۱۳۹۷ دی ۲۳, یکشنبه

فرهنگِ شفاهی نشانِ بدویت (با نگاهی به مناسبات فرهنگی افغانستان)

نوشتار و کتابت مرز بین تاریخ و ماقبل تاریخ است. حضور تاریخی انسان بیشتر از پنج هزار سال را دربر نمی‌گیرد. حضور ماقبل تاریخی انسان بیشتر از یک میلیون سال می‌تواند باشد. سوال این است‌که چرا حضور تاریخی انسان این‌همه مطرح است، اما حضور ماقبل تاریخی بشر با آن‌همه زمان، چندان مطرح نیست.
انسان در دوره‌های ماقبل تاریخ و در دوره‌ی تاریخی، انسان بوده‌است؛ پس چه باعث شده‌است‌که حضور انسان در دوره‌ی تاریخی این‌همه قابل توجه است و در دوره‌های ماقبل تاریخ چندان مورد توجه نیست؟ اگر قرار باشد که حضور خود انسان اهمیت داشته‌باشد، در دوره‌های ماقبل تاریخ و تاریخ انسان حضور داشته‌است؛ بنابراین رخدادی مهم باید رخ داده‌باشد که حضور انسان در دوره‌ی تاریخی این‌همه مهم شده‌است.
این رخداد چه می‌تواند باشد که حضور چند هزار ساله‌ی انسان با اهمیت‌تر از حضور میلیون ساله‌ی انسان شده‌است؟ این رخداد نوشتار و خط بوده‌است. از زمانی‌که انسان خط را اختراع کرد، تاریخ را رقم زد. پیش از خط و نوشتار، انسان حضور تاریخ‌مند در جهان نداشت. با رخداد نوشتار رویدادها، دانش و اطلاعات را ثبت و قابل انتقال کرد. بنابراین آگاهی انسان از حضور تاریخی‌اش به اساس رویدادهای گذشته بیشتر شد؛ دانش و اطلاعات گذشته‌گان به آینده انتقال یافت؛ مهم‌تر این‌که تجربه‌ی هر نسل بر دانش و اطلاعات افزوده و مدون شد.
شروع تاریخ و شروع تمدن همزمان است. پس خط و نوشتار نه‌تنها تاریخ، بلکه تمدن را نیز رقم زده‌است. تمدن چند ویژه‌گی دارد که باید این ویژه‌گی‌ها در کنارهم باشند تا یک تمدن شکل بگیرد: دانش و آموزش، قدرت و مناسبات شهری. هر سه این موردِ تمدن‌ساز به نوشتار نیاز دارد. اگر به تمدن‌های بشری از یونان، روم، اروپا، امریکا و... توجه کنیم، در محور همه‌ی این تمدن‌ها نوشتار و کتابت قرار داشته‌است؛ یعنی علم و آموزش همان‌جا بوده‌است.
به این اساس می‌توانیم بگوییم که تمدن‌ها همه نوشتاری اند. نمی‌توان از تمدنی فاقد نوشتار و کتابت سخن گفت. اندیشه‌ی منظم و منطقی در نوشتن شکل می‌گیرد. درست است‌که بدون نوشتار نیز می‌توان اندیشید اما نمی‌توان آن‌چنان‌که لازم است، اندیشه را منطقی، دسته‌بندی و منظم کرد و در یک چارچوب منطقی به عنوان کتاب ارایه کرد.
از آنجایی‌که نمی‌توان در گفتار اندیشه را دسته‌بندی، منظم و تدوین کرد؛ بنابراین نمی‌توان توسط گفتار تولید اندیشه کرد. در گفتار، نقل اعتبار دارد که از نسل به نسلی روایت می‌شود. معرفت شفاهی و گفتاری فاقد چارچوب فکری است؛ از نظر فکری، تولید اندیشه نمی‌کند؛ بیشتر استوار به سنت است‌که تحول‌پذیری را برنمی‌تابد. اندیشه‌ی مکتوب و نوشتاری، منطقی، منظم و مدون است‌که به صورت انتقادی و تجربی در پیشینه و بستر تاریخی خویش به تحول، تکامل و تدوین خویش می‌پردازد.
موقعی‌که به فلسفه و علم می‌پردازیم، شروع می‌کنیم از یونان باستان؛ چرا؟ برای این‌که فلسفه به عنوان معرفت عقلی و علمی در یونان مکتوب و مدون شد. یعنی تفکر منطقی، انتقادی و مدون از یونان آغاز شد؛ توسط چه؟ توسط اندیشیدن مکتوب و نوشتاری.
این‌که می‌گوییم اندیشیدن آغاز شد؛ این به این معنا نیست‌که انسان نمی‌اندیشید. انسان پیش از نوشتار می‌اندیشید. اما اندیشیدن مدون، منطقی و منظم نشده‌بود که به نوشتار تبدیل شود. طوری‌که تاریخ و تمدن را با نوشتار آغاز می‌شود؛ اندیشیدن منطقی و منظم نیز با نوشتار شروع می‌شود.
شاید این ادعای من که اندیشیدن منطقی و منظم با نوشتار آغاز شده‌است، برای شما جالب، حتا نادرست باشد. اما من دلیل دارم. چرا نوشتن برای شما از گفتن کرده، سخت و دشوار است؟ برای این‌که نوشتن چارچوب منطقی، مستدل و منظم می‌خواهد. گفتار مثل این است‌که شما خشت پرتاپ می‌کنید تا بالای هم انبار شود. نوشتار به این معنا است‌که کسی با این خشت‌ها تعمیر و ساختمان بسازد. اگر دقت کنیم، متوجه می‌شویم که انبار خشت با یک ساختمان چقدر تفاوت دارد. نسبت اندیشیدن گفتاری و اندیشیدن نوشتاری می‌تواند نسبت انبار خشت و ساختمان باشد.
اندیشیدن تا مدون و منطقی‌کردنِ اندیشه فرق می‌کند. اگر با زبان می‌توان اندیشید و با زبان نسبتا این اندیشه را بیان کرد اما اندیشیدن فقط با نوشتار، منطقی، منظم، دارای چارچوب و مدون می‌شود. بحث اندیشیدن نیست؛ بحث تدوین اندیشیدن منطقی و منظم در یک چارچوب است.
اگر قرار باشد، بین کشورهای توسعه‌نیافته و توسعه‌یافته، نخستین تفاوت را درنظر بگیریم، این تفاوت، فرهنگ شفاهی و فرهنگ مکتوب است. فرهنگ شفاهی و گفتاری فرهنگ جامعه‌های بدوی است. هر جامعه‌ای‌که بدوی است، فرهنگ شفاهی و گفتاری دارد. جامعه‌های مدرن، توسعه‌یافته و متمدن فرهنگ نوشتاری و مکتوب دارد. در جامعه‌های متمدن سخنرانی سیاستمدارن، منتقدان، ادیبان، استادان و... مکتوب و نوشته‌شده استند. هر رویداد اجتماعی، سیاسی و فرهنگی با نوشتار مستند و تاریخ‌مند می‌شود. اما در جامعه‌های توسعه‌نیافته و بدوی سخنرانی سیاست‌مداران، منتقدان، ادیبان، استادان و... نوشته‌شده و مکتوب نیست.
حتا در جامعه‌های بدوی افراد ترجیح می‌دهند که نوشته نکنند و صحبت کنند. نوشتن برای افراد در جامعه‌های بدوی از سوی تکلیف است و از سوی افراد به امتیازِ اندیشیدن منطقی و منظم در نوشتار آشنایی ندارند. بنابراین هر کس از هر جا که می‌رسد، پشت بلندگو قرار می‌گیرد و چند سخنی می‌گوید. سخن گفتن که مشکل نیست. انسان‌ها همه سخن گفته می‌توانند؛ حتا افرادی‌که تحصیل ندارند، ممکن در برخِ موارد، نسبت به یک تحصیلکرده، بهتر خطابه ارایه کند؛ یعنی خوش‌صدا باشد، حرکات و ادا انجام بدهد و بلیغ و فصیح باشد.
اما نوشتن کاری هر کس نیست. نوشتن مطالعه لازم دارد، پیشینه‌ی فرهنگی لازم دارد و به جامعه‌ای متمدن نیازمند است. در جامعه‌ای‌که اصالت بر گفتار و شفاهی‌بودن است، نمی‌توان توقع داشت که افراد بنویسند. زیرا چنان‌که گفته‌شد، نوشتن فقط عملی نیست‌که یاد گرفته‌شود؛ نوشتن عمل توام با تفکر است. بنابراین نوشتن اندیشیدن است، اندیشیدن خیلی منطقی، منظم و جدی نسبت به اندیشه‌‌ی گفتاری و شفاهی.
بر این اساس اگر بر مناسبات فرهنگی جامعه‌ی افغانستان نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که فرهنگ غالب در جامعه‌ی ما فرهنگ گفتاری و شفاهی است. از این نظر، ما جامعه‌ای با مناسبات فرهنگ بدوی استیم. هنوز به اندیشه‌ی مدون و منطقی نوشتاری دست نیافته‌ایم. محفل‌های علمی و ادبی ما گفتاری و شفاهی است؛ نقد و انتقاد ما گفتاری و شفاهی است؛ در نصاب درسی مکتب‌ها و دانشگاه‌های ما نوشتار هنوز جایگاهی ندارد؛ درس‌ها گفتاری و شفاهی ارایه می‌شود؛ اصلا کارها و ورکشاپ‌هایی در برنامه‌های درس‌های گفتاری وجود ندارد که دانش‌آموز و دانشجو مکلف به نوشتن شود و نوشتن و ارایه‌های نوشتاری را متعلق به درس بداند.
حتا تعدادی از درس‌های استادان دانشگاه‌ها در افغانستان شفاهی و گفتاری است. خود استاد که کتاب‌درسی نمی‌نویسد؛ نوشته نمی‌تواند. معلوم نیست گفتاری را که انجام می‌دهد به چه اساس و بر چه سند مکتوب انجام می‌دهد. به دانشجو می‌گوید گپ‌های مرا یادداشت بگیرید.
بنابراین اگر چاپ کتاب‌های درسی در مکتب‌ها و در دانشگاه‌ها را در نظر نگیریم می‌توانیم بگوییم که سنت فرهنگی تدریس در مکتب‌ها و دانشگاه‌های ما شفاهی و گفتاری است. شاید بگویید این ادعا درست نیست. اگر این ادعا را قبول هم نکنید؛ متاسفانه این ادعا واقعیت دارد. چرا واقعیت دارد؟ برای این‌که نوشتن در درس مکتب‌ها و دانشگاه‌های ما جایگاهی ندارد. معلم صحبت می‌کند. دانش‌آموز و دانشجو صحبت می‌کند. فقط روز امتحان دانش‌آموز و دانشجو مکلف است، چند سطر بنویسد. حتا تعدادی از معلم‌ها امتحان خود را نیز تقریری و شفاهی می‌گیرند.
درس‌ها در کتاب‌های درسی طوری باید ارایه شود که دانش‌آموز و دانشجو، در هر چند درس یک تکلیف و کار نوشتاری داشته‌باشد. موضوع را جست وجو کند، بنویسد و ارایه کند. بسیاری‌ها را دیده‌ام از دانشگاه فارغ شده‌اند، می‌گویند باید یک موضوع را بنویسم اما نوشته نمی‌توانم. اگر بپرسی چرا؟ می‌گویند که رشته‌ی درسی‌اش ادبیات نبوده‌است؛ خیال می‌کنند، فقط کسانی‌که ادبیات بخوانند باید بتوانند بنویسند! درحالی‌که متاسفانه ادبیات خوانده‌ها نیز نوشته نمی‌توانند و می‌گویند نوشتن استعداد خدادادی است.
در کابل شاید هر ماه چند محفل ادبی، فرهنگی و آموزشی-علمی برگزار می‌شود اما همه‌ی این محفل‌ها شفاهی برگزار می‌شود. در پایان محفل‌ها چند عکس سلیفی گرفته می‌شود؛ محفل تمام می‌شود. از محفل نه سندی می‌ماند و نه محفل برایند ادبی، فرهنگی و علمی دارد. درصورتی‌که محفل و برنامه نوشتاری نباشد؛ طبعا که سندی به جا نمی‌ماند. تنها سندی که از محفل‌ها می‌ماند، چندتا عکس است.
از چند سال به این سو، دو نفر مدعی استند که رییس اتحادیه‌ی نویسندگان افغانستان و رییس اجرایی این اتحادیه استند؛ از یک اینها پرسیدم، شما که ادعا دارید اتحادیه‌ای را بنام اتحادیه‌ی نویسندگان افغانستان تاسیس و مدیریت کرده‌اید، چه دستاوردی دارید؟ اثری از شاعران و نویسندگان چاپ کرده‌اید؟ مجله‌ای راه انداخته‌اید؟ سیمینارهای علمی و فرهنگی برگزار کرده‌اید؟ مقاله‌ی این سمینارها کجا است؟ می‌گوید عکس داریم!. حالا فکر کنید، اتحادیه‌ای که نامش اتحادیه‌ی نویسندگان؛ گویا چهار سال از فعالیتش می‌گذرد اما در این مدت هیچ نوشته و مکتوبی از این اتحادیه نمانده‌است.
موقعی‌که از چهار سال فعالیت اتحادیه‌ی نویسندگان ما یک ورق نوشته باقی نمانده‌است. اتحادیه‌ی نویسندگان ما که اصالتش بر شفاهی‌گری و بدوی‌گری است؛ تنها چهار سال فعالیتش سه قطع عکس است، از دیگران نمی‌توان شکایت کرد که چرا نمی‌نویسند. به کسی برنخورد، از نظر فرهنگی هنوز فرهنگ بدوی در مناسبات فرهنگی ما حاکم است؛ زیرا فرهنگ شفاهی بر مناسبات فرهنگی ما غلبه دارد.

۱۳۹۷ دی ۱۹, چهارشنبه

شیفته‌گی، افسون‌زده‌گی و ابتذال شاعری در نبود نقد

انسان درکل، شیفته‌گی و افسون‌زده‌گی خود را دارد. هر موقع به سوی خود اشاره می‌کنیم، در حقیقت به شخصیت ذهنی خود ارجاع می‌دهیم که این شخصیت امری غیر از تصوری متعالی خود ما نیست. این شخصیت متعالی که با ضمیرهای «من و خود» بیان می‌شود؛ در واقع این ضمیرها محور شیفته‌گی و خودشیفته‌گی ما استند. اگر شخصیت شیفته‌ی خود را از دست بدهیم دچار شیزوفرنی می‌شویم؛ محور احساسات، عواطف و تخیل خویش را از دست می‌دهیم. بنابراین خودشیفتگی وحدت روانی شخصیت ما را حفظ می‌کند.
اما بحث، بحثِ شیفته‌گی شاعران است. این‌که شیفته‌گی شاعران چه اندازه است؟ این شیفته‌گی چقدر می‌تواند به جنبه‌ی هنری شعر شاعران کمک کند؟ اگر این شیفته‌گی بیشتر شود، آیا به ابتذال می‌انجامد؟ خودشیفته‌گی شاعر از افراد معمولی بیشتر است؛ یعنی در مرز شیفته‌گی و بتذال شیفته‌گی قرار دارد. منظور از شیفته‌گی، شیفته‌گی معمولی است‌که هر فرد به صورت عادی باید این شیفته‌گی را داشته‌باشد. شیفته‌گی شاعر بیشتر از معمول است؛ اگر شیفته‌گی شاعر خیلی بیشتر شود، دچار ابتذال شیفته‌گی می‌شود. این ابتذال شیفته‌گی در واقع عدم درک واقعیت است‌که شاعر محور عاطفیِ تخیل خود را از دست می‌دهد؛ بین محور عاطفی خود به عنوان سوژه و اشیا به عنوان پدیدار (تصورات) رابطه برقرار نمی‌تواند؛ به نوعی آنچه را تصور می‌کند، خیال می‌کند که او همان تصورش است.
اینجاست‌که شاعر دچار توهم می‌شود و شیفته‌گی‌اش به ابتذال می‌انجامد؛ هرچه را که تصور می‌کند، آن را می‌گوید؛ آنچه را که می‌گوید به نظرش درست است. در واقع شاعر دچار بیماری شده‌است؛ بیماری خودبزرگ‌بینی. این بیماری به نوعی هر شاعر را می‌تواند تهدید کند. درصورتی‌که انتقاد مطرح نباشد، فضای غالب ادبی، کاذب باشد؛ شاعران بیشتر دچار شیفته‌گی مبتذل شده، خودبزرگ‌بین می‌شوند.
بحث شیفته‌گی مبتذل شاعران در فلسفه، پیشینه دارد. سقراط که تفکر فلسفی با او آغاز می‌شود، به خلسه در شاعران اشاره می‌کند؛ که این خلسه در واقع شیفته‌گی بیش از حد یا ابتذال شیفته‌گی است. موقعی‌که شیفته‌گی شاعر بیش از حد می‌شود، آنچه‌که می‌گوید جنون و ابتذال است.
درکِ وجود همین شیفته‌گی بیش از حد در شاعران موجب شد تا افلاطون در کتاب جمهوریت بگوید که شاعر نباید در مدینه فاضله باشد. نیچه در چنین گفت زرتشت می‌گوید شاعران افراد تُنُگ‌مایه از تفکر و اندیشه استند. برای این تُنُگ‌مایه‌گی می‌خواهند آب زیر پای خود را گل‌آلود کنند تا سطح آب معلوم نشود، عمیق به نظر برسد. نیچه سطحی‌بودنِ تفکر شاعران با آب گل‌آلود تُنُگ و کم‌عمق تمثیل می‌کند.
بحث سقراط، افلاطون و نیچه می‌تواند ضد شعر باشد. تاکید بر درستی این بحث نیست. تاکید بر این است در نبود انتقاد، شیفته‌گی شاعران بیشتر می‌شوند. شاعر از شیفته‌گی‌ای‌که می‌تواند خاستگاه‌ی هنر باشد، دچار شیفته‌گی‌ای می‌شود که توهم و ابتذال محض است.
در این روزها یکی از شاعران ما ادعایی کرده که بیانگر بیش از حد شیفته‌گی شاعرانه است. این شاعر ادعا کرده‌است: «من خودم می‌دانم که چه کارهایی در شعر کرده‌ام. چقدر ظرفیت خیال را توسعه داده‌ام. چقدر فکر تازه برای فیلسوفان روزگار بعد تولید کرده‌ام.» اگر از ادعاهایی دیگر بگذریم، آن را شوخی درنظر بگیریم؛ اما این سخن که «من خودم می‌دانم... چقدر فکر تازه برای فیلسوفان روزگار بعد تولید کرده‌ام.»  واقعا درمی‌یابیم که شاعر دچار ابتذال شیفته‌گی شده‌است.
واقعیت این است‌که این ادعا مرا واداشت تا این جستار را بنویسم؛ نه درباره این شاعر مدعی، بلکه در باره‌ی وضعیت نقد. نخست این‌که بحث فلسفه و شعر تفاوت می‌کند. عقلانیت فلسفی فکر خود را هیچگاه از شعر نگرفته‌است. از کدام فیلسوف شنیده‌اید که گفته‌باشد که مبنای تفکر و اندیشه‌ی فلسفی من شعر فلان شاعر بوده‌است. معمولا فیلسوفان به شعر کم توجه بوده‌اند، حتا به فیلسوفانی برچسپ ضد شعر زده شده‌است. شعر در بهترین وضعیت، احساسی، عاطفی و خیالی است‌که از نظر فلسفی ضد عقل است. اگر شعر را بخواهیم با رویکرد عقلانی فلسفی مورد توجه قرار بدهیم، مناسبات خیالی و عاطفی شعر به عقل‌گرایی تقلیل پیدا می‌کند.
بنابراین تاکید باید کرد که مرز بین نوع نگاه‌ی شاعرانه و نوع نگاه‌ی فلسفی به جهان وجود دارد که این دو نوع نگاه به یک‌دیگر شان قابل تقلیل نیست. عقلانیت فلسفی درپی افسون‌زدایی و روشنگری از مناسبات انسان با زنده‌گی و جهان است؛ اما شعر بیانگر مناسبات عاطفی، خیالی و افسون‌گرانه‌ی انسان با زنده‌گی و جهان است. بهتر است‌که اندکی از شیفته‌گی بیش از حد خود کم کنیم و واقع‌گراتر باشیم. این‌گونه ادعاهایی ناشی از شیفته‌گی بیش از حد موجب بدآموزی می‌شود. حتا اگر فکر می‌کنیم هرچه می‌گوییم کسی نیست که بداند؛ با اینهم مسوولانه سخن‌گفتن برای واقعی‌شدن مناسبات ادبی خوب است. چقدر باید درپی ترویج فضای کاذب ادبی باشیم؟!
می‌دانم انسان موجودی افسون‌زده است. شاعر بیشتر افسون‌زده است. این افسون‌زده‌گی در حدی به شاعرانه‌گی شاعر کمک می‌کند؛ برای شاعرانه‌گی شاعر خوب است. حافظ می‌گوید: «دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند/ گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند/ ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت/ با من راه‌نشین باده مستانه زدند». مولانا می‌گوید: «داد جارویی به دستم آن نگار/ گفت کز دریا برانگیزان غبار/ باز آن جاروب را از آتش بسوخت/ گفت کز آتش تو جاروبی برآر». این مناسبات را بین شاعر، زبان و اشیا وَ بین اشیا و اشیا چگونه می‌توان توجیه کرد؟ این مناسبات، استوار بر افسون‌زده‌گی است. شاعر زبان را و اشیا را افسون می‌کند؛ یا بهتر است بگوییم شاعر در وسط زبان و اشیا دچار افسون می‌شود. خاستگاه‌ی این دچار افسون‌شدن سوژه‌ی شیفته‌‌گی شخصیت شاعر است.
بنابراین سطح شیفته‌گی شاعر و افسون شاعرانه‌ی شاعر به‌هم ربط دارند؛ بنابه این ربط شیفته‌گی و افسون است‌که مناسبات عاطفی و تخیلی شعر شکل می‌گیرد. حتا ارتباط این شیفته‌گی و افسون چگونه‌گی کارکرد زبان را نیز مشخص می‌کند. تا زبان از مناسبات منطقی، عقلی و فلسفی عدول نکند، نمی‌تواند مناسباتِ افسون‌زده را در زبان شعر برقرار کند.
از آنجایی‌که افسون را کسی در مناسبات شاعرانه مطرح نکرده‌است، لازم به توضیح است‌که منظور از افسون چیست؟ در این جستار منظور از افسون این است‌که رابطه‌های معمولی و نسبتا واقعی بین انسان و جهان کنار می‌رود؛ بنابراین انسان (شاعر) در مناسبات همذات‌پندارانه با اشیا قرار می‌گیرد. افسون یعنی حضور سیال اشیا در انسان و حضور سیال انسان در اشیا است. شعر در واقعیت امر، همین مناسبت افسون‌گرانه بین اشیا و شاعر است‌که خود را در مناسبت زبان شعر نشان می‌دهد.
اما در نبود مناسبات عقلانی و گفتمان انتقادی، شیفته‌گی شاعر بیش از حد می‌شود؛ این شیفته‌گی بیش از حد باعث می‌شود که شاعر به یک موجود افسون‌زده‌ی تمام‌عیار تبدیل شود. افسون‌زده‌گی تمام‌عیار این است‌که شاعر دیگر توانایی مرزگذاری بین خود و تصوراتش را از دست می‌دهد؛ اگر تصور می‌کند، پادشاه است، می‌گوید من پادشاه استم. اگر تصور می‌کند فیلسوف است، می‌گوید من فیلسوفم. اگر تصور می‌کند که یک فوتبالیست است، می‌گوید من مارادونای شعر افغانستان استم.
این افسون‌زده‌گی، دیگر افسون‌زده‌گی به معنای مثبت و شاعرانه نیست. این افسون‌زده‌گی، ناشی از شیفته‌گی بیش از حد شاعر است‌که شیفته‌گی‌اش دچار ابتذال شده‌است. بنابه این ابتذالِ شیفته‌گی، محور عاطفی شیفته‌گی‌اش را از دست می‌دهد؛ نمی‌تواند تصورِ عاطفی و خیالی خود را با شخصیت واقعی‌اش تفکیک کند. این عدم تشخیص باعث می‌شود که شاعر با تصورات خود، دچار همذات‌پنداری مطلق و کامل شود. بنابراین این ادعای شاعر ما «من خودم می‌دانم... چقدر فکر تازه برای فیلسوفان روزگار بعد تولید کرده‌ام.» را باید افسون‌زده‌گی تمام‌عیار، پیش‌رفته و شیزوفرنیک تعبیر کرد. 
آنچه‌که قابل نگرانی است، وضعیت شعر و شاعر نیست؛ وضعیت نقد و گفتمان نقادی است. اگر وضعیت نقد و گفتمان نقادی رو به راه و جاری می‌بود؛ شاعران دچار چنین تداعی‌های شیزوفرنیک نمی‌شدند. در نبود نقد و گفتمان نقادی است‌که شاعران خود را گم می‌کنند و با تصورات خود دچار همذات‌پنداری مطلق می‌شوند. پس بهتر است، وضعیت نقد را جدی بگیریم؛ جدی‌گرفتن نقد به شاعران کمک می‌کنند که دچار شیفته‌گی بیش از حد و دچار افسون‌زده‌گی تمام‌عیار نشوند و خود را نیچه تصور نکنند که نیچه گفته بود مخاطب فلسفه‌ی من هزاره‌ی بعد است. شاعر ما می‌گوید: «او برای فیلسوفان روزگار بعد، بی‌اندازه فکر تازه تولید کرده‌است».

۱۳۹۷ دی ۱۲, چهارشنبه

جایگاه‌ی ایران فرهنگی در شعر گلرخسار صفی اِوا

گلرخسار صفی اِوا، شاعربانوِ نامدارِ تاجیک است. سال 1327 خورشیدی چشم به جهان گشوده‌است. از دوازده‌ساله‌گی به سرایش شعر آغاز کرد. پانزده‌ساله بود که نخستین شعرش چاپ شد. شعرهای گلرخسار از نظر موضوع و محتوا شامل موضوع‌های متفاوت می‌شود. در قالب‌های متفاوت شعر فارسی از کلاسیک تا نیمایی و سپید شعر سروده است. گلرخسار از طرف نهادهای معتبر در تاجیکستان، ایران، افغانستان و کشورهای دیگر، جایزه‌های ادبی و القاب دریافت کرده‌است. در تاجیکستان از ایشان بنام مادر ملت تاجیک یاد می‌شود. 
گلرخسار صفی اِوا
موضوع و محتوای شعرهای گلرخسار متفاوت و گسترده است. یکی از موضوع‌های مهم شعرهای ایشان، پرداختن به مفاهیم ملی-ایرانی است. این موضوع، پیامی است برای همه‌ی ملت‌ها و کشورهایی‌که خاستگاه‌ی ایرانی دارند و متعلق به حوزه‌ی ایران فرهنگی استند.
چرا این پیام مهم است؟ این پیام از نظر هویت فرهنگی در هر شرایطی می‌تواند مهم باشد، اما در روزگار معاصر که قدرت‌های جهان و منطقه درپی هویت‌زدایی ملت‌ها استند، این پیام بیشتر از هر زمانی مهم‌تر می‌شود. فرهنگ و معرفت ایرانی در حوزه‌ی فرهنگی ایران پس از حضور عرب، مغول و انگلیس در منطقه، دچار به حاشیه‌رقتن و فراموشی بوده‌است.
بنابراین اگر بخواهیم ارزش‌های ایران فرهنگی وجود داشته‌باشد و رواج پیدا کند، باید به این ارزش‌ها بپردازیم و از این ارزش‌ها یادآوری کنیم؛ درغیر آن این ارزش‌های فرهنگی در برابر فعالیت‌های فرهنگی سایر ملت‌ها به فراموشی سپرده می‌شوند و از بین می‌روند.
در این یادداشت به جایگاه‌ی ایران فرهنگی و ارزش‌های فرهنگی حوزه‌ی ایران در چند شعر گلرخسار پرداخته می‌شود. همه می‌دانیم که با حضور روس‌ها در حوزه‌ی ایران فرهنگی به عنوان اتحاد جماهیر شوری باعث شد تا حوزه‌ی ایران فرهنگی در آسیای میانه تقریبا از بین برود. زبان رسمی مردم در سمرقند، بخارا، خجند و... از فارسی به روسی تغییر کرد. جای الفبای فارسی را الفبای سریلیک گرفت. کشورهای جدید بنام اوزبیکستان، ترکمنستان، تاجیکستان و... در حوزه‌ی ایران فرهنگی به وجود آمدند.
بنابراین باعث شد که در آسیای میانه غیر از تاجیکستان امروزی، ارزش‌های ایران فرهنگی کاملا از بین برود. تاجیک‌ها نیز با خون دل و ده‌ها زحمت و مشقت توانستند ارزش‌های ایران فرهنگی را در تاجیکستان حفظ کنند. شاعران و نویسندگان تاجیک بیشترین تلاش را برای حفظ و تقویت ارزش‌های ایران فرهنگی انجام دادند که یکی از این شاعران، گلرخسار صفی اِوا است.
خوشبختانه امروز بنابه تلاش شاعران و فرهنگیان تاجیک، ارزش‌های ایران فرهنگی نسبت به هر حوزه‌ی ایران فرهنگی در این حوزه پُر رنگ‌تر است. اگرچه هنوز الفبای زبان فارسی در تاجیکستان، الفبای سریلیک است. امید که در آینده‌های نزدیک، الفبای فارسی جایگاه‌ی خود را در تاجیکستان پیدا کند.
شاعران و فرهنگیان تاجیک همزمان دو مبارزه‌ی فرهنگی را در پیش گرفتند. نخست باید در شوری خود را به عنوان یک ملت مطرح می‌کردند. این کار را بنام «ملت تاجیک» مطرح کردند. دوم ارزش‌های فرهنگی این ملت را باید تعریف و مشخص می‌کردند. طبعا ارزش‌های فرهنگی ملت تاجیک همان ارزش‌های ایران فرهنگی بود که توسط شوری درحال از بین‌رفتن بود.
بنابراین شاعران و فرهنگیان تاجیک به یادآوری ارزش‌های ایران فرهنگی زیر شعار ارزش‌های نیاکان پرداختند. نقش گلرخسار در تقویت و رواج ارزش‌های ایران فرهنگی به‌عنوان هویت ملی تاجیک خیلی تاثیرگذار بوده است. گلرخسار هدفمندانه، در شعرهایش ارزش‌های ایران فرهنگی را یادآوری می‌کند تا ملت تاجیک و نسل‌های تاجیک این ارزش‌های ملی را فراموش نکنند و تاجیکان بتوانند هویت و گذشته‌ی فرهنگی خود را به یاد آورند و در شوروی آن وقت، هویت ایرانی خود را داشته باشند.
پیام گلرخسار فقط برای تاجیکان نیست، این پیام برای همه‌ی ملت‌های است که شامل حوزه‌ی ایران فرهنگی استند. گلرخسار می‌داند که ارزش‌های ایران فرهنگی، ارزش‌های مشترک در تاجیکستان، افغانستان، ایران، سمرقند و بخارا است. این ارزش‌ها هنگامی می‌تواند تقویت و رواج پیدا کند که همه‌ی ما برای معرفی، رواج و گسترش آنها بکوشیم. رواج و گسترش ارزش‌های ایران فرهنگی موجب نزدیکی بیشتر ملت‌های تاجیک، افغانستانی، ایرانی و... می‌شود.
به ارزش‌های ایران فرهنگی به‌صورت مشخص در دو شعر گلرخسار که بنام «ایران» و «شاهنامه» است، اشاره می‌شود. اگر قرار باشد که به همه‌ی شعرهای گلرخسار در این باره پرداخته شود، باید یک مقاله‌ی تحقیقی و جامع نوشت. منظور این یادداشت، بررسی جامع و عمومی ارزش‌های ایران فرهنگی در شعرهای گلرخسار نیست، بلکه یادآوری و اشاره‌ به ارزش‌های ایران فرهنگی به‌صورت نمونه در شعر ایشان است.  
شعر ایران پنج بند دارد که «ایران عزیز من!/ ای جان عزیز من!» در هر بند شعر تکرار می‌شود و بندهای شعر را بهم ربط می‌دهد. در آخر شعر نیز این بیت تکرار می‌شود. تکرار این بیت بیانگرِ تداعیِ معنایی است که گویا ایران در ما تکرار می‌شود و ما در ایران.
گلرخسار در این شعر ایران را «ای دور به جان نزدیک» می‌نامد. چگونه یک چیز درحالی‌که دور است، اما می‌تواند به جان نزدیک باشد؟ بنابراین این ایران، ایران امروزی یعنی کشور ایران نیست، بلکه ایرانی است که هر ایرانی‌تبار و هر فارسی زبان آن را در ذهن دارد و در ارزش‌های فرهنگی و معرفتی آن ایران زندگی می‌کند. این ایران یک ایران متعالی و یک سرزمین نمادین است. پرسش اینجا است، این ایران چرا دور است؟ دور برای این است که در روزگار معاصر، حوزه‌ی ایران‌فرهنگی به نام‌های متفاوت تغییر داده شد. یک بخش آن بنام تاجیکستان نام گذاشته شد، یک بخش آن به افغانستان نام گذاشته شد و... بنابراین ایران در این سرزمین‌ها به امری دور از دسترس تبدیل شد، نام و نشانِ ایران از جغرافیاهای ما زوده شد؛ خوشبختانه نام و نشان و ارزش‌های ایران فرهنگی همچنان در جان و دل ما خانه دارد. اینجاست که این بیت معنا پیدا می‌کند: ای دور به جان نزدیک.
بنابراین شعر «ایران» گلرخسار می‌تواند مصداق واقعی داشته باشد که کشور ایران کنونی است و مصداق متعالی داشته باشد که حوزه‌ی ایران‌فرهنگی است؛ یعنی شامل همه‌ی سرزمین‌های می‌شود که روزگاری بنام ایران بوده است. گلرخسار در این شعر به ارزش‌هایی اشاره می‌کند که هویت و معرفت حوزه‌ی ایران فرهنگی با آنها استوار است: «ای میهن سبز مهر» مهر در اوستا ایزدی است که بین ایرانیان پیوندها را برقرار نگه می‌دارد. «در هر ورق سنگت/ شعری است اهورایی». اهورا یا اهورامزدا، خدای همه‌ی نیکی‌ها در اوستا است. «جمشید تو بنا کرد/ کاخ فر ملت» جمشید از پادشاهان اساطیری ایران در اوستا و شاهنامه است که برگزاری جشن نوروز و بسیاری از برگزاری آیین‌های ایرانی به او منسوب است. فر نیز یک واژه‌ی اوستایی است که نگه‌دارنده‌ی سرزمین ایرانی و مردمان ایرانی است. «تیر نظر آرش/ در سینه نهان دارم» آرش پهلوانی ایرانی که با پرتاب تیری مرز بین ایران و تروان را مشخص کرد. در پرتاب این تیر برای توسعه‌ی مرز ایران از جان خود مایه گذاشت و نیروی وجود خویش را نیز به تیر بخشید. بعد از پرتاب تیر، درگذشت. «شهنامه‌ی عالم‌ساز/ از فضل کیان دارم» کیانیان یکی از خانواده‌های پادشاهی ایران باستان است که برای حفظ مرزها و ارزش‌های ایران با تورانیان جنگیده‌اند و ارزش‌های ایران را برپا داشته‌اند. شاعر در این شعر به آن عنصرهای فرهنگی، اشاره می‌کند که به حوزه‌ی ایران‌فرهنگی تعلق دارد و می‌تواند حوزه‌ی ایران فرهنگی را به یاد ما بیاورد.
شعر «شاهنامه» نیز اشاره به حوزه‌ی ایران فرهنگی دارد: «شاهنامه سخن است/ سخن بی‌مرگی» منظور شاعر از سخن و سخن بی‌مرگی این است که شاهنامه، سخن همه‌ی حوزه‌ی ایران فرهنگی است. این سخن، سخن جاویدانه و ماندگار همه‌ی ما است. «شاهنامه وطن است/ وطن بی‌مرگی» چنان‌که شاهنامه، سخن همه‌ی ما است. شاهنامه، وطن همه‌ی ما نیز است. اگر ما ایران را بنابه وسعتی‌که داشت از دست دادیم و آن ایران به کشورهای جداگانه تقسیم شد؛ خوشبختانه هنوز وطن واحد و یگانه داریم که این وطن شاهنامه است. شاهنامه را از ما گرفته نمی‌توانند. شاهنامه را جدا نمی‌توانند: «آری، آری شاهنامه وطن است!/ وطنی کز من و تو».
گلرخسار در این شعر از شاهنامه بنام خرد نیز یاد می‌کند. این «خرد» می‌تواند سه‌گونه تداعی شود که در هر سه تداعی، اشاره به ایران فرهنگی دارد: یک، خرد در اوستا ایزدی است که رابطه بین انسان و اهورامزدا را برقرار می‌کند. دو، شاهنامه با خرد آغاز می‌شود: «به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه برنگذرد». سه، درکل شاهنامه، خرد است؛ زیرا معرفت، اندیشه و خرد انسان ایرانی در آن مطرح است.
پیام گلرخسار از پرداختن درباره‌ی ارزش‌های حوزه‌ی ایران فرهنگی مشخص است؛ این‌که ما در هر کجا (تاجیکستان، ایران، افغانستان و...) استیم، ارزش‌های حوزه‌ی ایران فرهنگی را به یاد آوریم و به این ارزش‌ها بپردازیم تا فراموش ما و نسل‌های بعد از ما نشود. مهم‌تر این‌که اگر ما امروز در کشورهای جداگانه زندگی می‌کنیم، با این‌هم هنوز یک سرزمین واحد فرهنگی و معرفتی داریم که در این سرزمین واحد معرفتی هنوز حوزه‌ی ایران فرهنگی محفوظ است. این سرزمین، شاهنامه، اوستا، زبان و ادبیات فارسی، جشن نوروز، مهرگان، چله و... است. بنابراین با یادآوری و ارج‌گزاری این ارزش‌های مشترک، می‌توانیم حوزه‌ی ایران فرهنگی برای همه‌ی ما نگه داریم.