۱۳۹۹ تیر ۶, جمعه

ارتباط چندسُویه‌ی نقد و ادبیات

در این یادداشت دو مفهومِ مورد بحث داریم که نقد و ادبیات است. مفهوم ادبیات مفهومی عام و شناخته‌شده است. مفهوم نقد نیز نسبتا شناخته‌شده است اما نه به اندازه‌ی ادبیات. بنابراین به مفهوم ادبیات گذرا اشاره‌ای می‌شود. اما به نقد بیشتر پرداخته خواهد شد.
ادبیات به تعبیر من «رخداد زبانی‌ای دارای پیامد عاطفی، وجودی و هستی‌شناسانه است». رخداد زبانی به این معنا که در زبان (زبان به مفهوم عام) اتفاقی رخ بدهد که خواننده و شنونده متوجه شوند آنچه‌که درون زبان اتفاق افتاده زبان نیست؛ پس چیست؟ رخدادی در ابعاد هنری زبان است. یعنی از زبان استفاده‌ی ابزاری نشده است، بلکه زبان به مثابه‌ی زبان هستی هنری خود را نمایان کرده است. هستی هنری زبان بازی و تناسب در ابعاد و جنبه‌های چندسُویه و متفاوت است.
پیامد عاطفی، وجودی و هستی‌شناسانه در این تعریف چیست؟ منظور از پیامد عاطفی، وجودی و هستی‌شناسانه در رخداد زبانی به مثابه‌ی ادبیات، احساس، میل و معنا است. پیامد وجودی و هستی‌شناسانه، نتیجه‌ی مناسبات عاطفی و احساسی انسان با انسان، چیزها و جهان است‌که بنابه درک فقدان به میل و معنا می‌انجامد. بنابراین نتیجه این می‌شود که ادبیات فرمی فراتر از فرم زبان در مناسبات زبان است‌که احساس، میل و معناداری عاطفی انسان در آن توسعه یافته است.
نقد ادبی در واقع سخن در باره‌ی چگونگی شکل‌گیری قاعده و قواعد رخداد زبانی و چگونگی شکل‌گیری احساس، میل و معنا به مثابه‌ی پیامد عاطفی، وجودی و هستی‌شناسانه در ادبیات است. نقد در دو جنبه با ادبیات درگیر می‌شود: جنبه‌ی زبان‌ورزی و معناداری. بنابراین نقد ادبی را می‌توان بنابه ارتباط‌هایی‌که با ادبیات دارد، تعریف کرد:
1- نقد ادبی استخراج قاعده و قواعد از متن‌های معتبر ادبی و تعمیم آن قاعده و قواعد بر متون دیگر برای سنجش ادبی آن متون است. 2- نقد ادبی کاربست یک نظریه یا چند نظریه برای خوانش ادبیات است. 3- نقد ادبی ارتباط بینارشته‌ای فلسفه‌های مدرن با ادبیات برای ایجاد گفتمان‌های ادبی و فلسفی است.
از این سه تعریف، یک تعریف بیانگر ارتباط نقد و ادبیات است، دو تعریف دیگر بیانگر رابطه‌ی نقد با نظریه‌ها و فلسفه‌های مدرن است‌که نقد از این چشم‌اندازها وارد ادبیات می‌شود و با ادبیات ارتباط برقرار می‌کند. نخست به ارتباط نقد و نظریه، بعد به ارتباط نقد و ادبیات و سرانجام به ارتباط نقد و فلسفه‌های مدرن پرداخته می‌شود.
منظور از ارتباط نقد و فلسفه‌های مدرن گفتمان نقادی به مثابه‌ی ایجاد گفتمان‌های ادبی در مناسبات بینارشته‌ای با فلسفه‌های مدرن است. نظریه‌ها را برای این از فلسفه‌های مدرن جدا کردم که مبنای نظریه‌ها می‌تواند فلسفه‌های سقراطی، افلاطونی، ارسطویی و... باشد. حتا مبنای نظریه‌ها می‌توانند مشخصا فلسفه نباشد. مثلا مبنای نظریه‌های روان‌شناسانه و روانکاوانه، مشخصا فلسفه نیست.
از نظریه‌ها می‌توان این تعریف‌ها را ارایه کرد: 1- نظریه طرح فرضیه‌های عقلی، تحلیلی و تالیفی در باره‌ی مفهوم بخشی به چیستی پدیده‌ها است. 2- نظریه‌ها خاستگاهِ معرفتی و فلسفی دارند که هر نظریه در واقع فهم‌پذیری چیستی پدیده‌ها بنابه پیش‌فرض معرفت و فلسفه است. 3- نظریه‌ها بی‌آن‌که محل تطبیق مشخصی داشته باشند طرح می‌شوند اما بر چگونگی فهم ما درباره‌ی چیستی پدیده‌ها تاثیر می‌گذارد.
در این تعریف‌ها چند مورد قابل توضیح است. نخست این‌که نظریه‌ها از نظر منطقی، مصداق‌پذیر نه بلکه تصورپذیر استند. بنابراین نباید نسبت به نظریه‌ها برخورد مصداقی داشته باشیم که کارکرد ارجاعی آنها را در جهان بیرون مورد بررسی قرار بدهیم. نظریه‌ها کارد تصوری و مفهومی دارند که مناسبات بیناذهنی بین ذهن‌ها و چگونگی درک مفهومی چیستی پدیده‌ها برقرار می‌کند.
در تعریف دوم معرفت و فلسفه جدا درنظر گرفته می‌شود. معرفت عام است و فلسفه خاص است. یعنی فلسفه می‌تواند شامل معرفت شود اما معرفت فراتر از فلسفه است. بنابراین نظریه‌های روانکاوی، اساطیری، عرفانی و... شامل معرفت استند اما به صورت مشخص فلسفه نیستند. این تاکید برای این صورت گرفت‌که نظریه‌ها مبناهای معرفتی و فلسفی دارند.
برای این‌که منظور از نظریه در این یادداشت مشخص شود، بهتر است نظریه را در معنای محدود به کار ببریم که این کاربرد محدود از نظریه «نظریه‌ی ادبی» است. باید پرسید که نظریه‌ی ادبی چیست؟ نظریه یا نظریه‌های ادبی فهم‌پذیری چیستی ادبیات است. یعنی نظریه‌ها می‌خواهند به «ادبیات چیست» پاسخ بدهند. نظریه‌های ادبی بنابه چشم‌اندازهای متفاوت می‌خواهند درباره‌ی چیستی متن ادبی نظریه‌پردازی کنند و بگویند تفاوت متن ادبی با متن تاریخی و... در چیست.
از چشم‌انداز نظریه‌های ادبی می‌توان در ارتباط نقد و نظریه سخن گفت. نظریه‌ی ادبی در نقد نسبتا مفهوم محدودتر پیدا می‌کند؛ چرا؟ برای این‌که نظریه‌ی ادبی درکل درباره‌ی چیستی ادبیات نظریه‌پردازی می‌کند اما نقد ادبی از نظریه‌های ادبی استفاده‌‌های کاربردی‌تر می‌کند که این استفاده‌های کاربردی در واقع کاربست یک یا چند نظریه برای معنامندی و مفهوم‌بخشی متن ادبی بنابه یک یا چند چشم‌انداز نظری است. مثلا می‌گوییم نقد روانکاوانه، نقد فیمنیستی، نقد مارکسیتی، نقد فرهنگی، نقد فرمالیستی، نقد شالوده‌شکنانه و... .
اما پرسش مهم این است‌که چگونه می‌توان نظریه یا نظریه‌هایی را توسط نقد برای معنامندی و معنابخشی متن ادبی به کار بست؟ آیا می‌توان ادبیات را به نظریه‌های نقادی تقلیل داد؟ پاسخ این است‌که نمی‌توان ادبیات را به نظریه‌ها تقلیل داد یا طبق نظریه‌ها به تولید متن ادبی پرداخت. از نظریه یا نظریه‌ها برای خوانش معنامندی و معنابخشی ادبیات بنابه گنجایش‌های ادبی و محتوای متن ادبی می‌توان استفاده کرد.
این‌که طبق نظریه‌ها نمی‌توان به تولید متن ادبی پرداخت به این معنا است‌که نمی‌توان از نظریه‌ا‌ی مانفیست ساخت، بعد طبق آن مانفیست متن ادبی تولید کرد. اگرچه تعدادی با استفاده از نظریه‌ها مانفیست‌سازی می‌کنند، بعد طبق آن مانفیست می‌خواهند متن ادبی تولید کنند که چنین رویکردی از اساس نادرست است. زیرا ادبیات نتیجه‌ی تصادم و برخورد روان‌شناختانه و هستی‌شناختانه‌ی انسان با زندگی و جهان است.
ارتباط نظریه و ادبیات و نقد و نظریه نسبتا مشخص شد. بنابراین به ارتباط نقد و ادبیات پرداخته می‌شود. نقد پیش از میلاد داشته‌ایم که کتاب پویتکه‌ی ارسطو و شکوهِ سخن از لونگینوس است. اما نقد ادبی‌ای‌که رابطه‌ی متدوام و کارکردی جدی با ادبیات داشته است نداشته‌ایم. بنابراین نقد ادبی برداشتی مدرن از نسبت ادبیات با بحث‌های خرد انتقادی و فلسفی است.
ارتباط نقد و ادبیات چندسُویه است. نقد رابطه‌ی ادبیات را با خرد، فلسفه، نظریه‌ها و سایر علوم برقرار می‌کند. نقد می‌تواند موجب تحول ادبیات شود و به ادبیات عمق ببخشد، زیرا نقد معرفت فکری و هنری نویسنده و شاعر را می‌تواند توسعه ببخشد. نقد می‌تواند موجب شود ادبیات از سطحی‌نگری، تقلید، تکرار و... رهایی یابد. ادبیات نیز می‌تواند باعث پویایی و تحول نقد شود، زیرا نقد در برخورد با متن‌های ادبی خلاق و با توانش ناگزیر است، پیش‌فرض‌های خود را عوض کند و پوست بیندازد تا بتواند با متن‌های خلاق و با توانش ادبی ارتباط برقرار کند.
نقد ادبی با ادبیات یک رابطه‌ی مشخص نیز دارد که نقد قاعده و قواعد نقادی خود را از متن‌های معتبر ادبی استخراج می‌کند. بنابراین نقد و دسته‌بندی نوعی ادبیات به اساس تعمیم این قاعده و قواعد صورت می‌گیرد. دسته‌بندی حماسه، تراژدی و غنا به‌اساس همین قاعده و قواعد انجام می‌شود. در شعر فارسی که می‌گوییم این قصیده، غزل، مثنوی و... است، به‌اساس قاعده و قواعدی این تقسیم‌بندی ارایه می‌شود که نقد ادبی از قالب‌های شعر فارسی استخراج کرده است و این قاعده و قواعد را برای مشخص‌کردن قالب‌های شعر فارسی تعمیم می‌دهد.
در گذشته این قاعده و قواعد مطلق فکر می‌شد اما این قاعده و قواعد مطلق نیستند. در مقطعی از زمان می‌توانند کارآیی داشته باشند و در مقطعی از زمان ممکن باعث عدم تحول در ادبیات شوند؛ به‌ویژه اگر فکر شود که این قاعده و قواعد مطلق و ازلی-ابدی استند. در صورتی‌که منتقدان تیزهوش نباشند و نتوانند خلاقیت و توانش ادبی را در اثر ادبی تشخیص کنند، این قاعده و قواعد می‌توانند موجب ایستایی و عدم تحول در ادبیات شوند.
سه وحدت ارسطو در زمانی قاعده و قواعد برای سنجش آثار بهتر ادبی بودند اما سرانجام این سه وحدت قاعده و قواعد دست وپاگیری برای جلوگیری از خلاقیت و تحول در متن ادبی شدند. بنابراین منتقد باید معرفت و تیزهوشی درک خلاقیت و توانش ادبی متن ادبی را داشته باشد که بتواند خلاقیت و تحول متن ادبی را فراتر از قواعده و قواعد معمول و شناخته‌شده بشناسد و بشناساند.
معمولا من با این دو پرسش نیز رو به‌رو شده‌‌ام که «ادبیات مقدم است یا نقد؟» و «نقد ادبیات (متن ادبی) است یانه؟». پاسخ پرسش نخست مشخص است‌که ادبیات مقدم بر نقد است. این پرسش مثل این است‌که بگویم جامعه مقدم است یا جامعه‌شناسی. طبعا جامعه مقدم بر نظریه‌ها و علم جامعه‌شناسی است. رابطه‌ی نقد و ادبیات نیز مانند رابطه‌ی جامعه و جامعه‌شناسی است.
در باره‌ی پاسخ به پرسش دوم می‌توان گفت‌که نقد می‌تواند ادبیات باشد اما به‌صورت مشخص «متن ادبی» نمی‌تواند باشد. هنگامی‌که ادبیات گفته می‌شود، منظور یک رشته‌ی علوم اجتماعی و بشری است. ما در این رشته‌ی علمی، نقد ادبی، جامعه‌شناسی ادبیات، نظریه‌ی ادبی، تاریخ ادبیات، کلیات مسایل ادبی و... داریم. همه درباره‌ی موضوعی می‌پردازند که آن موضوع «متن ادبی» است. بنابراین بحث متن ادبی و ادبیات تفاوت دارد. از این نظر نقد ادبی، شامل ادبیات و ادبیات‌شناسی می‌شود.
دسته‌بندی‌ای را که من از ادبیات، متن ادبی و نقد ادبی ارایه می‌کنم قابل قبول همه نیست. زیرا تعدادی نقد ادبی را نیز متن ادبی می‌دانند و می‌گویند نقد ادبی باید مانند متن ادبی خلاق باشد. کسانی‌که چنین نظر دارند بیشتر گرفتار نظریه‌های پساساختگرایانه و پست‌مدرنیستی استند (بحث پست‌مدرنیسم در ادبیات جایگاه خود را دارد اما اینجا می‌تواند استفاده‌جویی ساده‌انگارانه از پست‌مدرنیسم باشد)؛ نمی‌خواهند بین متن‌ها تفکیک بگذارند. می‌گویند متن ادبی متن است، نقد نیز متن است.
لازم نمی‌دانم بحث نظریه‌های پست‌مدرنستی را باز می‌کنم. اما این را به تاکید می‌گویم کسانی‌که می‌گویند نقد ادبی نیز متن ادبی است؛ این سخن آنها فرافکنی‌ای بیش نیست. نقد با چشم‌انداز دسته‌بندی شده و تعریف‌شده باید وارد متن ادبی شود و از متن ادبی خوانش ارایه کند. فرق نمی‌کند این خوانش، خوانش فرمالیستی، واسازانه، فیمنیستی و... باشد. در هر صورت نقد ادبی حضورِ پسامتن ادبی دارد. نمی‌گویم که نقد ادبی نسبت به متن ادبی ثانوی و حاشیه‌ای است اما این واضح است‌که نقد ادبی پسامتن ادبی است.
نسبت نقد، نظریه و ادبیات نسبتا مشخص شد، بهتر است با چشم‌انداز این نسبت‌ها به بحث گفتمان نقد ادبی در ادبیات افغانستان پرداخته شود. بحث گفتمان نقد ادبی در ادبیات افغانستان را با این پرسش‌ها آغاز می‌کنم: «معرفت روشنگری و فلسفه‌های مدرن در افغانستان شناخته شده است؟ جقدر ترجمه، تالیف و تحقیق در این باره داریم؟ برداشت از نقد ادبی مدرن نظریه‌محور است. نظریه‌های ادبی در افغانستان چقدر مطرح و نهادینه شده‌اند؟
درصورتی‌که پاسخ نخست این باشد که فلسفه و فلسفه‌های مدرن در افغانستان شناخته شده نیست؛ مطرح‌بودن نظریه‌ها نیز منتفی است. زیرا نظریه‌ها پیامد فلسفی و معرفتی دارند. اگر هنوز برداشت ما از نقد، نقد مدرن نیست، پس منظور ما از نقد چیست؟ عیب‌گیری است؟ عیب‌گیری برداشتی است سنتی که در نسخ‌نویسی مطرح است؛ نهایتا همان جدایی سره از ناسره است.
اما نقد مدرن ادبی دسته‌بندی نوعی، موضوعی، بررسی شگردهای زبانی، تاویل هرمنوتیکی و خوانش‌های ممکن و متفاوت متن ادبی برای معنامندی ادبیات طبق افق انتظارات زمانه از چشم‌اندازهای گوناگون می‌تواند باشد. آنچه‌که در نقد ادبی مدرن و گفتمان نقد ادبی خیلی مهم است، این است‌که نقد یک عملکرد و کردار نوشتاری است. بنابراین می‌توان این عملکرد را اندازه گرفت و سنجید. اندازه‌گرفتن نقد این است‌که ببنیم چقدر نقد مکتوب وجود دارد، به‌اساس وجود نقد مکتوب قضاوت کرد.
این‌که گفتم نقد ادبی عملکرد و کردار نوشتاری است، به این معنا است‌که اندیشه‌ی مدرن و فلسفه‌ی مدرن نوشتاری است. اندیشه‌ی مدرن نمی‌تواند عملکرد شفاهی و گفتاری باشد. اندیشه‌ی شفاهی و گفتاری، اندیشه‌ی بدوی و پیشارنسانسی است. اندیشه‌ی نوشتاری چارچوب استدلالی و انسجام خود را دارد که اندیشه‌ی گفتاری این چارچوب را ندارد. بنابراین نمی‌توان نقد را کردار شفاهی و گفتاری دانست. اگر قرار باشد نقد را عملکرد گفتاری بدانیم، همه منتقد ایم؛ به تعبیری خیلی زیاد منتقد داریم!.  
فرهنگ نقادی ما استوار بر شفاهی‌گری و گفتار است. به نظرم برخورد شفاهی با نقد، برخوردی بدوی با نقد است. این برخورد نقد را دچار سطحی‌نگری می‌کند، حتا می‌تواند موجب عدم شکل‌گیری فرهنگ و گفتمان نقد ادبی شود. زیرا شفاهی‌گری در نقد، چیزی بنام نقد و اندیشه‌ی نقادی از خود به جا نمی‌گذارد.
اگر بخواهم به نقد نوشتاری در افغانستان اشاره کنم با مدارا می‌توان از این کتاب‌ها نام برد: نقد ادبی از قویم، بیست یک مقاله از حسین یمین، تحلیل ادبیات داستانی در افغانستان از محمد حسین محمدی، حاشیه‌ها از رهنورد زریاب، شعر سپید چیست از محمود جعفری، گام بی‌توقف از خالده فروغ، مجموعه‌مقاله‌های پرتو نادری، طلیعه‌ی شعر معاصر از علی شیر رستگار، نقد بیدل از علامه سلجوقی، مجموعه‌مقاله‌ها از قنبرعلی تابش، مواجهه با متن از یامان حکمت، سوء خوانش از نصیر آرین، تجدد و نو گرایی در شعر معاصر از اسحاق فایز، دانایی‌های ممکن متن، خوانش متن و گشودن از من و تاثیر نظام‌های سیاسی بر ادبیات افغانستان از فضایلی. اشاره کردم که از این کتاب‌ها با مدارا بنام نقد یاد می‌کنم، زیرا درباره‌ی هر کدام این کتاب‌ها از نظر اصول نقادی مدرن می‌تواند ملاحظاتی وجود داشته باشد.
جسته‌گریخته نقد داریم اما نقد به معنای گفتمان نقد ادبی نداریم. این نقدها منفرد و گسته استند که از نظر معرفتی نقادی مدرن به‌هم نمی‌رسند. این نارسایی معرفتی در نقد ما موجب می‌شود که نقد مناسبت تاثیرگذار در تحول ادبیات برقرار نتواند. اما گفتمان نقد ادبی، نقد پیوسته و دارای مبنای نظری از چند چشم‌انداز است‌که به دسته‌بندی، معنامندی و پویایی ادبیات می‌انجامد. گفتمان نقد ادبی در نتیجه‌ی فعالیت‌های نقادی نوشتاری متدوام منتقدان در یک بستر توسعه‌یافته‌ی فرهنگی مدرن شکل می‌گیرد.
این فعالیت‌های نقادی پیوسته و متداوم به نقد و دسته‌بندی ادبیات از چشم‌اندازهای متفاوت نظری می‌پردازند که سرانجام این نقادی منجر به فعالیت فرهنگی و ادبی بینارشته‌ای و معرفت‌شناسانه می‌شود. این فعالیت فرهنگی و ادبی بینارشته‌ای و معرفت‌شناسانه، گفتمان نقدبی است. اما جامعه‌ی ما از نظر معرفت فکری و فرهنگی فلسفه‌های مدرن و از نظر منابع انسانی (شخصیت‌های علمی) گنجایش شکل‌گیری گفتمان نقد ادبی را ندارد.
گفتمان نقد ادبی در بستری فرهنگی و اجتماعی توسعه‌یافته از نظر فلسفه‌های مدرن می‌تواند شکل بگیرد. زیرا گفتمان نقد ادبی یکی از پیامدهای گفتمان‌های فلسفی و معرفتی در جامعه است. هنگامی‌که معرفت و گفتمان‌های فلسفی در یک جامعه شکل نگرفته باشد، آن جامعه از نظر فرهنگی و فکری گنجایش شکل‌گیری معرفت‌های فلسفی مدرن را نداشته باشد، چگونه می‌توان توقع داشت‌که گفتمان نقد ادبی در آن جامعه شکل بگیرد. بنابراین ما باید نخست در پی شکل‌دهی گفتمان‌های معرفتی و فلسفی مدرن باشیم تا گفتمان نقد ادبی در تداوم گفتمان‌های معرفتی و فلسفی مدرن شکل بگیرد.

۱۳۹۹ خرداد ۱۴, چهارشنبه

نمی‌توانم نفس بکشم (جورج فلوید)

اگر در باره‌ی جورج فلوید بنویسم، حتما تعدادی می‌گویند، برای این‌همه مشکل کشور نمی‌نویسد به جورج فلوید می‌نویسد. کسانی‌که این سخن را می‌گویند درست است. اما عرض این است‌که آرامی و ناآرامی کشور ما نیز در واقع به حاشیه‌های آرامی و ناآرامی آمریکا ارتباط می‌گیرد. آمریکا کشوری است‌که دموکراسی، حقوق بشر و بازار آزاد در جهان صادر می‌کند. حضور خود را در جهان توسعه‌‌ی دموکراسی، حقوق بشر و بازار آزاد می‌داند. یعنی آمریکا برای پیاده کردن سه ارزش جهان‌شمول لیبرالیسم که دموکراسی، حقوق بشر و بازار آزاد است، می‌جنگد اما جورج فلوید یک مرد سیاه‌پوست زیر زانو یک پولیس سپیدپوست جان می‌بازد. جان‌باختنی‌که انگار به حقوق‌ بشر در آمریکا ارتباط ندارد؛ زیرا یک سیاه‌پوست جان می‌بازد!
پولیس سپید‌پوست چهره‌ی نمادین و ناخوداگاه حکومت آمریکا و سرمایه‌داری است. در این رفتار پولیس حکومت آمریکا با یک شهروند سیاه‌پوست، دو جنبه‌ی ناخودآگاه این حکومت تبارز می‌کند: جنبه‌ی نژادپرستی و جنبه‌ی سرمایه‌داری. جنبه‌ی نژادپرستی این‌که مرگ انسان سیاه‌پوست کم هزینه است. جنبه‌ی سرمایه‌داری این‌که سیاه‌پوستان از بخش‌های اجتماعی فرودست آمریکا استند؛ بازهم مرگ و زندگی شان از نظر پیامد اقتصادی کم‌هزینه است.
پولیس سپیدپوست آمریکا با پیش‌فرض نژادپرستانه و سرمایه‌داری این سیاه‌پوست را کشت. اگر جورج فلوید یک سپیدپوست می‌بود احتمال داشت پولیس آمریکا این‌گونه بر گلویش زانو نمی‌زد تا او زیر زانویش بمیرد، زیرا پیش‌فرض پولیس پیامد مرگ او را پیش‌بینی می‌کرد.
آمریکا دو خودآگاه دارد: خودآگاه نژادپرستانه و سرمایه‌پرستی بی‌رویه و خودآگاه حقوق‌بشر باور و دموکراسی‌باور. خودآگاه نژادپرستانه‌ی آمریکا پس از مبارزات لوترکینگ به‌نوعی از نظر سیاسی و فرهنگی (در مناسبات روبنایی) پس زده شده است و به ناخودآگاه تبدیل شده است. بنابراین حکومت آمریکا حقوق‌بشر باوری و دموکراسی‌باوری را خودآگاه خود نشان می‌دهد.
اما ترامپ که نماینده‌ی نژادپرستی و سرمایه‌داری در آمریکا است، معمولا نمی‌تواند ناخودآگاه نژادپرستانه‌ی خود را کتمان کند. بار بار به‌طور آگاهانه یا ناخودآگاهانه، گفتار و رفتار نژادپرستانه از خود نشان می‌دهد که در مرگ جورج فلوید و در اعتراض به مرگ او نیز رفتار و گفتار نژادپرستانه نشان داد.
مرگ جورج فلوید پس از مرگ لوترکینگ می‌تواند مرحله‌ی دیگری از مبارزات علیهِ نژادپرستی و سرمایه‌داری را در آمریکا شکل بدهد. مرگ جورج فلوید در حکومت ترامپ نمی‌تواند اتفاق ساده‌ای باشد، زیرا پس از رویکار آمدن ترامپ نژادپرستی و برتری نژاد سپید تشدید شده است، اکثر نژادپرستان آمریکا طرفداران ترامپ استند، ترامپ نیز نسبت به رفتار و گفتار این طرفداران خود بی‌علاقه نیست، حتا می‌خواهد قهرمان طرفداران نژادپرست خود باشد. بنابه این رویکرد سیاسی ترامپ، جریان‌های نژادپرست و جریان‌های علیهِ نژادپرستی رو در رو قرار گرفته‌اند.
ترامپ نماینده‌ی جریان‌های نژادپرست است. نهادهای مدنی، فرهنگی و بخش‌های بزرگی از جامعه‌ی آمریکا نماینده‌ی جریان‌های علیهِ نژادپرستی استند. این اعتراض‌ها در مناسبات فرهنگی و اجتماعی از نظر نژادپرستی و در مناسبات اقتصادی از نظر سرمایه‌داری بی‌تاثیر نخواهد بود. آمریکا در اکثر کشورهای جهان حضور سنگین نظامی دارد اما میلیون‌ها آمریکایی بیمه‌ی تندرستی و خدمات سوشیال کشورهای اروپایی را ندارد.
اگر دقت کنیم در افغانستان نیز مرگ هر قوم بنابه پیش‌فرص‌های تباری هزینه‌ی مشخص دارد. پیش‌فرض در افغانستان این است‌که مرگ و زندگی مردم هزاره کم‌هزینه است. بنابراین معمولا از حمله بر هزاره‌ها در جوسازی فضای سیاسی استفاده‌ی تاکتیکی صورت می‌گیرد. بنابراین بهتر است به‌عنوان حاشیه‌های جنگ‌ها و سیاست‌های آمریکا متوجهِ وضعیت سیاسی جامعه‌ی خود باشیم.