مرگ، غیبت است، نه از غیبتهای معمولی؛ بلکه بزرگغیبتیستکه
انسان را دچار شگفت، تعجب و اندوه میکند. این تعجب، به معناداری در زندگی انسان
میانجامد. معنادارییکه خود را در روایت، فرهنگ، آیین و همدردی و تسلیت نشان میدهد.
بنابراین هنگامیکه یک فرد دچار مرگ میشود، از همان لحظه، دچار غیبت میشود. این
غیبت، برای مرده، معنادار نیست، برای زندگان معنادار است؛ زیرا این غیبت، غیبت از
زندگی است. پس مرگ، مسالهی مرده نه، مسالهی زندهها است. مرده، رفته است؛ این
زندهها استندکه برای مرده، پرونده باز میکنند؛ دربارهی مرده، صحبت میکنند و
از مرده نقل قول میآرند. اما هرچه صحبتیکه دربارهی مرده میشود، بهگونهای،
جنبهی این صحبتها مشخص است؛ زیرا زندهها از صحبت دربارهی مرده و از نقل قولِ
مرده، به خود شان اهمیت میدهند. شاید بگویید چطو بهخود شان اهمیت میدهند؟ معلومدار
است، زیرا سخنگفتن دربارهی مرده، بهنوعی بزرگواریی استکه زندگان از خود نشان
میدهند.
همیشه، گفته میشود که از مرده، به بدی یاد نکنید. معنای
این گزاره میتواند این باشد که مرده، بیچاره است. چرا بیچاره است؟ برای اینکه
زنده نیست. دیگر نمیتواند کنشی انجام بدهد. بیچارهگی مرده را میتوان در متلیکه
در بین مردم ما رواج دارد، بهتر توضیح داد. «مرده شدی، پُرده شدی». معنای پرده این
است: یک فرد، در برابر تعدادی دچار خیلی خطا و اشتباهی زشت شدهباشد. بنابه شرمندگی
این خطا زبانش در برابر آن افراد بسته است. هرچه آن افراد بگوید، فرد خطاکار،
تایید میکند. ربطِ پُردهگی با مرده نیز در این استکه مرده با مرگ، پُردهی خلق
شده است؛ زیرا هرچه که زندهگان دربارهی او بگوید، ساکت و خاموش است. بنابراین
هرچهکه پس از مرگ یک فرد میگوییم، در واقع، نوعی از غیبتکردن، پسقفاگفتن و فرافکنیست.
چرا؟ معلوم است؛ مطمین استیم او نیست، هرچهکه بگوییم مرده نمیآید بگویید نه
اینجا اینطور نبود. از صحبت دربارهی روابط ما با مرده، همیشه چهرهی حق بجانب و
بزرگوار از خود ارایه میکنیم. درکل، میخواهیم منت بگذاریم.
این نوشته نیز گونهای از غیبتکردن است؛ برای اینکه پس از
مرگ عمران راتب نوشته میشود. او دچار غیبتِ مرگ است؛ من در غیبتِ او سخن میگویم.
غیبت در اینجا دو معنا دارد: غیبت به معنای غایب، یعنی فقدان و عدم حضور. غیبت به
معنای تهمت و فرافکنی. معنای اول غیبت به عمران راتب صدق میکند، زیرا او دچار
فقدان است؛ معنای غیبت دوم به من صدق میکند که در موضعِ فرافکنی و تهمت قرار
دارم؛ چرا؟ برای اینکه، اگر کسی حضور نداشتهباشد، شما دربارهی او صحبت کنید، بهویژه
از او نقل قول کنید، در واقع از غیبت او استفاده میکنید؛ بنابراین تا حضور یافتن
او، هرچه شما دربارهی او گفتهاید یا از او نقل کردهاید، غیبتکردن، تهمت و
فرافکنی است. اگر او آمد، سخن شما را تایید کرد؛ حداقل میتوان گفت، شما تهمت نکردهاید.
اما تا حضور و تایید او، سخن شما در هرصورت «تهمت» است. پس سخن دربارهی مرده و
نقل قول از مرده، از موضعِ تهمت است؛ تهمتیکه هیچگاه، تایید یا رد نخواهد شد. اینجاستکه
باید جانب ملاحظه و احتیاط را داشتهباشیم؛ کوشش ما این باشد که حق و احترام مرده،
ادا شود.
کسیکه میمیرد، او با عبور از مرگ، از ما دور میشود؛ آنقد
دور، که همهی مردهگان بشر، این فاصله و دوری را از زندهگان دارند. آیا میشود
از دوری و فاصلهی مرده، سخن گفت؟ شاید نشود از فاصله و دوری مرده، سخن گفت؛ زیرا
مرده، دچار وضعیتی فقدان است. پس، موقعیکه مرده، دچار فقدان و نبود است، نمیتوان
از فاصله و دوریِ مرده، سخن گفت. بنابراین با عمران راتب، فاصله و رابطهای
نداریم؛ برای اینکه نمیتوانیم با نبود و فقدان رابطه و فاصلهای داشتهباشیم. پس
هرچهکه از رابطه و فاصلهی خویش با عمران راتب، سخن میگوییم، تداعی و فرافکنی است.
شاید بگویید که یسنا دارد «مندرآوردی» میکند. شاید ندارد،
درست میگویید؛ دارم فرافکنی میکنم. توسط چه؟ توسط زبان. نه میشود از زبان کنار
رفت، نه میشود با زبان چیزها و رویدادها را نشان داد. زبان، همیشه دربارهی چیزها
و رویدادها به ما میگوید. یعنی زبان وقتی قابل استفاده استکه چیز و رویدادی در
غیبت قرار داشتهباشد؛ اگر چیز و رویدادی در غیبت قرار نداشتهباشد، چرا از زبان
استفاده شود؟ بنابراین زبان اضافهبار هستیشناسانه، بر دوش انسان است. اما تفاوتش
با دیگر اضافهبارها در این استکه میشود آنها را از دوش خود کنار گذاشت و یا کم
کرد؛ زبان را نمیشود از دوش خود برداشت یا کم کرد. هرچقدر کوشش کنیم زبان را که
اضافهباری است بر دوش مان، از دوش مان برداریم، به تقلا میانجامد؛ نهتنها اضافهبار
زبان از دوش ما کم میشود، بلکه بیشتر نیز میشود.
این یادداشت را که مینویسم، میخواهم اضافهبار هستیشناسانهی
زبان را از دوشم بردارم، اما بیخود این کار را انجام میدهم؛ زیرا خود را با
استفاده از زبان، اضافهبارتر میکنم. سرانجام متوجه میشوید از آغاز تا انجام این
نوشته، چیزی نگفتهام؛ منظور از چیزینگفتن این استکه هیچ چیز و رویدادی با این
نوشته، روشن و آشکار نمیشود؛ حتا ممکن به ابهام و توهم دیدِ ما نسبت به چیزها و
رویدادها بیفزاید. چرا؟ بازهم سخن همان است، زیرا که زبان و نوشتن، همیشه دربارهی
چیزی است، که آن چیز یا در غیبت است، یا همینکه زبان به گفتار درآمد و نوشتن به
نوشتار درآمد، آن چیز را دچار غیبت میکند؛ از آن چیز، سافت و نرمابزار ارایه میکند
که تداعی، تصویر و وانموده است.
مرده از مرگ عبور میکند، در مرگ نمیماند؛ زیرا مرگ موقعیت
و جایگاه نیست. مرگ، فقدان زندگی است. پس مرگ کجاست؟ مرگ در درون زندگی است؛
زندگی است که مرگ را در خود دارد. یعنی زندگی به فقدان میانجامد که این فقدان،
فقدانی از درون است. بنابراین فقدانی بین ما و راتب به وجود آمده استکه راتب از
این فقدان گذشتهاست. بنابه گذشتن او از این فقدان، از نماییکه به او نگاه میکنیم؛
با فرافکنی میتوانیم بگوییم نمایی دور است. نماییکه به چشماندازی روشن نمیانجامد،
ابهام دارد و غبارزده است، با تداعی میتوان گفت سایهای را آنجا میبینم؛ اما اگر
چشمهای مان را بمالیم و دقت کنیم، آنجا چیزی نیست؛ همینکه کمی به آن چشمانداز
دور خیره میشویم و فوکس میکنیم، انگار نهانگار بازهم خیال میکنیم، سایهای را
آنجا میبینیم. واقعیت این است، سایهای آنجا نیست، آن سایه، تداعی فقدان خود ما
استکه بُعد و جنبهی هستیشناسانه یافتهاست.
بنابراین نمای ما به مرگ نزدیک است؛ فقدانی در ما استکه
نمیتوانیم از آن بپریم؛ پریدن از این فقدان، پریدن از خود است؛ میشود از خود
پرید؟ اگر بخواهیم از خود بپریم، در فقدان و تهیگاه خود میافتیم. هر زنده به این
فقدان همانقدر نزدیک است که به «خود»ش نزدیک است. هر موقع، که به «خود» و به «من»
اشاره میکنیم، در حقیقت اشارهای ضمنی به فقدان در خود داریم. پس هرچه
فرافکنی و تداعیهاییکه ایجاد میکنیم، نتیجهی نمای نزدیک ما به مرگ است. میخواهیم
مرگ را به کسیکه مرده است، به او فرافکنی و پرتاب کنیم، که برای همیشه با او
برود، به ما برنگردد. اما بیخبر از این ایم که او از مرگ گذشته، مرگ به سوی ما
پرتاب شده؛ پس از گذر او از مرگ، مرگ به ما دورتر نه، نزدیکتر شدهاست. از این
نمای نزدیک به مرگ، تداعیهای خود را مینویسم و به نمای دور، که چشماندازی به
سوی عمران راتب باشد، پرتاب میکنم: فرافکنی!
شاید در کابل از جمعِ فرهنگیجماعت، نخستین فرد، من بودم که
با راتب ارتباط داشتم. ایشان بامیان بود. ارتباط ما در حد چتهای فیسبکی بود. کتابی
نوشتهبود بنام قصهها و غصهها. برای چاپ این کتاب کابل آمد، باهم دیدیم. بعد از
چاپ کتابش، برای همیشه، در کابل ماندگار شد. من و راتب خویها و رفتارهای مشابه و
مشترک زیاد داشتیم. باید تاکید شود که من بر او تاثیری نداشتهام، مخصوص خودش بود؛
فقط در بسا موارد، اشتراک در خوی و رفتار داشتیم. این مشترکات باعث شد که بیشتر
انس بگیریم.
غیر از اشتراکِ خوی و رفتار در درگیری با مفاهیم مانند
زندگی، عشق، مرگ، جاودانگی، گذرایی جهان و... نیز علاقمندی مشابه داشتیم. بهنوعی
عطش این علاقهمندی به مفاهیم در من فروکش کردهبود اما در راتب داشت اوج میگرفت.
همینکه میدیدیم، علاقه داشتکه گفت وگو کنیم. گفت وگو میکردیم، گاهی حوصلهام
سر میرفت، میگفتم راتب با تو نمیشود، من کم آوردم، بهتر است برویم سر اصل قصه
که چرا باهم قرار گذاشتیم ببینیم.
راتب علاقه داشت، درکابل مشغول به کار شود، یک شغل و وظیفهی
ثابت داشتهباشد، اما شغل ثابت به دستش نیامد. از قبل نیز با نشریهها همکاری
داشت؛ بنابر آن اعتبار رفت در پی روزنامهنگاری تا بتواند حداقل خرج و هزینهی
زندگی مجردی را با روزنامهنگاری و نوشتن، تهیه کند. تا زنده بود، نوشت. از کار
روزنامهنگاری، حداقل هزینهای به دستش میآمد. هربار که میدیدم، میپرسیدم،
روزگارت چطور است، میگفت میشود زندگی کرد. اینکه آدمها در ذهنش چه میگذرد،
خودشان میداند. هربار که من راتب را دیدم و باهم نشستیم، ظاهرا شاد و سرخوش بود.
دیدار ما به شادی و سرخوشی پایان مییافت.
راتب، در نوشتن و نقد خود را تثبیت کرد، در بین شاعر و
فرهنگیجماعت، دوستان و علاقهمندانی پیدا کرد که بعد از آن بیشتر با آنها بود،
خیلی کم میدیدیم. سرانجام در محفلی، بین راتب و دوست دیگرم، گفتگویی رخ داد؛ در این
وسط، راتب از من نیز آزرده شد که یک ونیم سال میشد، رابطهی من و راتب شکرآب بود.
در این پسینها کسی یک داستان نوشته بود، راتب یادداشتی دربارهی آن نویسندهی
داستان نوشتهبود. آن نویسنده به من از فیسبُک پیام فرستاد که یسنا راتب را تو
علیهی من تحریک میکنی، متوجهی کارت باش. من این پیام را به راتب فرستادم، گفتم
ببین من و شما چندین ماه شده، ارتباطی نداریم، این بزرگوار این گونه پیام دادهاست،
راتب گفت پیام را نشر کن، من جواب بدهم. اما بنابه خواهش آن فرد که پیام را
فرستادهبود، پیام را نشر نکردم.
کابل که آمدم راتب را در جلسهی معرفی کتاب حسین مایل در
ابن سینا دیدم. موقعیکه میآمدم هرات، در هواپیما با راتب و دوستان همراهش همسفر
شدم. ماجرای دوستی من و راتب، کلا همین بود که بیان کردم. از روایت ارتباطم با
راتب میگذرم، زیرا روایت ارتباطها بعد از مرگ یک فرد، بیشتر به فرافکنی میماند.
بهتر است به جایگاه ادبی و فرهنگی راتب بپردازم.
راتب یک روزنامهنگار خبرساز که رویدادهای روز را بنویسد،
نبود. زیرا او بیشتر درگیر مفاهیم بنادین، فلسفی و هستیشناسانه بود که این
درگیری، بهنوعی او را بیخیال رویدادهای روز و روزمرهگی میکرد. در روزنامهها
که مینوشت، بیشتر نقد و نظریهپردازی بود. در نقد نیز بیشتر توجه به متنهای مدرن
و پساساختگرایانه داشت. بنابه توجهیکه به متنهای خلاق داشت، به زودی توانست، در
این عرصه، صاحب شهرت و جایگاه شود. زیرا واقعیت این استکه منتقد و نویسنده، شاید
خیلی کم داریم که بتواند با متنهای خلاق و پساساختگرا رابطه برقرار کند؛ آنهم
رابطه بر اساس نظریه که نتیجهی این رابطه، به معنامندی بینجامد. راتب در این
دوسال، در نقد ادبی، فرهنگی و فلسفی جدیترین کسی بود که متنهای خلاق را میخواند
و نقد میکرد.
بارها گفتهام که در شاعری و نقادی، نسل ما تنگمایهترین
نسل است. چرا؟ برای اینکه پس از سقوط طالبان که ما وارد عرصه شدیم؛ شاعری، نقادی
و داستاننویسی دچار گسست بود. شاعران، نویسندگان و منتقدان جدی کشور یا در کشور
حضور نداشتند، یاهم درگیر روزگار شدهبودند که چندان در فضای ادبی و فرهنگی حضور
نمییافتند؛ بنابراین چندتا بچه، شاعر، منتقد و همهکارهی ادبیات شدیم. هرچهکه
میگفتیم کسی نمیگفت شعر و متن ادبی نیست و هرچهکه مینوشتیم، کسی نمیگفت نقد
نیست. کار ما بجایی رسید، دچار این بیخودی شدیم که کس را یارای فهمیدن شعور و فهم
ما نیست. نام و نشان ادبیای را که کمایی کردهبودیم، نتیجهی کار ادبی نبود، بلکه
نتیجهی فضای کاذبی بود که خود ساخته بودیم.
از این نگاه، این نام و نشان برای ما بیشتر جنبهی حیثیتی
داشت؛ کارگر ادبیات نبودیم، بادار و آقای ادبیات و نقد ادبی بودیم. بنابراین حضور
کسانی مانند راتب به حیثیت همهی ما برمیخورد؛ کوشش میکردیم بنابه باندهای کافهاییکه
ایجاد کردهبودیم، طرف را استهزا و مسخره کرده، دیوانه خطاب کنیم. حضور راتب نیز
برای این گروهک مافیای ادبی، حسادتبرانگیز بود، تصور میکردند، نوشتههای راتب به
حیثیت شان برمیخورد. راتب نیز تعدادی را که جایگاهی ادبی را حیثیتی کردهبودند،
به آنها نقد وارد کرد؛ از جمله به منشورنویسیهای الکی و بیخود یاسین نگاه که بر مجموعههای شعری مینوشت، نقدی
نوشت که خیلی به حیثیت او برخورد، تا اینکه به راتب اتهام قومگرایی وارد شد، گویا راتب به اساس دستهبندی قومی جایگاهی ادبی افرادی را تخریب میکند.
این اتهام برایم جالب بود که بعضی از افراد چقدر بیچاره
استند، موقعیکه دیدند فردی آمده جدی کار میکند؛ چارهای که در برابر منطق او
نداشتند، خود را نمایندههای قومی ادبیات یک قوم معرفی میکنند. این سخن را خودم
نیز شنیدهبودم؛ اما اکنون بنابه استناد یادداشت خسرو مانی، داستاننویس، دربارهی
راتب به این مورد اشاره کردم. جدایی از هر مهر و کین، عمران راتب، حضوری سنگین و
گسترده در نقادی داشتکه این نقادی او موجب واقعیشدن فضای ادبی از نظر گفتمان
انتقادی شدهبود. بنابراین برای تعدادی که جایگاه و شهرت ادبی برای شان جنبهی
حیثیتی داشت، حضور راتب به حیثیت شان برمیخورد؛ راتب برای شان قابل تحمل نبود.
اما نوشتههای راتب چنان برجستگی داشتند که این افراد جز سرکشیدن برای اتهام، چارهای
دیگر نداشتند، بتوانند از اعتبار راتب کم کنند.
طوریکه راتب در نقادی اینگونه، حضوری جدی داشت؛ چند سال
پیش شاعری بنام حامد مقتدر در شعر اینگونه، حضور جدی داشت، که دوستان مافیای ادبی
ما برای این شاعر برنامه میگرفتند، بعد موقعیکه او شعر میخواند، خنده میکردند،
همه تعجب میکردند که برنامه را هم خود شان گرفتهاند، خنده چرا میکنند. با پر
رویی میگفتند ما خندیدیم که این شاعر دیوانه است. تا اینکه شاعر خلاق را دچار
انزوا کردند؛ او ناگزیر به مرگ خودخواسته شد.
راتب، جدی مطالعه میکرد؛ با فلسفه و نظریههای نقادی-ادبی
غرب آشنایی داشت؛ نقدهایش پشتوانهی نظریِ بیشتر پساساختگرایانه داشت. معمولا دو
گونه، نقد وجود دارد: نقد کلیشه-دانشگاهی و نقد آماتور. راتب نقد آماتور مینوشت.
همیشه، نقد آماتور در گفتمانهای ادبی-نقادی تاثیرگزار بوده و موجب تحول گفتمان
نقادی-ادبی شدهاست. شیوهی نوشتاریاش مانند نویسندگان و منتقدان فلسفهی
فرانکفورت بود. در فارسی پرهام شرجردی، اسدی بودا و... این شیوهی نوشتار را قبل
از راتب داشتند. تاویلگرایی و فرافکنی، بیشترین جنبه و بُعد در نقدهای راتب بود.
آنچهکه به شیوهی تاویلی نوشتار راتب، بیشتر اهمیت میداد، نگاهی بینارشتهای او
به نقد بود. منظور از بینارشتهای این استکه او در نقد یک رمان، از تیوری نقد فیلم
و سینما استفاده میکرد و نمونه میداد؛ از تیوری کیهانشناسی استفادهی تمثیلی میکرد؛
از جامعهشناسی و... نیز نمونه میآورد. در آخرین نقدش که بر رمان خسرومانی نوشتهبود،
در نقد این داستان از کیهانشناسی استیفن هاوکینگ برای تفهیم جهان و زمان این
داستان، استفادهی تمثیلی کردهبود که این استفاده، خیلی غافلگیرکننده و خلاق بود.
از آنجاییکه نقدهای راتب خیلی اطلاعات گسترده در خود دارد،
در ضمنِ اطلاعات، زبانی بازیگوشانه و خلاق ازنظر مناسبات معنادهی نیز دارد؛ این
جنبهها باعث شدهاستکه نقدها و متنهای راتب خودبسنده و مستقل باشد. مستقل از
داستان یا موضوعیکه مورد نقد قرار گرفته، خوانده شوند. در تاریخ نقادی معاصر
افغانستان، نوع نگاه و شیوهی نوشتار راتب، خیلی خاص و مخصوص بهخود راتب است.
بنابراین بهتر است، نقدها و نوشتههای راتب جمعآوری شوند؛ زیرا میتوانند سندی
قابل استفاده و تاثیرگذار در نقادی ما باشند.
اکنون که ایشان درگذشتهاست، چه پیشگویی کنم که او فیلسوف،
منتقد و نویسندهای بزرگ میشد. در زمانی کمی که تشریف داشت و در جهان زنده بود،
حضوری نقادانهی عقلانی، تاثیرگذار و معنامند داشت. این حضورش موجب میشود، گفتمانهای
نقادی و ادبی تا سالها او را بهیاد آورد. حضور کوتاهاش برای ما سعادتی عقلانی
بود؛ اگر میماند به این سعادت میافزود، اکنون که دیگر نیست، یادش گرامیباد.
خرسندم که میگویم با راتب دوست بودم و نشست و برخاست داشتم؛ این دوستی را فرصتی
معنادار میدانم که در زندگی به من اتفاق افتاد؛ میتوانست که نیفتد؛ از اینکه
افتاد، معنایِ پاس این دوستی را به یاد خواهم آورد؛ تا زندهام به نوعی در من
تداوم خواهد یافت. در پایان این نوشتن، احساس اندوه ندارم، زیرا بنابه درگیری
اضطرابآور و هراسانگیزی که با مفهوم و گذشت زندگی داشتهام، یاد گرفتهام خونسرد
باشم. فکر میکنم در مرگ دوستان، خونسردبودن، تنها موقفی استکه یک انسان میتواند
داشتهباشد. اما متاسفم که این متن را پس از مرگ دوست در «غیبت» او مینویسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر