هنگامیکه به خود اشاره
میکنیم؛ اندیشیدهایم که به چه چیزی در خود ارجاع میدهیم! به اسم، به بدن (به
فیزیک خویش)، به جنس، به موقعیت در خانواده، به موقعیت در اجتماع، به وظیفه و شغل،
به دارایی، به چیستی و هویت (تصورِ میتافیزیکی از خود)، به اندیشه و اطلاعات در
خود، یا... . پس بهتر است بیندیشیم ما چیستیم و کیستیم؛ اینکه چیستی و کیستی ما
چگونه شکل میگیرد، وَ ما هنگامِ اشاره به خود به چه چیزی در خود ارجاع میدهیم؟
در این اشاره به خود، نادانیها، حقارت، غرورهای کاذب و تعصبهای ما چه جایگاهی
دارد!
شاید این پرسش مطرح
شود «اساسِ انسانبودن چیست؟» اگرچه برای بسیاریها پاسخ این پرسش ساده است؛ زیرا
نسبت به اساسِ انسانبودن از نظر فرهنگی و عقیدتی پیشفرضهای لازم را در اختیار
دارند که بهصورت آنی تعدادی از گزارهها را بهرخ میکشانند و میگویند مشخص است
که اساسِ انسانبودن این موارد است. اگر درباره اساسِ انسانبودن از یک مسلمان،
مسیحی، بودایی و... بپرسید؛ دور از تصور نخواهد بود که به گزارههای ارزشی متفاوت
از اساسِ انسانبودن، دست پیدا میکنید. حتا در بین مذهبهای اسلامی از اساسِ
انسانبودن، گزارههای ارزشی متفاوت وجود دارد. بنابراین در پاسخ به پرسشِ اساسِ
انسانبودن چیست، مدارا باید کرد، وَ از افتادن به دام پیشفرضها هراس باید داشت!
بهتر است این پرسش را اینگونه طرح کرد «چرا اساسِ انسانبودن از فرهنگی تا فرهنگی
دیگر تفاوت دارد؟ اساسِ انسانبودن ما چگونه شکل میگیرد؟ آیا اساسِ انسانبودن
همیشه ثابت بوده یا امری متحول و پویا است؟ چگونه میتوان نسبت به اساسِ انسانبودن
خود اندیشید، اساسِ انسانبودن خود را مورد انتقاد قرار داد وَ از آن روشنگری کرد؟
دست یافتن به این اندیشهِ انتقادی دربارهِ اساسِ انسانبودن ما چگونه ممکن است تا
بتوانیم اساسِ انسانبودن خود را از نادانیها، حقارتها و تعصبها برهانیم؟». پاسخ
من این است مطالعه باید کرد.
پس بهتر است ببینیم مطالعه
در جامعهای چقدر وجود دارد؟ مطالعه در تاریخ آن جامعه چه جایگاهی داشته؟ وضعیت
فرهنگی کنونی آن جامعه با مطالعه چگونه است؟ سطح کلی مطالعه در هر جامعه به چگونگی
درکِ انسانبودنِ آن جامعه شکل و ماهیت میدهد. نتیجه این میشود، هر جامعه به اندازه
گسترش و اهمیت مطالعه، فهمی نسبتا جدی و با مدارا از کلیتِ انسانبودن دارد. درست
است، این پاسخ «که رهایی ما از نادانیها، حقارت و تعصبها که در اساسِ انسانبودن
ما وجود دارد با مطالعه ممکن است» کلی است. تا جایی کوشش میشود به این پاسخ توضیح
داده شود که چگونه مطالعه میتواند برداشتِ ما را از اساسِ انسانبودن دچار تحول
کند، وَ اساسِ انسانبودن را نه بر اساسِ پیشفرضهای ما از انسانبودن تعیین کند
که این پیشفرضها اساسِ انسانبودنِ دیگران را نادرست دانسته در پی حذف دیگران
براید؛ بلکه اساسِ انسانبودن را «وجود»، «جنس»، «زندهبودن» و «تفاوتهای فرهنگی»
دانسته، با مدارا و کثرتگرایی فکری به انسانبودن نگاه کند؛ برایش وجود داشتن،
جنس داشتن، زندهبودن و تفاوتهای فرهنگی داشتن، تاملبرانگیز و قابل احترام باشد.
شاید پاسخ این باشد
که ما هنگامِ اشاره به خود به اندیشه، اطلاع و معلومات در خود ارجاع میدهیم. اگر
اندیشه، اطلاع و معلومات ما از زندهگی، جهان و انسانبودن محدود است؛ اساسِ انسانبودن
و انسانیت ما نیز محدود، بدوی، قبیلهای، قومگرا و مذهبگرا است؛ فکر میکنیم اساسِ
انسانبودن همان چند شاخصه در قبیلهِ ما است که دیگران همه دچار گمراهی و اشتباه اند.
از این نگاه که شاخصهها و اصول قبیله خود را درکل اساسِ انسانبودن میدانیم؛
بنابراین میتوانیم نتیجه بگیریم که این تصور و برداشت ما از اساسِ انسانبودن،
ارتباط به نادانی، حقارت و تعصبهای ما دارد. پس متوجه باید شد که در خودِ «اساس»ِ
انسانبودن تعصب وجود دارد! اینکه اساسِ انسانبودن را ارجاع میدهیم به اندیشه،
اطلاع و معلومات محدود خود؛ اینجاست که داریم اساسِ انسانبودن را بر نادانی و
تعصب میگذاریم. چاره این است که نسبت به این «اساس»، دانایی انتقادی و روشنگرانه
باید پیدا کرد! دست یافتن به این دانایی انتقادی و روشنگرانه چگونه ممکن است؟ پاسخ
همان است: با مطالعه، ممکن است. منظور از مطالعه، گسترش و اهمیتِ عمومیِ اجتماعیِ
مطالعه در جامعه است نه مطالعه یک فرد. درست است که مطالعه فرد نیز اهمیت خود را
دارد اما مهم، همگانیکردن مطالعه در سطح جامعه است.
اگر بپذیریم که هنگام
اشاره بهخود بهگونهای به اندیشه، اطلاعات و معلومات در خود ارجاع میدهیم؛
بنابراین با مطالعه میتوان اساسِ انسانیت خویش را وسعت بخشید. تاکید میشود به
مطالعه نگاه فرایندی باید داشت. یعنی برنامهریزی برای مطالعه از طرف حکومت و
نهادهای فرهنگی در خانواده، مکتب، دانشگاه و... به صورت گسترده طراحی شده باشد تا
مطالعه به کردار اجتماعی تبدیل شود و موجب توسعهِ اندیشه، اطلاعات و معلومات در
جامعه گردد. موقعیکه مطالعه به فرایند تبدیل شود، سبب تولید اندیشه و فکر میشود.
اساسِ انسانبودن هر فرد و جامعه، اندیشه و فکر همان فرد و جامعه است.
اندیشیدن مناسبات ما
را با زندهگی باز میکند؛ با اندیشیدن است که فهم خویش را از خود، زندهگی و جهان
توسعه میدهیم. اندیشه همیشه مهم بوده است.
مولانا بیتی دارد:
«ای برادر تو همان اندیشهای/ مابقی تو استخوان و ریشهای». مولانا از اندیشه در
این بیت، برداشت عرفانی دارد. اینکه گوشت و استخوان ما ارزش ندارد؛ آنچهکه ارزش دارد
و باقی میماند روح ما است؛ روح معادل اندیشه دانسته شدهاست. اگر این برداشت عرفانی
با مداراتر تاویل شود، میتوان گفت اشاره به خود در حقیقت ارجاع به اندیشه و
اطلاعات در خود است.
ابن سینا نیز درباره
«نفس» که منظور از نفس «اندیشه» است، نظری دارد اینکه اگر انسان دست، پا و...
نداشته باشد؛ حرکت نتواند، بهنوعی معلق از مناسبات باشد، بازهم نسبت به «خود»
فهم و اندیشهای دارد؛ با این فهم و اندیشه، خود را درمییابد و تصوری از خود
ارایه میکند. این برداشت ابن سینا از «خود و نفس» به «انسان پرنده یا انسان معلق»
معروف است. ابن سینا با این نظریه میخواهد وجود نفس را پس از مرگ ثابت کند، تا
انتقادی باشد بر نظریه ارسطو درباره نفس؛ زیرا ارسطو به این نظر بود که نفس پس از
مرگِ بدن از بین میرود. به برداشت ابن سینا و ارسطو از «خود یا نفس» کاری نداریم؛
منظور ما بیشتر اهمیتِ اندیشه است، اینکه اشاره انسان به خودش، ارجاع به اندیشه
در خودش است.
گزاره مشهور فلسفی
دکارت «من میاندیشم، پس هستم» را به یاد داریم که فلسفه معاصر بهنوعی با این
گزاره فلسفی آغاز میشود. منظور دکارت را نیز از اندیشه میتوان تاویل دوگانه کرد:
میتافزیکی و بشری. دکارت بر همه پیشفرضهایش شک میکند. با این شک میخواهد به یقینی
دست پیدا کند تا مرجعِ تشخیص حقیقت باشد. مرجع این یقین کجا است؟ درصورتیکه مرجعی
برای درک حقیقت وجود نداشته باشد چگونه میتوان حقیقت را تشخیص داد و از حقیقت سخن
گفت؟ از نظر دکارت این مرجع، اندیشه است. اگرچه این مرجع دکارتی نسبتی با میتافزیک
نیز دارد. خوشبختانه، تاویلِ تفکرِ فلسفی از مرجع دکارتی (اندیشه) این است که محورِ
اندیشه، انسان است نه امری بیرونی و دست غیر... پس از اینکه دانایی، شناخت و
اندیشه، انسانمحور شد؛ انسان مسوولیت جدی و مهم در زندهگی و جهان پیدا کرد؛ نسبت
به سرنوشت خویش و جهان مسوول دانسته شد. بنابه این طرز فکر فلسفی و عقلانی است که
اساس و ماهیتِ انسان و جامعه همان اندیشه انسان و جامعه است؛ هر اندازه که اندیشه
انسان و جامعه، توسعهیافته باشد به همان اندازه ماهیت انسان نیز در آن جامعه
توسعهیافته است. پس از اینکه دریافتیم انسان محورِ اندیشه است و اندیشه امری انسانی
است؛ میتوانیم با مطالعه به توسعه اندیشه خود و جامعه بپردازیم.
اساسِ انسانبودن بسته به اندیشه و فکر است؛
وسعتِ فکر و اندیشه ارتباط دارد به اطلاعات و معلومات؛ اطلاعات به مطالعه ارتباط
میگیرد. در نهایت نتیجه این میشود اساسِ اندیشه، مطالعه است؛ در جامعهای که
مطالعه نیست در آن جامعه اندیشه نیست. اندیشه و وسعت اندیشه که وجود نداشت؛ انسان
جدی و جامعهای جدی نیز وجود نخواهد داشت. پس به اندازهِ جدیت و وسعتیکه میاندیشیم،
به همان اندازه در زندهگی و جهان سهم وَ وجود داریم.
حتا هنگامی به جنس و
بدن خود اشاره میکنیم با این اشاره نیز به دانایی خود درباره جنس و بدن ارجاع میدهیم.
شاید گفته شود چگونه چنین است؟ پاسخ این است فکر کنید بر چه اساس ما بین اساسِ
انسانبودنِ زن و مرد تفاوت و تفکیک قایل میشویم؛ ارزشهای متفاوت از نظر فرودست
(پَست) و فرادست (برتر) به هر جنس درنظر میگیریم. این چنین ارزش قایلشدن به جنس
به طبیعت و واقعیت جنس ارتباط ندارد، بلکه به نوعِ دانایی و اطلاعات ما ارتباط
دارد؛ بنابراین اشاره به جنس چه به جنس دیگری و چه به جنس خود ما ارجاع به اندیشه و
اطلاعات در خود ما است. دو سال پیش مفتیهای عربستان سعودی گفتند که ارزش و اعتبار
زنان برابر به حیوانات خانگی مانند اسپ، گربه و... است. با ابراز این نظر خواستند
ارزش و اعتبار بیشتر به زنان قایل شوند، زیرا قبلا ارزش و اعتبار زنان را برابر به
اموال بیجان میدانستند. این چنین برداشت از جنس زن از اندیشه و اطلاعات ما ناشی
میشود؛ اگرنه واقعیت جنس زن از عربستان تا افغانستان تا فرانسه تا امریکا و...
فرق ندارد؛ در فرانسه و امریکا زن و مرد بنابه انسانبودن، ارزش و اعتبار برابر
دارد اما چرا این اعتبار و ارزش برابر در عربستان و افغانستان وجود ندارد؛ برای
اینکه اندیشه و اطلاعاتِ جامعه امریکایی و فرانسوی بر اساسِ سطح مطالعه با جامعه
عربی و افغانستانی فرق میکند که تفاوت این اندیشه و اطلاعات بستگی دارد به مطالعه
و عدم مطالعه جامعه امریکایی و فرانسوی با جامعه عربی و افغانستانی.
موقعیکه خطاب به خود
میگوییم من تاجیک، هزاره، پشتون، اوزبیک و... استم، به واقعیتِ بدن خود نه بلکه
به اندیشه و اطلاعاتِ پیشفرض خود درباره پشتونبودن، تاجیکبودن، هزارهبودن،
اوزبیکبودن ارجاع میدهیم که بهنوعی اساس در نادانی، تعصب و غرورهای کاذب ما
دارد که سطح این نادانی و تعصب از قومی تا قوم دیگر فرق میکند. اگر در جامعهای
افراد از اندیشهِ قومی و قبیلهای به اندیشهِ شهروندی عبور کرده باشند، موقع اشاره
به خود، به اندیشه و اطلاعاتِ شهروندبودن به خود ارجاع میدهد که در این اندیشه،
افراد همه هویت، ارزش و اعتبار بشری برابر دارد.
این بحث را با پرسشی
باز میگذارم تا درباره این پرسش بیندیشیم و توجه کنیم که پاسخ و برداشت از این
پرسش تا چه اندازه به نادانیها، تعصب و غرورهای کاذب ما ارتباط دارد؟ مطالعه یا
عدم مطالعه در برداشت و پاسخ ما به این پرسش چقدر نقش داشته است؟ پرسش این است،
موقعیکه به خود اشاره میکنیم «من افغان استم» به چه اندیشه و اطلاعاتی در خود
ارجاع میدهیم؟ این اندیشه و اطلاعات را بر اساسِ پیشفرضهای خود و بر اساسِ
برداشتهاییکه افراد در این سالها از افغانبودن ابراز کردهاند، لیست کنید و
بعد دستهبندی کنید که افغانبودن ما را به چه نوع اندیشه و اطلاعاتی رجعت میدهد؟
اساسِ این اندیشه چقدر استوار بر نادانی، تعصب و غرورهای کاذب است یا چقدر استوار
بر اندیشهِ عقلانی و مدرن درباره شهروندی است؟ اگر نتیجه تان این بود که اساسِ
اندیشه و اطلاعات ما از افغانبودن استوار بر نادانی، تعصب و غرورهای کاذب است؛ به
این بیندیشیم که چگونه میتوانیم این اندیشه را بر اساسِ ارزشهای شهروندی مدرن و
عقلانی بسازیم!
افغانبودن منرا به ترور، وحشت، انتحاری، قتل و کشتار، تخریبکردن پل و پُلچک، به آتشکشیدن مکتب و تأسیسات عامه، تجاوز به مال و جان مردم ...... رجعت میدهد.
پاسخحذف