۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

قیامِ «ناپوشیده گی»های هستی زن-انسان در سنگباران

موازی چشم هایم دراز می کشم
سعی می کنم خودم را سخت بغل کنم
دست راستم را می گذارم روی شانه ی چپم
بعد آرام دست چپم را می گذارم روی شانه ی راستم
خودم را بغل می کنم
...
 (هم بستر خورشید/ 194)

1
از این همه انسان های که رفته اند، وَ در آینده خواهد آمدند؛ رنج در وسطِ جهان بودن را، رنج در وسطِ جهان و چیزهابودن را، رنج تصادم با جهان را به عنوان مفهوم، در هر روزگار و هر نسل، کسانی معدودی استند که به عنوان انسان-بنیادین (منظور، از انسان-بنیادین، نماینده گی ناخواسته ی فرد از بشر، در برابر جهان است) با جهان رو به رو می شوند؛ در این رو در رویی، به ساخته ها و جعل های بشری، رو به رو می شوند (که این همه جعل های انسانی، مفهومی شده برای ارایه ی جهان، وَ بر انسان، سیطره، یافته اند، و سرخوشی شده برای هویت انسانی) وَ ناگزیر اند تا با این همه جعل، حساب شان را به عنوان انسان-نمادین در برابر خویش و در برابر جهانِ جعل کرده ی انسان، روشن کنند؛ و با این روشن کردن حساب و کتاب خویش با مفهوم انسان و جهان؛ بایستی در وسط جهان ایستاد شوند، وَ شاهد غروب همه دلخوشی ها و سرخوشی های باشند که مفهوم انسان و جهان، با آنها جعل شده است. این انسان، انسانی ست بخته برگشته؛ انسانی که ناخواسته در برابر سرنوشت و تقدیر، قرار گرفته است؛ ناچار است تا این رو در رویی با سرنوشت و تقدیر را با رنج بردن، جبران کند؛ شاید صورت­نمادین این انسان، اسطوره ی سیزیف یا اطلس است؛ سیزیفی که سنگ را همین که به قُله برساند، بیفتد؛ تا ابد این رساندن سنگ را به قله، تکرار کند؛ وَ اطلس را خدایان بنا به نافرمانی ای، وادار کرده اند تا ابد کره ی زمین را روی شانه هایش، نگه دارد تا زمین سقوط نکند؛ انسانی که با تقدیر و سرنوشت کلی بشر رو به رو می شود، ناگزیر است تا درک شوم بودن سرنوشت انسان را تحمل کند؛ فقط، وَ تنها خودش تحمل کند؛ حق ندارد، این بار رنج را به کسی دیگر، سرایت بدهد یا به دوش کسی، بگذارد.

2
اگرچه برخوردی من با چیزها و شخصیت های جهان متن، جدا از چیزها و شخصیت های بیرون از متن بوده است؛ این که شخصیت ها و چیزهای متن، مسوول جهان خویش در درون متن استند؛ بنابر این، شاعر و نویسنده، تعلق می گیرند به شخصیت های بیرون متن، وَ راویی استند که از چیزها و شخصیت های درون متن، روایت می کنند؛ از رنج، اندوه، عشق، هراس، اظطراب، حسرت، بیماری، شادی، سرخوشی، وَ... شان؛ اما باران سجادی چنان با شخصیت های شعری اش، رابطه ی عاطفی برقرار می کند که منطق مرز بیرون از متن و درون متن را می شکناند؛ شخصیت های شعری اش در باران، وَ باران در احساس شخصیت های شعری اش، درهم می آمیزد.
 باران سجادی (پخش این نوشته برابر شد به سی ساله گی باران سجادی، امروز سی سپتامبر، زاد روز باران سجادی بود؛ این نوشته تقدیم می شود به سی ساله گی باران)

باران سجادی، به جهانی انسانی در متن دست یافته است که این جهان انسانی، یک جهان سوریال است؛ بی نهایت انسان ها و چیزهای این جهان درهم تنیده است؛ وَ همه با هم، هویت پویا اما پاره-پاره را جان بخشیده است. هویت ممکن؛ ممکن از درهم تندیده گی احساس انسان و چیزها: این انسان ممکن را شیطانی خوانده است که هفت سر دارد، وَ شاخه های اقاقیا را روی سنگ قبر غمگین اش احساس می کند، رگ های دستان اش را می زند، وَ مجموعه اش را که هویت اش نیز بر آن استوار می تواند باشد از ترکیباتی تشکیل می دهد که از بی نظمی مطلق و افکار غریب، ساخته شده است (تعلیمات دینی مرده/ 114). شخصیت های انسانی سنگ­باران از نهایت شیطان باخبر استند، عروس شیطان می شوند، با شیطان می گِریند، اما سال هاست که پیش از گریستن شان مرده اند، پس از مرده گی شان شاید برمی گردند و از قوانین ششگانه ی نبوت می هراسند وُ، می خواهند آدمی را پیدا کنند تا رنج زن بودن شان را به شهوت منبسط همیشه ثابت این آدم تزریق کنند (عروس شیطان/200). با همه، امکان ها و آگاهی که شخصیت های سنگ­باران دارند، می توانند مومیایی هم باشند، وَ احساس یک مومیایی را هم داشته باشند: مومیایی سرش را بر شانه ی مومیایی دیگر تکیه می دهد، هر دو مومیایی می شوند زیباترین مومیایی قرن، وَ مومیایی که نرینه جان است، نگاه هایی پیهم اش روی پستان های رسیده ی مادینه جان، جاری می شود وُ، با دست هایش در تن مادینه جان، چیزی را می کاود، شاید عشق را می خواهد پیدا کند (کوچه های بیرنگ/168). انسان های مادینه جان سنگ­باران می توانند جایی بروند که از خانه ی خدا هم دورتر است، در کوچه های گیج، آمیزش نور و آب را می بینند، همه ی درختان شهر به چشم شان مذکر، معلوم می شوند، وَ زنانه گی شان را می پیچند زیر شعرهای شاعری که دیگر غزل به کارش نمی آید (آمیزش نور/127). انسان سنگ­باران همزمان در جهان مردگان و زنده گان به سر می برد: روی لب های خوابیده است، روی بازوان خسته و مقدس آرام گرفته است، چون قرن ها بوده که خواب نرفته بوده، شاید. از روی لب ها و بازوان می خیزد به کوچه ی طاعون می رسد که چهیل هزار جنازه در این کوچه، دفن است؛ همه ی جنازه ها را احتکار می کند، وَ خودش را برمی دارد، می خواهد تا یک جای دور برود (احتکار جنازه/24)؛ کِی می داند شخصیت انسانی سنگ­باران شاید احساس یک جنازه است که آگاه بر وضعیت خویش شده است.
شخصیت های انسانی سنگ­باران، انسان های ممکن استند در امتداد تاریخ و ماقبل تاریخ؛ زن/مرد اند، مرد/زن اند، انسان/چیز استند، چیز/انسان استند، حتا چیز/زن-انسان یا چیز/مرد/زن-انسان، استند؛ هویت ها تحول پذیر، تبدیل پذیر، تغییر پذیر، وَ پاره- پاره است.
دنیایی شعر، هم از دیدگاه محتوا و هم از دیدگاه ساختار، نمی خواهد قالب بندی و دسته بندی شود یا خودش را به قالب یا باوری، تقلیل بدهد؛ این دسته بندی نشدن و تقلیل نیافتن شعر، به شعر یا متن امکان داده است تا مرز واقعیت به عنوان جهان واقعی و حقیقت به عنوان جهان متن، مختل شود؛ این اختلال، این امکان را فراهم می کند تا اتصال های بین واقعیت جهان و حقیت متن، برقرار شود. بنابر این، شاعر را می توان گاهی بیرون از شعرها، به عنوان راوی، متعلق به جهان واقع دانست، اما گاهی، شاعر، وارد حقیقت متن می شود، وَ یکی از شخصیت های حقیقی متن می شود وُ، در جهان متن، خودش را در می یابد: من پیامبر بارانم/ و آدم هایی که باران شعور مرا در غبار شماره می کنند/ خسته ام از سانسور هویتم/ هویت پریشان من/ جایی لا به لای کتاب های قطور قدیمی/ خاک می خورد/ ترکیباتم را به هم می کوبم/ و جایی زیر آسمان/ رگ های دستانم را می زنم/ و خون سیاه من است که آسمان را قهوه یی می سازد (تعلیمات دینی مرده/114).

3
می خواهم با تعبیری که نیچه از شاعران دارد، چشم اندازی بگشایم به شاعری باران. نیچه دو تعبیر از شاعران دارد؛ تعبیری که شاعر را خودشیفته و راضی از خود می داند، و تعبیری که شاعر را انسان آگاه به جانش و اندیشه ور، می داند:
«... اگر کسی با جد تمام گفته باشد که شاعران بسیار دروغ می گویند حق با اوست: ما بسیار دروغ می گوییم.
همچنین ما بسیار کم می دانیم و آموزگارانی بد استیم: پس ناگزیر باید دروغ بگوییم.
و کدام یک از ما شاعران، در شراب خویش تقلب نکرده است؟
باری، شاعران همه باور دارند که هرگاه کسی بر چمن یا دامنه ی خلوت، دراز بکشد و گوش تیز کند، از آن چیزهایی که در بین زمین و آسمان است چیزی دستگیرش خواهد شد و آنگاه که احوال لطیفی به سراغ شان می آید، شاعران همیشه می پندارند که طبیعت خود عاشق ایشان شده است.
... آه، چه خسته ام از همه ی این ناقصان که وجود شان بی چون و چرا باید حادثه ای بزرگ شمرده شود! آه، چه خسته ام از شاعران!
از شاعران خسته ام، چه کهنه چه نو؛ اینان در چشم من تُنُک مایه اند و دریاهای کم ژرفا. اندیشه ی آنان چندان که باید به ژرفا فرو نرفته است؛ از این رو احساس شان تا بیخ و بُن ها غوطه نزده است. اندکی شهوت و اندکی ملال؛ بهترین تفکرات شان جز این نبوده است.
دینگ- دَنگِ چنگ شان در گوشم با های-هوی اشباح می ماند، اینان از گرمی نغمه ها هرگز چه دانسته اند؟ اینان در چشم من چندان پاک نیز نیستند؛ همه، آب های شان را گِل آلود می کنند تا ژرف بنامایند.
آه، تورِ خود را به دریای ایشان افکندم تا ماهیان خوب بگیرم، اما همیشه سَرِ خدای ی کهن را بیرون کشیدم.
... بی گمان در آنان مروارید نیز یافت می شود؛ از این رو آنان خود از همه بیش به صدف های سخت می مانند، و بسا هنگام در آنان به جای روان، لعابِ شور یافته ام. خودستایی را نیز از دریا آموخته اند: مگر دریا، طاووسِ طاووسان نیست؟ به راستی جانِ ایشان خود طاووسِ طاووسان است و دریایی از خودستایی! جان شاعر تماشاگر می خواهد اگرچه گاومیش باشد!
اما من از این جان به تنگ آمده ام و می بینم روزی را که او نیز از خویش به تنگ آمده باشد.
تا کنون دیده ام شاعرانی را که دیگرگون گشته اند و نگاهِ خویش را به سوی خویش گردانده اند» (فریدریش نیچه/ چنین گفت زرتشت/ برگردان داریوش آشوری/ درباره ی شاعران/ 186- 191).
باران سجادی از شاعرانی است که به تعبیر نیچه، نگاهِ خویش را به سوی خویش برگشتانده است؛ نگاه خویش را به سوی خویش برگشتاندن، می تواند این تعبیر را داشته باشد که شاعر، دیگر در پی توصیف تُنُک مایه گی انسان و خدایان نیست یا به تعبیر نیچه، مضمون شعرهای چنین شاعری، ساختن خدایان نیست؛ شاعری که روی به سوی خویش می گرداند؛ به همه ی ساده انگاری هایی که انسان ها از زنده گی دارند، و شاعران این ساده انگاری ها را می ستایند و بیان می کنند؛ می خندد. و از چنین توصیف هایی که گویا با آن می خواهند آب شان را گِل آلود کنند تا کسی، تُنُک مایه گی شان را نبینند، تا خود شان را با ژرفا نشان بدهند؛ رو بر می گرداند و می خواهد تا  انسان را آن چنان که هست، نشان دهد؛ سرگشته گی ها و سرنوشت شوم انسان را به نمایش بگذارد.
باران سجادی به عنوان یک از شخصیت های ممکنِ درون­متن در شعرهایش، از ستایش های ساده انگارانه ی شاعران از انسان و زنده گی، روی برگشتانده است، وَ دیگر دلخوشی های ساده ندارد که از عشق گل و بلبل روایت کند و در پی ستایش انسان به عنوان یک طرح و راویت بزرگ باشد که جهان گویا برای موجودی است که آدم، نام دارد؛ باران می خواهد بگوید که آدم، هزاران ناگزیری و بیچاره گی و سرگشته گی و پاشنه ی آشیل دارد که حتا اگر یک قطره آب یا یک نخود به حنجره اش برود، می میرد.
بنابر این، باران سجادی، می خواهد به عنوان یک انسان، هزاران ناگزیری انسانی را به ویژه از زن-انسان را در خودش پیدا کند و درخودش، نشانه بگیرد. او به سوی پاشنه های پای آشیل و نقطه ضعف های خودش، نشانه می گیرد: «.../ شلیک می کنم/ از شقیقه ام/ به حادثه ی چشم های تو/ نمی دانم این چشم های تو چرا از ذهنم بیرون نمی روند/ همه ی شلیک هایم به خطا می روند/ زیر همه ی پاییزها خودم را پیدا می کنم/ نگران به ماشه ها نگاه می کنم/ دستمال های سفیدی به ماشه ها می بندم/ و همه ی لحظه ها که بوی نا می دهند/ غزاله های شهرم که فاحشه گی می آموزند/ و شمارش قلبم که کم و بیش به کُما می رود/ به من نگاه کن/ ماهیچه هایم قرمز است/ و صدایم که مثل کرمی گرسنه میان این همه تعفن معصوم مانده است/ من کت مشکی ام را به دندان گرفته/ و همه ی اعضایم را تمیز می کنم/ می روم/ از گونه های دور تو هم عبور می کنم/ خودم را که پاره پاره نمی توانم بدوزم/ به اولین چایخانه ی سنتی که می رسم/ و کت مشکی پاره پاره ام را روی اولین صندلی خالی پرت می کنم» (هبوط/92).
در این شعر، شاعر از شقیقه اش شلیک می کند، در ظاهر تصور می شود که به سوی کسی، شاید به سوی معشوق، شلیک کرده است؛ اما این شلیک ها به سوی خودش است چون به هیچ کسی آسیب نمی رسد، کسی دیگر وجود ندارد؛ آنچه با این شلیک ها آشکار می شود، نقطه ضعف های انسانیت باران است؛ چون شاعر، تنها کسی را که پیدا می کند خودش است، و پاره پاره های خودش که حتا دیگر نمی شود این پاره ها را دوخت و پینه کرد؛ هویت انسانی شاعر، در درون شعر، دچار تبادل می شود با پاره گی های کت مشکی که از خود شاعر است و روی صندلی خالی پرت شده است؛ این تبادل هویت بین انسان و کت، می تواند بیانگر فراموشی انسان و وجود انسان در روزگار ما باشد؛ که این فراموشی انسان، برای انسانیت، نقطه ضعفی ست که شاعر در فراموش شده گی خودش؛ فراموشده گی انسان را به نمایش می گذارد.

4
باران در سنگ­باران، چشم انداز کلی از انسان را خاص تر می کند؛ و با این خاص تر کردن می خواهد ناپوشیده گی های زن انسان را به نمایش بگذارد؛ مراد از ناپوشیده گی ها امرهای وجودی ست؛ امرهایی که در فرهنگ بشری یا به طور خاص تر، در فرهنگ ما نقطه ضعف های انسان در نظر گرفته می شود؛ اما این ناپوشیده گی ها، ساحت وجودی انسانی ما است که هرچه بخواهیم انکارش کنیم، فراموش کنیم، بپوشانیم اش، و نادیده اش بگیریم؛ در هر صورتی، این ناپوشیده گی های وجود، پنهان نمی شود.
باران سجادی، ناپوشیده گی ها وجود را (که در جان و تن زن-انسان به شدت و با خشونت نفرین شده، سانسور شده، وَ نادیده انگاشته شده است؛ حتا درکل، زن-انسان را به عنوان امر ممنوع قابل تصور و فهم کرده است) با رویکرد انسانی خودش که رویکرد اعتراض برانگیز است؛ به نمایش می گذارد؛ با این نمایش گذاری می خواهد توجه ی انسان را به این ناپوشیده گی های وجود، همچون امر هستی داری که نمی شود انکارش کرد، که نمی شود نادیده اش انگاشت، معطوف کند.
زن- انسان سنگ­باران، امیدهای انسانی دارد؛ دل اش می خواهد: «.../ هنوز دلم می خواهد پاهایم را به زمین بکوبم/ و لباس های پاره بپوشم/ دلم می خواهد سینه هایم را زیر باغچه ی قدیمی خانه­مان برقصانم/ دلم می خواهد لب هایم را کلفت تر نشان بدهم/ دلم می خواهد عینکم را روی صور تم جا به جا کنم/ دلم می خواهد با یک قلم موی تیره روی تن تبدارم شعر بنویسم/ دلم می خواهد تو مرا ببینی/ وقتی همه ی تنم مملو از نوشته های غریب می شود/ دلم یک فنجان شراب احمد سیلانی می خواهد/ و یک نگاه بی آزار» (زنی با ناخن های مصنوعی/141).

شخصیت های زن- انسانِ سنگباران چنین دل صاف و ساده دارند؛ می خواهند تن شان برای شان، و دلخوشی شان باشند تا احساس شان را با تاتو روی تن شان به نمایش بگذارند؛ احساسی که سرکوب شده است؛ احساسی که نادیده انگاشته شده است.
شخصیت های زن- انسان سنگ­باران، از ناپوشیده گی های وجود شان فرار نمی توانند، نمی خواهند ناپوشیده گی وجود شان انکار شود و نادیده انگاشته شود: عریان می شوند، خون باگره گی شان را به یاد می آورند (آیه های مقدس/ 174)؛ خون ریزی ماهانه دارند (عصر خون و انتحار/ 204)؛ پرده های بکارت شان، به نظر مردان تنها هویت شان است که هزار بار، دریده شود (باگره گی افکار/ 206)؛ زن- انسان های سنگ­باران، زنانی استند ممکن، که خون ریزی ماهانه ی شان را با اعتماد به نفس کافی از سرشان وا می کنند، و بعد از کشتن همه ی سلول های فاسد مغزشان، دو باره به غاری پناهنده می شوند که دو هزار سال، پیشنه دارد (عصر خون و انتحار/ 204)، مادر می شوند، نمی دانند کجا بار بر زمین خواهد گذاشتند، وَ زن می زایند؛ اما زن برهنه (طنین کلاغ ها/ 184)، حتا می توانند بر مادینه گی شان برای لحظه ای شک کنند (اقاقیای دانشمند/ 160).
ناپوشیده گی های وجود زن- انسان که در معرفت مردانه، نقطه ضعف های وجودی زنان در نظر گرفته شده است، وَ زنان هم بنا به معرفت مردانه، تلقین شده که این ناپوشیده گی ها، نقطه­ضعف های شان است؛ در سنگباران، این ناپوشیده گی ها نه نقطه­ضعف، بلکه به عنوان ناپوشیده گی های وجود یک زن در نظر گرفته می شود که زن بودن بسته به این ناپوشیده گی های انکار ناشدنی وجودی زن- انسان، است.

5
دانایی، و افتادن در معرفت عاشقانه برای شخصیت های سنگ­باران، متفاوت از عشق های معمولی است؛ عشق در سنگ­باران به نهایت وجود داشتن می انجامد؛ تن و جان در عشق است به وجود داشتن اش پی می برد به وجود داشتن مملو از شُور و جنونِ هماغوشی که حتا این هماغوشی با شیشه ها اتفاق می افتد (مروه و صفا/ 144). پوست درختان، وسوسه ی عشق را در وجود زن- انسان شعرها می انگیزد و با صدای گنجشک ها بیدار می شود که دست کسی، او را کیمیا کرده است؛ عشق در سنگ­باران می تواند جان آدمی را جان زن- انسان را کیمیا بسازد (حج واجب/ 97)؛ عاشق ها، عاشق های ممکنی استند، حتا مجازی زیرا قرن ها پیش به رگ های گردن زنی خیره شده اند؛ اما هنوز در رگ های گردن زن، همچون خیالی به وجود داشتن شان، پافشاری دارند (قاتل زنجیره ای/ 69)؛ وَ، عشق روایت سهمگینی است: «روی لب هایت می خوابم/ و جایی دورتر نفس هایم به شماره می افتد/ از این همه هیجان نزدیک است جان بدهم زیر عرق های سینه ی تو/ برهنه می شوم زیر همه ی سنگینی لحظات مان/ و آلوده ی دست های مهربانت تا بهشت رانده می شوم/ تنها بازوان تو است که فشارم می دهد این جا/ و من به چشم هایت ایمان می آورم» (لب های برهنه/ 129)؛ باهمه، سهمگینی عشق، باز هم می شود، حساب عشق را با نفس های منقطع، اندازه گرفت:
هزار نفس منقطع
و هزار سیگار بی فرجام
حالا
در دل تنهای شب
همه ی زنانه گی ام را ضرب می کنم
به ضربان قلب تو
و ضربات مردانه گی ات در گوشم
(ضربان قلب/ 61)

6
روایت زنده گی، عشق و انسان، تنها در این دینا نه بلکه در دنیاهای ممکن، وَ در دنیای پسامره گی نیز قابل احساس و تصور است؛ شخصیت های شعری سنگ­باران، همزمان در دنیاهای ممکن، با احساس های ممکن، و در وضعیت های ممکن زنده گی و مرده گی، حضور دارند؛ وَ احساس متفاوتی را در هر وضعیتی از خود شان ارایه می کنند.
در سنگ­باران مرز بین واقعیت و حقیقت، مرز بین زنده گی و مرده گی، مرز بین انسان و دیگر زنده جان ها، مرز بین انسان و چیزهای بی جان، وجود ندارد؛ رابطه ها و احساس ها چنان تو درتو و گشوده است که تبادل های بی نهایت در بین موجودات اتفاق می افتد: «.../ وقتی شقایق ها بیدار می شوند/ من، زیر نور خورشیدی خودم را پیدا می کنم/ و منبسط شدنم چه قدر نزدیک به غم های تو است/...» (پارلمان نامنظم/ 15)؛ «.../ آن وقت ها من آغشته ی کفش های قهوه یی با لژهای بزرگی استم که زیر نفس های من زنده گی می کند/ می دانم که خواهرم وقت خواندن من اشک می ریزد/ اما من همچنان با سگک کفش هایم هماغوشی می کنم/ و بوی این چرم ناخالص مرا به چرایی بید مجنون مربوط می سازد/ جنون عاشقانه ای که از خیانت ارضا می شود/...» (خودکشی فرهنگی/ 76)؛ این جا، مرز بین انسان و چیزها شکستانده می شود، شقایق ها بیدار می شوند، و انسانی، با سگک کفش هایش، عشق بازی می کند، وَ به جنون ارضای عاشقانه ای دست می یابد.
بخشی از دانایی های شعری سنگ­باران را شعرهای پسامرگی، ماهیت می بخشد؛ شعر و ادبیات پسامرگی، شامل ادبیات آوانگارد و پیشرو می شود؛ زیرا تخیل به خلاقیت ممکن می رسد، وَ سخن از جهان های ممکن، از احساس ها و دانایی های ممکن، گفته می شود. 

دانایی های ممکنی را که شاعر به شخصیت های شعری اش می بخشد؛ دیگر شخصیت های شعری اش صد فیصد زنده یا صد فیصد مرده نیستند، بلکه زنده/مرده یا مرده/زنده استند؛ زمانی که مرده اند زنده نیز استند؛ وَ زمانی که زنده استند، مرده نیز استند: «.../ زیر یک خاطره ی سیاه در شبی که همیشه مرا تکرار می کند/ حالا امشب سری به مرده هایم می زنم/ مرده ام سینی غذا به من تعارف می کند/ و روان من سال هاست خمار خوشبختی؛ زنده گی را نمایش می دهد/ نمایش همه ی این زنده گی ها برای موجود افسرده ای چون من زیاد است/...» (سرطان مغز/ 32). شخصیت های شعری، در هنگام تشیع شدن شان حضور دارند، انبوهِ تشیع گران شان را می بینند، وَ احساس های عجیب و غریب برای شان دست می دهد: «.../ و انبوه عزادارانی که مرا تشیع کرده بودند/ تا تدفین در عماق سیاهی چشمانت/ در من چیزی عبور می کند/ که مثل وسوسه گنگ و وسیع است/ کسی از لب های خورشید به من پیغام می آورد/ و من که پیامبر همه ی تشنه های کویر شده ام/...» (انتهای خیابان شانزدهم/ 29). عشق نیز در ادبیات پسامرگی سنگ­باران، روایت ممکن خودش را دارد: «تمام خواهم شد/ زیر زبان تو آفریده می شوم دوباره/ وقتی صدایم می کنی/ و دلم را به دریا می زنی/ من تابوت سیاهم را با جلد مخمل سبزی تزیین می کنم/...» (مسجد متروک/ 150). در حین حالی که بخش های از بدن مرده است؛ بخش های از بدن زنده است و احساسِ مرده گی بخش های مرده ی بدن را می کند، وَ بخش های بدن زنده، بخش های مرده ی بدن را متحمل می شوند: «.../ و پستان های باکره ام/ که اهرام های عاشق مرده اند روی قلبم/ درست روی قلبم/ و غمگین ترین حس غمگین/ از نوک این پستان ها به قلبم تزریق می شود/...» (کوچه های بیرنگ/ 169). با ادبیات پسامرگی است که به احساس های ممکن انسان، تماس گرفته می شود، وَ انسان در احساس های ممکن، دریافتنی می شود؛ احساس هایی که از مرگ به سوی زنده گی و از زنده گی به سوی مرگ توسعه می یابد وُ، وَ انسان را در وسطِ دلهره های ممکن، رها می کند.

7
شاعر بنابه دانایی های شعرش، تصویرهای را می آفریند که معرفت ممکن مورد نظر را در جهان شعری سنگ­باران توسعه می بخشد؛ در نهایت عشق چنین ایستاده گی صورت می گیرد:«.../ من در نهایت عشق ایستاده گی می کنم/ و آزاده گی ام پریدن مادیان سیاهی است از روی نرده های مزرعه یی پیر.../...» (مزرعه یی شبیه ی شیشه/18)؛ احساس می کند: «.../ شبیه ی خوابی بعد ظهر/ درست مثل یک هماغوشی سنگین یک طرفه/ تنها مانده ام.» (رمز درِ آهنی/ 19)؛ حالت اش به: «.../ من حال پوست مرده ی پرتقالی را دارم/ که بی تقدیر درون پیش­دستی روی میز شیشیه یی جا مانده.../...» (پوست مرده ی پرتقال/ 29)؛ وَ عداد و آسمان برایش بوی دارد: «.../ بوی پوسیده ترین عدد عالم دیوانه ام می کند/ به صفرها ملحق می شوم/...» (تیغ های دسته دار/ 88)، «.../ و لبریز می شوم از سوره های متین/ در کتاب مقدسی که بوی شدید آسمان می دهد/... » (هبوط/ 91).
تصویرها، فضای شعرها را می سازد؛ فضایی که از نهایت مجازی بودن اش سهمگین است؛ وَ مجازی بودن، مرزها را درهم می تند؛ مرزهایی که تصور درهم­تنیده گی اش را بیرون از سنگ­باران نمی توان کرد؛ مومیایی ها از آن سوی قرن ها برمی گردد، شخصیت های شعری با زردترین برگ دنیا هم­بستر می شوند، وَ مردمان فقط در ازدحام انترنت به یک دیگر تنه می زنند: «.../ با زردترین برگ دنیا هم­بستر می شوم/ و لب هایم را با غروب آفتاب پیوند سهمگینی می زنم/ و مردمان رهگذر/ در ازدحام اینترنت/ به یک دیگر تنه می زنند/ آغشته شده ام به تب تند سهراب/...» (کوچه های بی رنگ/ 170)، و «.../ تو/ که زیباترین مومیایی قرن اخیر در وبلاگ متروک من شده ای/...» (دکمه های کُت تنهای من/180).

8
تا پیش از این که نتوانم به این نوشتار ادامه بدهم می خواهم یادداشتی بنویسم این که: «من از هرگونه نقد هدایت گرانه و رهنمایی نقادانه که به جدایی مطلق نقد و متن ادبی انجامد، بیزارم؛ نقد هم متن است، وَ متن ادبی نیز. هم نقد و هم متن ادبی، هر دو ناسازه های خود شان را دارند؛ عقلانی نکردن و تقلیل ندادن متن به یک نظم، شرطِ ممکن من برای خوانش متن است.
وَ، هر خوانش از متن، مقدمه ای بر خوانش بعدی از متن است؛ این نوشتار نیز، مقدمه ای بود از خوانش سنگ­باران؛ البته نه مقدمه ای برای رهگشایی؛ مقدمه ای به عنوان درگیری با شعر/متن های سنگ­باران».
شعرهای سنگ­باران، برای من هراس های زن- انسان معاصر، البته هراس زن- انسانِ افغانستانی که به آگاهی می رسد، بود؛ هراس هایی که دردش را هیچ کلان روایتی، درمان نخواهد کرد، وَ این زن- انسان، در وسط هراس های جهان با ناپوشیده گی وجودی زن- انسان، در شعرهای سنگ­باران، ایستاده مانده است؛ وَ قیام کرده است برای ناپوشیده گی وجود و هستی زن-انسان.
...

من عریان می شوم
و جز قطره های خون باگره گی واژگانم
چیزی در کتاب ها به جا نمی گذارم
...
(آیه های مقدس/ 174)



کتاب: سنگ­باران

شاعر: باران سجادی

چاپ نخست: تابستان 1392/ کابل

---------
یعقوب یسنا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر