۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

احساس ها، امیدها و عواطفِ به حاشیه کشانده شدهِ سربازها

نام دفتر شعر: کبوترانی که به جای گلوله ها پرواز می کنند
شاعر: اهل الدین بحری
ناشر: کاشانه­ی نویسنده­گان
چاپ نخست: زمستان 1392
«کبوترانی که به جای گلوله های تفنگ پرواز می کنند» از نگاه محتوا و موضوع به ادبیات اقلیت ارتباط می گیرد؛ ادبیاتی که با نگاه اکثریت گرا متفاوت است؛ شعرهای این مجموعه، برای این به ادبیات اقلیت تعلق می گیرد که از احساس و امید به حاشیه کشانده شده، سخن می گوید؛ این احساس، عواطف و امید به حاشیه کشانده شده، احساس سربازانی است که ناخواسته گرفتار جنگ می شوند؛ کشته می شوند و می کُشند، بی آنکه کُشنده اش با او دشمنی مشخص داشته باشد یا او کسی را می کَشد، دشمنی مشخص داشته باشد؛ با اینهم می کُشند و کشته می شوند برای منفعت های نامشخص فزونخواهانه ایدیولوژی، دین، نفت، سود و... گروهی یا فردی.
 این سربازها دلواپسی های به زندگی دارند که پس از مرگ شان این دلواپسی ها کتمان می شود برای تبارز ایدیولوژی ها و افتخارات گروه و افرادی که جنگ را مدیریت می کنند؛ همه منفعت برمی گردد به مدیران جنگ؛ وَ سربازها با دلواپسی های خود به غبار گمنامی سپرده می شوند؛ زیرا دلواپسی های سربازها به زندگی، دلیلی می شود برای تقبیح جنگ، برای نفرین مدیران جنگ، وَ ترغیب زندگی؛ در صورتی که دلواپسی سربازها برجسته شود؛ دیگر مدیران جنگ، کسی را به سربازی برای جنگ گرفته نخواهد توانست.

از راست پیروز طارق و اهل الدین بحری

این مجموعه شعر، از دلواپسی کتمان شده، از احساس به حاشیه کشانده شده، و از امید نادیده انگاشته شده ی سربازهای سخن می گوید که می خواهند برای آخرین بار هم اگر شده، روی کودک اش را ببوسند وُ، به چشمان همسران شان نگاه کنند؛ اما احتمالن آنها در جنگ کشته می شوند؛ این احساس و عواطف با مرگ شان، خاک می شوند؛ کسی هم موقع مرگ شان کنارشان نیست تا آخرین سخن و احساس شان را نسبت به دوستان شان بگوید؛ قدرت با مرگ سربازها، دلواپسی سرباز را کتمان می کند، احساس سرباز را نسبت به زندگی به حاشیه می کشاند، وَ امید سرباز را نادیده می انگارد؛ اما اهل الدین بحری در پی این است تا از دلواپسی کتمان شده، از احساس به حاشیه کشانده شده، وَ از امید نادیده گرفته شده ی سربازان سخن بگوید وُ، خودش را پرتاب کند به این دلواپسی کتمان شده، وَ می آید با شعر این دلواپسی کتمان شده را به عرصه می کشاند، وَ می خواهد اعتراض کند دربرابر قدرت، دربرابر جنگ و دربرابر هرچه فزونخواهی است؛ تا امید نادیده گرفته شده ی سرباز کشته شده را بیان کرده باشد و ستایش نامه ای ارایه کرده باشد برای زندگی صلح آمیز.
«بمب» می بارید
 «بمب» هایی از جنوب
 دروازه ها به صدا می آمدند
انگار آواز مادرم بود
همسایه ها صدا می کردند:
 کودکان به مدرسه رفته اند
 خوب یادم است
 گریه های مادرم.
هنوز گریه می کند
زیرا و هیچگاه
خواهرم از مدرسه برنگشت (هیچگاه خواهرم از مدرسه برنگشت، 10).

شاعر انزجار خودش را از جنگ نشان می دهد؛ جنگی که به آسیب می رساند به کودکی که مدرسه رفته است؛ جنگ او را خاک کرده است؛ کودک دیگر بر نمی گردد و مادرش تا زنده است برای برنگشتن کودک اش گریه می کند.
اهل الدین بحری در ضمن نفرین جنگ؛ چند احساس و امید به حاشیه کشانده شده را بیان می کند: احساس سربازی در برابر مرگ در هنگام جنگ؛ امید و احساس سرباز نسبت به خانواده و دوستان اش در هنگام مرگ؛ وَ احساس دوستان اش نسبت به سرنوشت سربازی که در جنگ کشته می شوند و از جنگ برنمی گردد.
شاعر، خوب توانسته است احساسی را به صحنه بکشاند که سرباز موقع مرگ دارد؛ موقعی که می داند دیگر در پایان زندگی است اما با همه دلواپسی و امیدی که دارد ناگزیر به پذیرندگی مرگ می شود:
همه سرباز بودیم
جنگ بود
از میان رودخانه ای عبور می کردیم
دست ها در ماشه
من، صدای شانه ای را می شنیدم
که مادرم به گیسوان خواهرم می کَشید
صدای «شلیک» مجبورم کرد
تا رو به روی «عزراییل» دراز بکَشم (صدای شلیک، 12)

شاعر می خواهد دلواپسی پسامرگی سربازها را هم بیان کند؛ دلواپسی ای که نمی خواهد فراموش شود اما قدرت و حکومت ها در پی به حاشیه کشاندن و فراموش شدن احساس و دلواپسی سربازها است. شعر هیچ صدایی بیدارم نمی کند، خوب توانسته است، دلواپسی پسامرگی سربازی را نسبت احساسی که دوستان اش پس از او دارد؛ بیان کند:
به خواب می روم
شبیهِ سربازی برگشته از جنگ
هیچ صدایی بیدارم نمی کند
هیچ کس نمی داند،
که قنداق «تفنگم» کجاست
خواهرم،
از پوکه های تفنگم می داند
که از جنگ برنگشته ام (هیچ صدایی بیدارم نمی کند، 14)

از آغاز تاریخ زندگی انسانی تا هنوز سربازها کشته شده اند با جهانی از امید و دلواپسی؛ دلواپسی ای که شاید هیچ حکومتی فکرش را نکرده است که دلواپسی یک سرباز هنگام مرگ چه بوده است؛ هرچه بوده یا نبوده برای حکومت ها و مدیران جنگ مهم نیست؛ برای مدیران جنگ مهم پیروزی های شان است نه مرگ سربازها؛ زندگی و مرگ سربازها وسیله ای است برای تامین قدرت و پیروزی های  خود شان.
 بی آنکه بدانیم سربازی که دارد درگیر جنگ است، امیدهای به زندگی دارد؛ هنگامی که کشته می شود، دلواپسی های برای بازماندگان اش و دوستان اش دارد؛ دلواپسی که درنظر گرفته نمی شود؛ انگار سرباز برای کشته شدن است، برای مرگ است، احساس و دلواپسی ای ندارد؛ اما شعر سرِ تنها مانده ی زنم، بیانگر دلواپسی سربازی ست در هنگام به سوی جنگ رفتن و مرگ:
لباس جنگ به تن
«بمب» ها در چانه
و دورانداز بر شانه ام
هنوز روز نشده
اما مادرم بیدار
من روی دخترکِ به خواب رفته ام را می بوسم
پسرم
با «تشله» ها در دست به خواب رفته است
چشمانم به گیسوان اندوهگین خواهرم
پدرم زنده نیست،
سر تنها مانده ی زنم را در آغوش می کَشم
مادرم برای آخرین بار
کوزه ی آب را از قفایم پاش می دهد (سر تنها مانده ی زنم، 8)

شاعر زندگی دو سویه ی سرباز و دوستان اش را نیز فراموش نمی کند؛ این احساس و رنج دو سویه؛ از یکسو، دلواپسی سرباز است برای دوستان اش، وَ از سوی دیگر رنجی است که دوستان سرباز پس از کشته شدن سرباز همیشه در جان و روان شان دارند:
صدایی می شنوم
صدا!
که از بغض گرفته ترین گلو به درمی آید
این فریاد برایم آشناست
شبیهِ گریه های خواهرم
آه، این صدا
صدا!
صدای مادری ست
که هر روز فرزندانش را
توفان بی رحم به کام خویش می برد (توفان بی رحم، 46)

در این مجموعه شعر، با آنکه رویکردی نسبتن محوری محتوایی، احساس، دلواپسی و امید سربازها است؛ ضمنن شعرهای عاشقانه ی خوب نیز دارد که این شعرهای عاشقانه نیز انگار از چشم اندازِ امیدهای عاشقانه ی سربازها ارایه می شود:
دستانت را
به گردنم حمایل کن
چشمانت را ببند
گونه هایت را
به دریا بسپار
پستان هایت را
در دستانم
به رقص بیاور
و لبانت را برای لحظه ای
در دهانم فراموش کن (فراموش کن، 62)

از نظر ساخت و زبان و فرم، شعرها، نیمایی استند؛ با ساخت نسبتن عمودی و زبان معمولی ارایه شده است؛ رویکرد شاعر نسبت به ساخت، فرم و زبان شعر، به بیان شعرها، سادگی خاص بخشیده است؛ سادگی نه به معنای ابتدایی نگری؛ منظور از سادگی، ارایه ی درک پذیری شعرها و مخاطب پذیری شعرها است که می تواند مخاطب و خواننده را جذب کند.
با آنکه رویکرد شعرها از نظر محتوایی به ادبیات اقلیت تعلق می گیرد اما از نظر زبان، ساخت و فرم به ادبیات اقلیت نه بلکه به رویکرد عام از ادبیات، تعلق می گیرد.
از آنجایی که این یادداشت، نگاه نسبتن محتوایی به شعرها داشت؛ نتوانست به چشم اندازهای ممکن دیگر در شعر ها توجه کند؛ فقط به چشم انداز ممکن محتوایی مسلط در شعر که همان دلواپسی و احساس سربازها بود، توجه شد.

۱۳۹۲ اسفند ۱۹, دوشنبه

اندیشیدن می خواهد جای مرگ را بگیرد...

سقرات دارد شوگران را می نوشد، مهم ترین مرگ اتفاق می افتد، افلاتون با مرگ تصادم می کند، مرگ سقرات بر اندیشیدن فلسفی بعدِ مرگ سقرات شکل می دهد؛ وَ اندیشیدن می خواهد جای مرگ را بگیرد...

مرگ سقرات، بزرگ ترین مرگ در تاریخ اندیشیدن فلسفی است؛ انگار سقرات در نهایت مانند خدایان اساطیری قربانی شد برای این که اندیشیدن فلسفی به طور گسترده شکل بگیرد و آفریده شود؛ خدایان اساطیری قربانی می شدند و از اندام شان زمین و آسمان آفریده می شد؛ در اساطیری سومری-بابلی، مردوک با کشتن تیامت، از اندام تیامت جهان را آفرید؛ انگار اندیشیدن فلسفی نیز با مرگ سقرات از جان سقرات آفریده شد.
حکومت دموکراسی آتن بی آنکه بداند، آدمی را به مرگ محکوم کردند که تاریخ هیچگاه نتوانست مرگ او را فراموش کند؛ مرگی که خاستگاه اندیشیدن شد؛ خاستگاه پرسش درباره هستی، مرگ، روح، میرایی، نامیرایی، حقیقت، زیبایی، عدالت، حکومت، اخلاق و...

افلاتون، شاگرد سقرات، هنگام مرگ استادش، کنار سقرات بود، به آخرین سخنان سقرات گوش داد؛ انگار اندیشیدن افلاتون از همین جا، از مرگ سقرات یا از تصادم با مرگ، آغاز شد؛ زیرا آخرین سخن سقرات نیز درباره میرایی و نامیرایی بود؛ این که فلسفیدن چیزی جز آماده شدن برای مرگ نیست؛ وَ این که انسان باید بمیرد تا روح از زندان تن آزاد شود؛ به روایت افلاتون این سخنان، آخرین سخنانی بوده است که سقرات برای دوستان اش می گوید و بعد با نوشیدن جام شوگران، سقرات به خواب می رود، به خواب ابدی؛ به روایت خودش دیگر روح از زندان تن اش آزاد می شود و، جاودانه می شود؛ وَ فیلسوف برای جبران اندیشیدن فلسفی، مرگ را پذیرا می شود.
اگر مرگ سقرات این گونه اتفاق نمی افتاد، ممکن افلاتون، فیلسوف نمی شد، زیرا تصادم افلاتون با مرگ سقرات، انگار افلاتون را به ساحت های نااندیشیده درباره میرایی و نامیرایی، و درکل با هستی تصادم داد؛ سقرات برگشت و، سر از اندیشیدن افلاتون کَشید؛ وَ افلاتون اکثر کتاب هایش را با به گفتار درآودن سقرات نوشت، و به اندیشه های فلسفی اش با سخن گو قراردادن سقرات، مشروعیت بخشید؛ انگار بزرگ ترین کتاب اش، جمهوری، را برای دفاع از مرگ سقرات نوشت، وَ در این کتاب با دموکراسی مخالفت کرد؛ برای همین مخالفت با دموکراسی بود که دو هزار و چند صد سال بعد از مرگ اش، در کتاب جامعه باز و دشمنان آن، کارل پوپر، افلاتون را از نخستین دشمنان دموکراسی دانست؛ اما هر اندیشیدنی با مناسبات انسانی اندیشمند با جهان روزگارش شکل می گیرد که درکل به مناسبات انسانی یک اندیشمند به طور عام و با مناسبات عاطفی اندیشمند به طور خاص، شاید بی ارتباط نباشد؛ افلاتون پس از مرگ سقرات بود که با جهان دچار برقرار مناسبات غیر مترقبه، وَ بیشتر هم عاطفی شد؛ این برقراری مناسبات به افلاتون امکان داد دچار اندیشیدن شود؛ وَ هیچگاهی هم نتواند از این دچار اندیشیدن رهایی یابد؛ افلاتون حق داشت، طوری که اندیشید، بیندیشد؛ زیرا مرگ سقرات، مرگ اندکی نبود؛ بزرگ ترین رویدادی بود که در تاریخ زندگی و تفکر بشر اتفاق می افتاد؛ تاریخ سیاسی بزرگ ترین محکومیت را صادر می کرد، وَ اندیشیدن دچار بزرگ ترین قربانی می شد؛ وَ جهان انسانی ناگزیر بود که به این بزرگ ترین محکومیت و به این بزرگ ترین قربانی اندیشیدن، پاسخ بگوید؛ بنابر این، این افلاتون بود که به این رویداد بزرگ، پاسخ داد؛ انگار افلاتون دچار عذاب وجدان شده بود؛ انگار افلاتون، خودش را برای مرگ سقرات، مقصر می دانست که چرا نتوانست مانع مرگ سقرات شود! زیرا پس از مرگ دوست، صداها بایدها و نبایدها به سوی آدم رجعت می کند که چرا این کار را کردم یا چرا این کار را نکردم؛ اگر این کار را انجام می دادم می توانست نتیجه، طوری دیگری شود؛ این بایدها و نبایدها امکانی می شود تا مرده به سوی آدم رجعت کند و، انسان زنده، دچار تقصیر شود؛ افلاتون نیز پس از مرگ سقرات، وارد ساحت های شد که شاید تصورش را نکرده بود؛ این ساحت ها، ساحت های تقصیر، اندیشیدن، پاسخ گویی، عذاب وجدان، میرایی و نامیرایی بود؛ انگار در وسط این همه بود که افلاتون با فلسفیدن آمادگی رو در رویی با این ساحت ها را گرفت اما افلاتون با همه این ساحت ها به گفت وگو نشست؛ وَ پس از مرگ سقرات با سقرات چنان گفت وگو کرد؛ وَ چنان با سقرات درگیر شد که هیچگاه نتوانست در ساحت اندیشیدن، سقرات را فراموش کند؛ شاید در تاریخ اندیشه، هیچ اندیشمندی نتوانسته است نسبت به دوست مرده اش به اندازه افلاتون، ادای احترام و مسوولیت کند؛ شاید هم کسی به چنین مرگی رو به رو نشده بود که افلاتون با مرگ سقرات رو به رو شد؛ وَ سقرات با آرامش خاطر پذیرای مرگ شد که افلاتون شاهد چنین پذیرای مرگ بود!

سقرات دارد شوگران را می نوشد، مهم ترین مرگ اتفاق می افتد، افلاتون با مرگ تصادم می کند، مرگ سقرات بر اندیشیدن فلسفی بعدِ مرگ اش شکل می دهد؛ وَ اندیشیدن می خواهد جای مرگ را بگیرد...