۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

"نقدادبی" ضلع سوم مطالعات ادبی در افغانستان- نوشته اي از استاد يامان حكمت

در ماههای اخیر دو کتاب مهم یکی در حوزه فلسفه ادبیات و دیگری در حوزه جریان‌شناسی ادبی در کابل به چاپ رسیده‌اند. این دو کتاب اینهایند:
- داناییهای ممکن متن
- پیشینه تجدد، پیدایش و بالندگی شعرنو در افغانستان

کتاب اول تالیف آقای "یعقوب یسنا"ست و دومی را "محمداسحاق فایز" به چاپ رسانده است. من فرصت داشته‌ام که هردوی این کتابها را بخوانم و پیرامون آنها به طرح مسائلی انتقادی هم بپردازم. این یادداشت اما به بهانه‌ای دیگر نوشته می‌شود.
اگر "نظریه" ، "نقد" و "اثرادبی" را سه ضلع مثلث "مطالعات ادبی" بدانیم باید بگویم که حالا دو ضلع از اضلاع این مثلث در افغانستان مصداقهای خوبی پیدا کرده است. همانطور که ذکر شد در حوزه نظری کتاب مهم "داناییهای ممکن متن" و در حوزه جریان شناسی و معرفی آثار ادبی کتاب "پیشینه تجدد، پیدایش و بالندگی شعر نو در افغانستان" اکنون در اختیار ما هستند.
اما یک جای خالی هنوز در این مثلث دیده می شود: نقد
"نقد" حد فاصل میان آن دو حوزه دیگر است. از "نظریه" مایه می‌گیرد و بر "اثر ادبی" تاثیر می‌گذارد. بین این دو، حالا ما نیاز به کتاب یا کتابهایی داریم که نقطه اتصالی باشند برای تشکیل مثلث "مطالعات ادبی" و گرنه به مرور زمان هم کتاب "داناییهای ممکن متن" جناب یسنا بلااستفاده شده و به دلیل دشواریهای متنی فراموش خواهد شد و هم کتاب "پیشینه تجدد..." جناب فایز در قفسه‌ کتابخانه‌ها خواهد ماند. البته این یک پیشگویی نیست بلکه یک احتمال است چرا که این سه حوزه به صورت ساختاری به یکدیگر نیاز دارند. "نظریه" تا به "نقد" مایه ندهد تاثیرگذاری خاصی بر "اثرادبی" ندارد. "نقد" هم اگر از "نظریه" مایه نگیرد نمی‌تواند در گفتمان‌سازی و تاثیر بر آثار ادبی کامیاب شود؛ و به طور طبیعی اگر هرکدام از دو حوزه اشاره شده قبل، ناقص باشند ما در مرحله "تولید اثر ادبی" به همین وضع فعلی خواهیم ماند و با همین شرایط پیش خواهیم رفت؛ شلخته و متشتت... و بدون ابزاری برای شناخت.
بنابراین کسانی که به حوزه مطالعات ادبی علاقه‌مند هستند، چه در دانشگاه‌ها و چه خارج از فضای دانشگاهی باید بیشتر از هرچیزی در فضای ادبی امروز کشور به حوزه "نقدادبی" توجه نشان بدهند. چرا که ما اکنون در بزنگاهی تاریخی قرار داریم و اهمیت پرداختن به مسائل انتقادی به طور ناخودآگاه برجسته شده است و متفکران و محققان ادبی باید با نیازسنجی مناسب، شرایط فعلی را درک کرده و نسبت به پر نمودن جای خالی آن چیزی که جامعه ادبی به ان نیاز دارد اقدام نمایند.
فقط یک کتاب دیگر لازم است که نقص موجود در ضلع اصلی مثلث "مطالعات ادبی" برطرف شود. وقتی ما این سه ضلع را داشته باشیم دیگر به وضعیت قبلی باز نخواهیم گشت و جریان اندیشیدن به ادبیات به صورت مکتوب و نظری و انتقادی ادامه می یابد. رودخانه وقتی به راه افتاد دیگر به جای قبلی بازنخواهد گشت.
امید که کسی دست به کار بشود.

شکل های تهی تر از من و پرتر از او- نوشته اي از حامد وستا در باره ي شعر «شكل هاي خالي»

یعقوب یسنا از معدود چیز هایی است که توانش هایش را در حد ممکن آن در متن٬ در نقد متن٬ حتا در مقاله متن٬ و چیز متن می‌آزماید که خودش را از دریایی که افتاده بجایی بکشد و تیوری بریزد و طوری که می‌‌تواند از من خودش باشد و منیت سنگینی که دارد می‌توان در بازتاب حتا کلمه لایه‌های عمیقی از چند صدایی متن برداشت و فیلسوفانه از گره‌هایی که دارد روی عواقب خود در امکان یک پذیری از ممکن یک بازتاب شاید خیلی حسی‌تر از خودت به خودت می‌آید و کلمه را نزدیک می‌کند به تو از متن از بود یک مهربان که در شانه‌هایش بهم خورده شاید
یعقوب یسنا از حق‌خواستی از ما خیلی ما کمیم و درستش نمی‌گذاریم هرچند دارم کوشش می‌کنم از متنی به متنی راه پیدا کنم و بوی که دارد از لبه تیعی گذشته که حتمن باید باشد در تو وقتی می‌گذرد
این هر چیز نویس به قول خودش در هیچ‌گاه‌پرتی است مثل‌ماها که راه می‌خواهیم و انرژی صادر می‌کنیم و انرژی می‌گیریم ولی من فکر می‌کنم از ما جلوتر برای پیراهن‌هایی است که قبلن کهنه کرده و ما هنوز در ساخت فضایی یک پیراهن گمیم یا بهتر بگویم ما هنوزم در خم یک کوچه‌ییم 

و او از شکلی که دارد قهرمانی هایی می‌کند که بوی آدمی را از فرازمینی‌هایی می‌دهد که از یک بار به زمین خورده باشند و این خوردن کاری از کاری نساخته بجز از این که از ما پیش‌ترها را باید ببرد و حرکتش در زمین نادرتر از خیلی‌هاست که من هنوز می‌خوانم‌شان و می‌خوانم‌اش
این‌هایی که درج می‌کنم از ناخودآگاهی در خود آگاهی‌ست که در من در در اواخر نشر‌هایش برخوردم و هیچ‌بلوفی در میان نیست شما می‌دانید و نمی‌گویید و من می‌دانم که می‌گویم و از او نمی‌گذرم هرچند غفلت‌های شده است در زمان‌ در قبل از زمان که زمان اگر از او و خوانش او شروع شود از متن‌هایی که دارد و هنوز ادامه‌است
یعقوب یسنا افراشته‌ی‌ست که هیچ‌بادی نمی‌تواند از جایش ‌برچیند حتا اگر دست‌مان قوه باشد که بگذاریم روی شیشه‌ی و زمان از مقیاس میلیون‌ها سال بگذرد حتا برای کلماتی که وجود دارد کوتاهی خواهند کرد در بود این مردک
بگذریم
من امشب داشتم در فیس‌بوک طوری که ببینم و بخوانم روی متن‌هایی روی چیز هایی مکس می‌کردم می‌رفتم در نیمه‌ها اما جالب این‌جا بود که روی متنی از متن ها که درست در خود متن بودم تا در مولف شش بار از بالا به پایین از پایین به به بالا تکرار کردم از چشمم و هر بار عمیق‌تر از دور پیشش بود
بماند
این متن از متن‌هایی بود که مرا خیلی از من برد و بوی خیلی از آشنا از گندم داشت و نامش «شکل‌های خالی» می‌نمایاند از یعقوب یسنا
درست تلاش دارم خوانشم را که کرده‌ام از این متن با شما شریک سازم و این شراکت نوع من است که از هیچ‌من شروع می‌شود

«جای
بعدِ رفتنِ تو
در شکل های تهی ات
احساس دلشوره گی می کند.

قلم برمی دارم
تا آخرین شعرم را
برای زنی بسرایم
که چشمان اش/ برای دیدار چهرهِ فانی آدمی
همیشه/ اشک دارد.
«جای
بعد رفتن تو
در شکل‌های تهی‌ات»
احساس دلشوره گی می کند » از آدم٬ از بود یک هم‌زیستی‌ست بر‌می‌خیزد که روی تمام من از من مثل قطاری می‌گذرد از صدایی که شاید به همم می‌زند و درست مات مانده‌ام چقدر باید بخوانم
و گذشته‌ از این همان که است را دارد چون «سفر از هیچ‌جایی به هیچ‌جایی‌ست» و خودش را در نهایت هستنده هم خیلی تاکید دارد که باشد و هست
و به هم زدن معشوق‌های که هنوز طبق معمول کسی هستند و و این هستند اشتراکی است در من یعنی مثل من مثل تضاد من گوش دارد٬ بینی دارد وووو
ولی ادامه‌این طور نیست٬ متردد می‌شود و باز سمتی که خودش است و ناگذیری٬ می‌افتد با این که «
قلم برمی دارم
تا آخرین شعرم را
برای زنی بسرایم
که چشمان اش/ برای دیدار چهرهِ فانی آدمی
همیشه/ اشک دارد.» باشد و و در ریال قضیه قلمی بر‌می‌دارد که این معشوقه را رسم کند و این رسم کردن خود نوع چیز نبودن و هیچ‌جایی به هیچ‌جایی که خودش را دارد رد می‌کند و بر‌نمی‌گردد از متن از بود متن تا حرفش را بزند و این حرف از خود پذیری‌هایی است که خلقی در میان باشد و آخرین نیست چون هنوز متردد است و تردد دارد از ذهنی‌ که شاید خودش را در بعدی دیگری می‌بیند و می‌بیند هرچند در چهره‌آدمی یک رنگ نیست و خود بر ریال قضیه‌می افزاید و هست که هستنده می‌شودو می‌ماند در تمام کلماتش قبول می‌کند که او هم اشک می‌ریزد و کنشی که او را دارد شاید برای من مهربانی شود و روزی من هم قبول کنم‌اش شاید که تاکید برخودش به یاد سپاری خودش را دارد که نوع بودن است و نوع زیست و این به پا زدن و به دست زدن خود بیشترش می‌کند و تاکید.
« روی اتاق
دنبال کاغذ استم
که با شکل های تهی تو
برمی خورم!
شکل خالی چادرت
بیخ دیوار/ تهی از رنگ
شکل خالی بالاپوش ات
آویزان روی دیوار/ تهی از شوق
شکل خالی جوراب هایت
کنار بخاری/ تهی از هیجان.» اما دوباره از از بودی که دارد ثابت می‌کند و هست و هست که شاید در این‌گونه بودن‌ها همیشه موضع مشخصی دارد و دارد خودش را در خودش ورق می‌زند و می‌زند که باشد این بودش دچار هیچ‌بودی نباشد و خودش باشد تا خودش باشد ارایه از تربیون خودش و منش و و منیت حتا ناخود‌آگاهش و ضمیرهای دوگانه‌اش وووو و من باور دارم
«به یادم می آید!
می گویی:
«می بینیم باهم
فقط برای گریستن».»
به یادم می‌آید و دیالوگی که خود دارد هم همین‌طور دور خود است زایشی در متن نمی‌افتد و خیلی هم سنگینی می‌کند حتا اما نمی‌شود گفت چرا / و چرا معشوقه‌ات مثلی برقی‌است که بعد از تولید نور از اولین‌هایش محو می‌شود و روی هم هنوز تولید وجود دارد چرا دارد را هم باید گفت که وقتی تقاضا است تولید است و و نیاز است که تولید است پس باید روی خودت تیکی بزنی و بگذری تمام.
« کنار شکل های خالی ات/ می مانم
ده انگُشت پای ات
چنان در ذهنم سبز می شود
که سبز است
در ذهن یک دهقان
دیدار خوشه های نورس گندم.

وَ آخرین شعر
برای مهر اندام زنی/ که در من تمام نمی شود
به تعویق می افتد.»از کنار شکل ... که شروعی تا به تعویق می‌افتد هنوز بر همام خط خطیی که شاید گراف قلبی باشد که است و محسنیتی است در درون متن دارد و رسم می‌کند و تعداد هر رخ داد کوتاه بلندی است که دارد به نا منظم بودن گراف قلبیش میفزاید و درست روی هم می‌ریزد از آدمی که از آینده می‌ترسد و خود را سهیم نمی‌دانم هایی که شاید تو باشی تو میگویی است و دلش را در نهایت یک طوفان به هم می‌زند و می‌زند که است و جدل خود تنها فلسفه‌ی بودنی‌ست و ماندنی و کردنی و کرده شدنی.
و آخرین شعرش متنی که مهر اندام زنی باشد که اعتراف می‌کند در من تمام نمی‌شود و خود را هنوز ادامه است و برای ماندن هنوز تلاش می‌کند و می‌خواهد تو که او باشد هم تمام نشود و نشود در اصالت ماجرا رنگ دگری بیفتد برای همین نبض خودش را می‌گیرد و خودش را هنوز خودش است که روی هیچ‌کسی را به زمین نمی‌زند و دوباره دست می‌زند هرچند قرار است مشبوح شود اما نمی‌شود و نمی‌خواهدش نمی‌گذارد چون هنوز در راه هایی دارد می‌برد خودی را و قانع نیست و قانع نبودن یعنی بودن به نوع خودش شاید
من از این مردک حرف‌ها دارم و حرف که نمی‌شود در چهار کلمه زیر دست همه بیاید و برابری که است و خلق می‌کند باید مو شکافی کرد و روان‌کاوی تا باشد دلی بزند از گریه از بودن از خودش
اما من زیادتر باید بخوانمش که شدیدن می خوانمش و می‌خوانمش که باشد باری بیفتد در من شاید اما می‌خواهم به حالش غبطه بخورم که شاید روزی من بوده باشم
و هستم چون در حدم می‌پذیرم و پذیرش تنها راهی است که باید بمانی و خودت را از این بودن خلاص کنی و در این هیچ دستت را تا حدی بزنی که شاید بزنی ...

و متن؛
«شکل های خالی

جای
بعدِ رفتنِ تو
در شکل های تهی ات
احساس دلشوره گی می کند.

قلم برمی دارم
تا آخرین شعرم را
برای زنی بسرایم
که چشمان اش/ برای دیدار چهرهِ فانی آدمی
همیشه/ اشک دارد.

روی اتاق
دنبال کاغذ استم
که با شکل های تهی تو
برمی خورم!
شکل خالی چادرت
بیخ دیوار/ تهی از رنگ
شکل خالی بالاپوش ات
آویزان روی دیوار/ تهی از شوق
شکل خالی جوراب هایت
کنار بخاری/ تهی از هیجان.

به یادم می آید!
می گویی:
«می بینیم باهم
فقط برای گریستن».

کنار شکل های خالی ات/ می مانم
ده انگُشت پای ات
چنان در ذهنم سبز می شود
که سبز است
در ذهن یک دهقان
دیدار خوشه های نورس گندم.

وَ آخرین شعر
برای مهر اندام زنی/ که در من تمام نمی شود
به تعویق می افتد.»

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

فیس بوک؛ از حقارت آدلری تا خودبیانگری، تا خودشیفته گی، وَ تا هذیان

آدلر، حقارت را اساس کردار انسان می داند؛ با انجام دادن یا ندادن کرداری، می خواهیم بر حقارت خویش، غلبه کنیم. برای فهم شدن حقارت آدلری، معمولن این مثال را آورده اند که بچه ای در رود افتاده و دارد غرق می شود اما مردی در این هنگام کنار رودخانه است و، به رود داخل می شود و، بچه را از رود زنده بیرون می کند. آدلری ها می گویند کردار این مرد، نشانی ست از حقارت اش؛ زیرا با این کردارش خواسته نشان دهد که با وجود هراس و ترس از غرق شدن، این شجاعت و بی ترسی را داشته که داخل رود شود. اما درصورتی که این مرد با دیدن این رویداد، کاملن خونسرد باشد و، از جایش تکان هم نخورد؛ باز هم آدلری ها می گویند این خونسردی او، نشانی از حقارت اش است و، مرد، می خواهد بر حقارت اش غلبه کند.
برای بیان این نظر، درستی و نادرستی اش، مورد توجه نبوده، فقط خواسته شده که با استفاده از این نظر، رابطه ای تمثیلی ارایه شود از حضور و عدم حضور آدم ها در فیس بوک.

فیس بوک با این همه هیاهویی که در آن هست، چشم پوشی از آن، و عدم حضور در آن، به همان غرق شدن بچه می ماند که تو با خونسردی تمام به رویدادها بی توجه می مانی؛ و این بی توجهی، شاید نشانی از حقارت باشد؛ این که بگویی بابا افرادی که جاهای واقعی حضور ندارند می خواهند از فیس بوک، بر حقارت شان غلبه کنند، وَ من که دارم زندگی می کنم آنهم زندگی واقعی، پس چه نیاز به حضور در فیس بوک، وَ چه نیاز به شنیدن و دیدن احساسات فردی افراد؛ به من چه که کیِ چه احساسی دارد.

اما حضور در فیس بوک، به رفتن برای نجات بچه در رودخانه می ماند، نه یکبار، بلکه بارها و بارها؛ بنابر این، حضور در فیس بوک، شجاعت می خواهد، شجاعت گفتن از خودت، شجاعت بیان کردن خودت، شجاعت بیان علایق شخصی ات، وَ دویدن دنبال علایق دیگران. ناگزیری که در هیاهو و گیر ودار بیان های ممکنِ افراد از زندگی و علایق شان اشتراک کنی، هیاهوهای شان را لایک کنی، با لایکیدن هایت، به دیگران وانمود کنی تا احساسات و علایق تو را نیز دیگران بلایکند.

با گذاشتن نوشته، عکس، ویدیو، خودت را به رخ دیگران بکشانی که من با فلانی عکس گرفته ام، من اینجا/آنجا رفته ام، من در این محفل اشتراک کرده ام، من چنین چیزی را نوشته ام، من این گونه می اندیشم، من چنین احساسی دارم؛ گفتن و بیان کردن اخبار خود آدم توسط خودش، نوعی از خودشیفته گی ست؛ آیا این خودشیفته گی مانند همان احساس مردی نیست که بعد از نجات بچه از غرق شدن بهش دست داده است و، هی دارد به دیگران می گوید که رود خروشان بود، هرکس نمی توانست جان اش را به خطر بیندازد، فقط من این جراات را داشتم، و علاقه دارد که دیگران او را پسند کنند و، هرجا قصه اش را بگویند که فلانی چنین کاری را کرد.

حضور در فیس بوک، امکانی ست برای بیان خود آدم ها توسط خود شان؛ این امکان به هر فرد امکان می دهد تا خودش را بیان کند با عکس، با کلیب، با نوشته و...؛ امکانی که پیش از این وجود نداشته اگر داشته هم بسیار محدود بوده، فقط برای آدم های خاص بوده، برای هنرمندان، نویسنده ها، خلاصه برای آدم های مشهور که در کتاب ها و رسانه ها دست به بیان خود شان زده اند. اما فیس بوک، امکان خودبیانگری را برای همه فراهم کرده است؛ و فیس بوک، در معمولی ترین رویکردش، خودزندگی نامه نوشت سیبرنتیک (اتوبیوگرافیک سیبری) است که هرکس زندگی اش را در مجموعه ای از متن ها (نوشته، کلیب، ویدیو، عکس) ارایه می کند.

این امکان به یک فضا می انجامد، فضایی که احساس جمعی را در پی دارد؛ هر احساس جمعی، شاید هذیان را ممکن بسازد، چون احساس جمعی، بی هذیان، ناممکن است. احساس جمعی ای که به سرخوشی و بیهوده/شادبودگی نینجامد؛ نمی تواند احساس جمعی باشد؛ این سرخوشی و بیهوده/شادبوده گی، همان هذیان است؛ هذیان فراگیر، که درستی و نادرستی اش از تجربه شدن، سرکشی می کند؛ در فضایی که همه سرخوش از هذیان اند چگونه می شود، درست و نادرست را سنجید؛ بنابر این، در هذیان، فضایی ایجاد می شود که سرخوشی محض است، و خودش را به فضایی می کشاند که از منطق درست و نادرست فراتر می رود؛ و در فضایی می تواند بگنجد که هم درست است هم نادرست (درست/نادرست).

انسان نیازمند خودشیفته گی و هذیان است؛ شیفته گی ای که انسان از خودش در برابر یک آیینه تا فیس بوک اش نشان می دهد، می تواند یک خودشیفته گی باشد؛ اما خودشیفته گی ای که انسان ها در یک جمع، نشان می دهند، این خودشیفته گی به هذیان می انجامد. خودشیفته گی فیس بوکی، برای این به هذیان می انجامد که به نوعی از حوزه ی شخصی بدر می شود و، ساحت و فضایی را تشکیل می دهد که این ساخت و فضا، بنا به حضور افراد به وجود آمده است. ساحت و فضای هذیان، فردی نمی تواند باشد، با حضور افراد، فضای هذیان که همان سرخوشی جمعی است به وجود می آید؛ سرخوشی فقط شادی نیست، غم و اندوهی که همه را بینگیزاند، سرخوشی یا همان شاد/ناشاد-بیهوده گی ست. هذیان، باعث می شود تا انسان را از رنج مضاعف احساس تنهایی برهاند، و یک فضای همدلی را بین افراد به وجود بیاورد؛ از آنجایی که انسان معاصر، با از بین رفتن ساختارهای اجتماعی گروهی پیشین، دچار احساس مضاعف تنهایی شده است، نیاز روانی به فضاهای بیشتر هذیان آلود دارد؛ این فضاها برای انسان معاصر بنا به درگیری هایش برای معاش و مصرف، در مکان ها کمتر، ممکن است؛ بنابر این، برای رفع مکانمندی و اشتراک در یک فرامکان برای همدلی و هذیان، به فرامکان های دست یافته اند که گونه ای از این فرامکان ها می تواند فیس بوک باشد.

شاید نخستین محلی که انسان ها برای خوانش اوراد، برای نیایش خدایی، برای بیان احساس شادی یا اندوهِ جمعی ای، برای برگزاری مراسم دینی، وَ برای شادخوار ی جمعی، گرد آمده اند، و با این گردهمایی، فضای واقعی و سخت را پس زده اند و، خود شان را به فضای پرتاب کرده اند که به گونه ای ماورا فضا بوده است، و احساس این ماورا فضا بی احساس هذیان ممکن نیست؛ بنابر این، انسان، نخستین ماورافضا را برای سرخوشی و شاد/بیهوده گی شان، ایجاد کرده است؛ وَ این ماورا فضا معمولن، از نگاه چگونه گی شکل مکانی، تحول کرده است که از ساختمان یک معبد، تا ساختمان یک ستدیو ورزشی و تیاتری، تا یک باشگاه شادخوارنه ی بازی های جنسی و دیسکوتیک، وَ تا فضاهای فیس بوک، توتیر، تانگ و فضاهای انترنتی ای را که من نمی شناسم شان، دربر می گیرد.

پس فیس بوک می تواند یک ماورافضا باشد؛ ماورافضایی که می تواند پیشینه اش با ماورافضای یک معبد بی ارتباط نباشد، یا می شود گفت که ماورافضای فیس بوک، شکل تحول یافته ی ماورافضای یک معبد است که بنا به نیازمندی ها و تحولات اجتماعی زندگی معاصر انسانی، برای هذیان ارتباطی، خودش را این گونه، بازسازی کرده است.

فضای واقعی، جسمانیت ما را دربر می گیرد، اما جسمانیت ما همیشه برای قداست خویش می خواهد از فضای واقعی فراتر برود و، ماوراجسمانیت، برای خودش عرضه کند، که این ماوراجسمانیت می تواند ایده ی جسمانیت باشد نه واقعیت جسمانیت. ایده ی جسمانیت یا ماوراجسمانیت، معرفت هستی شناسانه از وجود و جسم ما ارایه می کند؛ بنابر این، فیس بوک برای انسان معاصر می تواند ماوراجسمانیت اش باشد؛ وَ بازی ای باشد برای دل-مشغولی هستی شناسانه ی انسان معاصر. شاید فراتر از واقعیت، چیزی وجود نداشته باشد اما انسان، نمی خواهد به واقعیت سخت، تن بدهد؛ این تن ندادن به واقعیت، انسان را به سوی بازی می کشاند که درکل، به دانایی ها و دل¬مشغولی های هستی شناسانه، می انجامد.

بازی هستی شناسانه ی فیس بوک، لااقل برای من، برخوردار از سه رویکرد دیالکتیکی بوده است: 1- ارضای خودشیفته گی هایم؛ 2- بازی و زندگی برای تماشاچی که همان توقع جذب لایکیدن و پسند و نظر دیگران باشد؛ 3- ارضای شهرت، البته شهرت روزمره گی.

هر آدمی، خودشیفته است؛ بی خودشیفته گی نمی شود زندگی کرد؛ البته تبارز خودشیفته گی ها فرق می کند: کسی روزانه، چندبار دربرابر آیینه می رود؛ زن زیبا، زیبایی های اش را به رخ دیگران می کشاند؛ مرد تنومند، بازوان اش را؛ کسی با پوشیدن لباس های مُد روز؛ کسی با مصرف پول؛ کسی با خرید کتاب های فلسفی؛ کسی با تعداد لایک فیس بوکی، و... خودشیفته گی هایش را روایت می کند و، می خواهد به ارضاشده گی برسد؛ اما ارضاشده گی فرایند ناتمام است.

من با گذاشتن نوشته هایی که به نوعی خودم را در آن نوشته ها فرافکنی کرده ام، با عکسی که با آدم ها گرفته ام و... خودشیفته گی هایم را تبارز داده ام؛ اما خودشیفته گی، هنگامی که در دید عموم قرار می گیرد، خود به خود بنا به گرایش های دید عموم، مهندسی می شود. بنابر این، خودشیفته گی آدم ها به بازی و زندگی برای تماشاچی می انجامد؛ یعنی این که چطو می توان بازی کرد که علاقه ی تماشاچی را برانگیزانی، وَ علاقه ی تماشاچی، نوعی از هستی شناسی و معرفت را نسبت به بازی گر، رجعت می دهد، و بازی گر، به دانایی ای از خودش دست می یابد؛ دانایی ای که خودشیفته گی هایش به او رجعت داده است.

این دانایی، به بازی گر، احساس شهرت را می بخشد؛ علاقه مندی به شهرت، بی ارتباط به میزان خودشیفته گی فرد، نیست؛ به همان اندازه که خودشیفته ایم به همان اندازه می خواهیم شهرت را جذب کنیم؛ اما جذب شهرت، نتیجه ی بازی ای است که برای تماشاچی، انجام می دهیم؛ پس شهرت بی بازی ممکن نیست؛ تفاوت نمی کند که چه گونه بازی ای، انجام می دهیم؛ هرگونه بازی، تماشاچیان خودش را دارد که برایت هه هه و چه چه کنند.

تصور من این است که ما بازی ای را که در فیس بوک انجام می دهیم، بیشتر شهرت کاذب را برای ما می آورد؛ برای این که، این شهرت تا در این ماورافضا استیم، به سوی ما پرتاب می شود؛ همین که از ماورافضا (فیس بوک) بیرون شدیم، شهرت فیس بوکی هم تمام است؛ اگرچه شهرت ها همه کاذب اند، چون ماهیت سرخوشانه دارند، آنچه که از شهرت به ما دست می دهد همان شاد/بیهوده گی ست؛ که از هه هه و چه چه دیگران به سوی ما پرتاب می شود؛ این هه هه و چه چه درحالی ست که ما به نوعی برای تماشای دیگران بازی کرده ایم. با اینهم آنچه را که هستی می گوییم، آنچه را که روح می گوییم، و آنچه را که نامیرایی و جاودانه گی می گوییم، از شهرت تغذیه می کنند، وَ درکل، بیماری کلان ما (انسان آرمانی، ایده یا مُثُل انسانی فراتر از واقیعت انسانی) را ماهیت می بخشند؛ وَ ما می شویم یک موجود مابعدالطبیعه با روایت های های ماوراطبیعی خویش.

يادداشت: (اين نوشته براي پست مدرنيسم و فلسفه هاي معاصر نوشته شده بود؛ آنجا گذاشته شد، براي دوستان از اينجا هم گذاشتم).

۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

عشق، از دست غیر تا گُم شدن در دیگری، و تا بوسیدن

یک