۱۳۹۴ تیر ۱۶, سه‌شنبه

نگاهی به مجموعه شعر «تو کسی نیستی که برگردی»

«تو کسی نیستی که برگردی»، دومین مجموعه شعر از فرهاد فرهمند است. این مجموعه، شامل غزل، دوبیتی های پیوسته و شعر آزاد است. ویژگی ای که در همه شعرها مشترک است، زبانِ به­روز و معاصر است. واضح است که غزل از قالب های کهن شعر فارسی است و کهن بودن، زبان و تصویرهای کلیشه ای را نیز در پی دارد و معمولن کسانی که در روزگار ما غزل می سرایند، زبان و تصویرهای کلیشه ای این قالب را در غزل های شان تکرار می کنند؛ این تکرار، باعث می شود؛ غزل، مدرن نشود و درگیر سنت تاریخی اش باشد. مجموعه شعر «تو کسی نیستی که برگردی» از نظر ارایه زبان و ارایه تصاویر، کلیشه ای و تکراری نیست. شاعر در تعدادی از غزل ها به زبان معاصر و به تصاویر نسبتن تازه دست یافته است که چنین برخوردی با زبان و با مناسبات تصویری، می تواند شاخصه ای باشد برای معاصر بودن غزل ها.

تعدادی از غزل های این مجموعه، خیلی با رویکرد معاصر ارایه شده اند چه از نظر زبان و چه از نظر مناسبات و درگیری های که انسان معاصر با جهان و با خودش دارد. حتا می توان گفت در غزل معاصر افغانستان، بعضی از این غزل ها، جایگاه خاص خودش را دارد و می تواند غزل پیشرو باشد. غزل ها جنبه گفت وگویی و روایتی دارند؛ حتا امکان چندصدایی را نیز می توان در غزل ها احساس کرد.

پُر از مردن

دست زد عینک خود را دو سه خمیازه کشید

سگرتی بعد میان دو لبش تازه کشید



دو کبوتر به هوا مثل دو تابوت سپید-

را، چلیپا زد و یک صورتک تازه کشید



با غزل ها و نقاشی نشد آرام شود

دست از تابلو و جزوه و شیرازه کشید



زجرها مردت از آن روز که رفتی تا حال

با تو ام! فکر نمودی به چه اندازه کشید؟



زندگی فلم پُر از مردن وحشتناک است

که به بازیگری اش عاشقت آوازه کشید



چه کسی بود «فرهمند!» صدایم زد و رفت

بی­خود از خانه مرا تا لب دروازه کشید

روایت، گفت وگو با خویشتن، مناسبات تصویری و... از ویژگی های این غزل است. «دست زد عینک خود را دو سه خمیازه کشید/ سگرتی بعد میان دو لبش تازه کشید» غزل با روایت شروع می شود، از زاویه دید سوم شخص. در ضمن ادامه روایت، مناسبات تصویری تازه نیز ارایه می شود «دو کبوتر به هوا مثل دو تابوت سپید-/ را، چلیپا زد و یک صورتک تازه کشید» این مناسبات تصویری خیلی چند پهلو است که فضای ریال شعر را وارد فضاهای خیالی می کند و به امر تخیل در شعر، امکان می دهد. شاعر قصد گفت وگو دارد اما مخاطب، خاموش است؛ بنابر این گفت وگو صورت نمی گیرد و در حد مخاطب قرار دادن می ماند «زجرها مردت از آن روزی که رفتی تا حال/ با تو ام! فکر نمودی که چه اندازه کشید؟» این که گفت وگو صورت نمی گیرد و فقط در حدِ خطابی می ماند به این معنا است که کسی نیست، زیرا شاعر دچار توهم شده است و سوژگی (خویشتن) خودش، وحدت هویتی اش را از دست داده است و هویت اش دچار گسست و پارگی شده است؛ کسی که روایت می کند شاعر است و کسی که روایت می شود نیز شاعر است «چه کسی بود «فرهمند!» صدایم زد و رفت/ بی­خود از خانه مرا تا لب دروازه کشید». بیت پنجم در این غزل، با صدای نسبتن مستقل مطرح می شود و جهان بینی شعر را شکل می دهد «زندگی فلم پُر از مردن وحشتناک است/ که به بازیگری اش عاشقت آوازه کشید»؛ این صدا، محور اندیشیدنی شعر است که خواننده را در وسط مفهوم زندگی و مرگ پرتاب می کند که آیا ما واقعی ایم یا مجازی؛ اصلن مرز واقعیت و مجاز کجاست؟!

از این نمونه غزل های خوب در این مجموعه شعر، زیاد است که فقط یکی، تحلیل شد و یکی برای خواندن، نمونه آورده می شود:

غریبه­ وار

باران، غروب، عطسه­ی تکرار، یک نفر

افتاده باز در پی ات انگار یک نفر



بدجوری است از خود و از زندگی ملول

این روزها بدون تو بسیار یک نفر



امروز روز جمعه و پایان هفته است

امروز می رود به سَرِ دار یک نفر



قطعا به هییت سگ دیوانه می شود

وقتی که از خودش کند انکار یک نفر



دیگر به او، چه را؟ به چه؟ ترجیح می دهی

وقتی که گول خورده دو صد بار یک نفر



بهتش زده­ست منهدم است و...، غریبه­وار

خود را که تکیه داده به دیوار یک نفر

اما در این مجموعه به غزل های نیز بر می خوریم که سطح شعریت در بیت های ازغزل، خیلی اُفت می کند: «من کم است که دیوانه گردم مثل سگ/ بس که گشته سرنوشتم مثل سگ/ زندگی چون استخوان خشک بود/ لایق سگ کوچه ای حتا نبود» این مناسبات نه تداعی هنری دارند و نه تصویری ایجاد می کنند، فقط بیانگر احساسات سطحی استند؛ درحالی که احساسات و مستقیم گویی، شعر نیستند.

این اُفت در شعرهای آزاد، بیشتر می شود تا آنجا که نمی شود شعرهای آزاد این مجموعه را شعر گفت، بلکه در مرحله­ی پیشاشعر به سر می برند؛ معرفت غیر شعری بر معرفت شعری شان به مراتب بیشتر است:

چهار راه...

پیش از آن­که دیوانه­ات صدا بزنند

جلوی پوزخندت را بگیر

جلوی چشم­هایت را بگیر

وقتی به هیچ چی خیره می شوند

تو در اجتماعی نیستی که درکت کنند

...

اکثر شعرهای آزاد این مجموعه، بی هیچ تداعی زبانی، تصویری و معرفت شعری شروع می شوند و ادامه می یابند؛ به معرفت شعری و ساحت شعری نمی رسند. خط های همین نمونه را اگر کنار هم بنویسیم، متوجه می شویم، کسی احساسات اش را نوشته که این احساسات، نیاز به اصلاح و تلطیف شدن دارد.
شعرهای این مجموعه، تردید برانگیز است! نمونه های بسیار درخشان و غافل گیرکننده دارد «چلپاسه­ای که زل زد، از سقف بر زمین/ بلعید چندتا مگس خنگ را؛ ببین-/ بازی شروع می شود انگار یک نفر/ ترسیده؛ با هراسِ عجیبی شده عجین/...» که از نظر زبان و مناسبات تصویری و انسانی، اهمیت و ارزش دارند. اما نمونه های تُنگ مایه نیز دارد؛ سطح شعریت در آنها چنان اُفت می کند که حتا می تواند باعث تناقض معرفت زیبایی شناسی بین شعرها شود؛ شعرهای با آن­همه زیبایی شناسی ظریف و شعرهای (نوشته های) با این­همه فاقد معرفت هنری که نمی شود از دید زیبایی شناسانه در آنها سخن گفت! طوری که در آغاز اشاره شد؛ آنچه که در همه شعرها می تواند مشترک باشد، زبان است؛ یعنی داشتن زبان امروزی که سنت زده و تکراری نیست.

یعقوب یسنا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر