۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه

خوانشی از یک شعرِ ساره سکوت

پک می زدی به سیگار،
با انسان اندوهی
که تمام ابرها گوشه ی بالکنی جمع می شدند و می گریستند
با آنسان خشمی
که می شد از لبه ی بالکنی پرید بیرون.
دستت را می کشیدی روی موهایم
و فکر می کردی
زندگی
همان لحظه ای بود که می گذشت.
 
ساره سکوت
شعرها معمولن بنا به مناسبات ساختاری و روایتی اش که به صورت و فرم نسبتن خاص می انجامد، درگیری می آفریند؛ خوانش من از این شعر، نتیجه ی درگیریم با مناسبات روایی و درگیرهای مناسبات عینی روایت این شعر، است.
شعر اگرچه کوتاه است اما با همه کوتاهی اش، اهمیت و قدرت این شعر در روایتی است که در این شعر هست با آنکه در دید نخست بنا به کوتاهی شعر، جنبه ی روایی شعر چندان دیده نمی شود.
شعر با یک حادثه ی ساده و معمولی زندگی، آغاز می شود:
"پک می زدی به سیگار،"
این چنین آغاز، بیانگر صمیمیت و همدلی نیز می شود زیرا این حادثه، تذکر و یادآوری را در پی دارد که به شعر، فضای عاطفی می بخشد.
این حادثه ی ساده، به سوی جهان سرایت می کند و جابجایی بین این حادثه و جهان اتفاق می افتد که جنبه ی توصیفی دارد، به نوعی حادثه، با توصیف، دیدنی تر می شود؛ ما با توصیف، درگیر به پیامد حادثه با جهان می شویم، یعنی که به نگاهی مجدد و آشنایی زدایانه به حادثه رو به رو می شویم:
"با انسان اندوهی
که تمام ابرها گوشه ی بالکنی جمع می شدند و می گریستند
با آنسان خشمی
که می شد از لبه ی بالکنی پرید بیرون."
این مصرع ها رجعت می کند به حادثه ی نخست در شعر که از همان پک زدن به سیگار آغاز می شود. این پک زدن، به اتفاق خیلی بزرگ می انجامد که می تواند خاستگاه آفرینشی داشته باشد و امر آفرینش را یادآوری کند. پس از پک زدن است که تمام ابرهای جهان می آیند و در گوشه ی بالکنی و می گریند؛ این ابرهای جهان در واقع همان دودی ست که از سیگار برخاسته است اما با ابرهای جهان بنا به اعتبار جابجایی، در مناسبت تبادل قرار گرفته است و جهان نیز در تبادلی، به گوشه ی بالکنی تبدیل شده است، که درکل به تصور شخصیت درون شعر ارتباط می گیرد. "انسان" در رویکردی نسبتن بازی زبانی در وسط این اتفاق، درگیر می ماند:
"با انسان اندوهی"
"انسان" (این+سان) طوری نوشته شده که هم می تواند بیانگر شباهت باشد و هم تداعی گر انسان (آدم) باشد، یعنی که ایهام دارد. بنابر این، می توان جابجایی چند لایه را نیز تصور کرد که بین ابر و دود و اندوه و انسان (آدم) اتفاق افتاده است؛ در وسط این جابجایی ها، انسان موقعیت ناگزیرانه ی می یابد: ماندن در جهان و گریستن یا پریدن از لبه ی بالکین و دست برداشتن از جهان! لبه ی بالکین، می تواند تداعی از افتادن و سقوط لحظه به لحظه باشد.
حادثه ی نخست، تغییری در وضعیت موجود به وجود می آورد، با این تغییر، از وضعیت آشنایی زدایی می شود؛ حادثه ی دوم شعر به نوعی تلاش می کند که از وضعیت، بازشناخت ارایه کند؛ حادثه ی دوم نیز بنا جنبه ی یادآورانه اش، صمیمی و عاطفه برانگیز است:
"دستت را می کشیدی روی موهایم
و فکر می کردی
زندگی
همان لحظه ای بود که می گذشت."
با حادثه ی دوم، شعر پایان می یابد، یعنی که شعر دیگر ادامه نمی یابد اما شعر پایان نسبتن باز دارد و به خواننده ها امکان می دهد که لااقل درباره زندگی و گذشت زندگی با تداعی های ذهنی شان درگیر شوند.
در حادثه ی دوم شعر، آشوبی که با حادثه ی نخست در روایت اتفاق افتاد، این آشوب به ایستایی می انجامد و شخصیت های شعر به بازشناخت زندگی و جهان دست می یابند که این بازشناخت، می تواند گونه ای از رجعت باشد به وضعیت نخستین، پس از حادثه ای که به تغییر انجامید؛ اما این رجعت با بازشناختی که بنا به درگیری با تغییر برای شخصیت های شعر اتفاق افتاده است یک رجعت رنج آور و تراژیک است که بازشناختی نسبت به خود، وضعیت و جهان را در پی دارد.
راوی شعر زن است، یکی از شخصیت های شعر هم است، در بخش پایانی شعر به نوعی از زاویه ی دید دانای کل، بهره می برد:
"و فکر می کردی
زندگی
همان لحظه ای بود که می گذشت."
شخصیت دوم شعر، مرد است و مخاطب راوی یا شخصیت زن شعر است اما شخصیت دومی، حرفی نمی زند فقط راوی/شخصیت شعر است که حادثه ها را راویت می کند و با روایت حوادث می خواهد به شخصیت/مخاطب شعر، یادآوری کند؛ این یادآوری ممکن این باشد که زندگی دارد می گذرد و ما همیشه در لبه ی جهان قرار داریم، پس بهتر که برای زندگی فرصت را از دست ندهیم.
تصور مرد نسبت به زندگی در ذهن زن درون شعر کانونی می شود اما این تصور را برمی انگیزد که مرد نیز به بازشناخت معرفتی ای که راوی شعر از زندگی داشته، به این معرفت دست می یابد.
شاعر در سرایش شعر به نوعی پای خودش را از شعر بیرون می کند زیرا شاعر از ضمیر "من" در شعر، کار نمی گیرد؛ این پا پس کشیدن شاعر از شعر، به شخصیت های شعر امکان می دهد که در جهان شعر و از طریق جهان شعر با خواننده های شعر درگیر شود، و خواننده ها تجربه ی نسبتن خصوصی دو انسان را نسبت به چند لحظه ای از زندگی که در پک زدن سیگار و دست کشیدن به موی، اتفاق می افتد، احساس کنند.
شعر، روایی است و واژه های به کار برده شده در شعر عینی استند، این عینی گرایی امکانی شده برای ساختار و مناسبات جهان درون شعر، که به شعر فرم و صورت ملموس و حسی بخشیده است و احساس درون شعر را بیشتر قابل رویت کرده است.

شعرهای ساره سکوت معمولن پرش ها و بازی های زبانی دارند؛ بازی ها و پرش های زبانی از امکان های مهم حتا هستی شناسانه ی شعر معاصر استند که مناسبات درون شعر با همین پرش ها و بازی های زبانی، ارتباط می گیرند. در این شعر ساره سکوت، یک پرش یا بازی زبانی خیلی ظریفانه داریم که همان "انسان" بود که درباره اش اشاره شد؛ اما گاهی که برخی از شعرهایش را خوانده ام، نتوانسته ام زیاد ارتباط هستی شناسانه برقرار کنم نسبت به تعدادی از پرش ها و بازی های زبانی ای را که در شعرها انجام داده اند؛ بهتر است که یادآوری شود که برقراری مناسبت معرفتی با بازی ها و پرش های زبانی بیشتر به درک و تزهوشی خواننده ها ارتباط دارد؛ ممکن من این تمرکز را نداشته ام؛ دیگر این که شعرهای ساره سکوت بنا به بازی های زبانی، بیشتر خواندن/شنیداری/دیداری استند و با خواندن خاموشانه، فضای کل شعر، کم تر احساس می شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر