۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

«زنان، جهان‌های ممکن» در فیلم‌های دکتر صحرا کریمی

امتیاز که صحرا کریمی در سینمای افغانستان دارد، این است که تا مقطع دکترا در رشته­ی فیلم ­سازی، در سلواکیا تحصیل کرده است. تحصیل در بین زنان تا مقطع دکترا در سینما نداریم حتا در بین مردان، شاید یکی- دو کس، بیش نباشد.
تحصیل تا مقطع دکتر برای زنان در افغانستان، در هر رشته­ ی علمی، می ­تواند یک رخداد، وَ یک امکان تازه­ ی بشری به شمار آید. امکان تازه به این مفهوم که چشم ­انداز غیر مردانه را یعنی توانایی­ های زنانه را برای جامعه، ممکن و درک­ کردنی، می­ سازد؛ در نهایت، معرفت جامعه­ ی مردانه ­ی ما را به این دریافت خواهد کشاند که زن­ بودن، وَ معرفت زنانه، امکان متفاوت از مرد­بودن، وَ از معرفت مردانه، است؛ وَ امکان زن­ بودن، و معرفت زنانه، نیز سهمی مهم و ممکن، برای زندگی و درک جهان، می­ تواند داشته باشد.
جامعه ­ی ما، جامعه­ ای است با عقلانیت بدوی شدید مردانه که شاید در جهان، نمونه­ ی چنین جامعه­ ی مردانه، کمتر پیدا شود. در چنین جامعه­ ای، زن به عنوان یک امکان بشری، وجود ندارد؛ زن، وسیله ­ی آسایش و بازی مردان است؛ مردان وقتی از کار برگشتند، از صندوقی (منزل/خانه) که زنان را در آن قفل اند؛ برای آسایش خود شان با زنان به بازی می­ پردازند؛ حتا زنان برای شان، طرف بازی به عنوان یک اراده و فاعل نفسانی، نیستند.


معرفت و عقلانیت انسانی ما معرفت و عقلانیتی است بسته به یک چشم ­انداز، که این چشم­ا نداز؛ چشم­ انداز مردانه، مطلق­ نگر و تفاوت­ کُش، است. در این چشم­ انداز، فرد، اصلن وجود ندارد؛ حتا جنس به عنوان هویت و تفاوت معرفتی، درنظر گرفته نمی ­شود و درک­ ناشدنی، است. همه چیز و همه کس، از تعبیر و نگرش مردانه، ناشی می­ شود؛ فراتر از تعبیر و نگرش مردانه، هیچ معرفت انسانی، درک­ پذیر، نیست.
زن در جامعه ­ی ما چیزی است که مرد می­ گوید؛ نه چیزی که خودش می­خواهد بگوید. زن در جامعه ­ی ما زبان ندارد؛ زبان جامعه­ ی ما یک زبان بدوی و توهین برانگیز مردانه است که در کوچه، پس­کوچه­، روستا و شهر این کشور، جاری است. این زبان، از یک سو، بیانگر معرفت بدوی مردانه، وَ وضعیت فرهنگی ماقبل رنسانی ما را نشان می­ دهد، وَ از سویی، در هر مکالمه­ ی ما به زنان توهین و اهانت می­ شود؛ وَ انواع فرودستی­ ها و بدی­ ها به زنان، برچسپ زده می ­شود.
این نگرش بدوی مردانه، وقتی از بین می­رود که زنان در جامعه، حضور فعال پیدا کند، وَ با حضور فعال زنان، زبان و معرفت زنانه خلق شود، تا فضای جامعه، وَ عقلانیت مردانه­ ی ما؛ انسانی، شود.
مرد و زن، دو جنس متفاوت است؛ این تفاوت بیولوژیک در زنان و مردان از نظر زیست­ شناسان، یک گِره­ی بیولوژیک را می­ سازد؛ این گِره­ی بیولوژیکی است که تداوم گرایش ­ها را برای معاشقه و تولید مثل، تامین می­ کند، وَ به فرهنگ ­های اجتماعی و معرفتی انسانی، شکل می­ بخشد. بنابر این، تفاوت زن و مرد به عنوان دو جنس طبیعی و زیست­ شناختی؛ امکانی برای معاشقه، بازی­ های جنسی، وَ تولید مثل است نه امکان امتیاز یک جنس بر جنس دیگر. در این تفاوت طبیعی، هیچ برتری طبیعی یک جنس بر جنس دیگر، قابل تصور نیست؛ این تفاوت در جنس طبیعی، امکان طبیعی است برای هر جنس، تا تداوم نسل انسانی، امکان­ پذیر شود.
آنچه که در برداشت فرهنگی و اجتماعی جامعه­ ها از فرادستی و فرودستی یک جنس بر جنس دیگر وجود دارد؛ یک امر طبیعی نه بلکه یک امر فرهنگی و اجتماعی است که می ­توانیم به این امر فرهنگی و اجتماعی، جنسیت­ زده­ گی، بگوییم. این جنسیت ­زده­ گی، در جامعه های بدوی وجود و اهمیت دارد که این گونه جامعه­ ها از نظر فرهنگی، اجتماعی و معرفتی، سهمی از عقلانیت رنسانس و روشنگری ندارد؛ ساختار معرفتی، اجتماعی و عقلانی شان، استوار بر کنش­ و واکن ش­های غریزی است؛ حتا اگر به طور شدید از امکان­ های معیشتی و رفاهی مدرن صنعتی و تکنالوژیکی هم استفاده کنند.
در جامعه­ ی ما، زن به عنوان یک امکان انسانی، دارای اراده، معرفت، زبان، وَ کلن عمل و فعل نفسانی، قابل درک نیست. در معرفت ما تصور این که زن یک فاعل نفسانی باشد نه تنها که ناممکن است بلکه یک تصور بد و گناه­ برانگیز نسبت به زن است؛ بهترین تصور این است که زن، بی نفس و غیر نفسانی، تصور شود.
«دوستی به من قصه کرد که احساس ناتوانی جنسی و انزال زودرس می­ کرد، پیش پزشک این رشته، می ­رود، مشکل­ اش را می­ گوید؛ پزشک می­ گوید که عمل جنسی انجام داده می­ توانی؛ می­ گوید می­ توانم، اما فکر کنم که دچار انزال زودرس شده باشم، ممکن این ناتوانی، رابطه­ ی عاطفی من و همسرم را دچار آسیب کند. پزشک می­ گه همین که مرد انزال می شه، زن کارش تمام است؛ خداوند زنان را همین گونه، خلق کرده است».
حالا فکر کنید که وضعیت جنسیت­ زده­ گی و بدوی­ گری ما تا چه اندازه است! یک تحصیل­ کرده، آنهم در رشته­ ی پزشکی، هنوز این دریافت را نمی­ تواند بپذیرد که زن یک فاعل نفسانی و یک موجود نفسانی، است. در چنین جامعه­ ای، وقتی زنی می­ آید، می­ خواهد از زن به عنوان یک فاعل نفسانی و یک موجود نفسانی، یک اراده، یک اعتبار و یک هویت، سخن می­ گوید؛ این یک رخداد مهم انسانی، است. زیرا زن در جامعه­ ی ما مفهومی است که از عقلانیت، احساسات، عواطف و غرایز مردانه، ناشی شده؛ در نهایت زن برای ما مردان، وَ زن جامعه­ ی ما، چیزی است که توسط احساسات، عواطف، عقلانیت و غرایز مردانه­ ی ما مهندسی شده است. زنی که از احساسات، عواطف، غرایز و عقلانیت خودش ناشی شده باشه در جامعه­ ی ما وجود ندارد. هنوز زن، «خود»ی را برایش تصور کرده نمی ­تواند؛ به این تصور است که فقط مردان، برخوردار از «خود» داشتن است. وَ زن بایستی همان باشد که مرد در باره­ اش می­ گوید.
آنچه که در جامعه­ ی ما گاهی بنام مردانه و زنانه از آن یاد می­ شود؛ مردانه­ اش هم مردانه است و زنانه­ اش هم مردانه. زنانه، همان تعبیری است که مردان، به آن زنانه می­ گویند؛ انواع فردوستی­ ها، توهین­ ها و تنفرها. بنابر این، این زنان نیست که به خود و احساسات­ شان شکل داده اند؛ این مردان است که احساسات زنان را طبق احساسات خود شان، مهندسی کرده­ اند تا موقعیت و سلطه­ ی غریزی شان را بر زنان، ثابت ­شده، نگه دارند.
اگر به ساختارگرایی فکری مردانه ­ی جامعه­ ی ما به اساس تقابل­ های دوگانه ­ی استراوسی به زن و مرد نگاه کنیم؛ مرد و زن، تقابل مفهومی دوگانه را شکل می ­دهد؛ که مرد در این تقابل دوگانه، طرف عقل، اراده، فاعل نفسانی، خوبی  است؛ وَ از زن، طرف بی عقلی، اراده نداشتن، مفعول و زشت، است.
جامعه­ ی ما زن­ بودن را برای این وضع کرده است تا مردبودن، موقعیت مردانه و اهمیت مرد­بودن، مشخص باشد.
این پیش­ نوشت برای این ارایه شد تا چشم ­اندازی معرفتی باشد برای شناخت دکتر صحرا کریمی و کارنامه­ ی هنری ایشان. با این تصور به کارنامه­ ی دکتر صحرا کریمی پرداخته می­ شود که صحرا کریمی یک زن برای خودش و کارهایش است یا هنوز یک زن مهندسی شده­ ی احساسات و غرایز مردانه است در ظاهر زن. جامعه­ ی ما زنان شدید مهندسی شده­ ی مردانه در سیاست، حکومت و اخلاق دارد؛ این گونه زنان، برای زن­ بودن نه تنها ارزش دارند؛ حتا حضور شان مانع زن­ بودن می ­شود، وَ زن­ بودن را به تعویق می­ اندازد.
در این چند سال، نوشته­­ های صحرا کریمی را هم در وبلاک ایشان و هم در فیس بوک، می­خواندم؛ هر نوشتاری که از ایشان می­ خواندم، امکان معرفتی ممکنی برایم دست می­داد؛ یعنی معرفتی، غیر از معرفتی مردانه ­ای که من به آن باور داشتم.
البته، ایجاد یک زبان و معرفت ممکن، در درون یک زبان و معرفت رسمی مردانه، کاری است دشوار، که نه تنها استقامت یک انسان، بلکه استقامت چندین نسل انسانی و چندین جریان معرفتی را می­ طلبد. با این هم در آغاز هر کاری، بایست چشم­ اندازی شاید به اندازه­ ی یک روزنه، ایجاد شود؛ کارنامه­ ی صحرا کریمی در معرفت رسمی ما امکان باز شدن یک روزنه است برای فراهم شدن معرفت و زبان ممکن انسانی که زنِ آفریننده، به وجود آورنده­ ی آن است؛ وَ زن با دست یافتن به این معرفت می­ تواند تا معرفت، زبان و ادبیات «خود»­ش را خلق کند.
در این آخرها بود که فیلم­ های ساخته ­ی صحرا کریمی را دیدم؛ با دیدن فیلم­ های ایشان، دریافتم که پلات و پیرنگ روایت در فیلم ­ها، نمایانگر تلاشی است برای خلق معرفت زن­بودن در درون یک جهان مقتدر مردانه.
من منتقد و کارشناس فیلم و سینما نیستم؛ آنچه که به من امکان می ­دهم در این باره، سخن بگویم؛ منطق و مفهوم جهان متن است که در آرای ریکور، ارایه شده است. جهان متن، ایده ­ای است که پدیده­ های هنری را درکل می­ تواند دربر گیرد. یک نوشتار، یک تابلو، وَ یک فیلم که از تصویر ساخته شده، همه در نهایت، متن اند. خوش­ بختانه، امروز، بین تصویر و نوشتار، رابطه­ ی بیشتری برقرار شده؛ تصویر، نوشتار، صدا، وَ... می­ تواند در کنار هم و باهم قرار بگیرند و متنی را ارایه کنند.
این ایده­ ی جهان متن به من امکان می ­دهد تا به یک فیلم همان نگاهی داشته باشم که به یک نوشتار دارم؛ یعنی دنبال امرهایی که در یک نوشتار ادبی استیم در یک فیلم هم می توانیم دنبال ­اش باشیم؛ مانند اندیشه یا ساحت وجودی متن، فضا، لحن، تکنیک، درونمایه، شخصیت، وَ... .
زن­ بودن و مرد­بودن، فراتر از جنس طبیعی، امر ثابت و مشخصی نیست بلکه در ساختار اجتماعی و فرهنگی جامعه­ های بشری، به عنوان هنجارهای فرهنگی و اجتماعی، آفریده شده اند که برای مدتی می­ تواند هویت هنجاری یک جنس به عنوان جنسیت فرهنگی و اجتماعی، باشد. اما در جهان غرب؛ هویت تابع ساختارهای کور و بسته ­ی غریزه­ ی اجتماعی نیست بلکه هویت در پرتو عقلانیت روشنگرانه­ ی فلسفی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و بهداشتی، اعتبار می­ یابد.
آنچه فیلم ­های صحرا کریمی را در سینمای افغانستان، مشخص و متمایز می­ کند، متن بودن فیلم­ هاست. منظور از متن بودن این است که فیلم یا پدیده­ ی هنری، پیرنگی دارای اندیشه داشته باشد؛ بنا به پیرنگ، روایت شکل بگیرد، وَ عناصر سازنده­ ی متن، انسجام یابد. هر متن خوب، در یک روایت، شکل می­ گیرد؛ چه مستند باشد و چه هنری. در یک فیلم مستند هم باید پیرنگ روایت را مشخص کرد، نمی­ شود در بلندی ایستاد شد­وُ هرآنچه که در پایین می­ گذرد، آن­را ثبت کرد.
در مستندهای صحرا کریمی، پیرنگ و روایت مستندها مشخص است: می­خواهد مطالعه کند که نگرش جامعه­ ی مرد سالار ما در باره­ ی نقش ­های جنسی زنان و مردان چگونه است؛ این نقش­ ها چگونه خلق شده است؛ در نهایت چگونه می­ توان این نقش ­ها را مورد بازنگری قرار داد!.
این گونه کار کردن؛ کار فیمنیستی است؛ زیرا اساس کار فیمنیسم، بر بازنگری نقش جنسی در جامعه، به ویژه در جامعه­ ی مرد سالار، استوار است.
در فیلم نمیه مستند «زنان افغانستان پشت فرمان رانندگی» وَ مستند «پرلیکا»، پیرنگ روایت استوار بر بازنگری نقش جنسی در جامعه­ ی مرد سالار و بدوی ما است.
در فیلم زنان افغانستان...، دیدگاه اجتماعی و فرهنگی مرد سالار جامعه­ ی ما را در ایجاد نقش جنسی، مورد مطالعه قرار می ­دهد؛ این که نقش ­ها بنا به جنس زن و مرد، مشخص است؛ که زن چه نقشی در خانواده و جامعه داشته باشد و مرد چه نقشی. این مردان است که این نقش­ ها را وضع می­ کند. مردان همه در فیلم، تاکید بر نقش مشخص زن و مرد، دارد. مردی در این فیلم می­ گوید: « ما افغان ایم، اجازه نمی­ دهیم، زن ما دریوری کند.» در این سخن مردانه ­ی این مرد دیده می ­شود که چگونه، جامعه­ ی مردانه از نام ملت، کشور، قوم، مذهب، و... برای ایدولوژی نقش فرادستی مردانه، تاویل و تعبیر ارایه می­ کند؛ درحالی که گوینده­ ی این سخن یک مرد معمولی است که در بازار کار می­ کند اما این مرد معمولی نماینده و سخن­گو صریح جامعه­ ی مرد سالار می ­تواند باشد.
در این فیلم به نماینده­ ی رسمی جامعه­ ی مرد سالار نیز رو به رو می­ شویم که در سازنده­ گی نقش جنسی در جامعه، نقش اساسی دارد؛ این نماینده­ ی رسمی، مردِ مُلا است. این مرد، نقش جنسیتی در جامعه را از چشم­ انداز معرفت دینی، که حامی و نگهبان جهان مردانه است، ارایه می­ کند؛ این نقش جنسیتی بنا به هژده تفاوتِ گویا ازلی و ابدی بین زن و مرد، شکل گرفته است؛ بنابر این، نقش جنسیتی زن و مرد، بایستی همیشه ثابت باشد؛ از جمله­ ی این هژده تفاوت که هر هژده تاکید بر فردوستی زنان دارد، چهارتاش اینهاست: 1- رسالت و پیامبری از طرف خداوند مخصوص مردان است؛ 2- زنان، حیض می­ بینند، مردان نه؛ 3- دو زن در شهادت، معادل یک مرد است؛ 4- حکومت و حکومت داری کار مردان است؛ و... . سخن­گوی رسمی جامعه ­ی مرد سالار، موقعی که به داشتن حیض زنان و نداشتن مردان، اشاره می­ کند؛ تاکید می­ کند که نبودن حیض در مردان، امتیازی خاص است که خداوند  نسبت به زنان به مردان، بخشیده است. حتا زنان را در این فیلم می ­بینیم که سخن­گوی معرفتی مردانه است: «دختر جوان را به نام نیک باید از خانه بیرون کرد.» سخن این زن بیانگر این است که چگونه جامعه­ ی مرد سالار، معرفت زنان را به نفع معرفت مردانه، مهندسی می­ کند. پرداختن فیلم ­ساز را به این موارد؛ می ­توان مطالعه­ ای در چگونگی ساخته­ شدن نقش­ های جنسیتی در جامعه­ی مرد سالار، دانست.
پس از این که فیلم ­ساز، نقش­ های جنسی زنان و مردان را در جامعه، برملا می­ سازد، به توانایی­ های انجام کارها توسط زنان، می­ پردازد؛ که در جامعه­ ی مرد سالار، نقش جنسیتی مردانه، است.
راننده­ گی تا کنون در جامعه­ی ما یک کار مردانه بوده است، وَ برای اکثریت مرد جامعه­ی ما غیر قابل تصور است که زن، راننده­ گی کند. بنا به تقابل­ های فکری مردانه ­ی ما، مردان در سمت هرچه اراده، تصمیم­ گیری، داوری، شجاعت ومستقل بودن، قرار دارد؛ وَ زن در سمت هرچه وابسته بودن به یک مرد، فاقد اراده­ ی تصمیم­ گیری و مورد ترحم بودن، قرار دارد. به نظر مردان، راننده­ گی هم شجاعت، اراده و تصمیم­ گیری می­ خواهد که از ویژه ­گی مردان، است.
صحرا کریمی در فیلم، نشان م ی­دهد که راننده­ گی و هر کار دیگر، فقط حرفه است که آموخته و یاد گرفته می­ شود؛ بعد از یادگیری، هم زن و هم مرد می­ تواند به انجام آن حرفه، بپردازد. طوری که زنان در فیلم زنان افغانستان...، پس از آموزش راننده­ گی به راننده­ گی می­ پردازند.
زنان، پس از یادگرفتن راننده­ گی، عملن راننده­ گی می­ کنند اما با این هم جامعه­ ی مرد سالار، از این کار زنان، تصور منفی دارند، و به راننده­ گی زنان با دید منفی می­ نگرند که عدم پذیرش حضور فعال زن از طرف مردان در جامعه، می­ باشد.
در جامعه­ ی مرد سالار، خانواده، وَ این که زنان در درون خانواده چه نقش کاری دارند؛ یک امر مشخص و ثابت دانسته می­ شود. در آرای فیمنیستی، هیچ امری مشخص، وجود ندارد؛ خانواده و نقش زنان در خانواده، از امر سیاسی مردانه، حمایت می­ کند که در جامعه، جریان دارد.
فیلم ­ساز، نقش­ های جنسیتی را در درون خانواده نیز مورد مطالعه قرار می ­دهد، نقش زن­بودن و مرد­بودن را در خانواده­ ی جامعه­ ی مرد سالار، برجسته می­ سازد.
در فیلم مستند «پرلیکا»، که مستندی است با پیرنگ روایتی زن­ بودن در جامعه­ ی پیشا مجاهد و پساطالب در افغانستان به ویژه در شهر کابل.
شخصیت محوری این فیلم مستند یک چهره­ ی سیاسی زن، از دوره­ ی حکومت خلق و پرچم است. پرلیکا تا فوق لیسانس در رشته­ ی اقتصاد تحصیل کرده است، وَ در پست­ های مهم حکومتی خلق و پرچم کار کرده است. در دوره­ ی مجاهد و طالب، خانه­ نشین بوده، در دوره­ ی فعلی در کمیسیون حقوق بشر افغانستان، کار می­ کند.
فیلم­ ساز در این فیلم، زن­بودن را به عنوان یک امکان انسانی نشان می­ دهد؛ وَ بیننده­ ی مرد را به این تامل می­ اندازد تا در باره­ ی نقش­ های جنسیتی دُگم، دید شان را عوض کند. وَ به زنِ بیننده، این امکان را ایجاد می­ کند تا نقش­ های جنسیتی­ اش را در خانواده و جامعه، مورد بازنگری قرار دهد­وُ، به عنوان یک امکان انسانی، که زن­ بودن است، به خودش اعتماد پیدا کند.
فیلم پرلیکا، معرفت و هستی­ شناسی را در زندگی یک زن، تبارز می ­دهد که آدمه تحت تاثیر قرار می ­دهد. در پایان فیلم، پیری­ های پرلیکا را در کنار گور پدر و مادرش، نشان می­ دهد. ثریا در کنار گور پدر و مادرش، به این برداشت می­ رسد که همه چیز به سوی مرگ و نابودی به پیش می­ رود. انگار، فیلم­ ساز می ­خواهد این ایده را پیش کند که انسان ناگزیر به تلاش و فعالیت است برای زایل کردن مرگ، نابودی و فراموشی خودش. این معرفت معمول، در پایان فیلم برجسته می­ شود که از آدمی، تنها نام می­ ماند؛ یا نام خوب یا نام بد.
تاکید این فیلم در تفاوت داشتن معرفت زنان با مردان، است. ثریا می­ گوید؛ من همیشه خواسته­ ام زن باشم با زنانه­ گی­ هایی که یک زن می ­تواند داشته باشد.
فکر می­ کنم، هر مستند، بسته ­گی دارد به اندیشه­ ی فیل م­ساز که پیرنگ روایتی مستند را اندیشه می ­سازد، ورنه یک مستند شاید تکه- پارچه­ ای بی پیرنگی خواهد بود که ارزش تحقیق را نخواهد داشت.
در فیلم­ های هنری صحرا کریمی نیز مساله­ ی زن­ بودن و امکان بشری و انسانی زن را، در شرایط و وضعیت­ه ای متفاوت اجتماعی، نشان می­ دهد. فیلم ­های هنری­ اش، می­ خواهد مفهوم زن­ بودن را در ساحت وجود­شناختی معاصر انسانی، نمایش بدهد، وَ ماهیت هستی­شناسانه ­ی زن- انسان را در زیستن کنونی انسان، مطرح کند.
فیلم نسیمه، وضعیت روانی یک دختر مهاجر افغانستانی را در غرب به بررسی می­ گیرد. نسیمه در رو به رویی با انسان و فرهنگ غربی، دچار تخریب شخصیتی می­ شود؛ شخصیتی که پدر، برادران­، اقارب و خویشاوندان­ اش، وَ درکل، جامعه­ ی مرد سالار و مرد­شده­ ی دوران کودکی و نوجوانی نسیمه، که برای نسیمه، ساخته و پرداخته بود تا نسیمه، آن چنان باشد. پس از این تخریب شخصیتی، نسیمه، کم- کم به این درک می­ رسد که نقش جنسی زن و مرد، وَ کلن هویت انسانی، یک امر ثابت و ازلی نبوده، بلکه محصول جامعه­ ها و شرایط اجتماعی جامعه­ های انسانی، است.
در نهایت، نسیمه، پس از تخریب شخصیت ­اش به شخصیت انسانی، با امکان متفاوت از قبل که زنِ مرد­شده بود، به امکان­ های انسانی زن­ بودن­ اش دست می­ یابد. در این امکان زن­ بودن، دیگر با خودش و با جهان، رابطه ­­ای با امکان جدید، برقرار می­ کند، وَ به ماهیت وجودی تازه، شاد و سرزنده از خودش و از وجود­داشتن­ اش دست می­ یابد، وَ برای خودش، «خود»­ی می ­شود. اگرچه، هنوز هم مردان هم­تبار و هموطن مهاجرش، برای نسیمه، هدایت­ های نقش ­های جنسیتی، صادر می­ کند.
در فیلم هنری «زنی در آغاز فصل سرد» که از نام مجموعه شعر فروغ فرخزاد گرفته شده است؛ زن­شخصیت فیلم در پی گسترش ماهیت وجودی خویشتن است. با اعتراض بر مفهوم پیش پرداخته شده از زن و تن زن، می ­خواهد فهم اروتیک از تن زن ارایه کند، وَ فهم جان و تن را برای زن که تابو، شریر و شیطانی بوده، در امر ممکن انسانی مثبت، ارایه کند.
انسان، در تداوم زندگی­ اش، دچار کلان­ روایت ­ها بوده که این کلان­ روایت­ ها، پیام رستگاری را به انسان، گوشزد می­ کرده است. تطبیق این پیام رستگاری در جامعه­ ی بشری به عنوان پروژه­ای که انسان را یک­سان، بسازد؛ هزینه­ های سنگینی را بشر برای این یک­سان­ سازی، پرداخت؛ که ادیان و نظام­ های سیاسی- فلسفی، حمایت­ گر این پیام­ های کلان و انسان­ ساز در یک ساخت اخلاقی، بودند.
در عصر ما، ماهیت این کلان­ روایت­ ها، نقد شده است؛ دیگر اعتبار هستی ­شناسانه ­اش را دارد از دست می­ دهد. پس از نقد لیوتار، ژاک دریدا و بودریار، اعتبار حقیقت کلان ­روایت­ ها درهم شکست، وَ انسان غربی در پی تلاش این شد تا دنبال روایت­ های ممکن انسانی و زمینی خویش، باشد. بنابر این، تن و جان آدمی، مفهوم و کارویژه­ ی تازه، یافت، وَ انسان غربی، تن و جان خویش را تنها امکان انسانی قابل دست­رس یافت که با پرداختن به تن و جان، ماهیت وجودی انسانی، در امر اروتیک و سکس، قابل درک و تصور شد، وَ روایت میتافزیکی انسانِ پس از مرگ، حقیقت­ اش را برای انسان غربی از دست داد.
در فیلم «   »، زنی را می­ بینیم، از تن و جان­ اش، فهم اروتیک دارد، وَ درگیر با تن و جان خویش است، هم به عنوان یک غایت انسانی برای لذت، وَ هم برای بازی و سرگرمی برای روزمره­ گی.
درکل، فیلم ­های صحرا کریمی، متن اند. متن به مفهوم ریکوری آن؛ یعنی دارای ساحت وجودی، مفهوم، پیرنگ، روایت و هستی­ شناسی، است؛ که با چشم­ انداز زنانه، ارایه شده است، وَ در پی ارایه ­ی زن به عنوان یک «من» وَ «فاعل نفسانی»، که تا هنوز در جامعه­ ی افغانستانی، وَ در سینمای افغانستان، جایگاهی نداشته، وَ حتا تلاش و کوشش بر این بوده که «من» بوده ­گی وَ «فاعل نفسانی» بوده­ گی را از زن، حذف کنند و با این حذف کردن­ ها زن بیگناه و اثیری را به وجود بیاورند.
صحرا کریمی در ساختار فیلم­ هایش، کوشیده است تا نوشتار، تصویر ساکن و تصویر متحرک را کنارهم قرار بدهد و از این در کنارهم قرار دادن، متن فیلم­ هایش را بسازد؛ این گونه ساختار متن، مطرح کردن امکان تازه برای ساختن متن است.

این نوشتار به پاس دید انسانی مدرن دکتر صحرا اکریمی به زن، مرد، و درکل انسان، زندگی و جهان، ارایه شده است؛ که، ادعای شناخت کارشناسانه از فیلم­ ها را ندارد؛ فقط با دید معرفتی به کارنامه­ ی هنری و فیلم ­های صحرا کریمی، در آن، توجه شده است.

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

متن ادبی (مصداق جهان‌های ممکن)

طوری که زبان، جهان واقع و چیزها را در غیبت قرار می­ دهد؛ متن و جهان متن، زبان و جهان واقع، هر دو را در غیبت قرار می­ دهد. درصورتی که زبان در غیبت قرار نگیرد؛ باز هم زبان می­ تواند وسیله ­ای باشد وسط انسان و جهان واقع، وَ انسان را در باره­ اش به این تصور بکشاند که زبان، او را به جهان واقع، رجعت می­ دهد؛ درحالی که متن، انسان را نه به جهان واقع، نه به زبان و نه به دستور زبان، بلکه به جهان خودش، پرتاب می­ کند.
زبان با آنکه جهان واقع و چیزها را در غیبت قرار می­ دهد اما انسان را در فریب متداوم رجعت به جهان واقع و تصرف جهان واقع، نگه می­ دارد. این معلق قرارگیری انسان بین زبان و چیزها، به گونه­ ای، به انسان امکان می­ دهد تا این تصور را داشته باشد که در وسط چیزها زندگی می­ کند، وَ چیزها در تصرف او قرار دارد. اما متن، چیزها و جهان واقع را به حاشیه رانده، انسان را در وسط جهان خودش، پرتاب می­ کند. تفاوت جهان واقع را با جهان متن، می توان تفاوتی بین جهان به عنوان واقعیت، وَ جهان به عنوان هستی، دانست. متن امکان سکونت ما را در جهان هستی فراهم می­ کند. جهان هستی، جهان ایده و تصور است که به چیزها و پدیده­ ها ارتباط نمی­ گیرد بلکه به مظاهر و پدیدار چیزها و پدیده­ ها ارتباط می­ گیرد که پس از غیبت چیزها و پدیده ­ها به امرهای نرم­ابزاری در ذهن ما هستی یافته اند، وَ ما با این نرم­ابزار­ها جهان واقع را به عنوان جهان هستی، پس از غیبت جهان واقع، بازآفرینی می­ کنیم. اندیشیدن، زیستن نه در جهان واقع؛ بلکه زیستن در جهان هستی­ ست.

جهان متن از دریافت­ های فلسفی ریکور است. این دریافت به متن، امکان درک فراتر از جهان واقع را می­ بخشد؛ این که هر متن سازنده­ ی جهان خودش است، وَ افق دلالت­ های معنایی متن از امکانِ جهانِ خودِ متن، است نه از رجعت به جهان واقع، به زبان یا به ذهن مولف. بنابر این، موقعی که متن به ذهن مولف رجعت نمی­ کند، تصور سنتی ما از متن به عنوان «اثر» نیز نقش بر آب می­ شود؛ چون اثر، درکی­ست از اهمیت و نقش مولف در معنابخشی و اعتباردهی به نوشته یا کتاب.
 متن، با آنکه از زبان/نوشتار، بهره می­ گیرد اما جهان­ اش را طوری می­ آفریند که ما را به نشانه­ های زبانی یا قاموسی رجعت نمی­ دهد؛ زیرا هر متن، ساختار و دستور ویژه­ ی خودش را برای ساختن­ اش، به وجود می­ آورد. برداشت بارت هم همین است که متن، دستور زبان به برداشت معمول ما از زبان را، ندارد.
بوتور وقتی که از متن سخن می­ گوید به این نظر است که متن به ویژه، متن داستانی، باید بتواند ما را وارد زمان و مکان خودش، سازد. این زمان و مکان متن چه می ­تواند باشد که ما را وارد خود می­ تواند بسازد! این زمان و مکان متن طبعن از زمان و مکان در جهان واقع، فرق دارد. زمان، مکان و فضا در متن؛ امکانی­ ست که توسط جهان متن، ارایه شده است. درک زمان، مکان و فضای جهان متن نه استوار بر چیزها در جهان واقع بلکه استوار بر عناصر درون متن استند.
متن از خودش، حکایت می­ کند؛ از شخصیت­ هایش، از چیزهایش و از تصورهایش. درست است که حکایت، رابطه­ ای است بین ما و واقعیت که توسط زبان ارایه می­ شود. اما متن، فراتر از حکایت­گری می­ رود؛ رابطه­ ی حکایت با واقعیت را به هم می­ زند؛ با این به هم­زنی، رابطه­ ی حکایت با واقعیت؛ از واقعیت و حکایت جدا می­ شود، وَ جهان مستقل خود را فراتر از واقعیت و حکایت؛ بازآفرینی می­ کند.
درصورتی که جهان متن به جهان واقع رجعت نکند؛ اعتبار جهان متن را چگونه می­توان درک کرد! تصوری ممکنی که می­ توان برای جهان متن کرد، این است که این جهان، استوار بر ساختار و عناصر متن است. با این هم می­ شود پرسید که عناصر متن درصورتی که به جهان واقع رجعت نکند؛ چگونه می­ تواند معنادار شود! برای معنادار شدن عناصر متن؛ می­ توان امر تاویل را در نظر گرفت؛ وَ هر تاویل را امکان­ پذیر دانست از رابطه­ ی خواننده­ ها با متن و عناصر متن. برقراری رابطه، بین عناصر متن و خواننده؛ می­ تواند برای هر خواننده بنا به دانایی شان، جهان­ های ممکن برای معنای متن، آفریده شود؛ که این جهان­ های ممکن، اعتبار بالقوه­ ای است برای معناداری جهان متن. این اعتبار بالقوه را می ­توان همسان با تعبیر بکارت متداوم لذت متن بارت در هر خوانده­ شدن، دانست.
تصور ما از جهان واقع، معمولن تصور واحد و یگانه­ ای است؛ همان وجود چیزها در جهان. با آنکه، انسان به این تصور، گاهی شک کرده است. هراکلیتوس، قریب دوهزار وپنجصد سال پیش از امروز، گفت تصور ثابتی که ما از چیزها داریم؛ این تصوری­ست اشتباه، زیرا چیزها درحال تغییر و شدن است؛ پس هیچ چیزی در جهان وجود ندارد که ثابت باشد. این درک هراکلیتوسی، ما را به این برداشت نیچه­ ای نزدیک می­ کند که ما درک ظرافت لحظه­ ی مطلق از جریان صیرورت وشدن را نداریم؛ بنابر این، ناگزیریم تا به شکل، صحه بگذاریم و از درختی، همیشه تصوری ثابت داشته باشیم؛ درحالی که این درخت، در هر لحظه­ ای، درختی­ ست تازه.
کراتیلیوس، فیلسوف یونانی پیشا افلاتون، نیز بین رابطه­ ی زبان و چیزها (جهان واقع) شک کرد. دریافت که چیزها درحال شدن و تغییر است اما با این همه تغییری که در چیزها و جهان جریان دارد با این هم انسان همیشه به سوی چیزها اشاره­ای ثابت توسط زبان دارد؛ درحالی که آن چیز، دیگر همان چیزی قبلی نیست که ما به وسیله­ ی زبان و واژه­ای به آن اشاره کرده بودیم. بنابه این درک، کراتیلیوس، در خاموشی و سکوت مطلق به سر برد، وَ هرگز سخن نگفت؛ چون تصورش این بود که زبان ما را فریب می­ دهد.
با این­هم، تصور کلی انسان از رابطه­ ی زبان و چیزها، وَ جهان واقع، تصور یگانه، است. اما تصور از جهان متن را چگونه می­ توان ارایه کرد؛ یگانه یا این که هر متن، جهانی خودش را دارد؛ درصورتی که هر متن، جهانی خودش را داشته باشد ما نه با جهانِ یگانه­ ی متن؛ بلکه با جهان­ های متن رو به رو استیم که هر متن، جهانی متفاوت خودش را خواهد داشت.
برداشت از تاویل کثرت­گرا به ما این امکان را می­دهد تا برای هر متن، جهان ویژه­ای را درنظر داشته باشیم. اما این همه جهان ویژه را با چه امکانی می­توان درک کرد، و چگونه می­ توان به هرکدام، امکان جهان بودن را بخشید!
برای درک امکان جهان­ های متن، وَ امکان بخشیدن جهان بودن به هر متن؛ من ایده­ ی «جهان­ ممکن»­ی لایب نتس را که یک ایده­ ی کلامی و فلسفی است، به وام گرفته ام. ایده­ ی جهان­ ممکن را نخستین بار لایب نیتس با انگیزه­ ی کلامی مطرح کرد که گویا خداوند بر همه چیز آگاه است، وَ بنابه این آگاهی، بهترین جهان ممکن را می­ آفریند. این ایده­ ی کلامی و فلسفی لایب نیتس، بعدها با خالی شدن از ایده­ ی میتافزیکی­اش، وارد منطق شد، وَ به منطق این امکان را بخشید تا فراتر از جهان واقع، مصداق­ ها را در جهان­ های ممکن، نیز درنظر بگیرد.
تصور از جهان­ های ممکن به ما این امکان را می­ بخشد تا به جهان رویا، جهان امید وآروزها، جهان بیم و هراس­ ها و جهان تخیل­ های علمی، به عنوان یک امکانی که می­تواند به عنوان جهان واقع، مصداق واقعی یابد؛ نگاه کنیم. در جهان­ های ممکن؛ ناممکن وجود ندارد؛ هرچه را که می­ توانیم تصور و تخیل کنیم؛ می­ تواند مصداق ممکن داشته باشد. عقل، تصور و تخیل­ های ما محدود است نه ممکن­ ها.
تا پیش از اختراع هواپیما، رفتن انسان به هوا و سفر کردن انسان از طریق فضا؛ تصوری بود ناممکن. اما انسان در قصه­ ها، اسطوره­ ها و افسانه­ ها، کلن در متن ادبی، از چند هزار سال پیش از پرواز انسان، از به آسمان رفتن انسان، سخن گفته است. این سخن گفتن از پرواز انسان، وَ به آسمان رفتن انسان؛ در آن روزگار در جهان واقع مصداق نداشت اما در جهان ممکن، مصداق داشت که مصداق آن با اختراع طیاره به واقعیت، پیوست.
چه بسا تصورها و تخیل­ های ما امروزه، مصداق شان در جهان واقع ناممکن به نظر برسد اما ممکن، روزگاری برسد که این تصورها و تخیل­ های ما در جهان واقع دارای مصداق باشد؛ در جهان­ های ممکن، درو از امکان نیست.
بنابر این، تصور من این است که هر متن ادبی از جهانی ممکنی، سخن می­ گوید؛ می ­تواند در جهان­ های ممکن دارای مصداق باشد. جهان­ های ممکن در جهان­ های متن به ما این امکان را می­ دهد تا در باره­ ی آنچه می­ توانیم باشیم؛ بیندیشم، تصور کنیم، بخیالیم، بگوییم؛ نه در باره­ ی آنچه که هستیم.

گفتن و اندیشیدن در باره­ ی آنچه که هستیم؛ کار علم است و معمولن مصداقی در جهان واقع موجود، می­ خواهد. گفتن و اندیشیدن در باره­ ی آنچه که می­ توانیم شویم، آنچه که می­ توانیم باشیم، وَ آنچه که می­ تواند وجود داشته باشد، در جهان متن به ویژه در متن ادبی؛ قابل اندیشیدن، گفتن و بیان کردن، است. بنابر این، شناخت تنها شناختی نیست که علم به ما ارایه می­ کند؛ شناخت­ های ممکن بنابه منطق جهان­ های ممکن می­ تواند وجود داشته باشد. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

احساس زنانه از جهان (خوانشی از مجموعه شعرِ برهنگی درباد)

مجموعه شعر: برهنگی درباد
شاعر: ساقی لقایی
نشر: آنلاین- تهران
--------

فاصله ­ها را به رخ نکش پروانه!
بگذار با خیالت برهنه شوم
وَ آغوش رنگین­ات را
لاجرعه بنوشم
فردا شاید کرمی باشم
که پیش­مرگ ابریشم می­ شود
امر ممکنی که آدمی در اختیار دارد، روایت است. با روایت است که انسان، سراغ خود و جهان می­ رود؛ وَ می­ خواهد ردِ پایی از خود، وَ از جهان خود، بجا بگذارد؛ که من و جهانم نیز، اینجا بوده ایم!
 از مغاره­نگاری­ ها تا علم تا شعر؛ همه، روایت­ گری استند. روایت، شاید ناله ­ای ممکنی­ ست که جانوری بنام آدم توانسته، در تصادم با نیستی و فناپذیری، برای اعتراض، بیان­ اش کند.
برهنگی درباد نیز روایت ممکنی­ ست از زندگی و جهانی که یک زن­ انسان می­تواند آن­را احساس، تصور و درک کند. هر انسان، وَ هر فرد، احساس و تصور ممکنِ خود را از خودش، از زندگی، از جهان، وَ از دیگران دارد؛ بنابر این، از مردان تا زنان؛ وَ از مردی تا مردی؛ وَ از زنی تا زنی؛ دریافت، احساس و تصور از جهان و چیزها، تفاوت می­ کند. اما گاهی این تفاوت­ ها نادیده گرفته می­ شود، بهش اهمیت داده نمی­ شود؛ تنها یک نگاه، مقتدر می­ شود؛ وَ زندگی و جهان را روایت می­ کند. ما در فرهنگ خود، با نگاهِ مقتدر به جهان و چیزها رو به رو، بوده­ ایم؛ که این نگاهِ مقتدر، فقط یک نگاهِ مقتدرِ مردانه، بوده است، که جهان را روایت می­ کرده است؛ وَ نگاه­ های دیگر، به ویژه، نگاهِ زنانه، وَ روایت زنانه از جهان، پس زده می­ شده است.

در شعر پارسی دری، روایت زنانه از زبان، چیزها و جهان با شعر فروغ، جان گرفت؛ فروغ یک­ تنه، همچون یک زن­ انسان، وسط معرفت شعر پارسی دری ایستاد شد؛ برای روایتی که خودش به عنوان زن­ انسان، آن­را ارایه کند. شعر فروغ، شعر اعتراض بود؛ زیرا فروغ، موقعیت خاستگاهی و موقعیت نخستینه داشت؛ تنها کاری که می ­توانست، شکستاندن اقتدار روایت مردانه از بینش شعر بود؛ اعتراض فروغ، توانست به روایت زنانه در شعر جان ببخشد اما خود فروغ به زبان زنانه ­ی شاد، سرزنده و سرخوش، زیاد دست نیافت؛ شاید چند نمونه در کل شعرهای فروغ یافت که معرفت سرخوش زنانه در آن ارایه شده باشد.
خوش­بختانه، پس از فروغ، زنان شاعر، توانستند تا در شعر پارسی دری به معرفت سرخوش زنانه در زبان شعر دست یابند؛ شعرهای ساقی لقایی، یکی از نمونه­ کارهای زنانه است که در آن، جهان­ بینی زنانه با دید سرخوش و نسبتن مستانه، ارایه شده است؛ اگرچه هر گونه، پدیده­ ی ادبی، اندوه و حسرت خودش را دارد؛ چون ذات هنر، ژرف­ ساخت نوستالژیک دارد؛ به گفته­ ی ناباکوف، زیبایی به اضافه­ ی دریغ، هنر است.
شعرهای برهنگی درباد، زبان زنده، دارد؛ منظور از بان زنده این که شاعر با واژ­ها و زبان گفتار روزگارش، شعر گفته است؛ استند شاعرانی که نمی پسندند شعر گفتن را به زبان گفتار روزگار شان؛ ترجیح می­ دهند تا از زبان مکتوب و مدون که پشتوانه­ ی سنتی دارد، در ارایه­ ی شعر، کار گیرند.
تصویرها و توصیف­ ها در شعرهای برهنگی درباد، ساده، صمیمی و سرخوش است که از زبان یک زن ارایه می­ شود؛ زنی که در پی نمایش امر والا نیست؛ فقط در پی بیان احساس بوسیدن، برهنه شدن، زن بودن، وَ عشق و خیال زنانه داشتن، است. با همین احساس، می­خواهد در جریان تغییر و شدن جهان قرار بگیرد؛ وَ در وسط این تغییر و شدن، در پی احساس کردن لحظه است؛ نه در پی احساس زمان کلی؛ اصلن زمان کلی­ ای وجود ندارد؛ همین لحظه­ هاست که درش می­ مانیم ­وُ، در لحظه­ ها، گُم می­ شویم. شعرهای برهنگی درباد، شعر لحظه ­هاست؛ تصویر در هر شعر، در پی این است تا حضور لحظه­ ای را به نمایش بگذارد.
شاعر، تنهایی­ اش را آب می­ دهد و پیچک می­ شود؛ آغوش رنگین دوست­ اش شراب می­ شود­ وُ، آن را یک­ نفس، سر می­ کشد؛ از میان مستی و نیستی، دوست­ اش را صدا می­ زند، می ­بیند که نیست، اینجاست که وسط مستی و نیستی، چیزی را احساس می­ کند، چیزی را کشف می­ کند که آن چیز، لحظه است، یک لحظه؛ وَ گاهی، برهنه، خودش را فراموش می­ کند که در آغوش دوست­ اش جامانده است­ وُ، دوست رفته است: «جا ماندن و رفتن درد دارد جانان من». این آغوش و این جا ماندن؛ آغوش و جای خیالی­ ست که در لحظه­ ای، اتفاق افتاده­ است.
خواست­ ها زمینی و انسانی­ ست؛ عشق، شفاف و احساس کردنی­ ست، هیچ انگاره­ای از امر والای عرفانی در عشقی که توصیف شده، نمی ­توانی بیابی؛ دعوت عاشقانه و بازی عاشقانه، یافتنی و تصور کردنی ­است؛ عاشق را شاعر می­ خواهد تا باهم زیتون بخورند:
...
روی این پنجره­ ی بخارگرفته
نگاه عریانت را نقاشی می­ کنم
وَ لبخند خسیست را کشف.
حالا بیا زیتون بخوریم
دایناسور!
...
اگرچه این دایناسور، عجیب و غریب به نظر میاد؛ جانوری ماقبل تاریخ؛ اما از نظر شهوت می­ تواند به مرد­- معشوق، شباهت داشته باشد.
زنانه­ گی در شعر با صمیمیت ممکن انسانی، وَ با زبان ممکن زنانه، ارایه شده است:
پرانتز باز
تنی لوند و دلخواه
زیر خسته­ گی­ های مردانه­ ات
پرانتز بسته
نخواهم ماند.
...
شعر در لحظه­ ها حرکت می­ کند؛ در لحظه­ های ممکن زیستن، که انسان می­تواند در آن، زندگی را احساس کند؛ ماندن و رفتن خویش را توجیه کند؛ همه چیز که در لحظه­ ها اتفاق می­ افتند، زمینی و انسانی استند نه آرمانی و دست نیافتنی. اتفاق­ ها و رویدادهای شعر پارسی دری، معمولن، آرمانی، باشکوه و دست­ نیافتنی استند؛ از این رو، تصوری که از زندگی در شعرهای برهنگی درباد، ارایه شده، تازه­ گی دارد؛ انسان را به ساحتِ سرخوشی ممکن زندگی، می­ کشاند.:
دست­ات را حلقه کن بر تنم،
پیچاپیچ،
هرزه و مست و هرجایی،
زمین
فرزند هماغوشی ماست
از پس این فاصله­ها.
جامعه ­ی انسانی ما، انسان سرخورده و ناشاد را پرورده است؛ شعر و ادبیات ما نیز سرخوده­ گی و ناشادی را ترویج کرده است. جامعه­ های انسانی معاصر، در پی پروش انسان شاد است؛ انسان شاد، نیازمند فرهنگ و ادبیات شاد است؛ برهنگی درباد را نیز می­ توان ادبیات سرخوش و شاد به شمار آورد، که در پی ترویج شاد زیستن و زندگی ممکن شاد زمینی است:
خیالم را
لا به لای توتونِ شرقی­ ات که می­ پیچی
بی کبریتی شعله ­ور می­ شود
کام می­ گیری
می­ خزم در تو
سلول سلول لمست می­ کنم
طعم همخوابه­ گی در شریانت می ­دود
ابر می­ شوم در دهان ات
خیال­انگیز
می­رانی­ ام:
هووووووووه
...
«بی خیال شو»!
می­ شوم
محو
آنگاه که خیالم
مجوز انتشار نمی­ گیرد.
فهم زن­بودن، با دید سرخوشانه و اروتیک، در شعرها گسترش می­ یابد؛ این فهم استوار بر بینش تازه­ ی انسانی است که در این بینش به تن و جان انسان، اهمیت داده می­ شود؛ غایت انسانی، چیزی فراتر از تن و جان انسانی نمی­ تواند باشد؛ احترام گذاشتن به انسانیت؛ احترام به تن و جان آدمی­ ست:
با تو
می­ شکفم
از پس هرچه فاصله
هرچه گریز و گزیر
با تو
تلخ می­ شوم
نااااب
مثل رقصِ دودِ سیگار در طعمِ غلیظِ قهوه
گس
مثل شهوتِ دندان بر تنِ بی دریغ زیتون
سرخ
مثل شرابِ انگورِ هزار ساله در خم
با تو
زن می­ شوم.
شاعر، تن و جان را در احساس برهنگی می­ خواهد دریاید؛ احساسی که همواره، گناه دانسته شده است؛ یادش، سرخورده­ گی در پی داشته است؛ اما در این شعرها، برهنه­ گی، سرخورده­ گی در پی ندارد؛ برهنه­ گی، احساسی­ ست که یک انسان می ­تواند تن و جان خویش را موقع برهنگی دریابد، احساس­ اش کند، لمس­ اش کند، وَ با تن­ اش به سر ببرد:
آن  روزها
که دختر نابالغ همسایه­ تان بودم
شب­ های تابستان
می ­آمدم لب بام به پرتاب گلی میان دامان ایوان­ تان
باشد که عطرش
مست­ات کند به یادم.
حالا
برهنه ایستاده­ ام
در مسیر بادی که به سوی تو می­ وزد ­وُ
بوی تنم را به آغوش­ ات می­ رساند.
احساس برهنه­ گی در شعرها ژرفای روان کاوانه می­ یابد؛ احساس­ های ممکن انسانی­ ای که موقع برهنه­ گی در تنهایی، به یک زن ­انسان، می­ تواند دست بدهد:
می­ خواستم برهنه شوم در باد
درها بسته بود و تنها
نفسِ هرزه­ی طلبه­ ای که جلق می ­زد
-آویزان بر سوراخ کلید-
بر تنم راه می­ رفت.
شعرها، چشم­ اندازهای ممکنِ تنانه، عاشقانه و اجتماعی را در خود شان دارد؛ که در این نوشتار، فقط به چشم ­انداز معرفت و زبان زنانه در شعر، آنهم تا اندازه ­ای، پرداخته شده است.
زبان و ساختار شعرها یک­ دست است؛ تصویرهای قشنگی از برهنگی، زن­ بودن، خیال زنانه، عشق، پیله، کرم، ابریشم، دایناسور و بوسه در شعرها ارایه شده، که هماهنگی ممکنی را از تصور کلی مجموعه ­شعر، برای خواننده، ایجاد می­ کند.
تو روباه می ­شوی
من کلاغ
تو حرف­ های حکیمانه می ­زنی
من تکه ­صابونی کهنه می­ دزدم از لب حوضی که دیگر نیست
می­ برم تنهایی ­ام را بشویم
تنهایی پیرم را.