۱۳۹۶ دی ۴, دوشنبه

اندیشه ارتجاعی (بحث عقلانیت مدرن در جامعه ما)

در معرفت هستی‌شناسانه و شناخت‌شناسی‌ای‌که ما به سر می‌بریم؛ این معرفت، اندیشه‌ای ارتجاعی است. اندیشه ارتجاعی اندیشه‌ای که هنوز دچار بحران هستی‌شناسانه و معرفتی نشده و مورد اندیشه انتقادی و روشنگرانه قرار نگرفته باشد. اساس و ژرف‌ساخت اندیشه ارتجاعی نسبتا تجربه‌های ماقبل تاریخی و اساطیری است یا این‌که دگم‌سازی و جزم‌اندیشی در اندیشه صورت می‌گیرد، به گونه‌ای‌که از اندیشه، اسطوره‌سازی شده؛ دید انتقادی به اندیشه ممنوع می‌شود. بنابراین مناسبات و مشکل زنده‌گی و انسان معاصر به معرفت و اندیشه‌های گذشته یا اندیشه‌های جزمی ارجاع داده می‌شود، تلاش صورت می‌گیرد تا راه‌حل برای مناسبات و مشکلات زنده‌گی و انسان کنونی از معرفت متون گذشته و از اندیشه جزمی خاص استخراج شود یا این‌که مناسبات زنده‌گی و جهان عقب برده شود و طبق معیارهای ارزشی هزار سال پیش تعریف شده، جامعه وادار به زنده‌گی طبق آن معیار و اندیشه جزمی خاص شود. نمونه‌های چنین اندیشه در اندیشه طالبانی و داعشی به‌طور صریح و جدی، اصل زنده‌گی پنداشته شده، رعایت می‌گردد. به‌صورت عموم شیوه اندیشه و نوع نگاه ما نسبت به مناسبات زنده‌گی و درک و خوانش متون گذشته نیز ارتجاعی است، البته نه به پیمانه وضاحتی‌که در اندیشه طالبان و داعش به کردار تبدیل شده است.
پرسش این است، آیا می‌شود مناسبات زنده‌گی، جهان و نیازهای عاطفی و رفتاری انسان امروز را به اندیشه‌های گذشته و جزمی ارجاع داد و بر آن مبنا مناسبات زنده‌گی و جهان امروز را ارزش‌گذاری کرد و حکم درست و نادرست درباره این مناسبات ارایه کرد، بعد قصد کرد تا جلو هر گونه تغییر، توسعه و تحول گرفته شود تا زنده‌گی طبق اندیشه‌های نظری و رفتاری گذشته و جزمی هدایت شود؛ یا این‌که سراغ مثنوی مولانا، گلستان سعدی، دیوان حافظ و حتا کتاب شفا و قانون ابن سینا برویم برای این‌که ببینیم درباره مناسبات زنده‌گی امروز انسان چه گفته‌اند؛ بکوشیم از این کتاب‌ها نسخه‌ای برای راه‌حل مشکلات و مناسبات پیچیده-پیوسته امروز بشر ارایه کنیم و به این تصور باشیم، سخن حسابی، درست و مهم را گذشته‌گان گفته‌اند اما ما معنای درست سخن گذشته‌گان و معنای پیام و اندیشه متون گذشته را درست درک نمی‌توانیم اگر بتوانیم معنای سخن گذشته‌گان و معنای پیام متون گذشته را درست درک کنیم می‌توانیم مشکلات زنده‌گی و مناسبات انسان و جهان کنونی را حل کنیم و به مساله حقیقت نیز پی ببریم و برای همیشه پرونده اندیشه را نیز ببندیم، زیرا با دست یافتن به حقیقت مطلق دیگر نیاز به اندیشیدن نیست. طبق اندیشه ارتجاعی، حقیقت توسط گذشته‌گان گفته شده و در معرفت متون گذشته وجود دارد اما انسان معاصر توانایی درک آن را ندارد.
برای این‌که بحث دچار کژفهمی نشود، باید تاکید کرد، گفته نمی‌شود که متون گذشته را نباید خواند یا به اندیشه گذشته‌گان نباید پرداخت؛ طوری‌که بحثِ ارجاعی مناسبات زنده‌گی انسان کنونی به گذشته و ارایه راه‌حل از اندیشه و معرفت متون گذشته برای مناسبات و مشکلات زند‌ه‌گی فعلی اشتباه است؛ این بحث نیز اشتباه است که پرداختن و توجه به اندیشه و معرفت متون گذشته را مردود و بی اهمیت بدانیم. پرداختن به اندیشه و متون گذشته بهتر است برای ارایه تاویل و فهم‌پذیر کردن اندیشه و معرفت متون گذشته صورت بگیرد، در ضمن مهم است بدانیم که اندیشه انسان چگونه شکل گرفته، انسان‌های گذشته نسبت به مفاهیم و رویدادها چگونه فکر می‌کرده و مفاهیم و معرفت هستی‌شناسانه را چگونه شکل داده‌اند، یا مفاهیم و معرفت هستی‌شناسانه چگونه شکل گرفته است.
مهم است که بدانیم تربیت در گلستان بر چه اساس و تجربه‌های استوار است؛ تجربه زاهدانه و عاشقانه از عرفان و تصوف در مثنوی مولانا ازهم چه تفاوت دارد و در عرفان عاشقانه چه تصوری از عقلانیت وجود دارد؛ بیان عاطفی و زیبایی‌شناسانه در دیوان حافظ بر چه مناسبات عاطفی استوار است؛ برداشت از عقل و نفس در اندیشه ابن سینا چیست و تا اندیشه معاصر این برداشت چه تفاوت‌های کرده است؛ انتقام، عدالت، دلیری، نیکی، جایگاه اجتماعی زنان و مردان و... در شاهنامه بنابه کدام هنجارها و ارزش‌ها شکل گرفته است؛ و...
اما اگر قرار بر این باشد که برویم نظام تربیتی را از گلستان سعدی استخراج کنیم و بگوییم که آموزش و پرورش بر این اساس صورت بگیرد؛ نظام سیاسی را از شاهنامه استخراج کنیم و بگوییم حکومتداری این گونه باید باشد؛ معیار عقلانیت را بحث عقل کل و نفس کل و عقل مستفاد و عقل جزیی و نفس جزیی ابن سینا قرار بدهیم و بگوییم این درست‌ترین بحث است و باید این برداشت از عقل را معیار عقلانیت قرار داد؛ رویکردی از زیبایی‌شناسی و صور خیال را از دیوان حافظ استخراج کنیم و بعد تاکید شود که برای شعر گفتن معیار فقط صور خیالی است که مورد استفاده حافظ بوده است؛ و...
این گونه برخوردها یا برداشت در عرصه عقلانیت، معرفت، هنر و علوم، ارتجاعی است و ارتباط می‌گیرد به اندیشه ارتجاعی جامعه و افراد؛ که چنین برخوردی نه تنها برای عقلانیت، اندیشه، دانش و زنده‌گی مفید است بلکه برای عقلانیت، اندیشه و زنده‌گی زیانبار و مشکل‌ساز نیز می‌تواند باشد.
پس یک جامعه چگونه می‌تواند عقلانیت انتقادی، مدرن و روشنگرانه را در ساختار معرفت و اندیشه گذشته‌گرا و ارتجاعی‌اش تجربه کند. آیا می‌شود از عقلانیت انتقادی، روشنگرانه و مدرن در ساختار فکری جامعه‌ای سخن گفت اما از دچار بحران شدن هستی‌شناسانه اندیشه ارتجاعی و تحول و توسعه آن به عقلانیت روشنگرانه-انتقادی سخن نگفت. نیچه در آغاز کتاب «چنین گفت زرتشت» دو گزین‌گویه دارد «خدا مرده است» و «نهلیسم دروازه همه تان را تک تک خواهد کرد». گزین‌گویه نخست خبری است، گزین‌گویه دوم انشایی، بشارت‌دهند (ترس‌دهنده) و هشداردهنده است. می‌شود گزاره خبری «خدا مرده است» را این گونه تاویل کرد که ارزش‌ها و هنجارهای کهن به‌ویژه مسیحیت به پایان رسیده و دیگر نمی‌تواند آن هنجارها و ارزش‌ها پاسخ‌گو نیازهای عاطفی، روانی و شناختی در زنده‌گی و مناسبات انسان معاصر باشد. این‌که آن ارزش‌ها و هنجارها پایان یافته است، انسان چه کار باید بکند، زیرا در صورت عدم معنا و معنامندی مناسبات زنده‌گی، مناسبات روانی، عاطفی و عقلی انسان با زنده‌گی و جهان دچار آسیب هستی‌شناسیک و معرفتی می‌شود. بنابراین انسان باید آماده عبور از معرفت هستی‌شناسانه قبلی به تجربه معرفت هستی‌شناسانه تازه باشد؛ در غیر آن در برزخِ معرفتِ هستی‌شناسانه قرار می‌گیرد و زنده‌گی برایش تهی از معنامندی می‌شود، ممکن دست به خشونت، بنیادگرایی و افراطیت نسبت به خود، نسبت به زنده‌گی و انسان بزند. در این صورت، چاره چیست که دچار تهی‌گی معرفت هستی‌شناسانه نشد؛ برای این‌که از این تهی‌گی عبور کرد، باید معرفت هستی‌شناسانه جدید را به وجود دارد، زیرا زنده‌گی برای انسان در تهی‌گی معرفت هستی‌شناسانه دشوار است. می‌توان از این دو گزین‌گویه نیچه این نتیجه را برداشت و تاویل کرد که نیچه به بحران معرفت هستی‌شناسانه مسیحیت و اروپایی اشاره می‌کند، در ضمن به انسان پیرو مسیحیت و اروپایی هشدار می‌دهد که برای گذر از این بحران معرفتی و وارد شدن به معرفت جدید آماده شوند؛ در غیر آن نهلیسم دروازه آنها را می‌کوبد و دچار تهی‌گی معرفت هستی‌شناسانه از زنده‌گی می‌شوند.
بنابراین عقلانیت مدرن، انتقادی و روشنگرانه پیامدِ به بحران رفتن اندیشه سده‌های میانه و مسیحیت در اروپا است. با دچار بحران شدن اندیشه سده‌های میانه که اندیشه ارتجاعی و جزم‌گرایانه بود؛ اروپاییان از این بحران عبور کردند و عقلانیت مدرن، انتقادی و روشنگرانه را ایجاد کردند که به نوعی خاستگاه اندیشه غالب و رویکرد فرهنگ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در جهان، همین عقلانیت مدرن است. از ویژه‌گی‌های عقلانیت مدرن این است که همه‌چه را می‌تواند سوژه انتقاد قرار بدهد و از آن روشنگری ارایه کند؛ بنابراین هیچ موضوع و امری در عقلانیت مدرن و انتقادی مقدس نیست. در عقلانیت مدرن و انتقادی امر مقدس خاستگاه میتافزیکی ندارد بلکه خاستگاه بشری دارد که به روان‌شناختی بشر ارتباط می‌گیرد، برخوردار از جنبه‌های ناخودآگاهانه توتم و تابو است. عقلانیت مدرن می‌تواند خاستگاه روان‌شناختی و جنبه‌های تابو و توتمیک امر مقدس را توضیح بدهد و از امر مقدس روشنگری ارایه کند.
اما اندیشه‌های‌که در عصر رنسانس و روشنگری دچار بحران نشدند، همچنان با ساختار جزم‌گرایانه و ارتجاعی قرون وسطایی ماندند. این اندیشه‌های ارتجاعی نمی‌توانند با عقلانیت مدرن، انتقادی و روشنگرانه رو به‌رو شوند، زیرا عقلانیت مدرن و انتقادی برای چنین اندیشه‌های شکننده تمام می‌شود، زیرا عقلانیت روشنگرانه، ابعاد خرافی، مزخرف، اساطیری و ارتجاعی چنین اندیشه‌های را مورد انتقاد قرار می‌دهد و آشکار می‌کند. بنابراین اندیشه‌های ارتجاعی در روایت‌های غیر عقلی خود را حفظ و قابل روایت کرده‌اند؛ از هرگونه برخورد عقلانیت انتقادی سرباز می‌زنند و عقلانیت انتقادی را برچسب دهری، سکولار، ماتریالیستی می‌زنند و از ابزارهای شرعی، اخلاقی، مذهبی و دینی علیه عقلانیت روشنگرانه استفاده می‌کنند. در ضمن چنین برچسب‌ها، از حذف، سانسور و خشونت نیز بهره می‌برند، چنان‌که در یادداشت «گرایشِ غیرعقلانی، جذبه و جنون‌ در جامعه ما» اشاره کردم. اندیشه‌های ارتجاعی، برای اغوای مخاطبان‌اش از گرایش‌های عرفانی، غیر عقلی و جذبه و جنون بهره‌برداری می‌کند که درکل این گرایش‌ها با آن‌که عقل‌ستیزند اما ظاهر عقل‌ستیز ندارند بلکه ظاهرا عقل‌گریزند و بحث عقلانیت انتقادی را دور می‌زنند. اگر بحث عقلانیت انتقادی را با عقل‌گریزی دور نزنند با برخورد به عقلانیت مدرن و انتقادی دچار بحران و تهی‌شده‌گی معنایی می‌شوند؛ از این نگاه عقل‌گریزی با بیان جذبه و جنون که به اغوای مخاطب و به ساده‌انگاری مخاطب می‌انجامد از استراتیژی‌های اندیشه‌های ارتجاعی و معرفت جاهلانه است.
معرفتی که ما در آن به سر می‌بریم، اندیشه ارتجاعی است که برخوردار از ژرف‌ساخت هستی‌شناسی اساطیری و ماقبل تاریخی است. نقدپذیر نیست، هیچ‌گونه خرد انتقادی و بحث روشنگرانه را نسبت به خود نمی‌پذیرد؛ اصولا نمی‌توان این اندیشه ارتجاعی را سوژه مورد بحث قرار داد. از نظر هستی‌شناسی معرفت روشنگرانه، معرفت ما دچار بحران نشده، همچنان در ساختار پیشارنسانسی و پیشاعقلانی و پیشاروشنگری مانده که دگم و جزم‌گرایانه است. بحث علم، تدریس و تحقیق باید سکولار باشد، اگر کاملا سکولار هم نباشد، حداقل باید بین سوژه و ابژه تفاوت وجود داشته باشد؛ به این معنا که ابژه باید جدایی از عواطف، احساسات و عقاید مذهبی ما باشد، با نگاهی نسبتا از بیرون، ابژه را مورد بررسی و بحث قرار بدهیم، اما ما بین ابژه و عواطف، احساسات و عقاید مذهبی خویش به عنوان سوژه چنان اختلاط برقرار می‌کنیم که یا ابژه را درونی می‌سازیم و ابژه را بنابه احساسات و عواطف مذهبی خویش خم می‌کنیم، بعد از ابژه توصیف و تعریف ارایه می‌کنیم یا بنابه برخورد عواطف و احساسات مذهبی و اندیشه ارتجاعی خویش، ابژه را نفی می‌کنیم و برچسب تکفیری و بدعت و... به ابژه وارد می‌کنیم. چند سال پیش یکی از استادان دانشکده هنرهای زیبایی دانشگاه کابل برای رتبه علمی‌اش کتاب نوشته بوده بنام «هنرهای تجسمی». در وزارت تحصیلات، کمیسیون یا افرادی که تحقیق‌ها را از نظر مذهبی بررسی می‌کنند و می‌بینند که نگاه پژوهشگر نسبت به موضوع سکولار نباشد؛ بعد اثر مورد تایید قرار می‌گیرد. اثر این استاد فقط از روی نام آن مورد پذیرش قرار نمی‌گیرد و گفته می‌شود که در دین تصویر، رسم، نقاشی و مجسمه‌سازی ممنوع است؛ بنابراین این تحقیق، مورد پذیرش نیست. استادان موقع تدریس در دانشگاه‌ها و افرادی بنام محقق و پژوهشگر در موسسات گویا تحقیقی همه‌چه را ربط می‌دهند به دین و مذهب؛ بعد خط قرمز بین سیاه و سفید می‌کشند. این گونه برخورد با تدریس، با تحقیق و با علوم، به‌نوعی کنار رفتن از زیر بار و مسولیت جزیی‌نگر و بی‌طرفانه علم نسبت به موضوع مورد بحث و نسبت به توضیح و تفسیر مناسبات انسان با زنده‌گی و جهان است.
اندیشه قرون وسطایی و ارتجاعی ما دچار بحران نشده که این بحران موجب گسست معرفتی ما از اندیشه ارتجاعی به اندیشه و عقلانیت مدرن شده باشد. بعد از دچار بحران شدن تفکر قرون وسطایی در یک جامعه، آن جامعه نیاز عقلانی روشنگرانه در مناسبات‌اش با جهان، زنده‌گی و انسان پیدا می‌کند و مناسبات عقلانی و روشنگرانه با مفاهیم و جهان برقرار می‌کند. اما هنوز ما به این تصور استیم که اندیشه و حقیقت مطلق در گذشته روی داده و در گذشته مانده است؛ هرچه زمان می‌گذرد ما از آن اندیشه و حقیقت مطلق دور می‌شویم؛ بنابراین باید معنای آن حقیقت را دریابیم و همه‌چه را رجعت بدهیم به گذشته و طبق معیار همان حقیقت، ارزش‌گذاری کنیم. این اندیشه ارتجاعی و این رجعت دادن، مساله و مشکل برای انسان و زنده‌گی می‌شود؛ زیرا اندیشیدن و... برای آسایش زنده‌گی و انسان نیست بلکه انسان و زنده‌گی باید در خدمت و گروگان اندیشه‌ای خاص باشد و همیشه با ارجاع انسان و زنده‌گی به آن اندیشه که ایده حقیقت مطلق را در خود دارد، درستی زنده‌گی و اهمیت انسان سنجیده شود. این شیوه فکر را به تعبیر ساده این گونه می‌توان بیان کرد: کفش برای پا نیست بلکه پا برای کفش است؛ یک نمونه کفش ازلی و حقیقی وجود دارد که آن کفش قابل تغییر نیست؛ بنابراین پا را باید به اندازه آن کفش کرد!
جزم‌اندیشی می‌تواند در اندیشه دینی و حتا در اندیشه سکولار رخ بدهد؛ به این معنا که هر اندیشه‌ای که محدودیتی خاص برای اندیشیدن و توضیح و تفسیر مناسبات انسان با زنده‌گی و جهان وضع کند، آن اندیشه ارتجاعی و جزم‌گرا است. اندیشه‌ای دینی‌ای که غیر از اندیشه خویش دیگر اندیشه‌ها را به رسمیت نشناسد و همه مناسبات، مفاهیم و شناخت را به محدوده اندیشه خود تقلیل و ارجاع بدهد، این اندیشه دینی ارتجاعی و دخالت‌گر است. همین‌طور اندیشه‌های که از نظر ژرف‌ساخت و پیرنگ فکری، میتافزیکی نیست بلکه سکولار است اما دیگر اندیشه‌ها را نمی‌پذیرد، این اندیشه نیز ارتجاعی و جزم‌گرا است. اندیشه به نوعی در کوریای شمالی سکولار است اما جزم‌گرا است زیرا زنده‌گی، مفاهیم و همه مناسبات را تقلیل و ارجاع می‌دهد به گونه‌ای خاصی از تفکر مارکسیستی که خود رهبر کره شمالی آن را طراحی کرده که حتا شهروندان کره شمالی نمی‌توانند خواب و رویا ببینند؛ یا در دستگاه فکری-سیاسی داعش و طالبان حتا فکر کردن به غیر آن‌چه‌که از نظر و به تعبیر آنها شرعیت و دین گفته است، گناه و اشتباه است.
اندیشه‌‌های استند که از اساس، قرون وسطایی اند، بحران و گذر به عقلانیت مدرن را تجربه نکرده‌اند؛ اندیشه‌های نیز استند که به‌نوعی از نظر ساختار میتافزیکی دچار بحران شده و به نوعی به اندیشه و عقلانیت مدرن گذر کرده‌اند اما دچار جزم‌گرایی و ارتجاع فکری شده‌اند. نتیجه این می‌شود، در صورتی‌که اندیشه و عقل به‌طور متداوم و مرتب مورد انتقاد، نقد و روشنگری قرار نگیرد، در هر موقع، هر کجا و هر زمان می‌تواند دچار اقتدار، جزم‌گرایی و ارتجاع شود؛ بنابراین فقط نقد و دیدگاه انتقادی و روشنگرانه متدوام نسبت به دستگاه‌های عقلی و اندیشه است که می‌تواند دستگاه عقلی را متحول و پویا، وَ اندیشه را از اسطوره شدن و دگم شدن برهاند، در ضمن موجب توسعه بردباری و مدارا در اندیشه و دانایی شود. توسعه بردباری و مدارا در اندیشه به دانایی وسیع‌تر از مناسبات انسان با زنده‌گی و جهان می‌انجامد؛ دانایی وسیع‌تر از جهان برای هر انسان، ممکن‌ترین فضیلتی است، که یک انسان در زنده‌گی کوتاهی که در جهان دارد به آن فضیلت دست یابد.