۱۴۰۱ فروردین ۹, سه‌شنبه

نگاهی ساختاری به داستان وقتی موسا کشته شد

داستان وقتی موسا کشته شد نوشته‌ی ضیا قاسمی است‌که توسط انتشارات چشمه در تهران چاپ شده است. داستان زندگی یک مرد روستایی را با درنظرگیری روی‌دادهای تاریخی ارایه می‌کند. به صورت مشخص و طبق معمول نمی‌توان داستان را تاریخی گفت، اما دغدغه‌ی نویسنده در نوشتن داستان تاریخ است و خواسته گاهی واضح و گاهی نمادین و غیرمستقیم حوادث معاصر تاریخ افغانستان را روایت کند. قصد معرفی محتوایی داستان را ندارم، به این اشاره اکتفا می‌کنم. به ساختار روایی داستان می‌پردازم.

داستان از زاویه‌ی دید سوم شخص ارایه می‌شود. راوی داستان را می‌توان دانای کل محدود دانست، زیرا خیلی وارد ذهن شخصیت‌های داستان نمی‌شود، پیش‌گویی و قضاوت نمی‌کند. شیوه‌ی روایت داستان نسبتا غیرخطی است. داستان از حادثه‌ی پایانی داستان یعنی از مرگ موسا آغاز می‌شود. سپس حوادث داستان به صورت غیرخطی و تو درتو روایت می‌شود. داستان پایان بسته دارد. داستان با این گزاره‌ی نقلی موسا را کشتند، طالبان موسا را کشتند آغاز و با توضیح این‌که چرا و چگونه موسا را کشتند، پایان می‌یابد.

در زبان داستان از واژه‌های محلی و بومی مردم هزاره بیش‌تر استفاده شده، اما در کل زبان داستان نقلی و گزارشی است و از توصیف‌های ادبی و روایت نمایشی نسبتا کم کار گرفته شده است. داستان از نظر ساختار نقلی، داستانی خوش‌خوان و خوش‌روایت است.

اگر از نظر تکنیک ساختار روایی با چشم‌انداز انتقادی به داستان نظر اندازیم می‌توان به این موارد اشاره کرد:

آغاز داستان با دیدی نسبتا سنتی قصه‌گویی ارایه شده است: «موسا را کشتند. درست چند روز مانده به پاییز، پیش از آن‌که تمام درختان زرسنگ زرد شوند و برگ‌های‌شان با بادها از شاخه‌ها پایین بیفتند و بین جوی‌ها جمع شوند، طالبان موسا را کشتند.» نویسنده خلاصه‌ی داستان را گفته، پایان داستان را اعلام کرده است. چنین روی‌کردی در قصه‌نویسی سنتی مطرح است‌که قصه‌نویسان معمولا تهمید و خلاصه‌ای از داستان ارایه می‌کنند و سپس این خلاصه را نقل می‌کنند. مثلا فردوسی در شاه‌نامه معمولا در آغاز هر داستان به خلاصه‌ای از داستان اشاره می‌کند. در آغاز داستان رستم و سهراب می‌گوید: «اگر تندبادی برآید ز کنج/ به خاک افگند نارسیده ترنج/...» این بیت و بیت‌های بعدی در آغاز داستان وانمود می‌کند که کسی در جوانی می‌میرد و موضوع داستان مرگ است.

در داستان‌سازی مدرن در آغاز داستان اطلاعی مشخص از حوادث محوری داستان داده نمی‌شود. کوشش بر این است، داستان با تعلیق آغاز شود. اگرچه در داستان وقتی موسا کشته شد از مرگ موسا به عنوان ساختن تعلیق استفاده می‌شود اما این تعلیق‌سازی موفقانه نیست.

داستان به نظرم در بخش بیست و سه با کشته شدن موسا پایان می‌یابد. زیرا معلوم می‌شود که طالبان چرا و چگونه موسا را کشتند. اما نویسنده، بخش بیست و چهار را پس از پایان داستان بنابه نگرانی‌ای‌که از روایت تاریخ دارد، می‌نویسد. در این بخش از سقوط طالبان و روی‌کار آمدن حکومت پسابن در افغانستان خبر داده می‌شود.

در آغاز بخش‌های هفت، ده، سیزده، هفده و بیستِ داستان در باره‌ی استخوان انسان گزارش علمی ارایه می‌شود. از نظر ساختار روایی و تکنیک روایت این گزارش‌های علمی بی‌ربط به نظر می‌رسد. زیرا این گزارش‌ها نه ارتباطی تکنیکی با داستان دارند و نه معلوم است چرا گفته می‌شوند و راوی این گزارش‌ها را از زبان کدام شخصیت داستان می‌گوید و چرا این گزارش‌های علمی را در باره‌ی استخوان انسان ارایه می‌کند.

در داستان برای پیش‌برد روایت بیش‌تر از روایت نقلی استفاده شده و از روایت نمایشی بسیار کم استفاده شده است. روایت نقلی با بومی‌گرایی و نسبتا ریالیزم جادویی به پیش رفته است. استفاده از بومی‌گرایی و ریالیزم جادویی به نظرم ویژگی ساختار روایی و محتوایی این داستان است‌که به‌نوعی ساختار روایت و پیرنگ حوادث داستان را به هم ربط می‌دهد. قصه‌ی پری، چشمه و زندگی مونس و تصورات سعد و نحس در باره‌ی زندگی موسا رابط ریالیزم جادویی ساختار و حوادث داستان است.

من در این یادداشت به تحلیل و خوانش محتوایی داستان وارد نشدم. اگر بخواهیم خوانش، تحلیل یا تاویلی محتوایی از این داستان ارایه کنیم، داستان گنجایش خوانش محتوایی را دارد، زیرا از نظر عشق، تاریخ، معرفت بومی و روستایی داستانی باجنبه است و می‌توان در باره‌ی جنبه‌های محتوایی داستان تحلیل‌های بازتر ارایه کرد این‌که چرا موسا معیوب است و این معیوبی او به تاریخ افغانستان و به تصورات محلی و بومی مردم چه ربطی دارد. مهم‌تر از همه، تحلیل تصورات محلی و بومی مردم است‌که به ریالیزم جادویی انجامیده است و این ریالیسم جادویی پیوندی بین سرنوشت ارباب قریه و تاریخ زرسنگ، بین عشق موسا و زندگی مونس، بین سرنوشت موسا و نبش گور و استخوان‌فروشی، بین معیوبیت موسا و اتفاق حوادث داستان و سرانجام بین معیوبیت موسا و حوادث تاریخی افغانستان شده است. آیا موسای معیوب نمادی از افغانستان و تاریخ معیوب ما نیست؟ 

۱۴۰۱ فروردین ۷, یکشنبه

زادگاه و زمان زندگی زرتشت پیام‌بر

طالبان، عصبیت، عقده و خشونت

طا‌لبان تغییری نکرده‌اند، اما برای تندروی و افراطیت عمل‌گراتر شده‌اند و می‌خواهند با هرچه، حتا با سرنوشت اجتماعی زنان و دختران افغانستان با کشورهای خارجی معامله کنند. اما این معامله برای این است‌که به‌رسمیت شناخته شوند و فرصت‌سازی کنند، سپس قصد خود را آشکار می‌کنند. می‌گفتند ممنوعیتی در آموزش و کار زنان ایجاد نمی‌کنند. اما آموزش و کار زنان را ممنوع کردند. برنامه‌هایی را که بیست سال پیش اجرایی کرده بودند، در پی تحقق و اجرای آن برنامه‌ها استند.

سلطه‌ی طالبان در افغانستان به نفع هیچ قومی نیست. این‌که اکثریت مقامات آن‌ها از قوم پشتون استند، اما حضور آن‌ها به نفع قوم پشتون تمام نمی‌شود. چند نر/نارینه‌ی پشتون در قدرت باشد یا نباشد به توسعه‌ی اجتماعی و فرهنگی مردم پشتون تاثیری ندارد، حتا ساختار اجتماعی و فرهنگی مردم پشتون را از وضعیت کنونی نیز به عقب برمی‌گرداند.

ساختار اجتماعی مردم پشتون و درکل مردم افغانستان نیاز به تغییر، تحول و توسعه دارد. اما در جامعه‌ای‌که زنان آموزش نبینند و کار نداشته باشند، امکان ندارد آن جامعه، آزادی، مدارا، توسعه و شکوفایی اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی را تجربه کند. تغییر، تحول، توسعه و شکوفایی ساختار اجتماعی و فرهنگی جامعه‌های مدرن و معاصر جهان، ارتباطی مستقیم به حضور پر رنگ بشری زنان دارد.

جامعه‌ای بی‌حضور زنان را در ذهن‌تان تصور کنید که چگونه جامعه‌ای می‌تواند باشد؟ جامعه‌ای‌که از مردان وحشیِ عصبی، عقده‌ای و حقیر تشکیل شده است. زیرا در نبود حضور زنان در جامعه، شکاف‌های اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی بیش‌تر می‌شود که در نتیجه به عصبیت، عقده و حقارت بیش‌تر مردان می‌انجامد. انسان (زن و مرد) در حضور و مشارکت اجتماعی و فرهنگی باهم به واقعیت معنادار و شکوفایی اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی بشری خود دست می‌یابد.

طالبان با ممنوعیت آموزش و کار زنان نشان دادند که راه آن‌ها از مردم افغانستان و مردم جهان جدا است. طالبان زنان، آموزش مدرن، حاکمیت سیاسی، حقوق شهروندی و حق حیات مردم را به گروگان گرفته‌اند. حضور زنان را از جامعه حذف کردند. آموزش علمی و معیاری را ممنوع کردند و نهادهای آموزشی دوره‌ی مکتب و دانش‌گاه را به مدرسه‌های دیوبندی تبدیل کردند. بدون انتخابات و آرای مردم با زور در پی سلطه استند و حاکمیت و مشروعیت سیاسی را به رسمیت نمی‌شناسند. به حقوق اجتماعی، فرهنگی، شهروندی و مذهبی افراد احترام ندارند و افراد را بدون محکمه می‌کشند.

در این صورت، هیچ امیدی برای هم‌زیستی و مشارکت زیر سلطه‌ی طالبان نمی‌تواند وجود داشته باشد. بنابراین آن‌چه حتما رخ می‌دهد جنگ، ناآرامی، گرسنگی، فقر، عصبیت و عقده‌ی گسترده در کشور است.

۱۴۰۱ فروردین ۵, جمعه

براهنی مکثی در وسط

اندیشیدن پیش‌رو، نوگرا و انتقادی راه‌رفتن روی لبه‌ی شمشیر است. اندیش‌مند با اندیشیدن پیش‌رو پی‌هم خود را دچار خطر می‌کند و به زندگی شخصی خود آسیب می‌زند، اما با این درک و سنجش که گشایشی در اندیشه و فرهنگ ایجاد می‌کند.

بنابراین اندیشیدن پیش‌رو و انتقادی کشف حقیقت و بیان صدق موضوعی نیست، بلکه حقیقت‌های مسلم و تصدیق‌های فکری، ادبی و فرهنگی جامعه را دچار چالش می‌کند. ای‌بسا طوری وانمود شود: اندیش‌مند شیادی بیش نیست‌که به بدیهیات و حقیقت‌های فکری و فرهنگی جامعه خرده‌گیری‌های ناشیانه می‌کند.

اگر سخن از حقیقت، صدق و اعتقاد باشد، آن‌چه جامعه‌های بشری زیاد دارند حقیقت، صدق و اعتقاد است. به هر جامعه و فرهنگی‌که وارد شویم به اموری‌که برای شناخت آن جامعه و فرهنگ برمی‌خوریم خط‌های قرمز حقیقت، صدق و اعتقاد اجتماعی و فرهنگی آن جامعه است.

به این اساس جامعه‌ی دو هزار و سه صد سال پیش آتن و جامعه‌ی امروز تهران حقیقت‌های مسلم خود را دارند. اما همیشه کسانی در جامعه بودند/استند که مانند خرمگس زونگ می‌زنند و می‌خواهند بر پوست حقیقت‌های مسلم اجتماعی و فرهنگی جامعه نیش بزنند.

سقرات جای‌گاه و موقعیت خود را نسبت به حقیقت‌های اجتماعی، فرهنگی و اعتقادی جامعه‌ی آتن به خرمگسی تشبیه می‌کرد که با زونگ‌زدن می‌خواهد بیدارگری کند. بیدارگری‌که هزینه‌ی آن برای سقرات نوشیدن جام شوکران بود. آیا انتقاد از حقیقت‌های مسلم و بدیهیات اجتماعی، فرهنگی و اعتقادی جامعه، ارزش نوشیدن جام شوکران را داشت؟ حتما داشته که شخصی فرهیخته مانند سقرات جام شوکران را برای انتقاد از بدیهیات و حقیقت‌های مسلم فرهنگی و اعتقادی جامعه‌ی آتن نوشید.

رضا براهنی نه‌تنها در ادبیات و فرهنگ ایران، بلکه در ادبیات و فرهنگ کشورهای پارسی زبان یک اندیش‌مند پیش‌رو، نوگرا و منتقد بود که می‌خواست پوستین پدری حقیقت ادبی و فرهنگی ما را درآورد. او از نوشتن طلا در مس تا نوشتن تاریخ مذکر، خطاب به پروانه‌ها چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم و... به عنوان یک اندیش‌مند روی لبه‌ی شمشیر راه افتاد و پیش رفت؛ با آن‌که دچار خطر شد و آسیب دید، ایستاد نشد و درجا نزد. بنابراین همیشه جای‌گاه اندیش‌مندی، منتقدی و نظریه‌پردازی او بر پژوهش‌گری‌اش برجسته‌گی می‌کرد.

ممکن از نظر علمی و پژوهشی بر نظریه‌پردازی‌های یک اندیش‌مند انتقادهایی وارد باشد/شود، اما خطر و جسارت اندیشیدن جای‌گاه و اهمیت خود را دارد. در ضمن، اندیشیدن و نظریه‌پردازی فراتر از صدق و کذب علمی و پژوهشی حرکت می‌کند. زیرا اندیشیدن و نظریه‌پردازی حتا معرفت راسخ صدق و کذب علمی و پژوهشی را دچار چالش می‌کند و موجب می‌شود تا علم و پژوهش بر معرفت و اعتقاد راسخ خود به صدق و کذب علمی و پژوهشی از نو نظر اندازد.

من به عنوان یک کارگر ادبیات و اندیشه‌ی ادبی و فرهنگی باربار به کارهای براهنی برای نظریه‌پردازی‌های ادبی و انتقادی‌اش رجعت می‌کردم/می‌کنم و می‌خواهم با خواندن آثار براهنی از دچارشدن به اعتقاد ادبی رهایی یابم و مومن به گونه‌ای ادبیات و پژوهش ادبی و فرهنگی نشوم.

ادبیات پیش‌رو و انتقادی ما بایستی از جایی شروع شود که براهنی در آن‌جا دچار یادفراموشی شد. یادفراموشی براهنی نقطه‌ای عطف در ادبیات ما است و مرگ براهنی آغازی تازه‌ی ادبیات ما از آن نقطه‌ی عطف است.

۱۴۰۱ فروردین ۴, پنجشنبه

دل‌واپسی اندیش‌ناک (خوانشی از مجموعه‌شعر خم‌شده روی خود)

ادبیات (داستان و شعر) دید انسان را بایستی درگیر واقعیت کند. به سادگی می‌توانیم بگویم علوم دیگر به ویژه علم (ساینس) بیش‌تر از هر علمی انسان را با واقعیت درگیر می‌کند. انسان گونه‌های متفاوتی از درگیری با واقعیت دارد. علم می‌خواهد چگونگی کارکرد (سود و زیان) چیزها و واقعیت را کشف کند و توضیح دهد. اما درگیری ادبیات با واقعیت، درگیری اندیش‌ناک احساسی و عاطفی با چیزها و واقعیت است‌که به این درگیری می‌توان درگیری هستی‌شناسانه‌ی دل‌واپس گفت. درگیری هستی‌شناسانه‌ی دل‌واپس رفت و برگشت باربار احساسی و عاطفی انسان از جهت‌های متفاوت به سوی واقعیت است.

ادبیات ما را به سوی درخت برای دروازه‌ساختن یا سوختاندن چوب آن نمی‌کشاند، بلکه برای این ما را به سوی درخت می‌کشاند تا ذات گم‌شده‌ی خود را در درخت پیدا کنیم و با درخت هم‌ذات‌پنداری کنیم. این‌جا است‌که ادبیات رابطه‌ی انسان را با واقعیت، نمادین، چندسویه، ابهام‌برانگیز، دل‌واپس و توهم‌آفرین می‌سازد. درخت از چند سو به انسان می‌رسد و انسان از چند سو به درخت. این رسیدن چندسویه شاید قابل توضیح نباشد، زیرا خاطره و تداعی است. خاطره و تداعی‌‌ای‌که به ماقبل تاریخ رجعت می‌کند؛ ماقبل تاریخی‌که انسان از درخت زاده شده است. شوخی نیست، در اساطیر ایران مشی و مشیانه (مادر و پدر نخستین انسان) از درخت ریواس زاده شدند.

بنابراین هر موقعی سراغ شعر می‌رویم بایستی با تلنگری ذهنی، احساسی و عاطفی (که من از آن بنام «اندیش‌ناکی« یاد می‌کنم) سراغ شعر برویم. زیرا در شعر ته‌نشین و تداعی خاطرات انسان با گیاه، کوه، آسمان، آب، پلنگ، آهو، مار، نهندرتال و... نهفته است. شعری خوب شعری است‌که انسان را با اندیش‌ناکی به خود انسان و به چیزها رجعت می‌دهد تا انسان در هرچه خود را و در خود هرچه را دریابد.

شعرهای مجموعه‌شعر «خم‌شده روی خود» شاعر را بر خود شاعر و بر انسان برای گره‌زدن تداعی‌ها فرود می‌آرد. گره‌زدن تداعی‌ها اندیشیدن نه، اندیش‌ناک‌بودن است. اندیشیدن برای گشایش است، اما اندیش‌ناکی، نگرانی، تشویش و دل‌واپسی برای چگونگی باشش در جهان و چگونی نسبت انسان با چیزها است.

من در خوانش شعرهای «خم‌شده روی خود» شاعری را دریافتم که اندیش‌ناک است. اندیش‌ناکی او جهت‌هایی به سوی زبان، زندگی، معنا، انسان و جهان دارد. حقیقت این است هر موقعی شعر و داستان می‌خوانم دنبال اندیش‌ناکی در شعر و داستان استم و می‌خواهم لحظه‌هایی در اندیش‌ناکی شعر و داستان پرتاب شوم.

ادبیات مانند علوم دیگر سودی ندارد. ادبیات اگر سودمندی دارد، سودمندی هستی‌شناسانه‌ی دل‌واپس است. سودمندی هستی‌شناسانه‌ی دل‌واپس یعنی ایجاد ریسمانی درازِ هم‌ذات‌پنداری با همه‌چیز و هیچ‌چیز است.

در کودکی، بابا بزرگ از تو به من شاید...

افسانه‌هایی را که در اوصاف زن... شاید!

 

1

تو پشت قاف قصه‌ها و قهرمانت هم-

با اسب چوبینی خودش را تهمتن شاید...

دنبال تو می‌آمد و از موی تو بالا-

می‌رفت تا پیشانی‌ات...

به خواب از تو سخن... شاید

 

2

یک روز گم شد خواب‌هایش در خیابانی

آن روز ماه قصه‌ها در پیرهن...

(شاید-

چون آروزیی که بیابد واقعیت

یا

ذهنیتی درآمده به شکل تن شاید)

رد شد؛ ولی در حد ناممکن‌ترین خواهش:

در حین مردن، آرزوی زیستن شاید

 

3

باری دیگر شعر او را در وجود آورد

پیغمبری شد که جنس اهرمن شاید

افسانه‌تر گردیدی و دیوانه‌تر گردید

مردی که در افسانه‌ها کرده وطن شاید.

این شعر «شاید فراگیر« است، آن‌قدر فراگیر که همه‌چه را دچار هم‌ذات‌پنداری با «شاید» می‌کند. هر شاید تا شاید دیگر دچار تعلیق می‌شود. مرز بین تعلیق‌ها ساحت‌های اندیش‌ناکی است. ساحت‌هایی‌که باید مانند جولا تار زد و ایجاد نسبت و رابطه کرد، اگرنه در خلا می‌افتیم. انسان برای این‌که در خلا نیفتد تارهای هستی‌شناسانه‌ی قصه، داستان و اسطوره را تنیده است.

مجموعه‌شعر «خم‌شده روی خود» شامل غزل و شعرهای کوتاه سپید است. درست است‌که به گونه‌ای شعرهای یک شاعر به ویژه شعرهای یک‌مجموعه نسبت معنایی مشترک دارند که شاعر آن شعرها را در کنار هم آورده است. اما حقیقت این است هر شعری، اثری مستقل و جدا از شعرهای دیگر مجموعه است. بنابراین هرگونه خوانشی از کل شعرهای یک مجموعه، خوانشی کلی است.

از آن‌جایی‌که غزل در مجموعه بیش‌تر بود، ترجیح دادم در این خوانش از غزل نمونه بیارم. طرز نگرش شاعر در غزل‌ها و شعرهای کوتاه سپید تفاوتی ندارد. شاعر در شعرهای سپید به مناسبات فرمیک و بافت و پرداخت زبانی‌ای دست نیافته ‌که گفته شود تفاوت شعرهای سپید با غزل‌ها در این است. شعرهای سپید در واقع بیان سرراست‌تر محتوای غزل‌ها است. بنابراین می‌توان گفت شاعر در غزل موفق‌تر از سرایش شعر کوتاه سپید عمل کرده است. زیرا در غزل‌ها از تغزل عبور کرده و با غزل توانسته به مضمون و محتواهایی بپردازد که غزل‌سرایان کم‌تر در غزل به چنین مضمون و محتواهایی می‌پردازند. جناب نورنیا شاعر این مجموعه به خوبی توانسته غزل را وارد ساحت‌های هستی‌شناسانه و گرفتاری‌های مدرن بشری کند.

در غزلی که نمونه آورده شده، نگرش هستی‌شناسانه‌ی تعلیق‌برانگیز در آن قابل احساس است‌که من از چنین نگرشی بنام وضعیت اندیش‌ناک یا دل‌واپسانه یاد کردم. این غزل فرم دارد. منظور از فرم این است‌که توانسته محتوای هستی‌شناسانه‌ای را در غزل بپروراند.

غزل ساختار مدرن دارد، اما با تعلیق‌ها در سه بند از نظر فرم محتوایی و ساختار عمودی، فرم و ساختار خود را نسبتا به بازی می‌گیرد و دچار چالش می‌کند. چگونگی چینش سطرهای شعر توانسته از قالب غزل آشنایی‌زدایی کند و پیش‌فرض خواننده را در باره‌ی قالب این شعر دچار چالش کند.

ترجیح می‌دهم به محتوا و معنای این شعر نپردازم، زیرا پرداختن به محتوا و معنا با توضیح و تحلیل به تقلیل‌بخشی شعر می‌انجامد، این‌که می‌خواهیم بگوییم شاعر می‌خواسته این سخن را بگوید. اگر قرار بر این باشد شاعر و هنرمند بخواهد سخنی مشخص بگوید، چرا آن را واضح نگوید. شعر و هنر در حقیقت صدور سخن و پیامی مشخص نیست.

شعر و هنر نوعی از زنانه‌گی است‌که ادا و حرکات پی‌هم چندمعنا، سوءتفاهم برانگیز و وسوسه‌برانگیز صادر می‌کند. ادا و حرکتی طوری می‌تواند تعبیر شود که معنایی مشخص دارد، اما ادا و حرکت بعدی طوری اجرا می‌شود که ما را نسبت به پیام و معنای ادا و حرکت قبلی دچار سوءتفاهم می‌کند؛ بنابراین دچار دل‌واپسی و سوسه‌ی چندچندان می‌شویم.

این شعر نیز به خوبی توانسته با فرم و پرداخت ساختار، تولید چندمعنایی و سوءتفاهم‌برانگیزی کند و خواننده را برای درک چندمعنایی و سوءتفاهم‌برانگیزی دچار دل‌واپسی وسوسه‌ی مضاعف کند. بنابراین شعر و هنر تولید و ایجاد معناهای متکثر نمادینِ سراب‌گون است‌که می‌تواند افراد را دچار تداعی‌های متفاوت دل‌واپسانه کند.

۱۴۰۰ اسفند ۲۷, جمعه

اندیشه‌ی مردمی، خیامی و طبیعت‌گرایی در شعرهای مسعود کریمی

از چندی به این سو در انستاگرام شعرهای مسعود کریمی را می‌خوانم. آن‌چه مرا وا می‌دارد شعرهای کریمی را بخوانم حس بشری در شعرها از چند جنبه است:

جنبه‌ی نخست، اندیشه‌ی مردمی در شعرها است. منظورم از اندیشه‌ی مردمی همان بدیهیات و پیش‌فرض‌های زیبایی‌شناسانه و ذوق‌شناسانه‌ی جمعی و مردمی زبان فارسی است. مانند این شعرها: «این اسپ چموش سال‌ها زین کم داشت/ مردانگی و مروت و دین کم داشت/ دنیای دروغ و حیله و جنگ و ستیز/ نامرد زمانه‌ای چو پوتین کم داشت».

شاعر در این شعر بنابه ذوق و زیبایی‌شناسی مردمی به تجاوز پوتین بر اکراین اشاره کرده است.

غزل‌های کریمی نیز با چشم‌انداز ذوق و زیبایی‌شناسی جمعی و مردمی ارایه می‌شود. چند غزلی که من از شاعر خواندم جنبه‌ی تغزل در غزل‌ها نسبت به جنبه‌ی اجتماعی برجسته‌تر است. طوری‌که اشاره شد جنبه‌ی تغزلی غزل‌ها به اساس بدیهیات ذوقی جمعی ارایه شده است: «نیمه‌شب آمد خیالش نیمه‌جانم کرد و رفت/ پاره‌ابری سرگران در آسمانم کرد و رفت/...».

در همه‌ی شعرهای شاعر گونه‌ای از اندیشه‌ی خیامی قابل احساس است. به این معنا که ژرف‌ساخت اندیشه‌ی شعرها استوار بر این است: همه‌چه درگذر است، زندگی همین یک لحظه است، این یک لحظه را غنیمت باید شمرد و قدر زندگی را دانست.

طبیعت‌گرایی نیز در شعرها قابل احساس است. منظور از طبیعت‌گرایی احساس زیبایی‌شناسانه و نوستالژیک نسبت به طبیعت است. شاعر طبیعت را رازآلود می‌بیند و با شب، روز، کوه و... احساس هم‌ذات‌پنداری می‌کند: «شب بهت سکوت بسته‌ی پنجره‌هاست/ شب هق‌هق نرم سینه‌ی زنجره‌هاست/ صد قصه‌ی نانوشته دارد هر شب/ شب بغض فرونشسته در حنجره‌هاست».

مسعود کریمی غیر از رباعی، دوبیتی و غزل، شعرهای کوتاه در ژانر شعر سپید نیز دارد. به نظر من شعرهای کوتاه سپید شاعر ویژگی‌های خاصی دارند. این ویژگی‌ها جنبه‌ی اجتماعی و نکته‌تصویر استند. هر شعر کوتاه به گونه‌ای به وضعیت اجتماعی و روی‌دادی در تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران معاصر گره می‌خورد.

اما وضعیت اجتماعی و روی‌داد سرراست بیان نمی‌شود، بسیار ظریفانه و نکته‌سنجانه بیان می‌شود. در ضمنی‌که شعر نکته یا بزن‌گاه اجتماعی دارد، تصویری نیز است. یعنی نکته و بزن‌گاه اجتماعی شعر در یک کلیت تصویری ارایه می‌شود. این‌که نکته و بزن‌گاه اجتماعی در شعر اهمیت پیدا می‌کند در ارایه تصویری آن نکته است‌که به تعبیر استاد کدکنی گره‌خوردگی عاطفی (نکته‌تصویر) در زبان فشرده و آهنگین بیان می‌شود:

«.../ این روزها/ خبر پشت خبر/ ای‌کاش مرگ می‌گذاشت/ کمر راست کنیم/ کوه که نیستیم». «کدام تجمع/ کدام اغتشاش/ مگر چند نفر بودیم/ که جدامان کردند/ شاید عاشقی هم.../ چه جرم سنگینی است/ لب‌خند مخملی».

۱۴۰۰ اسفند ۲۵, چهارشنبه

پشتونیزم، بیگانه‌گی و دیگری

فروریزی جریان طالبان از درون آغاز شده است. طالبان پشتون طالبان اوزبیک را از موقف‌های نظامی برکنار و به‌عنوان نظربند به کابل فراخوانده‌اند.

مرحله‌ی نخست، تسلط طالبان با شعار اسلامیت بر افغانستان بود. مرحله‌ی دوم، تسلط طالبان پشتون با هدف قومی بر طالبان غیرپشتون است.

بدترین بی‌اعتمادی و فروریزی یک جریان بی‌اعتمادی و فروریزی درونی است. طالبان پشتون اعتمادسازی و وحدت ملی را به رسمیت نمی‌شناسند، زیرا آن‌چه برای آن‌ها اهمیت دارد زور و سلطه است. طوری‌که افغانستان را با زور و خشونت تصرف و سلطه‌ی خود را تامین کردند، می‌خواهند با زور و خشونت بر گروه‌های طالب غیر پشتون خود نیز تسلط پیدا کنند.

از وقتی سران قوم پشتون از کوه‌های سلیمان خروج کردند و خراسان (افغانستان) را تصرف کردند، موضع شان در قبال اقوام غیر پشتون تامین سلطه‌ی قوم پشتون و اطاعت بی‌چون وچرای اقوام غیر پشتون بوده است.

این‌که نظام سیاسی در افغانستان به ثبات نمی‌رسد و مردم افغانستان ملت نمی‌شود، همین روی‌کرد اشتباه و غلط سلطه‌ی قوم مهاجم بر اقوام بومی است.

درست این است زور، خشونت و سلطه کنار گذاشته شود، معیارهای مدرن برای ملت‌شدن و هم‌زیستی اجتماعی و سیاسی روی‌کار بیاید. متاسفانه سران قوم پشتون از کمونست، تکنوکرات، لیبرال تا اخوانی روی‌کرد یگانه دارند: زور، خشونت و سلطه.

اگرچه زور و خشونت برای تصرف سرزمین دیگران نتیجه می‌دهد، اما برای هم‌زیستی سیاسی و اجتماعی در درازمدت نتیجه نمی‌دهد. بنابراین جریان قومی طالبان پشتون مانند سایر جریان‌های قومی پشتون دچار بن‌بست در حکومت‌داری می‌شوند و دور باطل جنگ داخلی تکرار خواهد شد.

۱۴۰۰ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

استاد مزاری و میراث‌برها

پرسش این است استاد مزاری چه می‌خواست و میراث‌برهای استاد مزاری چه کردند؟ خواست و هدف استاد مزاری مشخص است:

۱- تثبیت هویت قومی هزاره و یک‌پارچه‌گی هزاره. اما خلیلی، محقق، مدبر، دانش و... هزاره را به چندین پارچه تقسیم کردند، هر کدام با این پارچه‌ها در پی معامله برای گرفتن چوکی و پول از پشتونیزم برآمدند، معامله‌باشی و مستخدم پشتونیزم شدند و حتا از رفتن کوچی به سرزمین مردم هزاره سوء استفاده کردند. اگر یکی از این‌ها با رفتن کوچی مخالفت کرد، چند دیگر پول گرفت و با رفتن کوچی موافقت کرد.

جنبش تبسم و جنبش روشنایی‌که جنبش‌های مردمی بودند، سران این جنبش‌ها از حضور گسترده‌ی مردم هزاره سوء استفاده کردند. ناجی و... در هم‌کاری با اتمر و محب اعضای جنبش روشنایی را قربانی حمله‌ی از قبل سازمان‌دهی شده کرد، بعد وارد شورای امنیت شد و به محب گفت از چند تاجیکی‌که به شما نوکری می‌کند، من به شما خوب‌تر از آن‌ها نوکری می‌کنم و یک نوکر بی‌درد سر و کم‌مدعا می‌باشم. زیرا قرار بود محب کاندیدای ریاست‌جمهوری شود و ناجی معاون اول.

۲- مزاری برای عدالت سراسری در افغانستان مبارزه می‌کرد و می‌گفت ستم قومی و ستم ملی باید پایان یابد. هدف از ستم قومی و ملی همان بود که طاهر بدخشی مطرح کرده بود. حکومت قومی در گام نخست بر اقوام غیر پشتون ستم می‌کند و این ستم منجر به ستم ملی می‌شود، زیرا سرانجام ستم همه را درگیر می‌کند و همه را دربر می‌گیرد.

اما میراث‌برهای مزاری از این هدف و آرمان مزاری حمایت نکردند؛ هر کدام مستخدم حکومت ستم‌گر قومی و ابزار و وسیله‌ای برای ستم قومی و ملی شدند. با استخدام توسط حکومت قومی فاشیسم از سویی، ستم ملی را تقویت کردند و از سوی دیگر ستم قومی را در بین قوم خود، در بین هزاره شروع کردند.

دانش با استخدام دو درجن مشاور در معاونت دوم، توسط مشاورانش شروع به تخریب خلیلی و منتقدان خود کرد. سرانجام سران هزاره به صورت فعال در پی تخریب یک‌دیگر و در پی آزار افراد یک‌دیگر در بین قوم هزاره پرداختند. این تخریب در واقع ستم قومی از طرف حکومت قومی نه، از طرف مستخدمان هزاره مانند دانش، محقق و... علیهِ هزاره بود.

۳- استاد مزاری حکومت‌داری فدرال می‌خواست، تاکید می‌کرد معضل ملی در حکومت‌داری فدرال قابل رفع است و مشارکت ملی در حکومت‌داری فدرال می‌تواند صورت گیرد. در این باره مصاحبه و سخن‌رانی‌های استاد مزاری وجود دارد.

اما میراث‌برهای مزاری با این هدف مزاری چه کردند؟ میراث‌برهای مزاری از خلیلی تا دانش و تا کسانی‌که در جلسه‌های خصوصی به مزاری دُش‌نام می‌دادند و می‌گفتند مزاری یک مذهبی و... بود. در بزرگ‌داشت‌های مزاری از آسترالیا تا اروپا شرکت می‌کردند و برای تبارز احساسات مردم هزاره اشک تمساح می‌ریختاندند، پول مردم را می‌گرفتند. میراث‌برهای مستقیم مزاری (خلیلی، محقق، دانش و...) و میراث‌برهای نسل دوم مزاری از طرح فدرال حمایت نکردند.

محقق حرم‌سرادار باوصفی‌که بارها توسط غنی رانده شد، باربار برای توقع پولی ناچیز و چوکی تعارفی به پای غنی افتاد و مستخدم حکومت قومی و متمرکز غنی شد. ناجی و محقق مشاوریت فرمایشی محب و غنی را در آخرین مرحله (که همه می‌دانست غنی حکومت را به قوم خود تحویل می‌دهد) برای خود فرصت دانستند و مستخدم غنی و محب شدند.

مزاری رهبر مظلومان تاریخ است. او از مظلومیت مردم برای جای‌گاه و منفعت شخصی خود سوء استفاده نمی‌کرد، زیرا می‌خواست از مردم مظلوم، مظلومیت‌زدایی کند. اما میراث‌برهای مزاری از مظلومیت مردم هزاره سوء استفاده کردند و با استفاده از مظلومیت مردم هزاره برای منفعت شخصی خود با حکومت قومی و فاشیسم معامله کردند. پولی ناچیز و چوکی‌های تعارفی از فاشیسم برای مظلوم‌ماندن و مظلوم‌نگه‌داشتن مردم هزاره گرفتند و فاشیسم و حکومت قومی را قوی‌تر کردند تا این‌که غنی استخدام‌شده‌های تاجیک، هزاره و اوزبیک خود را توسط قوم خود از افغانستان بیرون کرد و حکومت را به قوم خود تحویل داد.

در قدرت‌بخشی حکومت قومی و فاشیسم تنها سران خودفروخته‌ی مردم هزاره مقصر نیستند، سران خودفروخته‌ی تاجیک و اوزبیک نیز مقصر اند. اما بیش‌تر از همه سران تاجیک مانند مارشال فهیم، صالح، عطا و... مقصر اند. همه پول و چوکی‌های تعارفی از فاشیسم گرفتند و به قوم خود خیانت کردند.

مردم تاجیک، هزاره و اوزبیک اکثریت قاطع و بالای هفتاد در صد مردم افغانستان را تشکیل می‌دهد، اما همیشه قربانی سران منفعت‌پرست و معامله‌گر خود می‌شوند.

قوم پشتون چند صد سال پیش خراسان (افغانستان) را تصرف و اشغال کرده است. بنابراین افغانستان را سرزمین اشغال‌شده، تصرف‌شده و غنیمت خود می‌داند و می‌خواهد بر متصرفات خود تسلط داشته باشد. این سلطه در صورتی ممکن است‌که باربار بر سرزمین تاجیک، هزاره و اوزبیک لشکرکشی کند، بر جان و وقار مردم تاجیک، هزاره و اوزبیک تجاوز کند و در سرزمین مردم تاجیک، هزاره و اوزبیک از پشتون پاکستان و... ناقل جابه‌جا کند، تا این‌که تاجیک، هزاره و اوزبیک در پشتون مسخ شود.