ادبیات (داستان و شعر) دید انسان را بایستی درگیر واقعیت
کند. به سادگی میتوانیم بگویم علوم دیگر به ویژه علم (ساینس) بیشتر از هر علمی
انسان را با واقعیت درگیر میکند. انسان گونههای متفاوتی از درگیری با واقعیت
دارد. علم میخواهد چگونگی کارکرد (سود و زیان) چیزها و واقعیت را کشف کند و توضیح
دهد. اما درگیری ادبیات با واقعیت، درگیری اندیشناک احساسی و عاطفی با چیزها و
واقعیت استکه به این درگیری میتوان درگیری هستیشناسانهی دلواپس گفت. درگیری
هستیشناسانهی دلواپس رفت و برگشت باربار احساسی و عاطفی انسان از جهتهای
متفاوت به سوی واقعیت است.
ادبیات ما را به سوی درخت برای دروازهساختن یا سوختاندن
چوب آن نمیکشاند، بلکه برای این ما را به سوی درخت میکشاند تا ذات گمشدهی خود
را در درخت پیدا کنیم و با درخت همذاتپنداری کنیم. اینجا استکه ادبیات رابطهی
انسان را با واقعیت، نمادین، چندسویه، ابهامبرانگیز، دلواپس و توهمآفرین میسازد.
درخت از چند سو به انسان میرسد و انسان از چند سو به درخت. این رسیدن چندسویه
شاید قابل توضیح نباشد، زیرا خاطره و تداعی است. خاطره و تداعیایکه به ماقبل تاریخ
رجعت میکند؛ ماقبل تاریخیکه انسان از درخت زاده شده است. شوخی نیست، در اساطیر
ایران مشی و مشیانه (مادر و پدر نخستین انسان) از درخت ریواس زاده شدند.
بنابراین هر موقعی سراغ شعر میرویم بایستی با تلنگری ذهنی،
احساسی و عاطفی (که من از آن بنام «اندیشناکی« یاد میکنم) سراغ شعر برویم. زیرا
در شعر تهنشین و تداعی خاطرات انسان با گیاه، کوه، آسمان، آب، پلنگ، آهو، مار،
نهندرتال و... نهفته است. شعری خوب شعری استکه انسان را با اندیشناکی به خود
انسان و به چیزها رجعت میدهد تا انسان در هرچه خود را و در خود هرچه را دریابد.
شعرهای مجموعهشعر «خمشده روی خود» شاعر را بر خود شاعر و
بر انسان برای گرهزدن تداعیها فرود میآرد. گرهزدن تداعیها اندیشیدن نه، اندیشناکبودن
است. اندیشیدن برای گشایش است، اما اندیشناکی، نگرانی، تشویش و دلواپسی برای
چگونگی باشش در جهان و چگونی نسبت انسان با چیزها است.
من در خوانش شعرهای «خمشده روی خود» شاعری را دریافتم که
اندیشناک است. اندیشناکی او جهتهایی به سوی زبان، زندگی، معنا، انسان و جهان
دارد. حقیقت این است هر موقعی شعر و داستان میخوانم دنبال اندیشناکی در شعر و
داستان استم و میخواهم لحظههایی در اندیشناکی شعر و داستان پرتاب شوم.
ادبیات مانند علوم دیگر سودی ندارد. ادبیات اگر سودمندی
دارد، سودمندی هستیشناسانهی دلواپس است. سودمندی هستیشناسانهی دلواپس یعنی
ایجاد ریسمانی درازِ همذاتپنداری با همهچیز و هیچچیز است.
در کودکی، بابا بزرگ از تو به من شاید...
افسانههایی را که در اوصاف زن... شاید!
1
تو پشت قاف قصهها و قهرمانت هم-
با اسب چوبینی خودش را تهمتن شاید...
دنبال تو میآمد و از موی تو بالا-
میرفت تا پیشانیات...
به خواب از تو سخن... شاید
2
یک روز گم شد خوابهایش در خیابانی
آن روز ماه قصهها در پیرهن...
(شاید-
چون آروزیی که بیابد واقعیت
یا
ذهنیتی درآمده به شکل تن شاید)
رد شد؛ ولی در حد ناممکنترین خواهش:
در حین مردن، آرزوی زیستن شاید
3
باری دیگر شعر او را در وجود آورد
پیغمبری شد که جنس اهرمن شاید
افسانهتر گردیدی و دیوانهتر گردید
مردی که در افسانهها کرده وطن شاید.
این شعر «شاید فراگیر« است، آنقدر فراگیر که همهچه را
دچار همذاتپنداری با «شاید» میکند. هر شاید تا شاید دیگر دچار تعلیق میشود.
مرز بین تعلیقها ساحتهای اندیشناکی است. ساحتهاییکه باید مانند جولا تار زد و
ایجاد نسبت و رابطه کرد، اگرنه در خلا میافتیم. انسان برای اینکه در خلا نیفتد
تارهای هستیشناسانهی قصه، داستان و اسطوره را تنیده است.
مجموعهشعر «خمشده روی خود» شامل غزل و شعرهای کوتاه سپید
است. درست استکه به گونهای شعرهای یک شاعر به ویژه شعرهای یکمجموعه نسبت معنایی
مشترک دارند که شاعر آن شعرها را در کنار هم آورده است. اما حقیقت این است هر
شعری، اثری مستقل و جدا از شعرهای دیگر مجموعه است. بنابراین هرگونه خوانشی از کل
شعرهای یک مجموعه، خوانشی کلی است.
از آنجاییکه غزل در مجموعه بیشتر بود، ترجیح دادم در این
خوانش از غزل نمونه بیارم. طرز نگرش شاعر در غزلها و شعرهای کوتاه سپید تفاوتی
ندارد. شاعر در شعرهای سپید به مناسبات فرمیک و بافت و پرداخت زبانیای دست نیافته
که گفته شود تفاوت شعرهای سپید با غزلها در این است. شعرهای سپید در واقع بیان
سرراستتر محتوای غزلها است. بنابراین میتوان گفت شاعر در غزل موفقتر از سرایش
شعر کوتاه سپید عمل کرده است. زیرا در غزلها از تغزل عبور کرده و با غزل توانسته
به مضمون و محتواهایی بپردازد که غزلسرایان کمتر در غزل به چنین مضمون و محتواهایی
میپردازند. جناب نورنیا شاعر این مجموعه به خوبی توانسته غزل را وارد ساحتهای
هستیشناسانه و گرفتاریهای مدرن بشری کند.
در غزلی که نمونه آورده شده، نگرش هستیشناسانهی تعلیقبرانگیز
در آن قابل احساس استکه من از چنین نگرشی بنام وضعیت اندیشناک یا دلواپسانه یاد
کردم. این غزل فرم دارد. منظور از فرم این استکه توانسته محتوای هستیشناسانهای
را در غزل بپروراند.
غزل ساختار مدرن دارد، اما با تعلیقها در سه بند از نظر
فرم محتوایی و ساختار عمودی، فرم و ساختار خود را نسبتا به بازی میگیرد و دچار
چالش میکند. چگونگی چینش سطرهای شعر توانسته از قالب غزل آشناییزدایی کند و پیشفرض
خواننده را در بارهی قالب این شعر دچار چالش کند.
ترجیح میدهم به محتوا و معنای این شعر نپردازم، زیرا
پرداختن به محتوا و معنا با توضیح و تحلیل به تقلیلبخشی شعر میانجامد، اینکه میخواهیم
بگوییم شاعر میخواسته این سخن را بگوید. اگر قرار بر این باشد شاعر و هنرمند بخواهد
سخنی مشخص بگوید، چرا آن را واضح نگوید. شعر و هنر در حقیقت صدور سخن و پیامی مشخص
نیست.
شعر و هنر نوعی از زنانهگی استکه ادا و حرکات پیهم
چندمعنا، سوءتفاهم برانگیز و وسوسهبرانگیز صادر میکند. ادا و حرکتی طوری میتواند
تعبیر شود که معنایی مشخص دارد، اما ادا و حرکت بعدی طوری اجرا میشود که ما را
نسبت به پیام و معنای ادا و حرکت قبلی دچار سوءتفاهم میکند؛ بنابراین دچار دلواپسی
و سوسهی چندچندان میشویم.
این شعر نیز به خوبی توانسته با فرم و پرداخت ساختار، تولید
چندمعنایی و سوءتفاهمبرانگیزی کند و خواننده را برای درک چندمعنایی و سوءتفاهمبرانگیزی
دچار دلواپسی وسوسهی مضاعف کند. بنابراین شعر و هنر تولید و ایجاد معناهای متکثر
نمادینِ سرابگون استکه میتواند افراد را دچار تداعیهای متفاوت دلواپسانه کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر