۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

رنگین دادفر سپنتا، گلی سرخی در شوره زار!

فکر می کنم داوری پیش از سخن، یعنی که هنوز معلوم نیست چه می خواهی بگویی یا چه می توانی بگویی/نگویی، چندان به موقع نیست؛ اما در اینجا می خواهم با داوری ای پیش از موقع، به سخن (به آنچه می توانم/نمی توانم بگویم) بپردازم:
به نظرم سپنتا نسبت به هر تحصیل کرده ای افغانستانی چه با گرایش های مارکسیسم لیننیسم (خلق و پرچم)، چه با گرایش سوسیال دمکرات و لیبرالیسم غربی/امریکایی و چه با گرایش های تحصیل کرده هایی جمهوری اسلامی ایران، با سوادتر، بردبارتر، با وقارتر، اهل اندیشه و عمل، و پابند به برداشت و تفکر سیاسی اش است؛ اما سپنتا به دلیل صراحت و صداقت تفکر سیاسی اش در این شوره زار، دچار ناسپاسی شده است، که این ناسپاسی، سزاوار سپنتا نیست.




تا جایی که من درک می کنم سپنتا یک سوسیال دموکرات است با تفکر فلسفی مکتب فرانکفورت که تعهد سیاسی نسبتن رنسانسی و مدرن به امر و کردار سیاسی دارد و در بیان آرای انتقادی اش نسبت به امر سیاسی، امر دین، امر قوم و اقتدارهای سنتی دیگر، صریح بوده است؛ هیچگاهی مانند دیگران با فکر سیاسی اش بازی نکرده است و برای سیاست کردن، از خود، چهره ی دلقک مابانه و پوپولیستی مانند (متفکر!)های دیگر ارایه نداده است؛ اما چنین موضع گیری های سیاسی اش برای طرف های پابند هژمونی ها و ایدیولوژی ها، ناخوشایند تمام شده؛ این طرف ها به مذمت سپنتا پرداخته اند.
با این داوری می خواهم به موضوع موردنظر که ارتباط به بحث مقاله ی "جوانان فاقد الگوهای اجتماعی و کشوری اسیر ابتذال نخبگان" سپنتا بپردازم که در روزنامه ی 8صبح نشر شد و نسبتن جنجال برانگیز شد؛ جنجال برانگیزی اش هم برای این بود که برخی از جوانان بی آنکه مقاله را بخوانند، از روی عنوان این مقاله به این مقاله، واکنش نشان دادند و گفتند که "سپنتا تو هم هیچگاه الگو برای ما نبوده ای".
سپنتا در گیر ودار بن بست انتخاباتی، چند مقاله ی روزنامه ای در 8صبح به نشر رساند که به نوعی نقدی بر اقتدارها و سلطه های قومی و قبیلوی در حکومت داری و برخورد سیاسی در افغانستان بود. این مقاله ها از نظر فکری یعنی تحلیل جدی فکری نسبت به پدیدارهای مورد بحث مقاله ها زیاد جدی نیست زیرا مقاله ها کوتاه و روزنامه ای استند که مسایل را گذرا مطرح می کنند، به مسایل بسیار اشاره می شود اما مسایل کاویده نمی شود و فقط از طرح مسایل بسیار، استفاده ی نسبتن نمونه ای می شود برای مقصد خاص و مقطعی ای که نویسنده از رویداد انتخابات دارد.
درصورتی که از بحث به موضوع های مقاله های دیگر سپنتا بگذریم و فقط به موضوع های مورد بحث مقاله ی "جوانان فاقد الگوهای اجتماعی و کشوری اسیر ابتذال نخبگان" بپردازیم؛ سپنتا در این مقاله، به چندین موضوع می پردازد که مقاله بنا به روزنامه ای بودن اش، گنجایش این موضوع ها را نداشته؛ به موضوع های مطرح شده فقط در حد مفردات پرداخته شده است؛ یعنی انگار مقدماتی باشد بر کار نسبتن جدی تر که می تواند هر موضوع مطرح شده، یک جستار نسبتن جدی باشد.
سپنتا در این مقاله به این مفردات می پردازد: 1- ندیدن و نخواندن سایت ها و صفحه های اجتماعی افغانستانی، 2- اجازه ندادن همکاران اش به نشان دادن مطالبی که درباره اش در سایت ها و نشریه های افغانستانی درباره اش نوشته شده است، 3- بحث قوم گرایی و دولت-ملت، 4- برخورد شهروندانه و نژادی-تباری فرهنگی نسبت به هویت سیاسی و اجتماعی، 5- وضعیت ارزش های سنتی و مدرن در افغانستان کنونی، 6- نقد کمونیسم لیننیسم و نخبه های این گروه در افغانستان، 7- فرهنگ هژمونی طلب مردانه و زبان وحشی و شهوت برانگیز و اهانت برانگیز، 8- نقد وضعیت نخبه های غرب برگشته، 9- دست نیافتن جوانان به الگوهای شهروندی و ملی و بازیچه قرارگرفتن به دست نخبگان اقتدار طلب.
به این 9 مورد در این مقاله، اشاره شده است، آنهم در حد مفردات، فقط برای بیان یک مساله، که جوانان دچار موضع گیری های سیاسی مبتذل با زبان هرزه نگار و فاقد الگو شهروندی، معاصر و ملی استند؛ حتا همین موضوع که گویا بحث محوری مقاله است به همین هم به حد لازم پرداخته نشده است که چرایی و چگونگی این فاقد الگویی، و راه حل آن، ارایه شده باشد.
دکتر سپنتا از بسا موارد جدی، مهم و قابل بحث، با ساده انگاری می گذرد؛ مثلن آنجا که می گوید من همیشه برخوردم نسبت به هویت قومی و تباری، برخورد شهروندانه و ملی بوده است، بی آنکه به مساله و پرابلم امر قومی، زبانی، شهروندی و ملی توجه کند؛ ادعای ملی گرایانه کرده است درحالی که هویت ملی و شهروندی در کشوری بنام افغانستان شکل نگرفته است؛ مشکل ما همین بحران هویت ملی و شهروندی، و برخورد سلطه طلب و ایدیولوژی ساز قوم گرایانه ی یک قوم در افغانستان نسبت به ارزش های شهروندی و ملی است که این مساله ی سلطه طلبی قومی، مورد توجه ی سپنتا قرار نمی گیرد و سپنتا با نگاهی بیرونی به این مساله از کنار این مساله ی جدی می گذرد، درحالی که بایستی به این مساله، نگاه درونی می داشت که یک انسان افغانستان در حق سیاسی، اجتماعی، اداری و شغلی اش چگونه دچار هویت سلطه طلب قومی است که به بن بست رسیدن انتخابات نیز به همین هویت سلطه طلبانه ی قومی ارتباط داشت.
افغانستان (منظور از جغرافیای سیاسی است که با حکومت احمدشاه ابدالی رویکار می آید)، هیچگاهی شخصیت الگو و مناسب نداشته است که جوانان افغانستان آن شخصیت ها را الگو برای فکر سیاسی، کردار سیاسی، اندیشه ی فلسفی و... قرار بدهد؛ این جغرافیا از همان آغاز، جغرافیای غیر عقلانی، جغرافیای اساطیر دروغین و جادویی، و جغرافیای معامله بوده است؛ بنابر این نمی توان در این جغرافیا انتظار الگو را داشت؛ حتا در این جغرافیا در هیچ راستایی، اندیشه، شکل نگرفته است؛ برداشت از همه چه، بدوی و وحشی، است.
توقع ما از سپنتا، بیشتر از آنچه بود که خودش تصور می کند؛ در آغاز که سپنتا از آلمان آمد، جوانان و دانشجویان توقع داشتند که سپنتا به تولید فکر بپردازد اما سپنتا از همان آغاز به شریک شدن قدرت چشم دوخته بوده و تمام تلاش اش از برگزاری جلسه های فرهنگی و فلسفه سیاسی برای مورد توجه قرارگیری اش در نظام سیاسی حکومت کرزی بود که سرانجام وزیر خارجه شد؛ هنگامی که وزیر شد، کرزی نیرنگی زد که سپنتا را همیشه به گروگان خودش درآورد؛ پارلمان بنا به مدیریت کرزی، سپنتا را از وزارت در وزارت خارجه، رد صلاحیت کرد اما کرزی سپنتا را به زور خودش نگه داشت، تا این که سپنتا را به عنوان مشاورش در کنارش حفظ کرد؛ بعد از این سپنتا شد یک کارگزار کرزی، و به عنوان کارگزار حکومتی، چهره مستقل سیاسی اش را به عنوان یک شخصیت سیاسی که کردار سیاسی انجام بدهد، از دست داد؛ توقع های که جوانان از سپنتا داشتند این توقع ها نقش بر آب شد؛ بنابر این، دیگر، تصور از سپنتا، فقط گل سرخی بود که در شوره زار روییده بود!
سپنتا می توانست الگو باشد برای نسل جوان با انجام کردار سیاسی و با ارایه ی خرد سیاسی، اگر افغانستان می بود یا نمی بود اما حالا سپنتا به یک متفکر سیاسی ای می ماند فاقد استقلال فکر و کردار سیاسی، و مشاور رییس حکومتی بنام کرزی؛ این نام پایان اسفبار یک متفکر می تواند باشد که نسبت به هر تحصیل کرده ی افغانستانی، باهوش تر، زرنگ تر، بافرهنگ تر، با جذبه تر، با وقارتر و بادانش تر بود؛ این گونه پایان، برای اندیشه و شکل گیری اندیشه که سال هاست در این کشور به تعویق افتاده است، غم انگیز است!
برایم قابل تعجب از همه این که شخصی چون سپنتا، جراات دیدن سایت های افغانستانی و مطالب مربوط به خودش را ندارد؛ این گریز برای آدمی مانند سپنتا خیلی دردناک می تواند باشد؛ کسی که می خواهد در کشوری زندگی کند و سیاست کند اما نتواند لااقل زشتی های این کشور را ببیند پس چگونه می تواند نسبت به این کشور ارزیابی کند و نسبت به وضعیت انسانی بنام افغانستانی و فرهنگ افغانستانی روشنگری کند؛ شاید این سخن کانت را به یاد داشته باشد که جراات دانستن داشته باشیم؛ این عدم جراات سپنتا حتا درباه ی خودش نمی تواند یک امر انسانی و یک کردار روشنفکری باشد؛ بهتر این است که با خواندن مطالب مربوط به خودش به وضعیت اسفبار فرهنگی این ملت پی ببرد تا این که از وضعیت بگریزد. گریز، چاره ی کار نیست؛ و مهم تر این که سپنتا با بیان مقتدر در این مقاله می گوید که همکارانم اجازه ندارند درباره ی مطالبی که درباره ی من در سایت های افغانی نوشته می شوند، پیش من سخن بگویند؛ این همه برخورد مقتدر و این همه نداشتن توانایی شنیدن درباره ی خود، می تواند سپنتا را هم در ردیف همان (نخبگانی!) قرار بدهد که خود سپنتا در این مقاله به نقد آنها پرداخته است.

درگیری نسبتن کامجویانه با چند بیت حافظ

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرکسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش ببالین من آمد بنشست

این چنین بیان عینی/توصیفی نه تنها در شعرهای حافظ، حتا در شعر کلاسیک فارسی کم و اندک است.
توصیف ها در این چند بیت عینی (ملموس/دیداری/حسی) است که تداوم روایتی هم دارد؛ این تداوم روایتی اش آدم را دچار وسوسه می کند که باز چه می شود، باز چه می شود و باز چه می شود...
خواننده، انتظار دارد که اتفاق های وسوسه انگیز، بیشتر رخ بدهد اما به نوعی از تداوم روایت و توصیف عینی کاسته می شود، زاویه ی دید روایتی شعر تغییر می کند:
سر فراگوش من آورد و به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه ی من خوابت هست

بعد از این بیت، شعر از چشم انداز اروتیک عینی وارد فضای نسبتن ذهنی عارفانه می شود که به توبه و توبه شکستن می انجامد؛ این توبه شکستن و توبه کاری، بر وسوسه ی خواننده ی امروزی آب می پاشد.
بیتی که زاویه ی دید را تغییر می دهد و از شدت توصیف عینی شعر می کاهد، خواننده ها را به یاد بیت های در شاهنامه می برد که فردوسی در آغاز داستان بیژن و منیژه بیان می کند؛ آنجا که خانم از فردوسی می پرسد که خوابت نمی برد، فردوسی می گوید که من اهل خواب نیستم، اهل هماغوشی و بزم استم؛ بیت های بعدی پس از پرسش خواب در شعر فردوسی، نسبت به بیت های پرسش بعد از خواب شعر حافظ به مراتب زمینی و انسانی است اما از حافظ، دیگر با حواس چندان مناسبت برقرار نمی کند و مزه ی حسی شعر از بین می رود.
در این شعر حافظ، همه اهمیت شعر در همین چند بیت آغازی است، دیگر هرچه است تکرار عارفانه ی سطحی است که در شعرهای حافظ بارها به نوعی بیان شده است.
درگیری من با همین چند بیت بود که در آن امر اروتیک با بیان روایتی، توصیف عینی، و مهمتر از همه با هرگونه پیشداوری اخلاقی، داوری زیبایی شناسانه و داوری های میتافزیکی ارایه می شود، که این گونه ارایه ی اروتیکی مردانه، جدای از داوری های ارزشی، در شعر کلاسیک، نمونه، کم دارد.
در این چند بیت، چشم انداز عشق، اندازه دارد؛ اندازه و نمای زمینی و انسانی، که می توان با عشق، درگیری جسمانی و احساسی داشت؛ عشق یعنی اتفاق دیداری/حسیک در مرزهای تن و اندام و بدن؛ فضایی که وسوسه، هیجان، تمنا و خواهش، ایجاد می کند. نه گرفتاری های ذهنی عارفانه که فقط اتفاق انفعالی ذهنی است، در نا امیدی هیجان جسم و فرسایش دلخوشی های تنانه، که عشق حدود انسانی اش را از دست می دهد؛ طوری که در این بیت حافظ بیان می شود:
راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست

عشق انسانی، کناره دارد که این کناره ها همان جاهای اتفاق می افتد که در چند بیت حافظ ارایه شده است: در خم و پیچ زلف، در چگونگی نگاه، در وضعیت خنده های لب و روی، در زاویه ی چاک پیرهن و... اما "خوی کرده" را نفهمیدم، شما از "خوی کرده" چگونه، تصویری که نسبتن دیداری باشد، ارایه می کنید.

۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه

خوانشی از یک شعرِ ساره سکوت

پک می زدی به سیگار،
با انسان اندوهی
که تمام ابرها گوشه ی بالکنی جمع می شدند و می گریستند
با آنسان خشمی
که می شد از لبه ی بالکنی پرید بیرون.
دستت را می کشیدی روی موهایم
و فکر می کردی
زندگی
همان لحظه ای بود که می گذشت.
 
ساره سکوت
شعرها معمولن بنا به مناسبات ساختاری و روایتی اش که به صورت و فرم نسبتن خاص می انجامد، درگیری می آفریند؛ خوانش من از این شعر، نتیجه ی درگیریم با مناسبات روایی و درگیرهای مناسبات عینی روایت این شعر، است.
شعر اگرچه کوتاه است اما با همه کوتاهی اش، اهمیت و قدرت این شعر در روایتی است که در این شعر هست با آنکه در دید نخست بنا به کوتاهی شعر، جنبه ی روایی شعر چندان دیده نمی شود.
شعر با یک حادثه ی ساده و معمولی زندگی، آغاز می شود:
"پک می زدی به سیگار،"
این چنین آغاز، بیانگر صمیمیت و همدلی نیز می شود زیرا این حادثه، تذکر و یادآوری را در پی دارد که به شعر، فضای عاطفی می بخشد.
این حادثه ی ساده، به سوی جهان سرایت می کند و جابجایی بین این حادثه و جهان اتفاق می افتد که جنبه ی توصیفی دارد، به نوعی حادثه، با توصیف، دیدنی تر می شود؛ ما با توصیف، درگیر به پیامد حادثه با جهان می شویم، یعنی که به نگاهی مجدد و آشنایی زدایانه به حادثه رو به رو می شویم:
"با انسان اندوهی
که تمام ابرها گوشه ی بالکنی جمع می شدند و می گریستند
با آنسان خشمی
که می شد از لبه ی بالکنی پرید بیرون."
این مصرع ها رجعت می کند به حادثه ی نخست در شعر که از همان پک زدن به سیگار آغاز می شود. این پک زدن، به اتفاق خیلی بزرگ می انجامد که می تواند خاستگاه آفرینشی داشته باشد و امر آفرینش را یادآوری کند. پس از پک زدن است که تمام ابرهای جهان می آیند و در گوشه ی بالکنی و می گریند؛ این ابرهای جهان در واقع همان دودی ست که از سیگار برخاسته است اما با ابرهای جهان بنا به اعتبار جابجایی، در مناسبت تبادل قرار گرفته است و جهان نیز در تبادلی، به گوشه ی بالکنی تبدیل شده است، که درکل به تصور شخصیت درون شعر ارتباط می گیرد. "انسان" در رویکردی نسبتن بازی زبانی در وسط این اتفاق، درگیر می ماند:
"با انسان اندوهی"
"انسان" (این+سان) طوری نوشته شده که هم می تواند بیانگر شباهت باشد و هم تداعی گر انسان (آدم) باشد، یعنی که ایهام دارد. بنابر این، می توان جابجایی چند لایه را نیز تصور کرد که بین ابر و دود و اندوه و انسان (آدم) اتفاق افتاده است؛ در وسط این جابجایی ها، انسان موقعیت ناگزیرانه ی می یابد: ماندن در جهان و گریستن یا پریدن از لبه ی بالکین و دست برداشتن از جهان! لبه ی بالکین، می تواند تداعی از افتادن و سقوط لحظه به لحظه باشد.
حادثه ی نخست، تغییری در وضعیت موجود به وجود می آورد، با این تغییر، از وضعیت آشنایی زدایی می شود؛ حادثه ی دوم شعر به نوعی تلاش می کند که از وضعیت، بازشناخت ارایه کند؛ حادثه ی دوم نیز بنا جنبه ی یادآورانه اش، صمیمی و عاطفه برانگیز است:
"دستت را می کشیدی روی موهایم
و فکر می کردی
زندگی
همان لحظه ای بود که می گذشت."
با حادثه ی دوم، شعر پایان می یابد، یعنی که شعر دیگر ادامه نمی یابد اما شعر پایان نسبتن باز دارد و به خواننده ها امکان می دهد که لااقل درباره زندگی و گذشت زندگی با تداعی های ذهنی شان درگیر شوند.
در حادثه ی دوم شعر، آشوبی که با حادثه ی نخست در روایت اتفاق افتاد، این آشوب به ایستایی می انجامد و شخصیت های شعر به بازشناخت زندگی و جهان دست می یابند که این بازشناخت، می تواند گونه ای از رجعت باشد به وضعیت نخستین، پس از حادثه ای که به تغییر انجامید؛ اما این رجعت با بازشناختی که بنا به درگیری با تغییر برای شخصیت های شعر اتفاق افتاده است یک رجعت رنج آور و تراژیک است که بازشناختی نسبت به خود، وضعیت و جهان را در پی دارد.
راوی شعر زن است، یکی از شخصیت های شعر هم است، در بخش پایانی شعر به نوعی از زاویه ی دید دانای کل، بهره می برد:
"و فکر می کردی
زندگی
همان لحظه ای بود که می گذشت."
شخصیت دوم شعر، مرد است و مخاطب راوی یا شخصیت زن شعر است اما شخصیت دومی، حرفی نمی زند فقط راوی/شخصیت شعر است که حادثه ها را راویت می کند و با روایت حوادث می خواهد به شخصیت/مخاطب شعر، یادآوری کند؛ این یادآوری ممکن این باشد که زندگی دارد می گذرد و ما همیشه در لبه ی جهان قرار داریم، پس بهتر که برای زندگی فرصت را از دست ندهیم.
تصور مرد نسبت به زندگی در ذهن زن درون شعر کانونی می شود اما این تصور را برمی انگیزد که مرد نیز به بازشناخت معرفتی ای که راوی شعر از زندگی داشته، به این معرفت دست می یابد.
شاعر در سرایش شعر به نوعی پای خودش را از شعر بیرون می کند زیرا شاعر از ضمیر "من" در شعر، کار نمی گیرد؛ این پا پس کشیدن شاعر از شعر، به شخصیت های شعر امکان می دهد که در جهان شعر و از طریق جهان شعر با خواننده های شعر درگیر شود، و خواننده ها تجربه ی نسبتن خصوصی دو انسان را نسبت به چند لحظه ای از زندگی که در پک زدن سیگار و دست کشیدن به موی، اتفاق می افتد، احساس کنند.
شعر، روایی است و واژه های به کار برده شده در شعر عینی استند، این عینی گرایی امکانی شده برای ساختار و مناسبات جهان درون شعر، که به شعر فرم و صورت ملموس و حسی بخشیده است و احساس درون شعر را بیشتر قابل رویت کرده است.

شعرهای ساره سکوت معمولن پرش ها و بازی های زبانی دارند؛ بازی ها و پرش های زبانی از امکان های مهم حتا هستی شناسانه ی شعر معاصر استند که مناسبات درون شعر با همین پرش ها و بازی های زبانی، ارتباط می گیرند. در این شعر ساره سکوت، یک پرش یا بازی زبانی خیلی ظریفانه داریم که همان "انسان" بود که درباره اش اشاره شد؛ اما گاهی که برخی از شعرهایش را خوانده ام، نتوانسته ام زیاد ارتباط هستی شناسانه برقرار کنم نسبت به تعدادی از پرش ها و بازی های زبانی ای را که در شعرها انجام داده اند؛ بهتر است که یادآوری شود که برقراری مناسبت معرفتی با بازی ها و پرش های زبانی بیشتر به درک و تزهوشی خواننده ها ارتباط دارد؛ ممکن من این تمرکز را نداشته ام؛ دیگر این که شعرهای ساره سکوت بنا به بازی های زبانی، بیشتر خواندن/شنیداری/دیداری استند و با خواندن خاموشانه، فضای کل شعر، کم تر احساس می شود.