پیش از آنکه به سودمندی/ناسودمندی فلسفه و ادبیات پرداخته
شود، لازم به توضیح است که چرا فلسفه و ادبیات کنار هم آمدهاند! نیچه از نخستین
کسانی بود که اقتدار رسمی متن فلسفی را شکستاند. شکستاندن اقتدار متن فلسفی به این
معنا نیست که متن فلسفی را تهی از معنا کرد؛ بلکه به این معنا است که موضع نسبتا
خشک، یکسویه و منطقی متن فلسفی را بهم زد، وَ متن فلسفی را وارد مناسبات چند سویه
و معنامندی تازه کرد که متن فلسفی در این معنامندی بیشترین مناسبات را با متن ادبی
پیدا کرد. این نگاه پساساختارگرایانه نیچه نسبت به متن فلسفی تا امروز تاثیرگذار
بوده که در نظریه پساساختارگرایی و پست مدرن، بیشتر برجسته شده است. دریدا در
نظریه شالودهشکنی و واسازی متن، چندان تفاوتی بین متون از جمله بین متن فلسفی و
متن ادبی نمیگذارد. دلوز درنظریه ریزوم، که در زبان فارسی بیشتر معروف به
درمزربودگی است، به این نظر است که نمیتوان از حد و مرزی مشخص در متن، چه فلسفی و
ادبی سخن گفت، زیرا متون باهم مناسبات شبکهای بسیار پیچیده و تو در تو دارد،
بنابراین تا از استقلال و جدایی متون سخن گفته شود، بهتر است دنبال مناسبات چند
لایه و تو در توِ متون باشیم که این مناسبات چند لایهگی متون، در نظریه بینامتنیت
نشان داده شده وَ قابل پیگیری است.
با وصف اینکه
اقتدار کلاسیک متن فلسفی توسط نیچه شکستانده شد؛ مناسبات متن فلسفی نسبت به متون
از جمله نسبت به ادبیات باز شد اما از این چشمانداز میتوان پرسش مطرح کرد که
مناسبات متون ادبی با فلسفه یا با متون فلسفی چیست؟ پاسخ میتواند این باشد که متن
فلسفی و متن ادبی «صدا»یی دارند؛ اینکه درباره مفاهیم و مسایل انسانی چه میگویند
و چه داناییای را نسبت به این مفاهیم و مسایل رواج میدهند! بنابراین چه گفتن
درباره مفاهیم و مسایل و ترویج نوعی از دانایی نسبت به مفاهیم و مسایل، صدای متن
فلسفی و ادبی است. اگر متنی این صدا را نداشته باشد، معنا ندارد، نمیتواند
مناسبات معنامند در مناسبات معرفتی انسان و نسلهای انسانی باز کند. این صدا نسبت
به مفاهیم و مسایل در فلسفه عقلی و منطقی، در ادبیات عاطفی و احساسی مطرح است؛
بنابراین صدای فلسفه نسبت به مفاهیم و مسایل مستدل ارایه میشود اما صدای ادبیات
نسبت به مفاهیم و مسایل غیر مستدل (نمادین) و غیر مستقیم بیان میشود. بنابه این
بحث، متن ادبی نیز صدایی دارد که این صدا ماهیت فلسفی دارد اما رویکرد ارایه آن
عقلی، منطقی و فلسفی نیست بلکه احساسی، عاطفی و نمادین است. در روزگار معاصر که
متن فلسفی مناسباتش را نسبت به متون گشود؛ این گشودگی مناسبات فراتر از مناسبت
صدای فلسفه و ادبیات بین متن ادبی و فلسفی برقرار شد، نمونههای از متون مشترک بین
فلسفه و ادبیات رویکار آمد که به آن متن فلسفی-ادبی/ ادبی-فلسفی گفته میشود. متنهای
نیچه، بارت، هدایت، فروغ، کوندرا، کافکا و... میتوانند نمونههای متن فلسفی-ادبی/
ادبی-فلسفی باشند.
اکنون که مقدمهای
برای مناسبت متن فلسفی و ادبی گشوده شد، به اصل موضوع که بحثِ سودمندی متن فلسفی و
ادبی است، پرداخته میشود. در جهان معاصر پس از آرای اکوست کنت، جرمی بنتام و هیوم
بحث سودمندی و فایدهگرایی در همه کردارهای انسانی مطرح شد؛ یعنی هرچه که به فرد
فایده میرساند، موجب آرامش او میشود، سودمند نیز است. زیبایی دیگر آن امر
استعلایی کانتی نیست که جنبهِ غرضمندی نداشته باشد، بهنوعی به احساس مشترکِ
آرمانی بشر ارتباط بگیرد؛ بلکه زیبایی امری است غرضمند که سود و فایده فردی در پی
دارد. بنابراین بحث سودمندی در علوم و در فراگیری علوم نیز میتواند مطرح باشد که
پرداختن و فراگیری علمی، چه فایدهای برای فرد دارد! فراگیری و پرداختن به علومی
مانند پزشکی، فزیک، زیستشناسی، ریاضی، مهندسی، حقوق، جامعهشناسی و... به نوعی
اهمیت کاربردی مشخص دارند، وَ بنابه این اهمیت کاربردی فایده نیز دارند که سطح این
فایدهمندی بر اساس نیازمندی بازار (عرضه و تقاضا) تعیین میشود. پس به اساس
نیازمندی و منطق بازار وَ اهمیت کاربردی، علومی مانند فلسفه و ادبیات چه فایدهای
خواهد داشت؟!
فلسفه در گذشته
داعیه علمی، تعلیمی، عقلانیت کاربردی (تخصص در علوم) و... داشت اما با استقلال
رشتههای علمی و با تخصصیشدن علوم، دیگر فلسفه نمیتواند این داعیهها را آنچنانکه
در گذشته داشت، داشته باشد. ادبیات نیز در گذشته، داعیه تعلیمی، اخلاقی، هنری
(بازی و سرگرمی) و حتا داعیه الهیاتی داشت اما فعلا این داعیهها را ندارد؛ در
جنبه سرگرمی نیز جا به سینما و تیاتر خالی کرده است. در این صورت، میتوان برای
متن فلسفی و ادبی کارکردی جست وجو کرد که بیانگر اهمیت و سودمندی آن باشد؟ یا اینکه
هنوز میتوان از موضعِ استعلایی و آرمانی در ادبیات و فلسفه سخن گفت؟ نخست، درباره
موضعِ استعلایی و آرمانی ادبیات و فلسفه بحث میشود، بعد درباره سودمندی آن. موضعِ
استعلایی و آرمانی در صورتی میتواند معنا داشته باشد که بتوانیم از سرشت و فطرتهای
بنیادین و بدون تغییر در انسان صحبت کنیم؛ درحالیکه با قطعیت از امر مطلق در جهان
و کیهان صحبت نمیتوانیم، چه برسد که از سرشت و فطرت بنیادین در انسان صحبت کنیم.
همهچه جنبه فرایندی دارد و در حال شدن و تغییر است؛ بودن امر ایستا نیست، فقط
لحظههای از شدن است. موقعیکه سرشت و فطرتهای بنیادین وجود نداشته باشد، سخن از
امر استعلایی و آرمانی نیز معنا ندارد، زیرا امر استعلایی و آرمانی با فهمِ غایت و
غایتمداری معنا دارد. زیستشناسی، کیهانشناسی و علوم بهنوعی مفهوم غایت را از
معنا تهی کرده است؛ در این صورت سخن از موضع استعلایی و آرمانی فلسفه و ادبیات
کارایی ندارد، درست نیست، زیرا موضع استعلایی و آرمانی باید مرجعی داشته باشد که
قابل رجعت به آن مرجع باشد. پیش از این غایت و معاد (میتافزیک)، مرجع امر استعلایی
و آرمانی درنظر گرفته میشد؛ وقتیکه مرجع، ماهیتش را از دست داده باشد، امر
استعلایی و آرمانی دیگر نمیتواند اعتباری قابل توجیه و تاویل داشته باشد.
باید برگردیم به
موضعِ سودمندی متن فلسفی و ادبی، اما نه با این پرسش که ادبیات و فلسفه برای انسان
چه فایدهای دارد؛ بلکه با این پرسش: اگر ادبیات و فلسفه برای انسان فایدهای
ندارد، چرا انسان هنوز به فلسفه و ادبیات میپردازد؟ در ضمن بهتر است این گونه نیز
بیندیشیم «آیا انسان دست به کردارهای نمیزند که برایش فایده نه بلکه ضرر دارد؟ با
آنکه میداند کردارهای را که انجام میدهد، ضرر دارد اما انجام میدهد!» انسانها
میدانند که در جنگ ضرر میکنند، اما انجام میدهند؛ همه میدانیم که زیادهروی در
بسیاری کارها به ما آسیب میرساند، اما زیادهروی میکنیم؛ موسسات علمی و پژوهشی
همیشه در نتایج پژوهشی اعلام میکنند که دود کردن سیگار، حشیش و نوشیدن شراب ضرر
دارد اما اکثریت دود میکنند و مینوشند؛ میدانیم که بچهآوردن، تجربهای تازه
نیست بلکه تکرار است که نه چندان فایدهای برای بچه دارد و نه برای پدران و
مادران، حتا در رنجی شدید که قرار داریم، با اینهم میخواهیم که باعث به دنیا
آوردن بچهای باشیم؛ وَ... شاید این موارد، فایدهای ملموس و مادی نداشته باشند
اما برای فرد از نظر ذهنی و روانی، آرامشبخش و تسکیندهنده باشند! کسانیکه مینوشند
نه تنها برای شان آرامشبخش حتا ادعا دارند که نوشیدن، فرحبخش و شادیآور است.
بنابراین انسان به بسیاری از ضررها و آسیبهای جسمانی خویش بهنوعی رابطه،
مناسبت، تعلق و اعتیاد وجودی و هستیشناسانه دارد! آیا فلسفه و ادبیات نیز از جمله
ضررهای است که انسان به آن تعلق و اعتیاد وجودی و هستیشناسانه دارد؟ در پاسخ به
این پرسش مدارا باید کرد؛ یعنی باید دَورِ موضوع به اندازهایکه نسبت به فلسفه و
ادبیات تعلق وجودی و هستیشناسانه داریم، بچرخیم و بچرخیم... هر فرد بنابه تعلق
وجودی خویش نسبت به فلسفه و ادبیات، دور این موضوع خواهد چرخید؛ درصورتیکه احساس
تعلقی نداشته باشد، بیخیال از موضوع فلسفه و ادبیات عبور خواهد کرد. افرادی را
دیدهام که فلسفه و ادبیات برای شان معنا نداشته است؛ فایده و احساس تعلقی از
فلسفه و ادبیات برای شان قابل تصور نبوده است؛ ممکن اینگونه افراد به همهچه،
کاربردی نگاه کنند و بر منبای کاربرد، وَ سودمندی مادی و ملموس آن، قضاوت کنند. منظورم
از چرخیدن دور فلسفه و ادبیات، به دست آوردن چیزی خاصی نیست، بلکه بیانِ نوعی تعلق
و درگیریی است که به سطح گرفتاری و نگرانی وجودی و هستیشناسانه ما به متن فلسفی و
ادبی ارتباط دارد!
بنابراین در
روزگار معاصر اگر سودمندیای از متن فلسفی و ادبی برای فرد وجود دارد؛ این
سودمندی، رواندرمانی، آرامشبخش و مسکن است که جنبهِ تسلای خاطر و دلجویی از
خویشتنِ فرد دارد. درست است که متن فلسفی و ادبی دانایی در پی دارد اما این
دانایی نوعی از جهانبینی هستیشناسانه است که چگونگی مناسبات انسان را با جهان، زبان
و مفاهیم برقرار میکند؛ این دانایی، دانش تجربی و کاربردی نیست که از آن برای
ساختن چیزی یا در موردی خاص استفاده کرد؛ زیرا دانایی به مثابه درکِ وجود و هستی
همچون فهمِ خودآگاه است. دانایی ادبی بیشتر بعُد عاطفی و احساسی خواننده، شاعر و
نویسنده را وسعت میبخشد، وَ نوعی از مناسبات عاطفی و احساسی بین انسان و جهان
برقرار میکند، مایه تسلای خاطر، دلجویی و دلگرمی انسان میشود که فرد بنابه این
دلگرمی میتواند در لحظههایی، رنج جهان را به حاشیه براند.
دانایی فلسفی
در ضمنیکه میتواند مسکنبخش باشد، خطرناک نیز است؛ هر کسی توانایی رو بهرو شدن
با دانایی فلسفی را ندارد، زیرا دانایی فلسفی جنبه روشنگرانه دارد که آشنایی جدی
فرد با دانایی فلسفی موجب هویتزدایی فرد میشود؛ زیرا فرد پیش از دانایی فلسفی
برایش هویت میتافزیکی و اساطیری بافته شده که این هویت، او را سادهانگار و خرافهپسند
بار آورده است. ساختار معرفتی هویت فرد از چند گزاره خیلی متناقض، غیر منطقی و
کودکانه ساخته شده که شبیه ساختار انیمیشنهای کارتون است. بنابراین دانایی فلسفی
این ساختار ساده هویتی را بهم میزند؛ تا این ساختار ازهم نپاشد، فرد به صورت جدی
نمیتواند وارد دانایی فلسفی شود. از دست دادن این هویت اساطیری-میتافزیکی، فرد را
دچار خلائی هویتی هستیشناسانه میکند؛ زیرا هویت قبلی او دچار تعلیق میشود، از
نظر هویتی، در بیموقعیتی و معلقبودگی قرار میگیرد که تحمل کردن چنین بیموقعیتی
دشوار است. «خدا مرده است» نیچه میتواند به همین مورد اشاره داشته باشد که
اعتبارهای معرفتی کهن و ماقبل تاریخی افراد بیاعتبار میشوند؛ نهلیسم دروازه هر
کسی را میکوبد، بنابراین افراد باید آمادگی برای مرحلهای از نهلیسم داشته باشند تا با گذر از این مرحله، خود را با
اعبتارهای مدرن احیا کنند.
دانایی فلسفی، فرد
را دچار تحول میکند، فرد دارای ذهنیتی میشود که از نظر ساختاری نسبتا از گزارههای
عقلی و فلسفی شکل گرفته است. مناسباتش با مفاهیم و مسایل قبلی تغییر میکند، سر از
نو باید موقعیت هستیشناسه و جایگاه بشریاش را بازسازی و تعریف کند. بعد از اینکه
فرد وارد دانایی فلسفی شد، درگیری و خواستهای هستیشناسانهاش از زندگی، عشق، جهان،
مرگ، بیهودگی، پوچی و... فرق میکند؛ اینجا است که فلسفهورزی و دانایی فلسفی برای
فرد موجب دلجویی هستیشناسانه میشود.
اینکه اشاره شد
متن فلسفی و ادبی، درکل دانایی فلسفی و ادبی، به نوعی برگزاری دلجویی از خویشتن
است، بی مناسبت نیست. سقرات فلسفهورزی را آمادگی برای مرگ میدانست؛ اپیکور از
فلسفهورزی برای رواندرمانی نگرانیهای هستیشناسانه مرگ، استفاده میکرد؛
رواقیان نیز توجه شان در فلسفهورزی معطوف به دلجویی از نگرانی مفهوم مرگ بود. در
فلسفه معاصر نیز فلسفه گیرکه، هایدگر، ساتر، کامو و... با نگرانی مفهوم مرگ،
مناسبات معناداری برقرار کرده و معنامندی متفاوتی از نگرانی هستیشناسانه مفهوم مرگ ارایه کرده است. درست
است که انسان تنها درگیر مفهوم مرگ نیست، درگیر مفاهیم مانند عشق، زندگی،
جاودانگی، بیهودگی، پوچی، تنهایی و... نیز است؛ اما به نوعی چگونگی فهم انسان از
مرگ بر چگونگی فهمِ مفاهیم دیگر تاثیرگذار است. در ادبیات نیز نگرانی مفهوم مرگ و
مفاهیم دیگر فلسفی، مطرح است اما با رویکرد احساسی و عاطفی. از ایلیاد و ادیسه،
حماسه گیلگمیش، شاهنامه فردوسی و... صدایی که شنیده میشود نگرانی مرگ، جاودانگی،
نام، عشق، زندگی و... است که متن ادبی به نوعی سوگسرودی درباره این مفاهیم است،
برای دلجویی از خویشتن میرایِ انسان.
در نتیجه تحول
مناسبات اجتماعی، علمی، فلسفی و فرهنگی برداشت افراد نسبت به این مفاهیم تغییر میکند؛
بنابراین دانایی فلسفی و ادبی نیز تحول میکند. در ادبیات فارسی اگر دقت کنیم از
برداشت و نگرانی رودکی و فردوسی نسبت به مفاهیم عشق، زندگی، مرگ و... تا خیام و
حافظ فرق میکند. موقعیکه به ادبیات معاصر به هدایت، فروغ، شاملو، اخوان و... میرسیم
متوجه میشویم چگونگی و سطح نگرانیها بازهم تفاوت میکند؛ بهگونهای شاعران و
نویسندگان از دلجویی و تسلای خاطرِ جمعی به تسلا و دلجویی فردی خویش میپردازند. بنابراین
تا انسان درگیرِ مفاهیمِ مرگ، عشق، زندگی، نام، جاودانگی، بیهودگی، پوچی، احساس
تنهایی، غربت و دلشورهگی است، تعلق و وابستگی به دانایی فلسفی و ادبی نیز دارد؛
برای اینکه با این تعلق از خویشتن و از خویشتن نسلهای بشری دلجویی میکند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر