‏نمایش پست‌ها با برچسب نقد داستان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نقد داستان. نمایش همه پست‌ها

۱۴۰۱ فروردین ۹, سه‌شنبه

نگاهی ساختاری به داستان وقتی موسا کشته شد

داستان وقتی موسا کشته شد نوشته‌ی ضیا قاسمی است‌که توسط انتشارات چشمه در تهران چاپ شده است. داستان زندگی یک مرد روستایی را با درنظرگیری روی‌دادهای تاریخی ارایه می‌کند. به صورت مشخص و طبق معمول نمی‌توان داستان را تاریخی گفت، اما دغدغه‌ی نویسنده در نوشتن داستان تاریخ است و خواسته گاهی واضح و گاهی نمادین و غیرمستقیم حوادث معاصر تاریخ افغانستان را روایت کند. قصد معرفی محتوایی داستان را ندارم، به این اشاره اکتفا می‌کنم. به ساختار روایی داستان می‌پردازم.

داستان از زاویه‌ی دید سوم شخص ارایه می‌شود. راوی داستان را می‌توان دانای کل محدود دانست، زیرا خیلی وارد ذهن شخصیت‌های داستان نمی‌شود، پیش‌گویی و قضاوت نمی‌کند. شیوه‌ی روایت داستان نسبتا غیرخطی است. داستان از حادثه‌ی پایانی داستان یعنی از مرگ موسا آغاز می‌شود. سپس حوادث داستان به صورت غیرخطی و تو درتو روایت می‌شود. داستان پایان بسته دارد. داستان با این گزاره‌ی نقلی موسا را کشتند، طالبان موسا را کشتند آغاز و با توضیح این‌که چرا و چگونه موسا را کشتند، پایان می‌یابد.

در زبان داستان از واژه‌های محلی و بومی مردم هزاره بیش‌تر استفاده شده، اما در کل زبان داستان نقلی و گزارشی است و از توصیف‌های ادبی و روایت نمایشی نسبتا کم کار گرفته شده است. داستان از نظر ساختار نقلی، داستانی خوش‌خوان و خوش‌روایت است.

اگر از نظر تکنیک ساختار روایی با چشم‌انداز انتقادی به داستان نظر اندازیم می‌توان به این موارد اشاره کرد:

آغاز داستان با دیدی نسبتا سنتی قصه‌گویی ارایه شده است: «موسا را کشتند. درست چند روز مانده به پاییز، پیش از آن‌که تمام درختان زرسنگ زرد شوند و برگ‌های‌شان با بادها از شاخه‌ها پایین بیفتند و بین جوی‌ها جمع شوند، طالبان موسا را کشتند.» نویسنده خلاصه‌ی داستان را گفته، پایان داستان را اعلام کرده است. چنین روی‌کردی در قصه‌نویسی سنتی مطرح است‌که قصه‌نویسان معمولا تهمید و خلاصه‌ای از داستان ارایه می‌کنند و سپس این خلاصه را نقل می‌کنند. مثلا فردوسی در شاه‌نامه معمولا در آغاز هر داستان به خلاصه‌ای از داستان اشاره می‌کند. در آغاز داستان رستم و سهراب می‌گوید: «اگر تندبادی برآید ز کنج/ به خاک افگند نارسیده ترنج/...» این بیت و بیت‌های بعدی در آغاز داستان وانمود می‌کند که کسی در جوانی می‌میرد و موضوع داستان مرگ است.

در داستان‌سازی مدرن در آغاز داستان اطلاعی مشخص از حوادث محوری داستان داده نمی‌شود. کوشش بر این است، داستان با تعلیق آغاز شود. اگرچه در داستان وقتی موسا کشته شد از مرگ موسا به عنوان ساختن تعلیق استفاده می‌شود اما این تعلیق‌سازی موفقانه نیست.

داستان به نظرم در بخش بیست و سه با کشته شدن موسا پایان می‌یابد. زیرا معلوم می‌شود که طالبان چرا و چگونه موسا را کشتند. اما نویسنده، بخش بیست و چهار را پس از پایان داستان بنابه نگرانی‌ای‌که از روایت تاریخ دارد، می‌نویسد. در این بخش از سقوط طالبان و روی‌کار آمدن حکومت پسابن در افغانستان خبر داده می‌شود.

در آغاز بخش‌های هفت، ده، سیزده، هفده و بیستِ داستان در باره‌ی استخوان انسان گزارش علمی ارایه می‌شود. از نظر ساختار روایی و تکنیک روایت این گزارش‌های علمی بی‌ربط به نظر می‌رسد. زیرا این گزارش‌ها نه ارتباطی تکنیکی با داستان دارند و نه معلوم است چرا گفته می‌شوند و راوی این گزارش‌ها را از زبان کدام شخصیت داستان می‌گوید و چرا این گزارش‌های علمی را در باره‌ی استخوان انسان ارایه می‌کند.

در داستان برای پیش‌برد روایت بیش‌تر از روایت نقلی استفاده شده و از روایت نمایشی بسیار کم استفاده شده است. روایت نقلی با بومی‌گرایی و نسبتا ریالیزم جادویی به پیش رفته است. استفاده از بومی‌گرایی و ریالیزم جادویی به نظرم ویژگی ساختار روایی و محتوایی این داستان است‌که به‌نوعی ساختار روایت و پیرنگ حوادث داستان را به هم ربط می‌دهد. قصه‌ی پری، چشمه و زندگی مونس و تصورات سعد و نحس در باره‌ی زندگی موسا رابط ریالیزم جادویی ساختار و حوادث داستان است.

من در این یادداشت به تحلیل و خوانش محتوایی داستان وارد نشدم. اگر بخواهیم خوانش، تحلیل یا تاویلی محتوایی از این داستان ارایه کنیم، داستان گنجایش خوانش محتوایی را دارد، زیرا از نظر عشق، تاریخ، معرفت بومی و روستایی داستانی باجنبه است و می‌توان در باره‌ی جنبه‌های محتوایی داستان تحلیل‌های بازتر ارایه کرد این‌که چرا موسا معیوب است و این معیوبی او به تاریخ افغانستان و به تصورات محلی و بومی مردم چه ربطی دارد. مهم‌تر از همه، تحلیل تصورات محلی و بومی مردم است‌که به ریالیزم جادویی انجامیده است و این ریالیسم جادویی پیوندی بین سرنوشت ارباب قریه و تاریخ زرسنگ، بین عشق موسا و زندگی مونس، بین سرنوشت موسا و نبش گور و استخوان‌فروشی، بین معیوبیت موسا و اتفاق حوادث داستان و سرانجام بین معیوبیت موسا و حوادث تاریخی افغانستان شده است. آیا موسای معیوب نمادی از افغانستان و تاریخ معیوب ما نیست؟ 

۱۳۹۶ دی ۱۹, سه‌شنبه

«نامش را خودت بگذار» دغدغه‌های برای همه‌چیز

درباره بعضی از متن‌ها نمی‌توان نوشت یا حداقل باید گفت نمی‌توان قضاوت کرد و برای قضاوت خویش دلیل تراشید وَ درباره قضاوت، توضیح داد؛ زیرا متن توطیه‌های لازم و فرافکنی‌های لازم را درباره خود، انجام داده است که قضاوت‌کردنِ مشخص درباره متن دچار چالش می‌شود.
     «نامش را خودت بگذار» نیز از جمله چنین متن‌های است. اگرچه تعدادی این متن را رمان گفته‌اند اما من بنابه پیش‌فرض‌های‌که دارم نمی‌توانم با صراحت به این متن رمان بگویم؛ بنابراین با نگاه عام نه خاص به «نامش را خودت بگذار» متن می‌گویم. شاید حق با من نباشد؛ زیرا با پیش‌فرض‌های به مفهوم رمان و داستان برخورد می‌کنم که ممکن این پیش‌فرض‌ها ساختارگرا است.
     این‌که در این یادداشت به «نامش...» متن گفته می‌شود به این معنا نیست که این متن، رمان یا داستان نیست، بلکه با مدارا می‌توان به آن شعر، داستان، خاطرات و حتا نظریه‌پردازی گفت؛ یعنی این متن می‌تواند همه‌چه باشد. پس با این توضیح از هر نامی‌که برای اشاره به این متن کار گرفتم، خرده نگیرید که چرا از این متن، گاهی به‌نام داستان، شعر، خاطره یا نظریه‌پردازی و... یاد می‌شود! تاکید باید کرد، این متن به‌نوعی از نظر ژانری از نامگذاری مشخص سرباز می‌زند، وَ منتقدی‌که بنابه پیش‌فرض‌های مشخص قصد دسته‌بندی آن را زیر عنوان ژانری مشخص بنام رمان، شعر، خاطره و... دارد، شاید چندان پیرنگ و معیاری برای این دسته‌بندی ژانری‌اش نداشته باشد. اگر به این متن داستان بگوییم باید کنار داستان «واره» را نیز گذاشت (داستان‌واره). همین‌طور اگر شعر، خاطره یا نظریه‌پردازی می‌گوییم، بازهم «واره»  را باید فراموش نکرد.
     داستان نامش را خودت بگذار با زبان نسبتا رها و خودبسنده و غیر ارجاعی که بیشتر شعرواره است آغاز می‌شود:
«باد بر پنجره می‌زد، پنجره می‌لرزید در برابر باد. پنجره، پنج جره، جره می‌رود در برابر باد.»
     زبان در چنین رویکردی بیشتر شعرواره است که نزدیک به طرح ادبی است؛ زیرا این آغاز چندان حادثه‌محور و روایی نیست بلکه بیشتر توصیفی است. نویسنده/راوی تا درگیری‌اش قصه یا روایت باشد، شاید بیشتر با زبان درگیر است که به‌نوعی با تکرار کلمه‌ها و با قصد جدانویسی غیر معمول یک کلمه (پنج جره، جره...) می‌خواهد با کلمه یا زبان بازی کند. درکل زبان در داستان می‌خواهد زبانی رقصان باشد که زبان این جنبه رقصنده‌گی‌اش را می‌خواهد با آهنگینی، توصیف و تکرار برجسته بسازد و خواننده را درگیر کند. در بخش‌های از متن این جنبه اتفاق می‌افتد اما در بخش‌های به ویژه در پایان داستان آنجا که روایت اساطیری گلگمیش وارد متن می‌شود، متن بیشتر جنبه مستقیم‌گویی و سرراست پیدا می‌کند.
روایت در داستان از سوم شخص به دوم شخص و از دوم شخص به سوم شخص عبور می‌کند. بیشتر زاویه دید دوم شخص در روایتِ داستان غالب است؛ آنهم زاویه دید دوم شخص که جنبه تک‌گویی بیرونی دارد. یعنی طوری به‌نظر می‌رسد که شخصیت داستان دارد با خودش سخن می‌گوید، ظاهرا مخاطبی در برابرش نیست.
     یوسف نویسنده/ راوی/ شخصیت، وَ رویا راوی/شخصیت در داستان است. یوسف که نویسنده است، حضور و دخالت خود را در داستان اعلام می‌کند و به عنوان راوی و شخصیت داستان ظاهر می‌شود. بعد رویا را به عنوان راوی و شخصیت اصلی وارد داستان می‌کند که رویا زنده‌گی عاشقانه‌اش را با یوسف روایت می‌کند. در ضمن از افرادی دیگر نیز نام می‌برد که یکی از این افراد شوهرش است اما با ظواهری، بابر و به‌خصوص با علی بنابه ناگزیری‌های ارتباط دارد.
     آنجا که نویسنده رویا را وارد داستان می‌کند؛ داستان بیشتر صورت و بیان نامه‌ای پیدا می‌کند. طوری‌که اشاره شد روایت داستان بیشتر تک‌گویی بیرونی و نامه‌ای است، بنابراین عمل و کنش در داستان خیلی کم است، داستان چندان جنبه نمایشی نه بلکه جنبه توصیفی دارد، حتا از شخصیت‌های که رویا نام می‌برد، این شخصیت‌ها چندان دیالوگ انجام نمی‌دهند فقط رویا آنها را جسته‌گریخته به یاد می‌آورد و از آنها می‌گوید.
     یوسف نویسنده داستان بارها از شیوه قاعده و قواعد داستان‌سازی در داستان می‌گوید؛ به این معنا که می‌خواهد بگوید دارم من داستان می‌نویسم که قصد ارایه حقیقتِ قصه‌ای را ندارم. به این گونه برخورد نویسنده در داستان، فراداستان می‌گویند که بیشتر نظریه‌پردازی درباره قاعده و قواعد داستان و افشاکردن جنبه‌های بلاغی داستان است. این رویکرد بیشتر در داستان‌نویسی پساساختارگرا و پست مدرن مطرح است که در این داستان نیز به چنین رویکردی توجه شده است.
     در داستان نویسنده خود را معرفی می‌کند. می‌گوید من یوسف نویسنده داستان استم، برای رویا می‌نویسم. بنابه این برخورد نویسنده با داستان می‌شود این گونه تاویل کرد که نویسنده، رویا را به عنوان شخصیت داستان خلق کرده است اما رویا عاشق او شده و دست به یخن‌اش انداخته است؛ این‌که حالا مرا خلق کردی، من دست از سرت برنمی‌دارم. می‌شود از چشم‌انداز روانکاوانه نیز از یوسف و رویا تاویل ارایه کرد، به‌نوعی یوسف و رویا را ظاهرا یک شخص دانست؛ فرق نمی‌کند بنام یوسف بشناسیم یا بنام رویا. اگر این شخص را بنام یوسف بشناسیم باید رویا را آنیمای یوسف بدانیم، وَ اگر بنام رویا بشناسیم باید یوسف را آنیموس رویا بدانیم. درهرصورت می‌توان از چشم‌اندازهای ممکن از مناسبات یوسف-رویا تاویل ارایه کرد.
     تا جایی‌که برای ارایه این داستان رویکرد تعیین کرد، می‌توان از دو رویکرد سخن گفت: کوشش‌شده داستان با رویکرد پساساختارگرا ارایه شود، وَ فضاسازی و مناسبات رویدادها سوریال باشد. با چنین رویکردِ داستان پردازی در حوزه ادبیات داستانی زبان فارسی رضا براهنی، شمیسا و... نیز داستان نوشته‌اند؛ اما این رویکرد در افغانستان چندان معمول نیست، اگرچه گرایش خسرو مانی در «ریسمان شنی» و کاوه جبران را در «لوهاران» با مدارا می‌توان نزدیک به همین رویکرد دانست اما نه با این صراحت که در رمان نامش را خودت بگذار، ساختار شکستانده می‌شود و نویسنده معمولا درباره تکنیک داستان صحبت می‌کند و با این صحبت می‌خواهد علیه داستان توطیه کند.
     پرسش و مساله اینجاست، رویکردهای را که نویسنده می‌خواهد در این متن-داستان پیاده کند، تا چه‌اندازه اتفاق می‌افتد؟ بنابراین جدا از چه‌گفتن، مهم اتفاق همین رویکردها است که نویسنده دغدغه‌های پیاده‌کردن این رویکردها را در داستان‌نویسی دارد! در داستان کوشش می‌شود با زبان بازی شود، تکنیک به چالش کشیده شود، فضاسازی‌‌های نسبتا سوریال تجربه شود. بازی با زبان صورت می‌گیرد اما این بازی‌ها زیاد به برداشت‌های دریدا از مناسبات بازیگوشانه دال‌ها نزدیک نمی‌شود. در بخش‌های از داستان که بازی با تکنیک پیش می‌آید و داستان می‌خواهد وارد فراداستان شود، زمینه‌سازی لازم برای این کار صورت نمی‌گیرد. با اشاره‌های ضمنی دچار این تردید می‌شویم که یوسف، رویا را وارد داستان کرده است اما این‌که با چه رویکرد و زمینه‌سازی رویا وارد داستان شود، چندان برای این ورود، زمینه‌سازی صورت نگرفته است. در صورتی‌که فضاسازی‌های لازم نسبت به بازی‌های زبانی به‌خصوص نسبت به تکنیک و صحنه‌سازی‌ها صورت می‌گرفت، آنگاه می‌توانست صحنه‌ها و فضاسازی‌های سوریال نیز در داستان به‌خوبی اتفاق بیافتد.
     فکر می‌کنم بنابه دغدغه‌های زیادی که نویسنده داشته است، می‌توان گفت همه‌چه عجولانه اتفاق افتاده است. داستان پُر از دغدغه است؛ زیرا نویسنده هرچه دغدغهِ هستی‌شناسانه‌ دارد می‌خواهد در داستان وارد کند؛ بنابراین ورود این‌همه دغدغه، داستان را اضافه‌بار از دغدغه می‌کند. نظریه-دغدغه‌های نسبت به دین، سیاست، خرافات، عشق، گرایش‌های جنسی، رابطه فیلم و رمان، فلسفه‌ورزی، خاطرات کودکی و میان‌سالی، تاریخ (از ریاست جمهوری داوود تا کرزی) و... در داستان مطرح است که پیهم وارد داستان می‌شوند و داستان را مضاعف از دغدغه می‌کنند.
     هرچه‌که داستان از میانه به سوی بخش‌های پایان می‌گذرد، روایت به مستقیم‌گویی نزدیک می‌شود. در «لوح چهارم» به‌نوعی اطلاعات-روایت اساطیری گیلگمیش وارد می‌شود که این اطلاعات وارد‌شده می‌توانست کم‌تر و ضمنی مطرح شود. در «پاسخ‌نامه» به‌صورت مستقیم به خاطره‌گویی پرداخته می‌شود که این خاطره‌گویی بیشتر جنبه اتوبیوگرافیک دارد: «برای من نوشتن از بازی با تصویر و کتاب‌های پدرم شکل می‌گیرد. ...» بهتر بود این خاطرات روایی و داستانی بیان می‌شد. در «کلمات و روایات» نیز بیان، مستقیم‌گویی است که نویسنده دارد درباره خود  معلومات می‌دهد.
     منظور از روایی و داستانی بیان‌شدن این خاطرات این است که این خاطرات و معلومات با صحنه‌سازی و در صحنه‌ها روایت می‌شد تا جنبه داستانی پیدا می‌کردند. اگرچه نویسنده برای قضاوت‌کردن و حکم‌کردن درباره «نامش را خودت بگذار» دست وپای ما را می‌بندد؛ زیرا حتمی نیست که ما به این متن با معیارهای مشخص داستان‌نویسی، شعر، خاطره‌نویسی، جستار، نظریه‌پردازی وارد شویم و متن را به یکی از این گونه‌ها تقلیل بدهیم. نخست نام این داستان سو تفاهم‌برانگیز و غلط‌انداز است؛ یعنی هر نامی می‌خواهی به این متن بگذار! در ضمن در پایان متن نیز نویسنده درباره زبان، متن، ساختار، نویسنده، مخاطب و خواننده نظریه‌پردازی کرده و درکل درباره چگونگی داستان پردازی و نوشتن «نامش را خودت بگذار» نوشته است که هر گونه قضاوت ژانری و... را نسبت به متن دچار چالش می‌کند.

     بنابراین می‌توان این متن را با مدارا به عنوان چالشی در برابر روایت، ساختار، داستان و حتا نوشتن دانست که می‌تواند خواننده را به‌سوی چشم‌اندازهای متفاوت نسبت به این مفاهیم بکشاند. ما در روزگار کثرتِ فهم از متن، داستان، روایت و شعر قرار داریم که تا حدی می‌توان این کثرتِ فهم را به ذوق، دریافت و گرایش روحی-روانی نسل‌ها و افراد به‌عنوان خواننده ربط داد؛ بنابراین بی‌داوری صریح، این یادداشت درباره «نامش را خودت بگذار» تکمیل نه بسته می‌شود!

۱۳۹۵ بهمن ۲, شنبه

خلوت ها دونفره یا سه نفره (وسواس/نگرانی هستی شناسانه جنسی انسان)- خوانش از داستان در ستایش نامادری

 داستان «در ستایش نامادری» اروتیک است اما نه از داستان های اروتیک معمولی که فقط در پی ارایه چشم انداز مثبت و شاد از همخوابگی، جنس، بدن و کردارهای تنانه است. زیرا داستان در ضمن بیان اروتیک با لحن طنزآمیز، انسان را دچار امر سکس و امر تنانه به عنوان مناسبات هستی شناسانه و نگرانی های هستی شناسانه می کند. بنابر این در هر خلوت دونفره، یک نفر دیگر (یعنی سه نفر) حتا بیشتر از سه نفر می تواند وجود داشته باشد. حضور یک «دیگری» در خلوت های دونفره، همیشه واقعی نیست بلکه می تواند به عنوان نگرانی هستی شناسانه یا وسواس جنسی در ذهن دو طرف (رفیق جنسی) مطرح باشد.
داستان، مرزهای مشترک بین واقعیت، اسطوره، تاریخ و تخیل ایجاد می کند. دون ریگوبرتو (شوهر) تداعی های اساطیری و تاریخی از خود و از خانم اش دونا لوکرسیا دارد. با تخیل، جابجایی های بین خود و شخصیت های اساطیری و تاریخی ایجاد می کند. با این تداعی ها می خواهد به مناسبات جنسی خویش با دونا لوکرسیا معنا و اهمیت ببخشد؛ این اهمیت بخشی فراتر از اهمیت جنسی می رود، زیرا معناداشتن مناسبات جنسی به نوعی درکل به زندگی معنا و اهمیت می بخشد. اما در سراسر داستان ریگوبرتو نگران حضور دیگری در مناسبات جنسی اش با لوکرسیا است. لوکرسیا نیز نگران این است؛ خوشبختی ای را که با شوهرش دارد، آن را از دست بدهد. با وصفی که در آغاز، این نگرانی ها بیشتر هستی شناسانه است اما در جریان داستان این نگرانی ها جنبه واقعی پیدا می کند؛ آنهم این واقعیت طوری اتفاق می افتد که ناممکن، ممکن می شود.  

از خوبی های داستان این است که اشخاص زیاد در داستان وجود ندارد؛ رویدادها تقریبا در یک خانه اتفاق می افتد. چهار شخص در داستان حضور دارد که سه شخص آن از شخصیت های اصلی داستان است و شخصیت چهارم بیشتر حضور میانجی گرایانه دارد. این اشخاص: دون ریگوبرتو (پدر)، دونا لوکرسیا (نامادری فونشیتو)، فونشیتو (پسر ریگوبرتو) و ژوستینیانا (خدمتگار) استند. لوکرسیا چهل سال دارد. زن دوم ریگوبرتو است. موقعی که با ریگوبرتو ازدواج می کند نگران این است که با فونشیتو (کودک ریگوبرتو) و با ژوستینیا (خدمتگار) چگونه بسازد که مشکلی پیش نیاید و این مشکل بین روابط او و شوهرش تاثیر منفی نگذارد. دور از تصور لوکرسیا، همه چه به خوبی به پیش می رود. زیرا خوی پذیری فونشیتو با لوکرسیا که از نگرانی های جدی لوکرسیا است؛ برخلاف این نگرانی، فونشیتو به لوکرسیا علاقه نشان می دهد و به زودی باهم انس می گیرند. اما مناسبات از انس گیری فراتر می رود؛ زیرا فونشیتو کودک معمولی نیست بلکه او کودکی است که زود و پیش از موقع بالغ شده است. علاقه اش به نامادری، علاقه معمولی نه بلکه علاقه جنسی است. لوکرسیا در آغاز چندان به غیر معمول بودن این علاقه پی نمی برد. او زنی است زیبا اما ساده دل و احساساتی. در نهایت، این ساده دلی و احساساتی بودن اش است که او را دچار مشکل می کند.

صحنه های داستان جدایی از تداعی ها و تخیل های دو شخصیت داستان (ریگوبرتو و لوکرسیا) -که بین واقعیت، تاریخ، اسطوره و تابلوهای نقاشی مناسبات برقرار می کند و به نوعی مرز بین واقعیت، اسطوره، تاریخ و نقاشی را بهم می زند و معبرهای بین این همه ایجاد می کند- با اتفاق صحنه های اروتیک بین سه شخص: ریگوبرتو و لوکرسیا، وَ بین فونشیتو و نامادری اش (لوکرسیا) به پیش می رود و جدی می شود. با آنکه فونشیتو تا پایان داستان خود را حق بجانب می داند؛ حق بجانب به این معنا، گویا کاری خلاف انجام نداده است. لوکرسیا نیز گناهی ندارد، برای این که با ساده دلی و احساسات انسانی، تن به علاقه کودک داده است. اما در وسط این حق بجانب بودنِ کودک و ساده دلی لوکرسیا عمل مجرمانه و خیانت رخ داده است.

فونشیتو برخلاف معمول زود بالغ شده است. این بالغ شدن فونشیتو گویا فقط در غریزه جنسی اتفاق افتاده است. با آنکه او کودکی است تیزهوش اما نسبت به غریزه جنسی اش آگاهی یک فرد بزرگ سال را ندارد؛ نمی داند که با کِیها رابطه جنسی برقرار کند. درکل نیک و بدِ مناسبات جنسی را نمی داند. انگار مناسبات جنسی برای او، مانند غذاخوردن است؛ پیامدی اخلاقی و جرمی در پی ندارد. زیرا او معنای اورگاسم را نمی داند. از پدرش می پرسد که ارگاسم چیست. پدرش می گوید این واژه را از کِی شنیده است. می گوید از لوکرسیا. بعد به پدرش می گوید که معلم برای او کارخانگی داده است تا در باره موضوعی انشایی بنویسد. او در ستایش نامادری انشایی نوشته است. این متن توصیف و روایت همان صحنه اورگاسم لوکرسیا است که در موقع معاشقه او با نامادری اش رخ داده بود. این انشا را می آورد و پیش پدرش می خواند. با وصفی که نمی توانیم تاکید کنیم فونشیتو از انجام این کار قصدی داشته است که این قصد بیرون کردن نامادری اش از خانه بوده است یا این که این کار را بی هیچ درک از نیک و بد انجام داده است. خواننده در پایان داستان از نظر داوری اخلاقی معلق می ماند؛ نه می تواند معصومیت فونشیتو را قبول کند و نه می تواند تاکید کند او خیانتکار و مجرم است. اگرچه در داستان نشانه های وجود دارد که فونشیتو معنای نیک و بد کردارش را با نامادری اش می دانسته است. ژوستینیا در پایان داستان که لوکرسیا را ریگوبرتو از خانه بیرون کرده است، از فونشیتو می پرسد «... فکر نمی کنی کاری را که با او کردی بد بود؟» فونشیتو پاسخ می دهد «چرا بد بدانم؟ اگر مادرم بود، شاید مگر مادرم بود؟» در این پاسخ نیز واژه «شاید» به کار رفته است. به این معنا اگر لوکرسیا مادرش هم می بوده؛ این کار او مطلق بد نبوده است؛ درحالی که از نظر فرهنگی و اخلاقی این کار با مادر، مطلق بد و شر است. با اینهم می بینیم که فونشیتو می دانسته انجام دادن این کار با مادر بد است.

 پایان داستان، گفت وگویی است بین فونشیتو و ژوستینیا. فونشیتو در این گفت وگو تاکید بر حق بجانب بودن، بی گناهی، انجام ندادن خطا و نداشتن قصد بد از انجام کردارش می کند. ژوستینیا به این باور است که فونشیتو با برنامه ریزی این کار را انجام داده است تا لوکرسیا را از خانه بیرون کند. اما فونشیتو در ضمنی که خودش را مقصر نمی داند کارش را بد نمی داند؛ می گوید که لوکرسیا نیز کاری بدی نکرده است «ژوستینیا من هیچ وقت نگفتم که او کار بد با من می کرده. این را تو از خودت درمی آوری. تو نباید بدجنس شوی. پدرم گفت که او کار بد می کرده. من تنها در انشام نوشتم که چه می کرد. حقیقت را نوشتم. گناه من نیست که او را بیرون انداخت. شاید هم بابام راست می گفت. اگر بابا بگوید حتما درست است. حالا تو چرا دلخوری؟ می خواستی به جای ماندن در خانه با او بروی؟» در پایان داستان، فونشیتو همان علاقه ای را که به نامادری اش نشان داده بود و نامادری اش را با نشان دادن علاقه های معصوم و کودکانه گرفتار کرده بود؛ به ژوستینیا نشان می دهد و ژوستینیا را گرفتار می کند. هنگامی که ژوستینیا می خواهد موی کودک را ببوسد. کودک دستان اش را دور گردن او حلقه می کند، شکلک درمی آرد و خودش را لوس می کند که ژوستینیا نرود. با این کارش ژوستینیا وادار به خنده می شود. در این موقع کودک کارش را انجام می دهد «دختر با شگفتی احساس کرد که چگونه لب های کودک بر لب او فشرده شد.»

در پایان داستان شاید خواننده متوجه می شود یا شاید تصور می کند که داستان می خواهد فهم ما را از واقعیت تغییر بدهد؛ نه تنها از واقعیت در معنای کل و عمومی آن بلکه از واقعیت به معنای خاص نیز در پی تغییر فهم ما است که واقعیتِ مناسبات جنسی، غریزه جنسی و اروتیک است. مناسبات جنسی، غریزه جنسی و اروتیک از واقعیت های ممکن زندگی انسان است. اما در این داستان طوری با مناسبات جنسی، غریزه جنسی و به خصوص با امر اروتیک رو به رو می شویم که از دایره ممکن فراتر می رود؛ مناسبات جنسی، غریزه جنسی و به خصوص امر اروتیکِ ناممکن اتفاق می افتد که فهم ما را از واقعیت دچار چالش می کند.

اما حضور فونشیتو این کودک زود به بالغ رسیده؛ همچنان می تواند به عنوان یک مساله روانکاوانه داستانی که اهمیت هستی شناسانه دارد، باقی بماند. این که این کودک نگرانی هستی شناسانه ریگوبرتو، یعنی یک مرد است که نسبت به تملک جنسی اش یعنی قصد تصرف و تسلط کامل جنسی بر وجود و بدن زن می خواهد داشته باشد! ممکن این گونه نیز توجیه شود که فونشیتو نگرانی هستی شناسانه لوکرسیا است؛ یعنی می ترسد با حضور دیگری و دخالت حضوری دیگری، خوشبختی زناشوی اش را از دست بدهد یا این که تصور و احساس زیبایی زنانه و شیفتگی وجودی لوکرسیا نسبت به خودش برای بیشتر دیده شدن است که این کودک زود به بالغ رسیده پا به عرصه می گذارد! شاید بالغ شدن پیش از وقت فونشیتو ارتباط به نگرانی پسامرگی زنِ متوفای ریگوبرتو بگیرد که می خواهد دربرابر تصرف حوزه خصوصی اش توسط دیگری (زن دیگر) مقاومت کند! در این میان، تاویل روانکاوانه ژوستینیا (دختر خدمتگار) را نیز نمی توان نادیده گرفت!

۱۳۹۳ شهریور ۱۸, سه‌شنبه

دلمشغولیت های ذهنی در رمان «روز حلزون»

«باور کردن مردن خسرو یک چیز است و داستان عشق یک چیز دیگر. مثل این که توی یک ایستگاه پر رفت و آمد قطار نشسته باشی و هیچ کدام از قطارهایی که سوت­کشان می­آیند، قطاری که تو منتطرش هستی نباشد. قطارِ یکّه­شناس. مثل اسب مارال توی کلیدر. عادت کرده­ای بیرون آمدن این قطار را از تونل تاریک خوابت تماشا کنی.» روز خلزون، 146).

یک (نمای کلی رمان)
رمان، درگیر روایت از زندگی خسرو است از چند چشم­انداز. از چشم­انداز شیرین، خواهر خسرو؛ از چشم­انداز افسون، دوست­دختر خسرو؛ وَ چشم­اندازی که به درگیری دلواپسانهِ مادر خسرو می­انجامد. خسرو، دانشجوی است که در جنگ عراق و ایران، شرکت می­کند­وُ، مفقود می­شود. در حقیقت، آنچه که روایت می­شود زندگی خسرو نیست، بلکه تصورها و یادبودهای است که هر دو راوی و مادر، از خسرو به خاطر دارند­وُ، با این خاطرات، نوعی از دلمشغولی برای شان ایجاد می­شود که با این دلمشغولی­ها دارند زندگی روانی و روزمرگی­های خود شان را روایت می­کنند. مادر خسرو، همیشه، مشغول اتاق خسرو است و از وسایل اتاق خسرو مواظبت می­کند و نمی­گذارد هیچ کس وارد اتاق خسرو شود. مادر خسرو، حرفی نمی­گوید، این تمایل مادر را شیرین، دخترش، روایت می­کند.
 زهرا عبدی (نویسندهِ رمان)
رمان پنج شخصیت نسبتن مشخص و چند شخصیت حاشیه­ای دارد؛ شخصیت­های مشخص­تر رمان، خسرو است که بیشتر از چشم­انداز افسون روایت می­شود­وُ، از همین چشم­انداز می­شناسیم­اش؛ مادر است و پسرک (تکه­ای از هویت شیرین که از شیرین مستقل شده است)، که از چشم­انداز شیرین روایت می­شود؛ شیرین است که از چشم­انداز خودش و پسرک ارایه می­شود؛ وَ افسون است که از چشم­انداز خودش، بیان می­شود.
روایت، زاویهِ دید اول شخص است گاهی عبور می­کند به سوم شخص و دوم شخص؛ درکل زاویهِ دید غالب، اول شخص است. رمان را شیرین و افسون روایت می­کند؛ بخش­بندی های رمان هم معمولن بنا به گذر روایت از شیرین به افسون یا از افسون به شیرین، صورت می­گیرد؛ اگر همین بخش­بندی­ها نباشد، دشوار می­توان تبدیل روایت را از یک راوی به راوی دیگر تشخیص داد.
شیرین زندگی خودش را روایت می­کند با درگیری که با مادرش دارد و با درگیری که با زندگی شخصی خودش دارد؛ افسون نیز درگیری زندگی کاری خودش را با یادبود از عشق خسرو، روایت می­کند؛ به نوعی هر دو راوی دچار مشکلات روانی استند، اگرچه افسون روان­شناس و استاد دانشگاه است، وَ سخن­پزشک (روان درمان) نیز است؛ بیماران روانی را مشوره می­دهد و درمان می­کند.
با وصفی که شخصیت اصلی رمان، خسرو است اما خسرو در رمان حضور فعال به عنوان یک شخصیت ندارد، بلکه فرافکنی­های روانی شیرین به ویژه از افسون است؛ بنابر این، رمان را می­توان روایت زندگی دو زن دانست که نسبتن با خود شان درگیرند و با خود شان کلنجار می­روند.
«لباس سفید خسرو تنت باشد و عکس افسون دستت. انگار خسرو رفته باشد زیر پوستت. احساس کنی عاشق این دختره­ای. اگر ده­تا قرص روان­گردان خورده بودی، این طور لولایت از جا درنمی­رفت. از همان قرص­هایی که پریا تعریفش را می­کرد. می­گفت یک حبش می­تواند کاری بکند که هرچه خیال می­کنی، همان بشود. مثلا خیال کنی نیکول کیدمنی...» (روز حلزون، 105)؛ از تصورات شیرین.
«شعر که تمام شد، جمعیت بلند شدند و ایستاده کف زدند. توی تاریکی، ردیف اول خسرو را دیدم. همان پسر نوزده­ساله. از پله آمد روی سن. صدای کف زدن قطع نمی­شد. دست­هایش را از هم باز کرده بود. توی خواب هم می­دانستم صحنه خیلی سانتی­مانتال است، اما خودم را یله کرده بودم توی آن فضای فانتزی. خسرو آمد جلو. میکروفون را رها کردم به حال خودش و پریدم بغل خسرو. همه با هیجان کف می­زدند. اصلا خجالتی در کار نبود. لب­های همدیگر را بوسیدیم. خیلی طولانی. ...» (روز حلزون، 134)؛ از تصورات افسون که خیال خسرو را می­زند اما در نهایت می­بیند که سرش بین دست­های حمید است.

دو (جهان رمان)
رمان بیشتر با دانایی روان­کاوانه به توصیف شخصیت­ها و زندگی می­پردازد­، می­خواهد ذهن شخصیت­هایش را بکاود و وارد لایه­های دانایی هستی زندگی شود؛ بنابر این، رمان در پی ایجاد فضایی است تا به ما چندلایه بودن زندگی را نشان بدهد؛ برای نشان دادن همین چند لایه گی زندگی، رمان می خواهد از جهان واقع به جهان رمان و از جهان رمان و روایت به درگیری های ذهنی و روانی شخصیت­ها، عبور کند.
«پسرک گفت: «درنیامد. تو می­دانی که رفتن توی ذهن مادر محال است. فرصت دومینوِ سوم را از دست دادی. هیچ­کس نمی­تواند ببیند پشت چاردیواری ذهن مادرت چه می­گذرد، بس که چاردیواری­اش برعکس تو اختیاری است.» (روز حلزون، 159).
«برای این که بقیه­ی قصه به خشونت کشیده نشود، نباید کارتونی­اش کرد، باید خیلی واقعی و خیلی زود از زیر تخت بیرون بیایی. قبل از این که از حسودی لوسی و اصلان بمیری. قبل از این که بقیه­ی فیلم به گند کشیده شود. کاش لیلا زیرِ تخت بود و من توی نارنیا. کاش اصلان یک­بار هم که شده ماچم می­کرد.
پسرک گُه خورده که گفت نمی­دانم چرا هر تکه از زندگی تو، قبلا توی یک فیلم اتفاق افتاده.» (روز حلزون، 112).
راوی می­خواهد وارد ذهن یکی از شخیصت های داستان (وارد ذهن مادر) شود، یا حتا شیرین (راوی) می­خواهد خسرو وارد وجود او شود، وَ او خسرو شود­وُ، به افسون ابراز عشق کند. معمولن راوی از نظر روانی با شخصیت­های فیلم­ها دچار همذات­پنداری می­شود؛ این همذات­پنداری به راوی امکان می­بخشد تا اتصال روانی ایجاد کند بین جهان زندگی خودش با جهان فیلم و خیال کند که بخش­های از زندگی­اش در فیلم­ها اتفاق می­افتد یا این که کاری را که دارد انجام می­دهد، کردار واقعی نه بلکه اکشن­های است برای فیلم­برداری.
تجربهِ انسان باستان از زندگی این بود که زندگی یک قصه است؛ تجربهِ رمان روز حلزون از زندگی این است که زندگی یک فیلم است؛ هرکسی درگیر ساختن فیلم زندگی خودش است­وُ، بالاخره، فیلم زندگی­اش یک جوری تمام می­شود.
رمان حادثه­محور و کنشی نیست، بیشتر توصیفی و فاقد استخوان­بندی آغاز و وسط و پایان است؛ روایت به پیش نمی­رود، حرکت خطی ندارد، بلکه دور وبر خودش می­پلکد و روایت درجا می­زند. این در جازدن روایت، می­تواند بیانگر زندگی انسان معاصر باشد که به هیچ رستگاری­ای نمی­رسد و آرمان­شهری برایش وجود ندارد؛ از این­رو، رمان می­خواهد کردار انسان­ها را و درگیری­های روانی انسان­ها را نشان بدهد که غایتی ندارند اما سرگرمی و مصروفیتی است که انسان می­خواهد درگیرش باشد؛ چاره­ای هم شاید غیر از این درگیری نداشته باشند.

سه (ژرفای هستی­شناسانهِ جهان رمان)
از آنجایی که رمان، بیشتر در پی تحلیل هستی است، چندان در پی حادثه­آفرینی، گره­گشایی و گره­افکنی نیست؛ توجه­اش ­بیشتر معطوفی به تاثیر مظاهر از چیزها بر آدمی و به توصیفی چگونگی امکان­های روانی آدمی است؛ طبعن ارایهِ چنین رمانی، از نظر فضاسازی، چگونگی روایت­سازی، شخصیت­سازی و ایجاد اتصال­های بین زندگی و مرگ، دشواری خودش را دارد که قاعده­های بازی دشوار یا ایجاد برقراری مناسبت­های دشوار را می­طلبد. در رمان، درخت گردو توصیف نمی شود که چگونه برگ داشت و کِی درخت را شانده بود چقدر میوه می­داد، بلکه می­خواهد چگونگی  مظاهر یا پدیدار درخت گردو را در ذهن روای (افسون) بیان کند. زندگی راوی است که با دیدن درخت گردو و با خاطرات راوی، بار بار در اتصال و مناسبت­های تداعی­گرانه بین درخت و تصور راوی از درخت، به یادآمدنی می­شودوُ، انگار که دارد اتفاق می­افتد نه در جهان واقع بلکه در جهان ذهنی راوی. بنابر این ما در رمان با چیزها نه بلکه با مظاهر و پدیدار چیزها رو به رو ایم؛ این رو در رویی با پدیدار چیزها به هستی­شناسی دانایی پدیدار­شناسانه در رمان می­انجامد.
رمان برای امکان­بخشی هستی­شناسی­اش، از دو امکان می­خواهد بهره بگیرد، از امکان شخصیت­سازی و از امکان دانش نسبتن روانکاوانه؛ در ارایهِ فضای کلی شخصیت­سازی نسبتن موفق عمل کرده است؛ مادری که درگیر امر روانی سوگواری فرزند مفقود شده­اش است، با آنکه نمی­دانیم چه تصوری دارد اما این را می­توانیم درک کنیم که او مشغول یاد فرزندش است و برای برگشت فرزندش به خانه، دلواپسی دارد. این ارایه می­تواند بیانگر وضعیت روحی یک مادر ایرانی فرزند گمشده باشد.
شیرین دختری که ساخته و پرداختهِ شرایطِ جنسیتی اجتماع و خانواده است؛ امیال انسانی و زنانه­اش سرکوب شده است، با مردان و جنس مخالف، رابطهِ انسانی لازم برقرار نمی­تواند و امکانِ جذبه ایجاد کردنِ جنس مخالف از او گرفته شده است؛ این سرکوب­شدگی­ها باعث شده تا او درگیر امر روانی و کلنجار رفتن روانی با خودش شود؛ وَ امیال سرکوب شدهِ جنس مخالف­خواهی او، در هویت پسرک در ذهن­اش آفریده شود­وُ، با او درگیر شود. این هویت می­تواند بیانگر هویت شخصیت سرکوب شدهِ یک دختر ایرانی باشد.
افسون، زنی که درگیر عشق است، اگرچه در جهان مردانی زیادی هست، وَ همهِ مردان می­توانند امکانِ عشق­ورزی برای یک زن باشد وَ همین­طور همهِ زنان می­توانند امکان عشق­ورزی برای مرد باشد؛ اما بنا به شرایط جنسیتی و خوب و بدهای معرفت جنسیتی، برداشت از عشق و عشق­ورزی تفاوت می­کند؛ در جامعه­های جنسیت­زده، عشق گونه­ای از بیماری است که لیلی و مجنون، پرسوناژ ازلی این گونه عشق استند؛ اما در جامعه­های که درگیر برداشت جنسیت­زدگی نیستند، عشق یعنی خوش داشتن و علاقهِ جنسی داشتن به جنس مخالف، اما در جامعهِ ما عشق یعنی درگیر ماندن به یادبود. افسون، پرسوناژ زن عاشق ایرانی می­تواند باشد.
این گونه، فضاسازیِ کلیِ شخصیتی می­تواند با گفتمان معرفتی انسان معاصر ایرانی، مناسبت گفتمانی برقرار کند؛ آنهم مناسبت سلبی و انتقادی نسبت به معرفت فرهنگی و اجتماعی رسمی در ایران. اما شخصیت­ها، در فضای نسبتن کلی می­ماند و به جنبه­ها و شاخص­های هویتی جزیی­نگرانه، دست نمی­یابند. شخصیت­ها چهره ندارند و با توصیفی خاص از شخصیت­ها رو به رو نمی­شویم؛ درحالی که امکان داشت رمان به شخصیت­هایش شاخص­های خاص ظاهری می­بخشید که این شاخص­ها می­توانست به جنبه­های هستی­شناسانهِ رمان بیشتر امکان ببخشد و خواننده را درگیر امر هستی­دار رمان کند.
رمان با بهره­گیری از اطلاعات روان­کاوانه، می­خواهد با رویدادها برخورد توصیفی روان­کاوانه داشته باشد و با این نگرش به رمان فضای هستی­شناسانه ببخشد و جهان رمان را توسعهِ معرفتی ببخشد. سر کشیدن پسرک از درون شیرین یا دچار شدن دریدگی هویت شیرین به پسرک و به خودش، می­تواند امکانی باشد برای باز کردن تجربه­های روانکاونه از هویت در جهان رمان. اما این دوپارگی هویت، چندان عمق نمی­گیرد و زمینه­سازی مناسب برای تبارزش باز نمی­شود نه از نظر درگیری­های روانی و نه هم از نظر زمینه­های سوریال و ریالیسم جادویی. اطلاعات روانکاوانه، یونگی و فرویدی هم گاهی در سطح می­ماند و چندان به فضای داستان ارتباط نمی­گیرد و بیشتر به اطلاعات وارد کردن و نقل قول می­ماند.
«شبی که لیلا پیشم می­ماند، پسرک کلا گم و گور می­شود چون می­داند وقتی لیلا بیدار است، زور هیچ موجودی بهش نمی­رسد، از آنیما گرفته تا آنیموس.» (روز حلزون، 63).
«قضیه خیلی فلسفی شد. این برتری ماهیت است بر وجود یا وجود بر ماهیت؟ یا برتری مجاز بر هر دو؟» (روز حلزون، 79).

چهار (امکان زبان و مناسبت­ها)
زبان در رمان، معاصرو روان است که با درگیری­های روانی شخصیت­ها مناسب است؛ از طرفی هم نه زبان خیلی نخبه­گرایانه است و نه هم خیلی کوچه و بازاری (زبان گفتار). هر دو راوی تحصیلی کرده است و یکش استاد دانشگاه است، بنابر این، زبان رمان، مناسب حال ایشان است. رمان از زبان، استفادهِ تیزهوشانه می­کند و مناسبت­های خیلی تیزهوشانه را بین رویدادها برقرار می­کند.
«یک لحظه خودم را تصور کردم که آرام آرام سقوط می­کنم. فرار از دختری پررو که عشق ریشه دوانده توی دلش و میوه­هایش حالا از گوش و چشم و دهانش زده بیرون. یک میوه که رنگ شاتوت دارد و بوی گردو و طعم افسون.» (روز حلزون، 34).
«لیلا می­گوید داستانِ هر اسمی، روی سرنوشت آدم تاثیر دارد. اما توی خانه­ی ما همه­چیز برعکس شده. خسروِ نظامی به شیرین رسید، اما خسروِ پدر نه به افسون رسید و نه به مادر. رفت جنگ و برنگشت. خسروِ نظامی، بیستون داشت و خسروِ پدر قبر هم ندارد. فرهاد از عشق مُرد اما فرهادِ پدر، شیرین­تر از پول، نمی­شناسد و دارد برایش می­میرد. شیرینِ نظامی، هم عشق فرهاد را داشت و هم خسرو. فرهاد غذای روحش و خسرو غذای نازش. هیچ خری جراات نمی­کند عاشق شیرینِ پدر شود بس که تلخ است. دختری که نصف بیشترش پسر است و مادرش فقط نیمه­ی پسرکی­اش را دوست دارد. دارد به زور برای خودش عشق دست وپا می­کند. دارد توی هوا عاشق می­شود. توی هوا دست وپا می­زند. دارد دخترکش را از توی خودش به زحمت بیرون می­کَشد.» (روز حلزون، 55).
این گونه برقراری مناسبت­ها بین رویدادها با تخیل و ارایه کردن­اش در زبان و نثر روان، معاصر و مناسب، به رمان امکان درگیری بیشتر می­بخشد و خواننده را هم می­تواند به تداعی­ها و به مناسبت­های همذات­پندارانه، درگیر کند. از این مناسبت­های تیزهوشانه در رمان زیاد است که در ضمن فضابخشی به رمان، به خوش­خوانی رمان نیز انجامیده است. اگرچه در نمونه­ای که از رمان ارایه کردم، دریدگی هویت شیرین به پسرک و دخترک، افشا شده؛ این افشاشدگی، چندان جالب نیست؛ بهتر این است که در رمان­هایی که بیشتر جنبه­های هستی­شناسانه و روانی دارند، در فضاهای سوریال و ریالیسم جادویی ارایه شود تا این فضاها به رمان امکان بدهد که رمان در خودش چندین لایه از هستی را بپروراند و جهان رمان ساخته شود؛ خواننده­ها درگیر لایه­های هستی­شناسانهِ رمان بمانند.

رمان روز حلزون، بیشتر پیرنگ هستی­شناسانه و روان­شناسانه دارد؛ بنابر این، این پیرنگ می­توانست بیشتر با ایجاد فضاهای ممکن فراتر از ریال و با شخصیت­سازی­های ممکن جزیی­نگرانه، درگیر شود و جنبه­های هستی­شناسانهِ رمان، بیشتر درگیر اتصال امر چندلایه­گی شود. با این­هم، روز حلزون، از نظر درگیری­های هستی­شناسه با زندگی، درگیری روانی شخصیت­ها، روایت تداعی­گرانه، زبان مناسب و معاصر، وَ از نظر مناسبت گفتمان انتقادی با گفتمان جنسیتی و فرهنگی رسمی ایران؛ رمان قابل ملاحظه است که از این دست رمان­ها با این گونه درگیری­ها کم داریم. روز حلزون، رمان کارگاهی، کارآگاهانه و پولیسی و حادثه­محور نیست بلکه رمانی ست نسبتن اندیشه­گرا با امکان­های گفتمانی که خواننده را به اندیشیدن دربارهِ چرایی زندگی می­کشاند.

۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

یه جوری اروتیکه مرگ (خوانشی از مجموعه داستان مرا هم با کبوترها پربده)


یک
مجموعه داستان «مرا با کبوترها پر بده» از نوشته های ماهرخ غلامحسین پور، نویسنده ایرانی، است که شامل شش داستان کوتاه می شود. محتوای داستان ها به سه امر مهم انسانی «زندگی در مهاجرت، نوستالژیا برای زندگی در وطن، وَ احساس و عواطف زنان»  می تواند ارتباط بگیرد؛ بنابر این، داستان های مرا با کبوترها پر بده را می توان از جمله­ی ادبیات اجتماعی معاصر ایران دانست که چشم اندازی از زندگی روانی انسان معاصر ایرانی به ویژه زندگی انسان مهاجر ایرانی، ارایه می کند.


دو
داستان ها با زاویه دید سوم شخص و اول شخص ارایه می شوند؛ به نوعی روایت بین همین دو زاویه دید، حرکت می کند. معمولن روای داستان ها از جمله­ی شخصیت های محوری داستان ها است، غیر داستان «مرا با کبوترها پر بده» که راوی بیرون داستان دارد و داستان «کمی از جنوبم زیر دندان اتوبان همت» که داستان بیش تر دیالوگ است، و راوی چندان مشخص ندارد. راوی اکثر داستان ها زن اند و شخصیت های محوری داستان ها نیز معمولن زنان اند.
زبان داستان ها، توصیفی و معاصر است، با ظرافت بیانی و روانی لهجه ای و گویشی ارایه شده است که می تواند نمونه ای باشد از گویش فارسی معاصر در ایران. زبان، کاملن زبان گفتاری و روزمره است، بار سنتی و کلاسیک ندارد، توصیف ها نیز سُبُک، روان و معاصر است:
«کلمات عین پروانه ها سرخوش عاشق توی هوا گم می شوند. ابروی چپش را کمی می برد بالا. روی شکم خوابیده و دارد با پاهاش بازی می کند، ساق پای خوش تراشش شبیه به یک قله­قند سفید یزدی توی خلا اتاق پیچ و تاب می خورد. چشمش به صحفه­ی تلویزیون است که سریال آبکی سه شنبه شب ها را نشان می دهد» (سایه ها، 41).
این توصیف، توصیف نسبتن مدرن است که بار کلاسیک توصیفی از زبان فارسی را ندارد؛ معمولن توصیف ها همین گونه روان، قشنگ، ساده و زمینی است که خواننده را درگیر بار سنتی، کلاسیک و میتافزیکی زبان فارسی نمی کند؛ تنها یک نمونه­ی توصیفی نسبتن میتافزیکی در همه­ی داستان ها داریم:
«زیباست. یک جور زیبایی اساطیری و اثیری. یک جور زیبایی دست نیافتنی و غیر قابل لمس که انگار توی مه و از راه دور مثلا از برزخ به تو نگاه می کند و هاله­ی نور اثیری و آن دنیایی هم دور و بر صورتش را گرفته. ده، دوازده ساله به نظر می رسد، با موهایی شلال و چشمایی گیرا» (سایه ها، 46).
با آنکه زبان، بیان و ارایه­ی این توصیف گفتاری و معاصر است اما منطق و عقلانیت زبان، سنتی، کلاسیک، اساطیری و میتافزیکی است که این گونه توصیف میتافزیکی، توصیف های زنان بوف کور صادق هدایت را به یاد آدم می آورد.
جمله ها در داستان ها، کوتاه و گفتاری است که چنین رویکردی نسبت به جمله در ارایه داستان، از رویکردهای معاصر داستان نویسی است که داستان را از منطق نخبه گرایانه، ادیبانه و منشی منشانه، می کشاند به سوی زبان و عقلانیت عام مردم؛ زیرا دیگر آن شکاف طبقاتی از زبان در جامعه وجود ندارد که زبان ادبی یا زبان گروه های اجتماعی متفاوت را از هم جدا بسازد.


 ماهرخ غلامحسین پور
سه
از نظر داشتن شخصیت ها، داستان ها معمولن سه شخصیت داستانی دارند که دو شخصیت محوری و یک شخصیت میانجی اند که در پایان داستان ها وارد حادثه­ی محوری داستان می شوند، وَ به حضور و اهمیت شان در داستان پی برده می شود؛ به نوعی نویسنده با آوردن شخصیت میانجی، حادثه­ی اصلی در داستان را به تعویق می اندازد، تا این که در پایان داستان بی آنکه نویسنده در پی ارایه پایان داستان باشد، یا داستان را به آخر برساند، با پر رنگ تر کردن شخصیت میانجی در روایت داستان، از حادثه­ی محوری داستان گره گشایی می کند بی آنکه داستان پایان یافته باشد، حادثه ای که تا پایان داستان به تعلیق درآمده بود، کشف می شود و داستان همچنان با فرجام باز، پایان می یابد.
حضور ناصر سیاه در داستان «مرا با کبوترها پر بده» و حضور المیرا در داستان «زنگار گور و استخوان...» از حضورهای است که تا پایان داستان اهمیت حضور شان درک نمی شود، به نوعی حادثه­ی اصلی داستان با حضور این دو شخصیت به تعلیق کشانده می شود تا این که در پایان داستان، از حادثه­ی اساسی گره گشایی می شود و اهمیت حضور این دو شخصیت نیز درک می شود.
این که داستان کوتاه، چند شخصیت مشخص داشته باشد، حضور هر شخصیت به حادثه­ی اساسی داستان ارتباط داشته باشد، از شلوغی شخصیت ها جلوگیری شود از خوبی های داستان کوتاه است؛ زیرا در داستان های کوتاه معمولن حضور هر چیز و هر شخصیت باید با حادثه­ی داستان ارتباط برقرار کند؛ در غیر آن حضور شان اضافی و زیادی به نظر می رسد. در داستان های مرا با کبوترها پربده، این موارد رعایت شده است؛ و داستان ها معمولن از استخوان بندی مناسبی برخوردار استند؛ یعنی که آغاز و وسط و پایان را خواننده می تواند تصور کند؛ البته داستان های کوتاه فاقد استخوان بندی آغاز و وسط و پایان هم می تواند وجود داشته باشد که چندان خواننده محور نیستند و فاقد حادثه می باشند و بیشتر به طرح ادبی یا پارچه ی ادبی می مانند تا به روایت داستانی.
زمان و مکان در داستان کوتاه معمولن زمان و مکان نسبتن فشرده است؛ این که ما در داستان کوتاه با زمان، مکان و حادثه­ی نسبتن مشخص رو به رو استیم؛ زیرا داستان کوتاه بخشی از زندگی یک شخصیت را در ارتباط با چند شخصیت در زمان خاص و مکان خاص روایت می کند که نه کل زندگی یک شخصیت را؛ از این نگاه گاهی، در داستان های «مرا هم با کبوترها پر بده» این تصور برای خواننده ایجاد می شود که تعدادی از این داستان ها داستان بلند باشد؛ زیرا زیرا به گونه ای، به کل زندگی یک شخصیت داستانی در داستان پرداخته می شود؛ درحالی که داستان کوتاه بی آنکه کل زندگی یک شخصیت داستانی را درنظر داشته باشد، می خواهد برشی از زندگی یک شخصیت داستانی را برداشته و در زمان خاص و مکان خاص ارایه کند. اما در داستان های این کتاب، انگار نویسنده در پی این تلاش است تا نمایی نسبتن کلی از زندگی شخصیت اصلی داستان ها ارایه کند؛ مثلن در داستان «مرا هم با کبوترها پر بده» این مجموعه داستان؛ نمایی کلی از زندگی بتول و علی ارایه شده است؛ اگرچه داستان انگار از سر خاک علی به بعد شروع می شود اما روایت در داستان طوری فضاسازی می شود که زندگی علی نیز از تصورات بتول روایت می شود؛ درحالی که حادثه­ی اصلی داستان ارتباط می گیرد به عشق و علاقه­ی ناصر سیاه به بتول که در پایان داستان قابل تصور است؛ درحالی که این حادثه، زیاد برجسته نشده است و حوادث در داستان شلوغ شده است که چندان درک نمی شود که حادثه­ی اساسی در داستان کدام حادثه است.
با آنکه همه داستان ها فضای به یادماندنی دارد، فضاسازیی که در داستان ها شده است، به داستان امکان می دهد که خواننده با فضای داستان درگیر شود و پس از خواندن داستان هم درگیری اش با داستان باقی بماند؛ شخصیت ها و حوادث داستان را به یاد بیاورند؛ اما از نظر فرم و ساختار به نظرم دو داستان این کتاب «کمی از جنوبم زیر دندان اتوبان همت» و «زنگار گور استخوان...» از داستان های می تواند باشد که از نظر معیارهای داستان کوتاه رویکرد ساختاری خیلی قوی دارند؛ زیرا این دو داستان برشی است از بخشی از زندگی شخصیت داستانی که داستان درباره اش روایت می شود.
 داستان کمی از جنوب زیر دندان اتوبان همت، دیالوگی است که بین یک زن و شوهر برای چگونگی رانندگی اتفاق می افتد؛ نویسنده تا آخر داستان را با دیالوگ به پیش می برد که این پرداخت بیانگر توانایی نویسنده است؛ در نهایت نویسنده با دیالوگ بدون هیچ گونه قضاوتی نشان می دهد که چگونه کار زنان، اراده­ی زنان و حق مالکیت زنان نادیده گرفته می شود و به زنان از طرف مردان توهین صورت می گیرد یا به کار زنان به نگاه حقارت بار دیده می شود:
«پدر مرد گفت: ماشین به اسم تویه یا زنت؟ شنیدم به اسم زنته؟ مگه صد بار نگفتم به زنا نباید رو داد. مادرت الان 40 ساله زن منه یه هله پوکم به اسمش نیست.
مرد گفت: کردم به اسم اش که خوشحالش کنم. اون که سوار نمی شه. عملا ماشین خودمه.
پیرمرد گفت: رانندگی بلده؟
مرد گفت: نه بابا؛ یه گواهینامه­ی تفکی داره ولی رانندگی­اش مزخرفه. خودشم ادعایی نداره» (کمی از جنوب زیر دندان اتوبان همت، 74).

این همه که گفته شد، نگاه نسبتن عمومی بود نسبت به کل داستان ها، درحالی که اصولن نمی شود که از مجموعِ داستان های یک کتاب، در یک نوشتار، سخن گفت؛ زیرا هر داستان، نگاه کارکردی خاص خودش را می طلبد که باید به هر داستان جداگانه پرداخته شود؛ بنابر این؛ از بین همه­ی این داستان ها، به طور نمونه با نگاه نسبتن خاص به داستان «زنگار گور و استخوان...» پرداخته می شود؛ نام این نوشتار (یه جوری اروتیکه مرگ) نیز به طور مشخص برای خوانش همین داستان، انتخاب شده است.

چهار
داستان زنگار گور و استخوان... با فضاسازی سوریال روایت می شود که کمتر داستان کوتاه فارسی می تواند چنین فضاسازی سوریال را داشته باشد؛ بنابر این، این گونه فضاسازی سوریال برای این داستان کوتاه می تواند امتیاز باشد، وَ این داستان را در جمله­ی داستان های کوتاه پست مدرن ادبیات فارسی قرار می دهد زیرا این داستان در پی برقراری اتصال کوتاه بین زندگی و مرگ است.
 این گونه فضاسازی ها را تا جایی که من داستان های کوتاه فارسی را خوانده ام می توانیم در داستان سه قطره خون از صادق هدایت، دوباره از همان خیابان از نجدی، پلکان از خسروی و... بیابیم؛ مهم تر از همه، چنین داستان های موقعی که با زاویه دید اول شخص ارایه شود به اهمیت داستان افزوده می شود برای این که در دید زاویه اول شخص، روایت بیشتر امکان کانونی شدن را پیدا می کند؛ زاویه دید اول شخص، آنچه را می بیند بیان می کند؛ از این رو بین خواننده و شخصیت داستانی، حس آشنا و روان شناختانه برقرار می شود. داستان زنگار گور و استخوان... نیز با زاویه دید اول شخص ارایه می شود.
روایت داستان زنگار گور و استخوان...، روایتی پسا مرگی است که شخصیت داستان (راوی داستان نیز است)؛ دلواپسی و ماجرای بعد از مرگ اش را بیان می کند؛ روایت از آنجا آغاز می شود که راوی می میرد؛ البته راوی این که چگونه می میرد و ماجرای بعد مرگ اش تا به قبر را به یاد می آورد در روایت تک گویی درونی یا همان یادآوری ذهنی و سوریال.  اما از نظر زمانی روایت دو ساعت و سی و پنج دقیقه را در برمی گیرد؛ آنهم در جای نسبتن مشخص که در درون قبر باشد؛ این موقعی است که خواهر المیرا به دیدن قبرش می آید و روای همه چه را با یادوری باخود، انگار روایت می کند.
داستان در زمان مشخص آغاز می شود و در زمان مشخص پایان می یابد:
آغاز داستان: «امروز بیست و هشتمین روزه که خاکم کرده ان. درست بیست وهشت روز و شش ساعت و دوازده دقیقه» (زنگار گور و استخوان...، 76).
پایان داستان: «سعی می کنم بهش بگم بیست وهشت روز و هشت ساعت و 45 دقیقه. آخه این جا روزا خیلی سخت می گذرن. نباید یه روز شو از قلم بندازی عزیزم» (زنگار و استخوان... 92).
این آغاز و پایان داستان است از نظر زمان. انگار کل داستان در این دو ساعت و سی و سه دقیقه، به یاد روای می آید؛ آنهم ماجرای بعد از مرگ  روای است که در این مدت بیان می شود.
دو حادثه­ی نسبتن مهم و محوری در این داستان وجود دارد، یکی مرگ روای و دیگری هم رابطه عاشقانه و جنسی آلبرت (شوهر) و المیرا (خواهر) راوی باهم؛ البته به نظر من حادثه­ی محوری که به نوعی کل داستان به آن ارتباط می گیرد، رابطه آلبرت و المیرا است که راوی بعد از مرگش، موقعی که خواهر و شوهر راوی سر قبر او می آید، از رفتار ندامتبار خواهرش به این رابطه پی می برد.
نویسنده با رویکرد اجتماعی و روان شناختی، زندگی انسان ایرانی مهاجر را بیان می کند؛ انسانی که بعد از مرگ اش هم نگران جسم اش است و علاقه دارد که بدن اش را ببرند به وطن اش به ایران؛ اما نویسنده نشان می دهد که این خواست انسان ایرانی پس از مرگ اش هم بنا به مشکلات موجود جهان و کشور شان، وَ وضعیت زندگی انسان معاصر، چندان میسر نیست؛ طوری که راوی خیلی می خواهد که کسی پیدا شود تا مرده اش را در ایران خاک کند اما کسی نیست که مرده راوی را به ایران ببرد و خاک کند.
نویسنده در این داستان وضعیت روانی انسان مهاجر را به خوبی به نمایش می گذارد؛ روان شکاف شکاف و سوراخ سوراخ که نشانی از غربت عمیق روان انسان مهاجر ایرانی در کشورهای غربی است. راوی که زندگی اش را در مهاجرت به تنهایی سپری کرده است و غیز آلبرت شوهرش و خواهر دانشجویش کسی نداشته که بهش سر بزند، پس از مرگ نیز چشم به راهی دارد تا کسی بیاید بهش سر بزند:
«آلبرت و المیرا که باهم میان از دور خوشحال می شم. یه هفته بود که المیرا نیومده بود دیدنم. مادرم می گفت آدم باید چهارتا دختر داشته باشه که وقتی مرد چارطرف قبرش وایسن و براش گریه کنن» (زنگار گور و استخوان...، 90).
در این داستان، نویسنده کوشیده است با نتخاب و به وجود آوردن چنین شخصیت/راوی، درگیری روان شناسانه و هستی شناسانه از انسان مهاجر ایرانی نیز ارایه کند؛ درگیری روانی ای که انسان مهاجر ایرانی بنا به دلواپسی های دوری از وطن نمی خواهد بمیرد می خواهد بعد از مرگ، دلواپسی هایش زنده بماند؛ من فکر می کنم زنده ماندن راوی پس از مرگ، بایستی به همین دلواپسی انسان مهاجر ایرانی ارتباط داشته باشد؛ انسانی که جهان اش ویران شده است؛ در غرب نمی تواند آن چنان که لازم است فهم هستی شناسانه و روانی از زندگی برایش بسازد؛ وَ وطن اش هم دیگر برایش جای زندگی نیست؛ جایی که در آن یک انسان معاصر با آزادی های ممکن انسانی در آن بتواند زندگی کند، ممکن نیست؛ بنابر این، خانه هستی روان انسان ایرانی به ویژه انسان مهاجر ایرانی، ویران است؛ انسان مهاجر ایرانی با عالمی از دلواپسی می میرد اما دلواپسی های او زنده می ماند:
«همه­اش نگران دستم بودم که نکته شب برسه و کفتارا بیان ببرنش. نمی­دونم اساسا مرده ها هم به دست نیاز دارن یا نه؟ اما نسبت بهش احساس تعلق می­کردم. یه بخشی از تنم بود. باهاش خیلی کارا کرده بودم. دلم می­خواست حالا که دیگه نمی­شد منو تو ژیشکوف خاک کنن، لااقل آلبرت همت می­کرد و منو برمی­گردوند ایران کنار پدرم و مادرم تو بهشت زهرا. رو گورم می­نوشتن جنت مکان خلد آشیان، جوان ناکام. حالا چرا این همه جا و مکان به خاک سپردنم برام مهم شده؟ انگار بین هتل چهار ستاره و شش ستاره وا موندم» (زنگار گور و استخوان...، 80).
داستان های این کتاب درکل با مرگ و مفهوم مرگ درگیری دارد که این درگیری به داستان ها امکان زیرساخت روان شناختی مرگ را فراهم کرده است که این زیرساخت روان شناختی از مرگ در داستان زنگار گور و استخوان... به اوج خود می رسد؛ انگار در این داستان، به گونه ای رابطه برقرار می شود بین مرگ و انسان که روای این رابطه را اروتیک توصیف می کند:
«کاشکی مرگ نبود. این چه ستم بزرگی بود به انسان؟ این که بهت زندگی می دیم؟ زمین زیبا مال تو. ولی دایما دلشوره پس گرفتنشم بهت می دیم. هر لحظه ممکنه ازت بگیریمش. اما الان که مردم می بینم اون قدر که تو زندگی ازش می ترسیدم ترسناک نیست. یه جوری اروتیکه مرگ. سکر عجیبی توش هست. انگار که دایما نشه باشی» (زنگار گور و استخوان...، 90).

پنج
در داستان ها منطق داستانی و امکان داستانی خیلی خوب اند، یعنی هر داستان عنصر قصه دارد؛ عنصر قصه به داستان امکان می دهد تا داستان را خواندنی و به یادماندنی کند؛ من که هر داستان را خواندم پس از خواندن داستان، چیزی در ذهنم ماند که این چیز به نظرم همان عنصر قصه در داستان بود. از نظر عنصر منطق قصه و امکان داستانی، هر داستان این کتاب حتا می توانست گنجایش روایت یک داستان بلند را نیز داشته باشد.
داستان ها از پیرنگ اجتماعی، مهاجرت و روان شناختی مرگ برخوردار است که این پیرنگ ها به طوری جدی می تواند مناسبات انسانی داستان ها را با زندگی انسان معاصر به ویژه انسان معاصر مهاجر ایرانی، برقرار کند.

سرشناسه­ ی کتاب:
نام نویسنده: ماهرخ غلامحسین پور
نام کتاب: مرا هم با کبوترها پر بده
ناشر: بوتیمار، مشهد، 1392
 تیراژ:  1000