۱۳۹۹ آبان ۶, سه‌شنبه

بازخوانی انتقادی برنامه‌ی «هنر» تلویزیون طلوع (چیستی هنر)

 تلویزیون‌ها در افغانستان برنامه‌های جدی‌ای‌که جنبه‌های معرفتی و فکری داشته باشند، خیلی کم دارند، حتا می‌توان گفت ندارند. رسانه‌های چاپی و روزنامه‌ها نیز ستون‌های مشخصی در باره‌ی معرفی اندیشه‌ها و کتاب‌ها ندارند. بنابراین برنامه‌هایی‌که جنبه‌ی فکری و معرفتی دارند، در هر صورت باید از چنین برنامه‌هایی حمایت شود. ممکن این برنامه‌ها آن‌چنان‌که لازم است، از نظر معرفتی مساله‌محور و متمرکز نباشند اما می‌توانند آغازی برای برگزاری و رواج برنامه‌های معرفتی باشند. از این دید، برنامه‌ی هنر تلویزیون طلوع به اجرای آرش بارز مورد علاقه‌ی من است.

این یادداشت را برای تقویت این برنامه می‌نویسم. منظورم از تقویت این است‌که برنامه بیشتر مورد توجه قرار بگیرد. در افغانستان برنامه‌های روزمره و سیاست‌زده بسیار مورد توجه قرار می‌گیرند و رسانه‌ها چندین‌بار نمایش‌های سیاست‌زده و... را بازتاب می‌دهند. یک سیاست‌مدار می‌رود وسط شهر برای چند دقیقه از موتر زره‌اش پایین می‌شود، با چند فرد از قبل سازمان‌دهی‌شده تصویر شیفته‌خود (سلفی) می‌گیرد. در رسانه‌ها و رسانه‌های اجتماعی هیاهو می‌شود که فلان مقام حکومت در شهر دیده شده است. این دیده‌شدن یک مقام حکومتی در شهر نهایت شجاعت تصور می‌شود. آن مقام و فیس‌بک‌های استخدامی‌اش با افتخارات شهرآشوب‌برانگیزی عکس‌ها را نشر و دست به دست می‌کنند.

حقیقت این است‌که چنین برخوردی با امنیت و سایر مناسبات سیاسی فاجعه‌ی حکومت‌داری است و در مناسبات شخصیتی فاجعه‌ی اخلاقی و روانی است. در چنین وضعیتی برنامه‌ای مانند برنامه‌ی هنر که در یکی از تلویزیون‌ها برگزار می‌شود، غنیمت نه که مهم‌تر از غنیمت است. اگر دقت کنیم «غنیمت» گفتن در فرهنگ ما جالب است.

منظور من از انتقاد بیشتر گفت وگو است. گفت وگو یعنی وسعت‌بخشیدن موضوعی و گشودن مساله‌ای می‌تواند باشد. نه گشودن به معنای ارایه‌ی معنای مطلق، گشودن به معنای فراتر بردن موضوع و مساله‌ای از مطلق‌انگاری و مطلق‌اندیشی. موضوع‌ها و مساله‌های معرفتی معنا و معنای متفاوت دارند اما پاسخ ندارند. این‌که می‌گویم موضوع‌های معرفتی معنا و معناهای متفاوت دارند، به این معنا است‌که این معناداری خیلی نهفته در موضوع و مساله‌ی معرفتی نیست، بلکه در طرح، تحلیل، تاویل و انتقاد از موضوع و مساله است. بنابراین معناداری موضوع و مساله‌ی معرفتی به چگونگی پرداختن افراد به موضوع و مساله ارتباط دارد.

منظورم از انتقاد به مثابه‌ی گفت و گو انتقاد از چشم‌انداز چگونه پردازی و معنادار کردن موضوع و مساله‌ی معرفتی است. «هنر چیست» یکی از موضوع‌های معرفتی است؛ مانند این است‌که بپرسیم «مرگ چیست»، «زندگی چیست»، «عشق چیست»، «رنج چیست»، «خوش‌بختی چیست» و... . هنگامی‌که «چیست» را جلوی یک واژه می‌گذاریم، ناخواسته ما را فرامی‌خواند به کشف ماهیت و حقیقت آن چیز. یعنی تعبیرهای زیادی از مفهوم و معنای مرگ، زندگی، عشق و... وجود دارد اما اصالت، ماهیت و حقیقت این رویدادها چیست. بنابراین طوری تصور می‌شود که آنچه را ما در باره‌ی این رویدادها و مفهوم‌ها در پیرامون خود احساس و درک می‌کنیم، همه کپی و نقلی اند؛ اصل، حقیقت و ایده (مُثُل) باید پیدا شود.

دانسته یا نادانسته دچار تصور و پنداشت حقیقت افلاتونی می‌شویم. درحالی‌که ورای رویدادها، اشیا و مناسبات، حقیقت مُثُلی‌ای وجود ندارد. اما مهم این است‌که ایده‌ی حقیقت مُثُلی از کجا می‌آید؟ انسان از نظر معرفتی چرا درگیر آن است؟ این درگیری ارتباط به معنا دارد. پرسش این است «معنا چیست». رابطه‌ی معنا، واقعیت و حقیقت در چیست؟ چیزی‌که خودش وجود دارد، چه نیازی به معنا دارد؟ واقعیت چیزی و امری است‌که وجود دارد. پس چرا ما فراتر از واقعیت از واقعیت توقع معنا داریم. این توقع معنا فراتر از واقعیت از واقعیت همان توقع افلاتونی نیست‌که چیزها و واقعیت جهان را سایه‌ای از حقیقت، ایده و مُثُل می‌دانست؟

بنابراین می‌توان گفت پرسش از هنر چیست، این است‌که معنای حقیقی هنر چیست. در این صورت با واقعیت هنر نه با چیستی معنا، ایده و حقیقت هنر درگیر ایم. از همین چشم‌انداز معناگرایانه وارد بحث چیستی هنر می‌شوم. پنداشت من این است‌که خاستگاه معنا به درک انسان از فقدان ارتباط می‌گیرد. بنابراین خاستگاه درک معنا و چیستی هنر نیز بی ارتباط به درک فقدان از چیزها، زندگی و جهان نیست.

آرش بارز برنامه را تا مساله‌محور آغاز می‌کرد، بیشتر معرفی‌محور آنهم با دیدگاه سنتی آغاز کرد. برنامه، معمولی پیش رفت. آرش بارز چندان نتوانست از تعبیر و تعریفی‌که کارشناسان برنامه ارایه می‌کرد، تناقض‌ها و چشم‌اندازهای تازه‌ای را دریابد و در پرسش مطرح کند.

علی امیری پاسخ‌دهنده‌ی نخست برنامه بود. امیری این گزاره را از تعریف هنر ارایه کرد: «هنر آشکار کردن و نشان دادن زیبایی‌هایی است‌که در اشیا، امور و رخدادها مستور است». رویکرد این تعبیر از هنر را می‌توان فلسفی گفت. اگر این تعبیر را از نظر فلسفی مورد استدلال قرار بدهیم، چندان استدلال معنادار فلسفی‌ای از این گزاره‌ی ظاهرا فلسفی‌نما به دست نمی‌آید. در این گزاره دو مفهوم داریم: هنر و زیبایی. این گزاره را از نظر منطقی می‌توان چنین خلاصه کرد که هنر زیبایی است. زیبایی چیست؟ به تعبیر علی امیری در این گفت وگو زیبایی در هر چیزی وجود دارد، اما می‌تواند مستور باشد. مهم این است‌که افراد باید بتوانند زیبایی را در چیزها کشف کنند و نشان بدهند.

استدلال من این است‌که هنر حتما زیبایی نیست و درک انسان از هنر حتما به درک زیبایی نمی‌انجامد. مهم‌تر از همه هنر حتما در اشیا، امور و رخداد مستور نیست. اما زیبایی در چیزها مستور نه شاید متصور باشد. برای همین است‌که من می‌گویم هنر درکل زیبایی نیست. نیاز است اندکی در باره‌ی زیبایی توضیح بدهم. پل الوار می‌گوید: زیبایی امری است‌که انسان را نومید می‌کند. یعنی این‌که زیبایی به درک انسان از بی بقایی و فناپذیری ارتباط دارد. چرا؟ برای این‌که جوانی، شکوفه‌ی گل‌ها، سبزی درختان، بهار و... همیشگی نیستند. آنچه در نظر ما زیبا استند، اگر همیشگی می‌بودند، آیا باز هم زیبا بودند؟ آیا باز هم ما به درک زیبایی می‌رسیدیم؟ برداشت من این است‌ اگر جوانی، شکوفه‌ی گل‌ها و هرچه را که زیبا تصور می‌کنیم، همیشگی بودند، ما به مفهوم و درک امر زیبا پی نمی‌بردیم.

درک زیبایی امر فرهنگی است، از یک جامعه تا جامعه‌ای، نسبتا تفاوت دارد. در جامعه‌های بشر بسیاری چیزها و مناسبات ممکن زیبا باشند اما هنر نیستند. زیرا هنر طبیعی نیست. هنر از جعل‌ها و ساخته‌های انسان است. جناب زهیر وزیر اطلاعات و فرهنگ در باره‌ی هنر سخن معناداری گفت‌که از نظر منطقی، اساس سخن علی امیری در باره‌ی هنر را نقض می‌کرد. اما آرش بارز این را درک نکرد که از علی امیری می‌پرسید.

زهیر بین طبیعت و صنعت تفاوت گذاشت، گفت نمی‌توان چیزهای طبیعی را هنر گفت، زیرا هنر به چیزهایی گفته می‌شود که صنعت و از ساخته‌های انسان است. این تفکیک به نظرم خیلی تفکیک دقیقی بین هنر به مثابه‌ی صنعت، ایجاد و ساختن با طبیعت و چیزهای طبیعی است. سخنان دیگر زهیر اشاره به واقعیت هنر از نظر رسمیات بود؛ این‌که حکومت در این شرایط تاریخی چه چیزی را هنر می‌گوید و چه چیزی را هنر نمی‌گوید. جایگاه زهیر ایجاب می‌کرد که نظر رسمی حکومت را در باره‌ی واقعیت هنر بگوید.

اما بحث من در باره‌ی چیستی و ماهیت هنر است. با همین تفکیک که چیزهای طبیعی را نمی‌توان هنر گفت، به بحث ماهیت هنر می‌پردازم. پرسش من این است انسان چرا مجسمه می‌سازد؟ انسان چرا نقاشی می‌کند؟ انسان چرا داستان می‌سازد؟ انسان چرا شعر می‌گوید؟ به جای همه‌ی این سوال‌ها می‌توان این پرسش را کرد: انسان چرا چیزهایی را می‌سازد که کارکرد و کاربرد مشخصی در زندگی ندارد؟ بیشتر جنبه‌ی بازی دارد اما بازی‌ای‌که پیامد روانی و عاطفی دارد.

درک امر زیبا می‌تواند در چیزهای طبیعی و در چیزهای هنری (ساخت انسان) وجود داشته باشد. اما درک امر زیبا و درک ساخت هنر شامل دو مرحله‌ی زیبایی‌شناختی انسان می‌شود. درک امر زیبا در مرحله‌ی نخست قرار دارد. انسان بنابه فناپذیری چیزهای طبیعی به درک امر زیبا می‌رسد. درک امر زیبا او را نومید می‌کند. این احساس و درک نومیدی از فناپذیری زیبایی، موجب ساخت و درک هنری می‌شود. بنابراین انسان می‌خواهد امور و چیزهای فناپذیر زیبا را بازتولید کند، ایجاد کند و بسازد.

احساس زیبایی می‌تواند حسی و خوشایند باشد اما احساس و درک هنری حتما خوشایند نیست، بلکه بیشتر معنادار بنابه درک فقدان است. در حقیقت، هنر می‌خواهد فقدان را معنادار کند. زیرا هنر چیزهای فناپذیر را به صورت نمادین می‌سازد و عرضه می‌کند. اینجا است‌که هنر کشف، آشکار کردن و نشان دادن زیبایی در چیزها و... نیست. هنر در حقیقت نتیجه‌ی درک زیبایی‌شناختی رنج انسان از فنا و فقدان است. هنر به ویژه هنر مدرن انسان را به احساس خوشایندی یا زیبایی فرانمی‌خواند. هنر انسان را به درک تهی‌گی در دل اشیا و زندگی فرامی‌خواند.

حمیرا قادری به بحث هنر بیشتر دانشگاهی برخورد کرد. منظورم از برخورد دانشگاهی این است‌که ما معلمان معمولا از مفاهیم تعریف لغوی و اصطلاحی ارایه می‌کنیم. این کار به معلمان فرصت می‌دهد که بازی را از قبل در برابر دانشجویان بسته کند. حمیرا قادری پس از تعریف لغوی و اصطلاحی هنر، ماهیت و چیستی هنر را فضیلت و نظم (آراستگی) دانست.

فضیلت و نظم دو برداشت فلسفی و معرفتی یونانی است‌که از دوره‌ی ارستو تا هنوز کاربرد مفهومی دارد. اصولا چیزها به نوعی نظم و تناسب دارند. اما فضیلت چیست؟ فضیلت به تعبیر یونانی و ارستویی آن پنداشت ذاتی‌ای در چیزها است‌که یک چیز به اساس آن می‌تواند به برترین نوع و جنس خود برسد. مثلا در پشم فضیلتی است‌که قالین شود. در فلز فضیلتی است‌که شمشیر شود. برداشت ارستو به اساس فضیلت چیزها این بود که بنابه فضیلتی‌که در ذات پشم است از پشم نمی‌توان چیزی ساخت که از چوب ساخته می‌شود اما اکنون می‌توان از پشم نیز چیزهایی ساخت که خلاف فضیلت‌باوری یونانی از ماهیت چیزها است.

در هنر می‌توان نظم و فضیلت را تصور کرد اما هنر فضیلت و نظم نیست. به جای فضیلت و نظم بهتر است هنر را به تعبیر ارستو محاکات بدانیم. محاکات به تعبیر ارستو ساختن به اساس تخیل است‌که دیدن و شنیدن آن، اصل امر و چیزی را به یاد انسان می‌آورد که آن امر و چیز دچار فقدان است. بحث محاکات ارستویی به نوعی می‌تواند درک ما را از هنر بنابه درک فقدان عمیق‌تر کند. به اساس تعبیر محاکاتی ارستو از هنر می‌توان گفت‌که هنر ایجاد نمادین چیزها و رویدادها در نبود و فقدان چیزها و رویدادها است. ارستو تعبیر محاکاتی از هنر را در برابر پنداشت تقلیدی هنر از نظر افلاتون مطرح کرد. زیرا افلاتون هنر را تقلیدی محض چیزها می‌دانست. برای این‌که چیزها و جهان سایه‌ای از ایده و مُثُل بودند. هنر تقلیدی از سایه تصور می‌شد.

در پایان این یادداشت بحث در باره‌ی هنر را به این مساله رجعت می‌دهم: آیا هنر ماهیت بنیادینی دارد که ازلی و ابدی باشد و ما در پی شناخت ماهیت بنیادین هنر باشیم؛ به اساس شناخت ماهیت بنیادین هنر، از هنر شناخت ارایه کنیم؟ اساسا هنر یک امر تاریخی و فرهنگی در تاریخ فرهنگ بشری است. چگونگی درک بشر از هنر به زیست معنامند و تاریخی انسان ارتباط می‌گیرد. بنابراین برداشت انسان از ماهیت هنر ثابت نیست و همین‌گونه دسته‌بندی انسان از چیزهای هنری ثابت نیست.

برداشت کسانی‌که در مصر باستان تابوت و گور پادشاهان مصر را می‌ساختند، از ساختن تابوت و گورها هنری نبود و تابوت و گورها را تولید هنری نمی‌دانستند. اما از نظر ایجاد و ساختن کار هنری می‌کردند. ماهیت کار آنها هنری بود. زیرا بنابه درک فقدان می‌خواستند، فقدان را معنادار کنند. امروزه ما رسما کارهای آنها در جمع هنر دسته‌بندی می‌کنیم.

آثار گذشته‌گان همه ماهیت عتیقه پیدا می‌کنند، در رده‌ی هنر دسته‌بندی می‌شوند؛ درحالی‌که این آثار در دوره‌ی رواج خود کارکرد غیر هنری داشته‌اند؛ پس چرا در دوره‌ی ما ارزش هنری پیدا می‌کنند؟ بنابه فقدان دوره و کارکرد این اشیا، این اشیا ماهیت و جنبه‌ی هنری پیدا می‌کنند.

نظر من این است‌که بنابه تحول چگونگی درک انسان از فنا و فقدان، چگونگی ماهیت هنر نیز دچار تحول می‌شود. این‌که جامعه‌های بشر درکی نسبتا متفاوت از هنر دارند؛ این درک متفاوت نیز به چگونگی درک جامعه‌های بشر از فنا و فقدان ارتباط می‌گیرد. طالب، القاعده و داعش، آثار باستانی و هنری را خراب می‌کنند؛ چرا؟ برای این‌که درک آنها از فنا و فقدان نسبت به درک ما تفاوت می‌کند. آنها می‌گویند این کارها شرک، بت‌سازی و کار شیطانی است.

اما حقیقت این است‌که انسان با کار شیطانی هنر می‌خواهد فنا و فقدان را معنادار کند تا آنچه را که فنا شده است به یاد ما بیاورد که این یادآوری موجب درک معنادار فقدان شود و مهم‌تر از همه این‌که بدانیم انسان فانی است. بنابراین انسان فانی می‌خواهد با هنر، فانی بودن خود را به رخ جهان بکشد. اگر انسان فانی نمی‌بود، فقدان وجود نمی‌داشت، نیازی به درک هنر پیدا نمی‌کرد. هنر پدیده‌ی روان‌شناختی و هستی‌شناختی خلاقانه‌ی انسان از درک فقدان خویشتن و زیست‌جهان خویش است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر