۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه

چگونگی انتقاد بر تناقض رویدادهای داستانی شاهنامه

پیش از این که به تناقض ­ها در شاهنامه پرداخته شود یا از انتقادها بر شاهنامه و فردوسی سخن گفته شود، بجا و مناسب این است تا رابطهِ فردوسی و شاهنامه مشخص شود؛ بعد از مشخص ­شدن این رابطه می ­توانیم از چرایی تناقض و چگونگی انتقاد بر شاهنامه سخن بگویم وُ، توجه کنیم آیا فردوسی را مسوول این تناقض ­ها  می ­توان دانست یا اصولن مطرح ­کردن انتقاد بر مبنای تناقض ­های شاهنامه بر فردوسی و شاهنامه، بجا نیست!

همه می ­دانیم که فردوسی ناظم شاهنامه است و بر جنبهِ ادبی، توصیفِ صحنه ­های رزمی و بزمی و تا جایی بر پیوند ­دهی داستان­ ها و درکل بر چگونگی سخن ­ورزی در انتقال بیان موضوع داستان­ های شاهنامه از نثر به نظم مسوول است؛ چنان­ که خودش می­ گوید: «پی افکندم از نظم کاخ بلند/ که از باد و باران­ نیابد گزند».

بنابر این آنچه را که می ­توان با صراحت در مناسبت فردوسی با شاهنامه گفت، این است که فردوسی، شاهنامه را نظم کرده است. طبیعی است که نثر امکان ­های روایت­گری و توصیفی خود را دارد و نظم امکان­ های ادبی و توصیفی خود را که در نثر یک موضوع را می ­توان به گونه­ ای پرورد و بیان کرد، وَ در نظم به گونه ­ای دیگر پرورد و بیان کرد؛ زیرا نثر و نظم هر کدام امکان­ ها و محدودیت ­های خودش را برای بیان سخن و سخن ­ورزی دارد. نمی­ توان نثر را بنا به همان کلمه ­ها و چگونگی توصیف و روایتی که در نثر آمده به نظم درآورد؛ همین­ طور نمی­ شود صد درصد توصیف و چگونگی بیان نظم را به نثر پیاده کرد. سخنی منثور را کسی نظم می­ تواند، شاعر و ناظم باشد، با استفاده از ذوق شاعری و توانایی ناظمی­ اش، در ضمنِ نظم داستان­ ها بین رویدادهای داستانی مناسبت ایجاد کند و با استفاده از ذوق شاعری، با توصیف، صحنه­ آرایی کند؛ مهم­تر از همه بتواند چگونگی انتقال بیان موضوع را از منطق نثر بنا به منطق نظم با امکان ­های ادبی نظم و معرفت حماسی مدیریت و ارایه کند.

در چگونگی انتقال بیان موضوع از نثر به نظم، فردوسی بسیار موفق بوده است که جذابیت شاهنامه نیز برای خواننده ­ها در چگونگی انتقال موضوع است، اگرنه در روزگار فردوسی، شاهنامه ­های منثور و حتا منظوم بودند اما فردوسی شاهنامه را از نظر زبان و بیان چنان نظم کرد که ذوق، احساس و عواطف خواننده ­ها را نه تنها که تسخیر کرد بلکه به خواننده ­ها ذوق و احساس هنری نیز بخشید.

فردوسی ناظم شاهنامه است؛ بنابر این مسوول رویکرد نظم شاهنامه است و از نگاه­ کم و کاستی­ های چگونگی نظم شاهنامه می ­توانیم بر فردوسی انتقاد وارد کنیم اما از نظر موضوع و محتوای داستانی و تناقض ­های که بنا به عقلانیت معاصر می­ تواند در شاهنامه قابل تشخیص باشد، نمی­ توان بر فردوسی انتقاد وارد کرد. مشخص است که چرا نمی­ توان بر فردوسی انتقاد وارد کرد برای این­که فردوسی خالق داستان ­های شاهنامه نیست؛ داستان­ های شاهنامه به عنوان حقیقت­ های داستانی اساطیری و حماسی قبل از فردوسی وجود داشت که فردوسی آنها را نظم کرد و احتمال دارد چند داستان را در تسلسل داستانی شاهنامه جابجا کرده باشد. ماخذ عمده فردوسی شاهنامه منثور ابومنصوری بود که بنا به خط روایتی و تسلسل داستانی همان شاهنامه منثور، شاهنامه فردوسی سروده شد؛ اما فردوسی داستان­ های را که پیش از دسترسی به شاهنامه ابومنصوری سروده بود یا در هنگام سرایش شاهنامه به داستان ­های دست یافت که آنها نیز در شاهنامه ابومنصوری نیامده بود؛ او این داستان­ ها را در تسلسل داستانی شاهنامه که مبنای آن بر اساس شاهنامه ابومنصوری گذاشته شده بود، جابجا کرد. این جابجایی بر اساس روایت پادشاهی صورت گرفت. به طور مثال، داستان بیژن و منیژه را فردوسی در دوره پادشاهی کیخسرو جابجا کرد بنابه چند نشانه: بیژن پسر گیو است و گیو از پهلوانان دوران کیخسرو است؛ کیخسرو در جام گیتی­ نمایی بیژن را می ­بیند و رستم برای رهایی بیژن به توران می­ رود. درکل، در جابجایی این داستان­ ها و در پیوند دهی آنها با رویدادهای داستانی قبل و بعد از آن داستان، دقت و توجه شده است که بنا به تسلسل داستانی و خط روایتی، برای خواننده ­های معمولی، جدابافتهِ جداتافته به نظر نمی­ رسند. اما کسی­ که برای پژوهش شاهنامه را می­ خواند ممکن است به تناقض در جابجایی و پیوند دهی بعضی از داستا ن­ها پی ببرد. ذبیح الله صفا در این باره به داستان رفتن رستم به توران پس از کشته­ شدن سیاووش برای کین­ خواهی اشاره می­ کند و می­ گوید که این داستان با داستان­ های جنگ کیخسرو با تورانیان و افراسیاب برای خون سیاووش چندان پیوند و ربط منطقی نیافته است؛ برای این که در این جنگ، رستم توران را ویران کرد و سه سال در توران فرمان­روایی کرد اما در دوران کیخسرو، سال­ ها تورانیان با ایرانیان جنگید و دربرابر ایرانیان مقاومت کرد. به نظر ذبیح الله صفا داستان رفتن رستم به توران و داستان­ های جنگ کیخسرو، ازهم مستقل بوده است که در شاهنامه در یک خط روایتی و داستانی جابجا شده است که این جابجایی می ­تواند قابل تشخیص باشد.

درباره تناقض ­های موضوعی و محتوایی شاهنامه باید گفت که این تناقض ­ها به فردوسی ارتباط نمی­ گیرد؛ برای این­که در داستان­ ها چنین تناقض ­های وجود داشته و مردم آنها را به عنوان حقیقت قبول و باور داشته ­اند که چنین رویدادهای اتفاق افتاده است. اگر بخواهیم به تناقض­ های داستانی شاهنامه اشاره کنیم که از نظر علم و عقل و منطق معاصر قابل قبول نیست ­به تناقض­ های داستانی زیادی برمی­ خوریم که اتفاق افتادن آنها در زندگی بشری ناممکن بوده است. طول عمر پادشاهان و پهلوان تناقض دارد. ضحاک یک روز کم هزار سال پادشاهی می­ کند. فریدون پنج­صد سال پادشاهی می­ کند. رستم در جنگ با اسپندیار بیشتر از شش ­صد سال عمر دارد: «ز شش­ صد همانا فزون است سال/ که تا من جدا گشتم از پشت زال». زال در نخستین سال های پادشاهی منوچهر به دنیا می­ آید و مرگ رستم در زندگی زال اتفاق می­ افتد، پس از مرگ رستم تا پادشاهی بهمن زنده است، فرامرز در جنگ با بهمن کشته می ­شود، بهمن زال را اسیر می­ کند و بعد رها می­ کند؛ زال در شاهنامه نمی ­میرد. فریدون خود را اژدها می­ سازد و در برابر پسران ­اش ظاهر می­ شود، تناقض دارد. اژدها در هفت­خوان با رستم سخن می­ گوید، تناقض دارد. در داستان­ اسکندر نیز تناقض ­ها داریم. با این همه رویدادهای داستانی به ظاهر متناقض که در شاهنامه داریم؛ اصولن نمی ­توانیم بر فردوسی انتقاد وارد کنیم و بگوییم فردوسی نمی­ دانست که انسان نمی­ تواند خود را اژدها بسازد، یا اژدها مانند آدم­ سخن بگوید و...! مهم نیست که فردوسی می­ دانست یا نمی ­دانست؛ مهم رویدادهای داستانی ­ای بود که وجود داشت و بنا به باور مردم حقیقت داشت و بیانگر تجربهِ معرفتی و داستانی چندین نسل بود که فردوسی نیز تداوم همین تجربه معرفتی و داستانی بود؛ بنابر باور و تجربهِ معرفتی و داستانی مردم از زندگی و روزگار، این رویدادهای داستانی در ظاهر متناقض،  ساختگی و جعل نبود بلکه حقیقت­ های داستانی پذیرفته شده و قابل قبول بودند که هیچ شک و تردید در قبول آنها وجود نداشت. حالا اگر بخواهیم قبول حقیقت را بر مبنای پرگماتیک و عمل­ گرایی بگذاریم و از مردم بپرسیم که شما چه فکر می­ کنید، قبول و ناقبول آنها را معیار برای حقیقت بدانیم؛ باید برویم به روزگار فردوسی و از مردم بپرسیم، اگر چنین امکان وجود می­ داشت، شاید بیشتر از نود و نُه در صد مردم، این رویدادهای داستانی را از که نظر ما ظاهر متناقض دارد، به نظر آنها تناقض نداشتند و به عنوان باور مردم حقیقت داشتند. اگر چگونگی حقیقت و قبول حقیقت را بر مبنای چگونگی سیر تفکر و شکل­ گیری تفکر انسان درنظر بگیریم، باز هم توجیهِ این­که این داستان ­های در ظاهر متناقض، تناقض ندارد و حقیقت دارد، بیشتر می­ شود؛ برای این­که بنا به شکل­ گیری تفکر بشر فهم و قبول از چگونگی حقیقت تفاوت می­ کند و تصور و باور از حقیقت را بایستی نسبی بدانیم نه مطلق. آوردن چند نمونه از زبان می­ تواند به درک امر شکل­ گیری تفکر و تصور از حقیقت، رهگشا تمام شود: جهان وفا ندارد. آفتاب زندگی­ اش غروب کرد. مرغ جان ­اش از قفس تن پرید. هر وقتی که از تو جدا می ­شوم تصور می­ کنم کوه و دشت، اندوه مرا احساس می­ کند و... در این جمله ­ها جان­­دار انگاری احساس می­ شود، یعنی همه­ چیز زنده پنداشته می­ شود. جان­دار انگاری و تبادل در شکل­ گیری تفکر بشر از سافت­ ها و نرم­ ابزارهای مهم در شکل ­دهی فکر بشر و در مناسبت ­دهی رویداد­ها به عنوان روایت و داستان، بسیار مهم و با اهمیت بوده است. مغز انسان توانایی این را داشته است تا امکانِ تخیلی­ ای را فراهم کند که انسان همه چیز را زنده و داری جنس (نرینه و ماده) فکر کند؛ پس این هم ناممکن نیست که این داستان­ های در ظاهر متناقض داستان یک دریا باشد که شخصیت پیدا کرده است و روایت­ پذیر شده است و ای بسا که داستان­ های کهن عاشقانه، داستان عشق آفتاب و ماه باشد که چهره ­های انسانی یافته و روایت شده است.

تبادل در تفکر انسان باستانی این امکان را فراهم می­ کرد که یک فرد، خودش را درخت تصور کند و یا درخت را انسان. بنابر این در تفکر انسان باستانی، جانداران، انسان­ ها و بیجان­ ها می ­تواند بی نهایت بهم و به چهره ­های متفاوت تبدیل شوند که این منطق جاندار انگاری و تبادل به تفکر انسان باستانی و اساطیری امکان می­ داد تا داستان­ ها و روایت­ های ارایه کند که نتیجه و چگونگی پدیدار فکری انسان باستانی باشد که امروز به نظر ما متناقض به نظر می­ رسد اما این تناقض نیارمند تامل و اندیشه است تا ما بنا به این تناقض ­ها بتوانیم چگونگی شکل ­گیری تفکر انسان را درک و تشخیص کنیم؛ از این نگاه این داستان­ های شاهنامه نه تنها که قابل نقد است بلکه اسناد و منابع است برای مطالعه چگونگی شکل­ گیری تفکر انسان. بشر باستانی هنوز به نرم­ ابزارها و سافت­ های عقلی، کلامی، منطقی و علمی که ما به آن دست یافته­ایم دست نیافته بودند.آنها فقط به نرم­ ابزار اساطیری در تفکر دست یافته بودند که در این سافت مرز واقعیت (جهان بیرون) و ذهن (رویدادهای درونی مغز) چندان مشخص نبود و آنچه را که انسان در ذهن یا خیال خود به یاد می­ آورد، با چیز و رویدادی که در بیرون می­ دید در حقیقی بودن شان هیچ تفاوتی نداشت و یک رویداد یا یادآوری ذهنی برایش همان­قدر واقعی بود که یک رویداد واقعی. یک انسان باستانی موقعی که دوست مرده ­اش را به یاد می­ آورد، باورش این بود که او را دیده و با او سخن گفته است؛ این تصورش به این معنا بود که دوست­ اش از جهان نامریی وارد جهان مریی شده است و با او حضور بهم رسانده­ و بعد رجعت کرده است به جهان نامریی. تخیل به این معنا نیست که نیروی معنوی، روحانی یا شیطانی در وجود انسان باشد و از وجودش بیرون شود و برود چیزها را فراتر از زمان و مکان یا در زمان ­ها و مکان­ های متفاوت ببیند و همزمان در زمان و مکان ­های متفاوت باشد وَ رویدادها و چیزهای متفاوت را از زمان ­ها و مکان­ های متفاوت بهم مناسبت و ربط بدهد؛ بلکه تخیل رویدادی مغزی یا فعالیت­ ها و همکاری­ های بخش­ های مغز باهم است برای ارایهِ تصویری از واقعیت­ ها که آن واقعیت ­­ها نابود شده ­اند یا در غیبت قرار گرفته اند؛ بنابر این، تخیل ترکیب و مناسبت ­دهی خلاقِ تصویر واقعیت­ های است که از واقعیت در مغز ثبت شده و فیلم و تصویر واقعیت در ذهن مانده است؛ بنابر این مغز انسان این تصاویر جاه­ مانده از واقعیت ­ها را (هر واقعیتی کیفیت تصویری (مغشوش یا شفاف) خود را دارد) باهم به طور خلاق ترکیب می­ کند و بنا به خواهش و آرزو فرد، رویدادهای روایتی و معرفتی متفاوت را ابداع و خلق می­ کند. اما انسان باستانی، چندان تفکیک بین رویداد واقعی و ذهنی (تخیلی) نداشت. از این نگاه داستان­ های در ظاهر متناقض شاهنامه، صورت تفکر انسان باستانی است که خودش را در داستان و روایت نشان می­ دهد. مهم­تر از همه به داستان­ های در ظاهر متناقض شاهنامه از نظر علم اساطیری (اسطوره­شناسی) روانکاوی و علم هرمنوتیک نگاه باید کرد؛ زیرا در اسطوره ­شناسی امروز، داستان­ های اساطیری مانند داستان فریدون، ضحاک، زال، جمشید و حتا رستم، دربردارندهِ حقیقت­ های در زندگی بشر است که اهمیت مطالعه را دارد و می­ تواند از این داستان­ ها واگشایی معنایی شود و حتا می­ تواند روایت و داستان از یک رویداد واقعی مانند سیل، زلزله، بهار، تابستان، خزان و زمستان باشد که در روایت داستانی ارایه شده است و به عنوان چهره ­های انسانی شریر و نیک، شخصیت یافته ­اند.

بنابر این برای این داستان­ های در ظاهر متناقض شاهنامه از فردوسی نمی­ توان انتقاد کرد که گویا او عقلی سنجش نکرده و درستی و نادرستی رویدادهای داستانی را نداسته است؛ درحالی­ که مهم دانستن و ندانستن فردوسی نیست چون کار فردوسی انتقال بیان موضوع از نثر به نظم است نه تحلیل عقلی و تاریخی رویدادهای داستانی که این رویداد داستانی چه زمانی اتفاق افتاده و از نظر عقلی چقدر قابل توجیه است یا نیست. مهم رویدادهای داستانی استند که جدای از عقل­ پذیری و عقل ­ناپذیری وجود داشته و فردوسی آنها را نظم کرده است و در ضمن نظم، تاکید بر معناداریی چنین رویدادهای داستانی نیز کرده و گفته، رویدادهای داستانی هست که بنا بر عقل و عادت روزگار قابل درک و قبول نیستند اما درکِ معنای شان نیاز به تامل و دقت بیشتر دارد:

تو این را دروغ و فسانه مدان    به رنگ فسون و بهانه مدان

از او هرچه اندر خورد با خرد    دگر بهرهِ رمز و معنی برد

فردوسی با نظم این داستان­ ها به این داستان­ ها ماندگاری بخشید و برای معرفتِ داستانی گذشتگان ارج گذاشت و با امانت­داری و صداقت، معرفت داستانی آنها را از رویدادهای زندگی و جهان، نظم کرد.

داستان­ های در ظاهر متناقض شاهنامه به شاهنامه از نظر شکل­ گیری و چگونگی تبارز و پدیدار تفکر انسانی اهمیت  می­دهد، زیرا نشان می­دهد که تعدادی از داستان­ های شاهنامه از خیلی گذشته ­های دور شکل گرفته است؛ از زمان­ های که هنوز مرزی مشخص بین واقعیت و تخیل و بین جانداری و بیجانی (امرِ زنده و مرده) شکل نگرفته بوده است؛ برای این­که داستان­ های در ظاهر متناقض شاهنامه را می­ توان از نظر اسطوره­ شناسی تعبیرهای طبیعت­ گرایانه کرد و شخصیت­ های داستانی این داستان را رویدادهای طبیعی دانست؛ طوری که اسطوره ­شناسان، شخصیت ضحاک را رویداد طبیعی و غار آتشفشانی می­ دانند ویا هم می ­توان از این رویدادهای در ظاهر متناقض، تاویل­ های روان ­شناسانه و روان­کاوانه ارایه کرد، طوری که فروید از داستان­ های اساطیری یونانی، تاویل­ های روانکاوانه ارایه کرده است. بنابر این، داستان­ های در ظاهر متناقض شاهنامه تا قابل انتقاد بر موضوع و محتوای داستانی شاهنامه باشد، بلکه امکانی برای مطالعهِ چگونگی شکل­ گیری و چگونگی پدیدار تفکر انسان است که می­ تواند از نظر معرفت­ شناسی شکل­ گیری تفکر بشر، اهمیتِ خاصِ معرفتی داشته باشد و قابل بحث و تامل باشد.