۱۳۹۸ مهر ۲۷, شنبه

بحثی درباره‌ی دودمان هخامنشی و کیانی (تبصره‌ای به پرسش‌های فاضل کیانی)

1- مهم این است‌که از چه چشم‌اندازی به تاریخ نگاه می‌کنیم: از چشم‌انداز اسطوره‌شناسی، از چشم‌انداز بررسی کتاب‌های تاریخی موجود، از چشم‌انداز اشاره‌های تاریخی در کتاب‌های ادبی و دینی، از چشم‌انداز زبان‌شناسی و نشانه‌های زبانی، از چشم‌انداز مردم‌شناسی و نشانه‌های فرهنگی و یا از چشم‌انداز باستان‌شناسی و فن‌آوری‌های جدید که می‌توانند تاریخ نوشتن کتیبه‌ها و آثار باستانی را مشخص کنند. به نظر من در بررسی پرونده‌ی جامع یک مساله‌ی تاریخی باید از همه‌ی این چشم‌اندازها استفاده شود، اگرنه به پاسخ جامع از آن مساله‌ی تاریخی دست نمی‌یابیم.
بحثی را که جناب فاضل کیانی، محمد شاری، قنبرعلی تابش و محمد ستوده پیش می‌کشند بیشتر بنابه اشاره در کتاب‌های ادبی و اساطیری (اسناد بومی) و برخی از کتاب‌های تاریخی از مساله‌ها و رویدادهای تاریخ است. اما هنگامی‌که بحث از کتاب‌های تاریخی یونانی و رومی پیش می‌آید، می‌گویند این کتاب‌ها اعتبار تاریخی ندارند؛ از جمله تاریخ هرودت.
مساله این است‌که ما از تاریخ‌نگاری چه برداشتی داریم؟ اگر تاریخ‌نگاری را بنابه برداشت تاریخ‌نگاری قرن بیست به بعد بدانیم همه آثاری‌که قبل از آن بنام تاریخ نوشته شده‌اند از نظر تاریخ‌نگاری قرن بیستم می‌توانند اعتبار تاریخ‌نگاری قرن بیستم و اعتبار تاریخ را نداشته‌باشند؛ زیرا متغیرهای تاریخ‌نگاری قرن بیستم با تاریخ‌نگاری‌های گذشته فرق می‌کند.
در گذشته وقایع نگاری درباری و تاریخ‌نگاری داریم. وقایع نگاری کار منشی‌های دربار بوده که به اساس مشاهده، کردار روزانه‌ی شاه را در سفر و... یادداشت می‌کرده است. در فارسی تاریخ بیهقی را می‌توان به نوعی وقایع نگاری درباری غزنویان دانست. اما تاریخ‌نگاری در فارسی می‌تواند تاریخ طبری باشد. در تاریخ‌نگاری گذشته، فقط پیرنگ تاریخی است، اما توصیف‌ها از رویدادها قصه‌پردازانه است و متغیرهایی‌که چگونه یک فرد به پادشاهی رسید و چرا یک فرد پادشاهی را از دست داد به اساس پیشگویی، رویاپردازی، فال‌بینی، نجوم و ستاره‌شناسی، سعد و نحس و میتافیزیکی است.
در پیدایش بودا، محمد، عیسا، اسکندر، کورش و... پیشگویی‌هایی مطرح می‌شود و به نوعی تاریخ به اساس این متغیرهای پیشگویانه و... رقم می‌خورد. جدا از قصه‌پردازی توصیف رویدادها و متغیرهای پیشگویانه، پیرنگ تاریخ‌نگاری تاریخی است. بودا یک شخصیت تاریخی است اما بخشی از تاریخ‌نگاری درباره‌ی بودا قصه‌پردازی است؛ اسکندر یک شخصیت تاریخی است اما بخشی از تاریخ‌نگاری درباره‌ی اسکندر قصه‌پردازی است‌که ما این قصه‌پردازی درباره‌ی اسکندر را در تاریخ‌نگاری فارسی و در متن‌های ادبی فارسی نیز داریم؛ محمد یک شخصیت تاریخی است اما بخشی از تاریخ‌نگاری درباره‌ی زندگی او قصه‌پردازی است؛ و... . بنابراین باید در تاریخ‌نگاری گذشته، پیرنگ تاریخی را با توصیف قصه‌پردازانه و متغیرهای تاریخ‌نگاری تفکیک کرد.

2- اگر با دیدگاه تفکیکی بین قصه‌پردازی و پیرنگ تاریخی تاریخ‌نگاری در گذشته به کتاب‌های تاریخی نگاه کنیم می‌توانیم به تفکیک واقعیت و توصیف واقعیت پی ببریم. تاریخ هرودت تاریخ غرب و شرق است. محور تاریخ غرب در این تاریخ یونانیان است و محور تاریخ شرق در این تاریخ هخامنشیان یا پارسیان است. دوستان ادعا دارند که تاریخ هردوت کلا افسانه است. آیا می‌توان ادعا کرد که تاریخ هرودت هیچ ریشه در واقعیت ندارد بلکه از اساس جعل و داستان است. درحالی‌که داستان‌نویسی به اساس تخیل و جعل (ساختن) از قرن هفده و هژده به بعد رواج شد.
در گذشته افراد هرچه را می‌نوشتند به این باور بودند که واقعیت را می‌نویسند اما توصیف شان از شکل‌گیری واقعیت نسبت به برداشت و توصیف ما از شکل‌گیری واقعیت تفاوت داشت. زیرا در شکل‌گیری توصیف واقعیت عوامل و متغیرهای میتافیزیکی وارد می‌شد. حتا کسانی‌که حماسه‌ی گیلگمیش را می‌نوشتند، داستان نمی‌نوشتند، بلکه رویدادی را می‌نوشتند که ریشه در تاریخ داشته است. این رویداد را با متغیرهای نوشته‌اند که عوامل میافیزیکی و خدایان متغیر شکل‌گیری آن واقعیت و رویداد تاریخی بوده است.
تا هنوز هیچ دانشمند و پژوهشگری ادعا نکرده است‌که تاریخ هرودت کلا افسانه و داستان است. بنابراین پیرنگ تاریخ هرودت تاریخی است. شخصیت‌های تاریخ هردوت تاریخی است، رویدادها و جنگ‌های تاریخ هرودت تاریخی است، نام اقوام و بیان رسم و رواج‌های تاریخ هرودت تاریخی است اما توصیف‌های تاریخ هرودت از رفتار شخصیت‌ها و رویدادها می‌تواند قصه‌پردازانه باشد که رویکرد توصیف قصه‌پردازانه شامل رویکرد تاریخ‌نگاری همه تاریخ‌های باستان می‌شود.
فاضل کیانی و دوستان تاریخ هردوت و سایر تاریخ‌های یونانی و رومی را افسانه و جعل می‌دانند که ریشه در تاریخ و واقعیت ندارند. این جعل خواندن تاریخ هرودت و... اساس علمی ندارد و هیچ مرجع علمی‌ای پیرنگ تاریخی تاریخ هرودت را جعل نمی‌داند. هرودت استخدام‌شده‌ی پارسیان در 2400 سال پیش نیست‌که بیاید برای قوم پارس تاریخ جعل کند، کورش را جعل کند، کمبوجیه را جعل کند، داریوش را جعل کند، خشایار را جعل کند، جنگ‌های کورش را با بابلیان و...، جنگ‌های داریوش و خشایار شاه را با یونیان و مصریان جعل کند. این‌که توصیف‌های قصه‌پردازانه در روایت این رویدادها وجود دارد، در این شکی نیست.
هرودت ستایش‌گر محض هخامنشیان و پارس‌ها نیست. هرودت در تاریخ هرودت درکل منتقد جامعه‌های شرقی از جمله هخامنشیان و پارس‌ها است. هرودت اقوام شرقی را که پارس‌ها و هخامنشیان نیز شامل آن می‌شود، اقوامی می‌داند که این اقوام یک ارباب دارند افراد اقوام زیر ضربات تازیانه‌ی آن ارباب به حرکت درمی‌آیند. یعنی یک فرد پادشاه است و افراد قوم همه برده‌ی او استند. در باره‌ی پارسیان می‌گوید: «هیچ قومی به اندازه‌ی پارسیان آغوش بازی برای پذیرش آداب و رسوم بیگانه ندارد. چنان‌که جامه‌ی مادها را به عنوان پوشاکی زیباتر از لباس خود برگزیدند و پوشیدند و یا جوشن مصری را بر زره‌ی خود ترجیح دادند. با هرگونه خوش‌گذرانی که چیزی درباره‌ی آن بشنوند زود به آزمایش آن می‌پردازند، چنان‌که همجنس‌بازی را از یونانیان آموخته‌اند. هر مرد چند زن رسمی دارد و تعداد زیادی نیز کنیز خریداری می‌کند». من درباره‌ی درست و نادرستی نظر هردوت درباره‌ی اقوام شرقی و پارسیان سخنی ندارم؛ این موارد را برای این یاد کردم که هرودت تعلقی به پارسیان ندارد که برای پارسیان دودمان پادشاهی هخامنشی را جعل کند.
هردوت در تاریخ هردوت پاسدار ارزش‌های یونانی است نه پاسدار ارزش‌های پارسیان و ایرانیان. اگرچه هرودت در تاریخ خود هیچ جا یک‌جانبه به توصیف فرهنگ یونانی نمی‌پردازد اما به‌نوعی دیده می‌شود که معیار قضاوت هرودت از رفتار و فرهنگ متمدنانه و وحشی، ارزش‌های فرهنگی هلنی و یونانی است.

3- پادشاهی دودمان هخامنشیان و قوم پارس در تاریخ هرودت و تاریخ‌های یونانی و رومی آمده است. یعنی منبعی‌که امروز در باره‌ی دودمان پادشاهی هخامنشی می‌توان به آن استناد کرد، تاریخ‌های یونانی و رومی است. اما روایت دودمان پیشدادی و کیانی در اوستا (کتاب دینی)، بندهشن (روایت‌های مذهبی)، شاهنامه (کتاب ادبی) و سایر کتاب‌های فارسی آمده است.
اگر بخواهیم این اسناد غربی و شرقی را از نظر تاریخی بررسی کنیم، اعتبار تاریخی اسناد غربی بیشتر از اسناد شرقی است. کتاب اوستا منبع همه روایت‌هایی است‌که ما درباره‌ی کیانیان در کتاب‌های دوره‌ی اسلامی داریم. کتاب اوستا را می‌توان در کنار کتاب‌های انجیل و تورات گذاشت. بنابراین کتاب‌های تاریخی دوره‌ی اسلامی یا در متون ادبی‌ای‌که ما روایت کیانیان را داریم، نمی‌توانیم بنابه این کتاب‌ها استناد کنیم و بگوییم این کتاب تاریخی است. مهم این است‌که مبنای روایت کیانیان از کجا آمده است. مبنای روایت کیانیان روایت‌های مذهبی است‌که در اوستا آمده است.
مهم‌تر از همه هیچ ساختمان، تندیس، نقش‌نگاری سنگی، کتیبه، سکه و نشانه‌های باستان‌شناسی از پادشاهی پیشدادیان و کیانیان وجود ندارد. اما از هخامنشیان آرمگاه‌های پادشاهان هخامنشی را در نقش رستم و در تخت جمشید داریم. فرمان کورش را داریم، سنگ‌نبشته و کتیبه‌ها را از این دوران داریم. در ضمن در متون تاریخی و ادبی نیز نام‌هایی از شاهان هخامنشی ذکر شده است.
پیشدادیان و کیانیان اسطوره است. اعتبار این شخصیت‌های اساطیری بیشتر از آگاممنون، پریام، هکتور، پاریس، آشیل، اودیسوس و... در ایلیاد و اودیسه نیست. جمشید نه بلخی است، نه شیرازی، نه اشک‌آبادی (عشق‌آباد)، نه هندی بلکه یک اسطوره است، جای مشخص و قوم مشخص ندارد اما همه جا و در بین هر قوم ایرانی، افغانستانی، تاجیکستانی تا هندی وجود فرهنگی و اساطیری دارد. اسطوره‌ی جمشید در اوستا هم‌صحبت اهورا مزدا است. همین جمشید در متون سانسکریت و هندی یکی از ایزدان است. خدای جهان مردگان است. بنابراین نمی‌توانیم بگوییم جمشید بلخی است، اسم او در تخت جمشید در شیراز چه می‌کند. اگر کمی درباره‌ی اساطیر و اسطوره‌ی جمشید اطلاع می‌داشتیم دیگر از بلخی‌بودن مطلق جمشید می‌گذشتیم.
در بامیان، در بغلان، در سمنگان، در مشهد، در شیراز و... جغرافیای نمادین و اساطیری از جمشید، فریدون، جنگ رستم و اسپندیار، به آتش رفتن سیاوش و... را داریم. پرسش اینجا است‌که چرا این‌همه جغرافیای نمادین در قبال این روایت‌های اساطیری شکل گرفته است؟ از نظر منطق نمادین اسطوره‌شناسی میرچاالیاده پاسخ می‌تواند این باشد؛ اقوامی‌که اساطیر مشترک دارند، جغرافیاهای خود را به اساس آن اساطیر نمادین و معنادار می‌کنند. بنابراین می‌توان گفت اقوام منطقه اساطیر مشترک دارند که روایت‌های اساطیری در جغرافیاهای آنها بازتاب یافته است.
فکر کنید ما می‌توانیم به اساس چند نشانه‌ی جغرافیایی در بامیان که از نظر مذهبی نمادین شده‌اند بگوییم علی ابن ابیطالب بامیان آمده بوده و بند امیر را بسته و اژدها را کشته است. این روایت به اساس تغییر عقیده‌ی مردم محل از ادیان و مذاهب قبلی به ادیان و مذاهب جدید شکل گرفته است. مطمین استم مردم محل پیش از اسلام از بند امیر و آن اژدها روایت مذهبی و اساطیری غیر از روایت امروزی داشته‌اند که دچار تبادل روایت فرهنگی و مذهبی شده‌اند.
فریدون در متون اساطیری سانسکریت و هندی ترایتون است. یعنی سه این چنین. ما که این همه شیفته‌ی شخصیت نیکو و بخشنده‌ی فریدون ایم؛ این فریدون اساسا شخصیت اساطیری نیست، بلکه در متون سانسکریت یک رویداد اساطیری است. رویدادی‌که بیانگر قصه‌ی جدایی یک قبیله به سه دسته است. اما بعدها این رویداد تبدیل به شخصیت اساطیری فریدون شده است‌که سه پسر دارد. کی‌کاوس یکی از شاهان معروف کیانی اسطوره‌ی مشترک بین اوستا و متون سانسکریت و هندی است.
بنابراین نمی‌توان درباره‌ی کیانیان حساب تاریخی باز کرد. شخصیت‌های پیشدادی و کیانی در واقع اساطیر مشترک هندی و ایرانی بوده است‌که پیش از جدایی اقوام هندی و ایرانی این اساطیر شکل گرفته بوده که این اقوام روایت اساطیر مشترک را پس از جدایی نیز در روایت‌های اساطیری و ادبی خود حفظ و به گونه‌هایی روایت کرده‌اند.
شاهان پیشدادی و کیانی در اساطیر هندی و ایرانی از جمله‌ی ایزدان است. در روایت‌های بعدی نیمه‌ایزد و نیمه‌انسان می‌شوند. جمشید در اساطیر هندی ایزد است. در اوستا نیمه‌ایزد و نیمه‌انسان است. اما در شاهنامه این ایزدان (پیشدادیان و کیانیان) به شخصیت‌های انسانی تبدیل می‌شوند. بنابراین جنبه‌ی تاریخی پیشدادیان و کیانیان طبق اسطوره‌شناسی بسته است. اگر دوستان درباره‌ی پیشینه‌ی روایت‌های اساطیری پیشدادیان و کیانیان اطلاع می‌داشتند، حساب تاریخی بر شخصیت‌های اساطیری پیشدادی و کیانی باز نمی‌کردند.
من درباره‌ی پیشدادیان و کیانیان در کتاب «بررسی اساطیر اوستایی در شاهنامه» و در کتاب «مقدمه‌ای بر فردوسی‌شناسی و شاهنامه‌پژوهی» منابعی را چه غربی و چه شرقی بررسی کرده‌ام؛ کوشیده‌ام که به اساس بررسی این منابع به ادعاهای دو طرف (ایرانی و افغانستانی) در این باره انتقادی برخورد کنم. نتیجه‌ی این تحقیق را در سیمیناری در دانشگاه فردوسی مشهد در حضور دانشمدان ایرانی که تخصص شان اوستا، شاهنامه، اساطیر، کیانیان، پیشدادیان و... بود به عرض رساندم.
اما بحث هخامنشیان یک بحث تاریخی است. هخامنشیان در اوستا، در ایلیاد و اودیسه، در حماسه‌ی گلیگمیش، در تورات و انجیل بازتاب نیافته است؛ نخستین‌بار در کتاب‌های بازتاب یافته است‌که این کتاب‌ها و نویسنده‌های این کتاب‌ها تاریخی استند. اگر درباره‌ی چگونگی محتوای این کتاب‌ها انتقاد داریم؛ حداقل به این توافق نظر استیم که هرودت، پلوتارک و... شخصیت‌های واقعی و تاریخی بوده‌اند که این کتاب‌ها را نوشته‌اند. تاریخ هرودت و کتاب پلوتارک کتاب‌های اساطیری و مذهبی نیستند که در طول تاریخ توسط راویان متفاوت تکامل کرده باشند. از هخامنشیان و پارسیان در تاریخ‌های یونانی به تفضیل و جزییات یاد شده‌است. پارسیان آن‌قدر در حافظه‌ی تاریخی غربی‌ها معروف و جا افتاده است‌که نام‌های ایرانی و... جا افتاده نیست.
بحث کتاب‌های تاریخی را به خاطر ادعای فاضل کیانی و سایر دوستان به تعلیق درمی‌آورم. از چشم‌انداز باستان‌شناسی وارد بحث هخامنشیان می‌شوم. چند سازه‌ی سنگی بنام کاخ، هفت آرامگاه سنگی و چندین کتیبه (سنگ‌نوشته) در شیراز و ایران و منشور کورش که از بابل کشف شده، منسوب به هخامنشیان وجود دارد. این آثار باستانی، آرامگاه‌های سنگی و سازه‌های سنگی را نمی‌توان در پنجاه سال و حتا صد سال به دور از چشم همه جعل و تقلب کرد. آرمگاه‌هایی که در دل کوه تراشیده شده و ساخته شده‌اند، اینها نتیجه‌ی سال‌ها کار مهندسان، هنرمندان و کارگران است‌که در چند قرن ساخته شده‌اند. این‌که دوستان می‌گویند روایت دودمان هخامنشی از برساخت‌های معاصر هویت ایرانی توسط رضا شاه پدر و پسر است و این‌همه نشانه‌های باستان‌شناسی در شیراز و... بنام هخامنشیان جعل شده‌است؛ واقعا این ادعاها خنده‌آور است. این نشانه‌های باستان‌شناسی آن‌قدر عظیم و بزرگ اند که در صد سال نمی‌توان آنها را ساخت و جعل کرد.
امروز فن‌آوری علمی باستان‌شناسی تاریخ ساخت این سازه‌های سنگی را می‌تواند مشخص کند که این سازه‌ها چه وقت ساخته شده‌است. آیا ساخت این سازه‌ها مطابق تاریخی می‌تواند باشد که هردوت از دوره‌ی هخامنشیان ذکر می‌کند یا تاریخ ساخت این سازه‌های سنگی و آرامگاه‌های سنگی تفاوت می‌کند. همین‌طور تاریخ ساخت منشور کورش نیز می‌تواند طبق فن‌آوری علمی باستان‌شناسی مشخص شود. سنگ‌نوشته‌های باستان‌شناسی دوره‌ی هخامنشیان نیز خوانده شده است و سنگ‌نوشته‌ی داریوش مشخص است. اگر قرار باشد این سنگ‌نوشته‌ها جعل شده باشد، طبق فن‌آوری علمی باستان‌شناسی زمان نوشتن و تهیه‌ی این سنگ‌نوشته می‌تواند مشخص شود. اگر زمان نوشتن این سنگ‌نوشته‌ها و کتیبه‌ها به دوره‌ی هخامنشیان مطابقت نمی‌کرد، طبعا جعلی استند.
بنابراین بنابه نشانه‌های موجود باستان‌شناسی دوره‌ی هخامنشیان نیاز به اشاره‌های اساطیری، ادبی و حتا روایت‌های تاریخی نداریم؛ می‌توان طبق فن‌آوری‌های علمی باستان‌شناسی معاصر این نشانه‌های باستان‌شناسی را مورد آزمایش قرار داد و جعلی بودن این نشانه‌ها، کتیبه‌ها و آثار باستان‌شناسی را مشخص کرد.

4- هیچ مهم نیست‌که روایت پیشدادیان و کیانیان بعد از اوستا در کدام کتاب تاریخی دیگر آمده است؛ زیرا با آمدن نام شخصیت‌های اساطیری پیشدادیان و کیانیان مشخص می‌شود که این شخصیت‌ها اساطیری استند. دانشمندان زندگی زرتشت را معمولا یک هزار تا دو هزار سال پیش از میلاد می‌دانند. دین‌شناسان نیز دین زرتشتی را یکی از قدیم‌ترین ادیان می‌دانند. بنابراین حدس بزنید نام شخصیت‌ها و رویدادهایی‌که در اوستا آمده است، همه پیش از زرتشت اند. جمشید، هوشنگ، فریدون، افراسیاب، ضحاک، کی‌کاوس، سیاوش، کیخسرو و... همه سال‌ها پیش از زرتشت بوده‌اند که روایت آنها در اوستا بازتاب یافته است.
چگونه می‌توان کیانیان را به عنوان پادشاهان تاریخی عصر اسکندر قرار داد. حداقل روایت پیشدادیان و کیانیان به یک تا دو هزار سال پیش از میلاد برمی‌گردد. اگر مبنا را اساطیر مشترک هندو و ایرانی قرار بدهیم و بپرسیم که چرا شخصت‌های اساطیریی مانند جمشید، فریدون و کاوس در اساطیر هندی بازتاب یافته است. ناگزیریم مبنای شکل‌گیری روایت‌های اساطیری شخصیت جمشید، فریدون و کاوس را به پیش از اوستا و اساطیر هندی ببریم؛ یعنی به زمانی‌که هندی‌ها و ایرانی‌ها اساطیر مشترک داشتند و هنوز از هم جدا نشده بودند. این زمان را می‌توان تقریبا سه هزار سال پیش از میلاد دانست.
بنابراین شکل‌گیری روایت شخصیت‌های اساطیری جمشید، فریدون، کاوس و... از سه هزار سال قبل از میلاد می‌تواند باشد. روایت‌های اساطیری اوستا نیز باید از سه تا دو هزار سال قبل از میلاد شکل گرفته باشد. پس چرا بپرسیم که روایت هخامنشیان چرا در اوستا بازتاب نیافته است. هخامنشیان در قرن پنج و شش میلادی بوده اند؛ قصه‌ی آنها در اوستا چه می‌کند. روایت‌های اوستایی و شخصیت‌های اوستایی به‌عنوان روایت‌های دینی و مذهبی و شخصیت‌های اوستایی به عنوان شخصیت‌های دینی و مذهبی در متون فارسی بازتاب گسترده داشته است‌که برمی‌گردد به جایگاه مذهبی این روایت‌ها و این شخصیت‌ها. اشکانیان صد سال بعد از اسکندر وارد تاریخ شدند. همه قبول داریم که شاهان، دودمان و پادشاهی اشکانیان تاریخی و واقعی استند اما روایت آنها چرا از متون ساسانی، از متون فارسی و از شاهنامه حذف شده است؟
حذف روایت‌های پادشاهی، جابجایی و ادغام روایت‌های پادشاهی و شخصیت‌های اساطیری و تاریخی در متون و روایت‌های گذشته به تکرار رخ داده است. ادغام دوره‌ی پادشاهی هخامنشیان در شاهنامه با آخرین دوره‌ی پادشاهی اساطیری کیانیان که فرزندان بهمن باشد، یکی از این ادغام‌های روایتی است. در شاهنامه، روایت پادشاهی کیانیان پس از بهمن فرزند اسفندیار دچار گسست می‌شود. اما این گسست به‌نوعی پیوند زده می‌شود. در اوستا نیز بعد از گشتاسپ دیگر روایتی از کیانیان نداریم. اما راویان بعد از اوستا خواسته‌اند روایت پادشاهی‌ای یک‌دست در سلسله‌ی کیانیان تنظیم کنند. زیرا در گذشته در روایت پادشاهی نسب و تبار شاهی مهم بوده است. به همین دلیل بهمن فرزند اسپندیار وارد روایت می‌شود.
بهمن عاشق دختر خود می‌شود، پادشاهی را به دخترش می‌سپارد. ساسان پسر بهمن برای این‌که پدرش پادشاهی را به دخترش داد، ناراحت می‌شود و شهر را ترک می‌کند و می‌رود جایی چوپان می‌شود. دختر بهمن، فرزندی که از پدرش به دنیا می‌آورد، آن فرزند را به آب می‌اندازد. لباس‌شویی آن پسر را پیدا می‌کند و این پسر را بزرگ می‌کند. روایان می‌گویند داراب همین پسر همایی دختر بهمن است. اسمش چرا داراب است. برای این‌که از آب پیدا شده است. در واقع این نام، نامی از شاهان هخامنشی است. هخامنشیان این‌گونه به تبار کیانی پیوند زده می‌شود.
از اشکانیان در شاهنامه جزو اشاره، روایتی نداریم. در حالی‌که بین هخامنشیان و ساسانیان حداقل چهار قرن فاصله‌ی زمانی وجود دارد. اما در شاهنامه نیم قرن فاصله اتفاق نمی‌افتد که از ساسان پسری به دنیا می‌آید بنام اردشیر. اردشیر پادشاه می‌شود. دودمان ساسانی با پادشاهی اردشیر به تبار کیانی پیوند زده می‌شود. این موارد همه ادغام، جابجایی و حذف روایت‌ها است‌که در روایت‌های گذشته معمولا رخ داده است. در اسلام که خیلی به ما نزدیک است، روایت‌های اسلامی را درنظر بگیرید؛ پیروان هر مذهب، راویان، مورخان و... هر کدام روایت خود را از رویدادهای آغاز اسلام و از شخصیت‌های اسلامی دارند. درحالی‌که دودمان هخامنشی از چهارده صد سال قبل از اسلام است.

5- می‌خواهم نتیجه‌ی سخنانم بررسی هدف بحث فاضل کیانی و دوستان باشد؛ این‌که هدف فاضل کیانی و دوستان، که روایت‌های اساطیری کیانیان را از جایگاهِ پیشاتاریخی و اساطیری آنها کَنده می‌کند، آنها را وارد تاریخ می‌سازد و با هخامنشیان جابجا می‌کند، چیست. هدف بحث این دوستان این است‌که «ایران کجاست؟» این بحث که ایران کجاست بحث معاصر است. پیش از دوران معاصر، بحث این‌که ایران کجاست مطرح نبوده است، ایران‌خواهی و چنین مفهومی از ایران وجود نداشته است‌که اقوام ایرانی، زبان‌های ایرانی و اساطیری ایرانی شامل آن شود. ایران همه جا اما هیچ جا نبوده است.
افغانستان و بخش‌های از ایران امروز بنام خراسان یاد می‌شده؛ تاجیکستان، اوزبیکستان و ترکمنستان بنام فرارودان یاد می‌شده؛ بخشی از ایران امروز بنام فارس یاد می‌شده؛ بخشی از ایران امروز بنام عراق حجم یاد می‌شده؛ و... تیسفون نیز در عراق امروزی قرار دارد که پایتخت شاهان ساسانی بوده است. اما ایران و توران به عنوان دو مفهوم اساطیری و جعرافیای نمادین و مقدس از آسیای میانه تا خراسان تا فارس و تا عراق عجم قابل احساس و قابل درک بوده است. ایران و توران در اوستا جغرافیای مشخص واقعی نیستند، سرزمین‌های موعود و مقدس اند. ایران سرزمین بهشتی و مقدس است؛ توران سرزمین دوزخی و نامقدس است. ما در تاریخ هیچ فردی را با لقب ایرانی نداریم. افراد یا فارسی اند، یا اصفهانی اند، یا جوزجانی اند، یا سجستانی اند، و... مثلا فردی مشهوری در دوره‌ی اسلامی بنام سلمان فارسی است نه سلمان ایرانی.
در دو صد سال قبل وطن معنا و مفهوم محدود داشت. مفهوم وطن محدود به زادگاه افراد بود. مفهوم وطن، وطن قوم و قبیله بود. این‌که امروز می‌گویم وطن من افغانستان، ایران، آمریکا، فرانسه و... است؛ این وطن‌ها وطن‌های سیاسی و جغرافیای سیاسی به اساس تابعیت سیاسی است. ایران امروز یک جغرافیای سیاسی است اما ایران گذشته یک مفهوم اساطیری و نمادین و یک سرزمین موعود بود.
تا پیش از شکل‌گیری جغرافیاهای سیاسی مانند عراق، ایران، افغانستان، تاجیکستان و... در حوزه‌ی فرهنگی ایران که شامل همه این کشورها می‌شد، «ایران کجاست» و مصادره کردن نام ایران چندان مهم نبود. پس از شکل‌گیری جغرافیاهای سیاسی در حوزه‌ی ایران فرهنگی یا همان ایرانی‌که هیچ جا نبود و همه جا بود، مصادره کردن نام ایران برای یک جغرافیای سیاسی مهم شد. شاه ایران این نام را برای جغرافیای سیاسی ایران امروز در عرصه‌ی بین‌المللی مشخص کرد. به نظرم کاری خوب کرد که این نام اساطیری و دارای جنبه‌های فرهنگی را در روزگار شکل‌گیری دولت-ملت‌ها و جغرافیاهای سیاسی اعتبار سیاسی و دولت-ملتی بخشید. البته این حق را افغانستان و تاجیکستان نیز داشتند اما یا نخواستند یا به این نام علاقه‌ی سیاسی در جغرافیای افغانستان و آسیای میانه وجود نداشت.
در روزگار معاصر که نام ایران مهم شد؛ تعدادی این پرسش را مطرح کردند که نخستین بار مفهوم ایران به عنوان یک سرزمین کجا شکل گرفته است که بعدها از آسیای میانه تا خاورمیانه تعمیم یافته است. در ایران معاصر، مبنا هخامنشیان و پایتخت هخامنشیان در نظر گرفته شد. اگرچه عرض کردم در دوره‌ی هخامنشیان مفهوم وطن از جغرافیای زادگاه و قلمرو یک قبیله و قوم بر قلمرو قبیله و قوم دیگر قابل تعمیم نبود. مادها و پارس‌ها در دو جغرافیای قومی در کنار هم زندگی می‌کردند اما دو وطن و قلمرو داشتند. وطن پارس‌ها بر مادها قابل تعمیم نبود، وطن مادها بر پارس‌ها. درحالی‌که امروز می‌گوییم پارس‌ها و مادها ایرانی بودند.
این‌که قبلا پارس‌ها زیر تسلط مادها بود، بعدها مادها زیر تسلط پارس‌ها قرار گرفت، بازهم وطن شان جدا بود. مادها به عنوان یک قوم در وطن خود بودند به پارس‌ها حق و مالیات پرداخت می‌کردند. این‌که یک خاندان پادشاهی سرزمین‌ها و قلمروهای قومی را تصرف می‌کرد، مفهوم وطن آن خاندان قومی بر سرزمین‌های تصرف‌شده تعمیم نمی‌یافت. مثلا کسی در دروه‌ی هخامنشیان سرزمین‌هایی را که هخامنشیان تصرف کرده بود، پارس نمی‌گفتند. فقط امپراطوری هخامنشیان بر آن سرزمین‌ها تسلط داشت. اما جعرافیاهای قومی به عنوان وطن قومی استقلال خود را داشت.
کهزاد نخستین کسی در افغانستان بود که این ادعا را مطرح کرد: مفهوم ایران نخستین بار که به عنوان یک جعرافیا شکل گرفت متعلق به افغانستان و در بلخ بوده است. کیانیان و زرتشت نیز بلخی بوده است. جمشید نخستین پادشاه در بلخ بوده است. این ادعاها پیشینه‌ی روایتی دارد. از جمله در شاهنامه روایت این موارد را داریم اما در اوستا چنین روایتی وجود ندارد. این روایت‌ها زیاد مهم نیست، در گذشته معمولا جابجایی روایت بین زمان اساطیری و تاریخی صورت می‌گرفته است.
خرابه‌های یک قصر در بلخ وجود دارد که مثل تخت جمشید در شیراز متعلق به جمشید دانسته می‌شود. دقیق نمی‌دانم که این خرابه‌های تاریخی در بلخ متعلق به کدام دوره‌ی پادشاهی تاریخی است. نشانه‌های باستان‌شناسی در سمنگان به تخت رستم معروف است. در شیراز نیز آرامگاه‌های تعدادی از شاهان به نقش رستم معروف است. در مزار زیارت منسوب به حضرت علی برخاسته از نشانه و زیارتی پیشا اسلامی است. زیارت کارته سخی که منسوب به حضرت علی است نیز از زیارت‌های پیشا اسلامی است. در روایت‌های مذهبی زرتشتی آمده که گرشاسپ در کابل به خواب ابدی رفته است. 9999 فروهر از گرشاسپ نگهبانی می‌کند. در آخر زمان که کیخسرو برمی‌گردد، گرشاسپ را از خواب بیدار می‌کند. ممکن این زیارت قبل از اسلام منسوب به گرشاسپ بوده است.
دوستان ما به پیروی از کهزاد می‌خواهند بگویند ایران و روایت‌های ایران باستان در افغانستان رخ داده است‌که شامل بلخ و بیشتر بامیان می‌شود. کیانیان پایتخت و پادشاهی خود را در بامیان آغاز کرده‌اند و بامیانی بوده‌اند. بنابراین زرتشت، کیانیان و همه روایت‌های ایرانی متعلق به قوم هزاره است. جناب شاری در کتاب «دُر صدف اوستایی در لهجه‌ی هزارگی» با برابر و قیاس چند واژه در گویش هزارگی و اوستایی به‌نوعی می‌خواهد بگوید که زرتشت و روایت ایرانی متعلق به هزاره‌ها است. درحالی‌که جناب شاری در مقایسه‌ی این واژه‌ها از منابع دست دوم استفاده کرده است، زیرا زبان اوستایی و پهلوی اشکانی را نمی‌داند. با مطابقت چند واژه و با ریشه‌شناسی چند واژه نمی‌شود مطالعات تاریخی را بنا گذاشت. اما کار شاری در حد ریشه‌شناسی چند واژه‌ی گویش هزارگی با اوستا می‌تواند اهمیت خود را داشته‌باشد. اگر قرار باشد که بنای تاریخ را به اساس مطابقت واژه‌ها گذاشت، بیشترین مطابقت را واژه‌های مردم یغناب با زبان اوستایی و پهلوی اشکانی دارد. یغنابی‌ها نیز داستان‌ها و جغرافیای نمادین از روایت‌های ایران باستان در یغناب دارند.
از فاضل کیانی من نوشته‌ای نخوانده‌ام که اینجا درباره‌ی کار ایشان قضاوت کنم. درکل برداشت من این است‌که چنین روایت‌هایی به پته‌خزانه‌سازی می‌ماند. نیاز نیست‌که دوستان، هزاره‌ها را سرگردان کنند. بهتر است هزاره‌ها به روایت‌های مدرن و معاصر زندگی بپردازند. هیچ مهم نیست‌که برای هزاره‌ها ریشه بسازیم و بگوییم هزاره ریشه در اینجا و آنجا دارد. طبعا انسان‌ها بی‌ریشه نیستند؛ ریشه‌ی هر گروه و قوم به تاریخ و ماقبل تاریخ می‌رسد.
واقعیت معاصر و تاریخی امروز این است‌که ایران جهموری اسلامی ایران است. افغانستان کشوری جدا از ایران است. تاجیکستان کشوری جدا از ایران است. روایت‌های ایران باستان را جهان متعلق به ایران امروز می‌دانند. افغانستانی‌ها، تاجیکستانی‌ها و ایرانی‌ها فرهنگ و پیشینه‌ی تاریخی مشترک دارند؛ بنابراین می‌توانند از این فرهنگ مشترک برای همگرایی استفاده کنند. اما هر کشور تاریخ، امکانات، معضل و جایگاهِ خود را در جهان معاصر دارد. این‌که ما ادعا داشته باشیم که ایران باستان در افغانستان بوده است. هخامنشیان وجود نداشته است، بلکه کیانیان وجود داشته است، کیانیان در بامیان بوده است و هخامنشیان همان کیانیان است، و... درحالی‌که چنین نیست؛ زیرا کیانیان واقعیت تاریخی ندارند، روایت‌های اساطیری استند.
من به این نظرم روایت ایران باستان، اساطیر پیشدادی و کیانی و روایت‌های پهلوانی‌ای را که امروز بنام اساطیر ایرانی می‌شناسیم در آسیای میانه شکل گرفته‌اند، توسط اشکانیان به ایران و افغانستان و... آورده شده است. این اساطیر و روایت‌ها در دوره‌ی ساسانیان جایگاه و اعتبار دینی پیدا کرده‌اند و در منطقه از نظر فرهنگی و ادبی فراگیر و تعمیم‌پذیر شده‌‌اند. زبان و ادبیات فارسی بعد از اسلام به این روایت‌ها در سراسر قلمرو مردمان فارسی زبان توسعه بخشیده‌ و مفهوم ایران و روایت‌های ایرانی را فراگیر کرده‌است. بامیان و نشانه‌های تاریخی و باستان‌شناسی بامیان متعلق به دوران کوشانیان  و بعد از کوشانیان است.

* من نوشته‌ام را شماره‌بندی کرده‌ام اما این شماره‌بندی بیشتر برای موضوع‌بندی بحث در این نوشته صورت گرفته است، مطابق به شماره‌ی پرسش‌های فاضل کیانی نیست. کوشیده‌ام در این پنج بخش درباره‌ی پرسش‌های جناب کیانی تبصره کنم.

۱۳۹۸ مهر ۱۸, پنجشنبه

مثلثِ عشق در غزل‌مثنوی «عشق» (شعری از زهرا پُردل)

 عنوان این یادداشت را برای این مثلث عشق گذاشتم که سه جنبه یا برداشت از عشق در شعر فارسی در غزل‌مثنوی عشق زهرا پُردل باهم وحدت پیدا کرده است. منظور از سه جنبه‌ی عشق این است‌که در شعر فارسی جنبه‌ی عشق آسمانی (عرفانی)، عشق زمینی و عشق نیمه‌زمینی و آسمانی داریم. عشق در شعر مولانا عرفانی است، یعنی روایت عشق آسمانی است. عشق در شعر سعدی زمینی است، یعنی از عشق انسان به انسان سخن گفته شده است. عشق در شعر حافظ دوپهلو است، گاهی رو به خدا و آسمان و گاهی رو به انسان و زمین دارد.
سوژه‌ی عشق در شعر فارسی یک سوژه‌ی پر کاربرد و محوری است. بنابراین مهم رویکرد و روایت شاعر از عشق است. اگر شاعر رویکرد و روایت خود را از عشق نداشته باشد؛ دچار تکرار یک سوژه‌ی شعری پُر کاربرد و تکراری می‌شود.
به گفته‌ی صایب تبریزی «یک عمر می‌توان سخن از زلف یار گفت/ در بند آن مباش که مضمون نمانده است». عشق از نظر مفهوم و ماهیت شاید ماهیت واحد داشته باشد؛ آنچه‌که مهم است چگونگی نگاه شاعر به عشق است. پس یک عمر می‌توان از عشق سخن گفت اما با این باریک‌بینی و دقت که چگونه از عشق باید سخن گفت تا مضمون‌های تکراری عشق تکرار نشود.
جذبه و گیرایی زبان شاعر در غزل‌مثنوی عشق جذبه و گیرایی شعرهای مولانا را دارد. به‌نوعی عشق همه‌چه را به‌هم وصل می‌کند؛ حتا شاپرک لب چلپاسه را می‌بوسد. در زبان و تعبیرهای شاعرانه‌ی امروزی است‌که شاعر در شعر از گیرایی و جذبه‌ی شعرهای مولانا فراتر می‌رود. «عشق وقتی رو به این سو می‌کند/ پنگوین‌ها را پرستو می‌کند/ آسمان حالی به حالی می‌شود/ هی زغالی- پرتقالی می‌شود... کرم خاکی می‌شود سیگار برگ/ زندگی دیگر نمی‌ترسد ز مرگ...». پرستوشدن پنگوین، پرتقالی‌شدن زغالی، سیگار برگ‌شدن کرم خاکی و... تعبیرهای شاعرانه و تصرف امروزی در زبان و اشیا است. شاعر در این تعبیرهای شاعرانه و تصرف‌های زبانی در اشیا خیلی خوب پیش رفته است. این تعبیرهای شاعرانه از عشق و تصرف‌های زبانی در اشیا است‌که به این غزل‌مثنوی ویژگی بخشیده است.
شاعر سخن از عشق گفته است؛ سخنی‌که در تصرف زبانی و تعبیرهای شاعرانه، تازگی دارد؛ توجه‌ی خواننده‌ را به عشق برمی‌انگیزد و می‌خواهد روایت عشق را از زهرا پُردل بشنود که چگونه با عشق «کفتار، کفتر می‌شود». شاعر با چشمِ عشق «الف» را از کفتار برمی‌دارد و کفتار، کفتر می‌شود: «می‌شود هستی عجیب و منعطف/ می‌شود کفتار، کفتر بی الف». این گونه تصرف در کلمه‌ها است‌که بیشتر به شعر ظرفیت ادبی می‌بخشد.
شاعر با تلمیح و اشاره‌های ظریف بین این غزل‌مثنوی و روایت عشق در شعر و ادبیات فارسی مناسبات بینامتنی ایجاد می‌کند: « حُسنِ یوسف،  دستِ دل را می‌بُرد/ جامه‌ی تقوایمان جر می‌خورد!!!». این مناسبات بینامتنی موجب می‌شود که بیشتر درگیر روایت عشق به‌عنوان امری کلی، ازلی و ابدی شویم. یعنی شاعر می‌خواهد به خواننده از همیشه‌گی امر عشق بگوید که با یوسف، ذلیخا، مجنون و... چه کرد.
در این غزل‌مثنوی عشق موضوع و مضمون واحد و یگانه درنظر گرفته شده‌است. شعر در ستایش عشق است. سه تجربه‌ی متفاوت از عشق در شعر فارسی در شعر وحدت یافته است. تجربه‌ی عشق چه عرفانی و آسمانی، زمینی و نیمه‌زمینی و آسمانی همه ناشی از عشق دانسته شده است؛ عشقی‌که واحد و ازلی است. عشق یکی است و تجلی‌هایش متفاوت است.
بیتِ «عشق وقتی رو به این سو می‌کند/ پنگوین‌ها را پرستو می‌کند» به عنوان بند، چهار بار در قافیه متفاوت تکرار می‌شود. طوری‌که عشق تجلی رابطه بین چیزها است؛ این بیت نیز به‌عنوان بند عشق‌نامه‌ی این شعر رابطه بین هر چهار بخش شعر است. تکرار این بیت در آغاز هر بخش شعر، در واقع ستایش عشق است. با ستایش عشق در آغاز هر بخش پی می‌بریم شاعر به این باور است‌که همه‌چه از سعادت عشق است.
عشق در بخش نخست شعر، تجربه‌ای عرفانی و ازلی است‌که همان عشق آسمانی است. در بخش دوم شعر به تجلی جزیی‌تر عشق در جان افراد برمی‌خوریم. عشق در این بخش شعر گاهی جنبه‌ی نیمه‌زمینی و آسمانی دارد و گاهی جنبه‌ی زمینی و انسانی دارد. اما همچنان منبع و خاستگاه عشق واحد است. فقط تجلی عشق در جان چیزها و انسان بازتاب متفاوت دارد.
شاعر در بخش دوم شعر، کم کم تجلی عشق را جزیی‌تر و زمینی‌تر می‌کند و می‌خواهد بگوید که عشق وقتی در جان آدمی تجلی می‌کند چه کارهایی که با جان آدمی می‌کند! در بیت چهارم بخش دوم شعر، زاویه‌ی دید از سوم شخص به دوم شخص تغییر می‌کند. پیش از آن تجلی عشق به صورت کلی در مناسبات اشیا و جهان مطرح می‌شود اما با تغییر زاویه‌ی دید از سوم شخص به دوم شخص، رابطه‌ی عشق مشخص‌تر می‌شود؛ زیرا به‌نوعی از تجلی و رابطه‌ی عشق در جان یک فرد سخن می‌رود.
عشق در چشم و جان شاعر در شخص دوم (تو) رنگ پیدا می‌کند: «می‌شود هستی‌ت لبخند کسی/ می‌شود پای دلت بند کسی/ تا شوی در چشم او دلخواه‌تر/ دامنت هی می‌شود کوتاه‌تر/ هی لبت تبخال درمی‌آورد/ شانه‌هایت بال درمی‌آورد/ تا خیالش از دلت رد می‌شود/ در دلت یک گله آهو می‌دود/ می‌شوی سرشار از گیلاس و سیب/ گیجی از این حال و احوال عجیب/ می‌تپد شوق شکفتن در تنت/ بوی لیمو می‌دهد پیراهنت/ می‌پزی آش محبت در غزل/ می‌کنی بالشت خیست را بغل».
این بخش شعر از چشم‌انداز عاشقانه، زمینی‌ترین و خاص‌ترین بخش شعر است. اما خاستگاه و وحدت عشق محفوظ است. این جنبه‌ی زمینی و فردی عشق نیز تجلی و جلوه‌ای از عشق است‌که در جان فرد دمیده است و دامن عاشق را کوتاه‌تر کرده و عاشق بالشت بغل شده است.
درحالی‌که فضای مطرح در شعر عمومی است. اما در مصرع‌های «دامنت هی می‌شود کوتاه‌تر، بوی لیمو می‌دهد پیراهنت و می‌شوی سرشار از گیلاس و سیب» می‌توانیم متوجه‌ی شخصیت زن در شعر شویم. می‌دانیم در جان فردی‌که عشق تجلی کرده است، زن است. بنابه این مناسبت می‌توان به‌نوعی تشخیص داد که شاعر شعر نیز زن است.
در بند سوم بار دیگر شعر از فضای نسبتا خصوصی وارد فضای عمومی می‌شود و به ستایش عشق می‌پردازد؛ به ستایش عشق ازلی و ابدی‌ای‌که کهن‌الگو است. اما در این بخش به‌نوعی به توصیف وضعیت عاشق نیز می‌پردازد. زاویه‌ی دید از دوم شخص به اول شخص تغییر می‌کند: «این‌که من از عشق او طاعونی‌ام/ آشکار است از لبانِ خونی‌ام!!!». در بند چهارم شعر، به منبع و سرچشمه‌ی عشق که خداوند است اشاره می‌شود. شاعر به ستایش خدوند می‌پردازد و سعادت عشق را در جان خویش از عنایت خداوند می‌داند.
درکل در شعر می‌توان عشق را به‌عنوان یک کهن‌الگو در نظر گرفت که سرچشمه در مهربانی خداوند دارد و در جان جهان، چیزها و انسان جاری است. از عشق است‌که مناسبت‌ها برقرار است. عشق در هر مناسبتی به رنگ و جلوه‌ای تجلی می‌کند اما خود عشق همچنان واحد و یکپارچه و ازلی است.
بنابه وحدت عشق در ذهن شاعر می‌توان گفت‌که در این شعر جنبه‌های آسمانی، زمینی و نیمه‌زمینی و آسمانی عشق که به‌نوعی در شعر فارسی جدا ازهم بازتاب یافته، در مثلثی وحدت پیدا کرده است. اگر ضلع نخست این مثلث را عشق آسمانی در نظر بگیریم، ضلع دوم آن را می‌توان عشق نیمه‌زمینی و آسمانی گفت و ضلع سوم آن را عشق زمینی درنظر گرفت. اما وحدت هر سه ضلع به‌عنوان یک کلیت، عشق است.
بنابراین در این شعر نمی‌توان از عشق آسمانی، زمینی و نیمه‌زمینی و آسمانی را جدا جدا سخن گفت. موضوع عشق وحدتی‌که در ذهن شاعر دارد؛ این وحدت ذهنی موجب شده است‌که عشق یکی باشد و تجلی و جلوه‌ی آن از جان درخت تا جان انسان متفاوت باشد.
فقط در یک بیت می‌توان از قافیه‌سازی سخن گفت که قافیه از نظر موضوعی یا مناسبت شاعرانه چندان با کلیت بیت و شعر ربط پیدا نکرده است: «عشق وقتی رو به این سو می‌کند/ هرچه مجنون را ارسطو می‌کند». فکر می‌کنم «ارسطو» در این بیت فقط جنبه‌ی شکلی دارد؛ شاعر می‌خواهد در قافیه‌سازی کم نیارد. ارسطو از نظر مناسبت شعری به محتوای شعر ارتباط پیدا نمی‌کند. ارسطو فیلسوف عقل‌گرای یونانی است. عشق انسان را تا ارسطو کند، مجنون می‌کند. در داستان لیلی و مجنون آمده است‌که مجنون را به خانه‌ی خدا بردند تا مجنون از عشق رهایی پیدا کند و به عقل بیاید؛ اما مجنون از خدا خواست‌که شوقِ عشق را در جان او بیشتر کند. اگر این‌گونه می‌شد که عشق ارسطو را مجنون می‌کند، شاید بیشتر می‌چسپید.