در شعر خوب معمولا
انسان (شاعر) رو به سوی خویش دارد. رو به سوی خویش یعنی درگیر بودن با خویشتن
خویش. خویشتنیکه نسبت انسان را با واژه، زبان، زندگی و جهان دچار میکند. این
نسبت در واقع باشش سوریال و سیالی در جان چیزها است. بنابراین شاعر با شعر وارد
جان سیال و سوریال چیزها و جهان میشود. با این ورود، مناسباتی با جان چیزها و
جهان برقرار میکند که در این مناسبات، خویشتن شاعر، چیزها و جهان وحدت سیال و
سوریال پیدا میکند. شاعر، مسافری در جان جهان میشود و با شعر از جان جهان دلجویی
میکند.
مجموعهشعر «تنها من
بود میان هیچ میدوید» ورود سیال و سوریال در جان چیزها و جهان است. خوانش این
مجموعهشعر مرا به یاد شعرهای نیچه در مجموعهشعر «میان دو هیچ» و به یاد شعرهای
سهراب سپهری برد. در شعرهای جعفرزادگان سیالیت سوریالی بین زندگی، مرگ، زبان و
جهان جریان دارد. انگار راهی از زندگی به مرگ و از مرگ به زندگی وجود دارد. این
راه، جنبهای از زبان است.
این جنبهی زبان، شعر
است. زیرا ما در رویکرد عقلی و واقعی، راه و پلی بین مرگ و زندگی ساخته نمیتوانیم.
مرگ اگر پایان واقعیت نیست، دیگرگونی استکه واقعیت، صورت و ماهیت قبلی خود را
کاملا از دست داده است. اما شعر، نخ و سوزنی استکه مرگ، زندگی، جهان و زبان را
بخیه میزند و بههم میدوزد: «دری رو به غروب/ دری به رو به طلوع/ رفت این/ آمد/
آن را صدا میزند» (تنها من بود میان هیچ میدوید: 11).
من در این یادداشت در
بارهی همهی شعرهای این مجموعه نمینویسم، فقط در بارهی آخرین شعر این مجموعه مینویسم.
این شعر، بلندترین شعر مجموعه است. شعر از «کلمه» آغاز میشود. به نوعی خواننده را
ارجاع میدهد به این روایت که در آغاز کلمه بود. کلمه خدا بود. «آنگاه که کلمه
دستم را گرفت/ برد به هجاهای دور/ راههای بلند و کوتاه/ نامم بر دهان افتاد».
کیستی انسان از چه آغاز میشود؟ از زبان آغاز میشود. اینکه میگوییم من فلان ابن
فلان استم، در واقع نسبت خود را به زبان مشخص میکنیم و کیستی زبانی خود را بیان
میداریم: «نامم بر دهان افتاد». شاعر با زبان دارای نام، کیستی و هویت میشود.
شاعر در بند دوم شعر
به مناسبات حقیقت و مجاز پرتاب میشود. این مناسبات حقیقت و مجاز: آسمان، دریا،
نور، خیابان، کوچهی دلتنگ، چراغهای چشمکزن، باغ و کنار گل استند. اما شاعر از
وسط این چیزها به تماشای «شک» مینیشیند. این تماشای شک فضای مناسبات شاعر، شعر و
چیزها را سوریال میکند. کهکشان پیام میدهد: «ایمان، پیراهن گناه بر تن دارد».
سیالیت سوریال شاعر،
شعر و چیزها در اینجا توقف نمیکنند، همچنان به پیش میروند. صدایی برمیخیزد،
همهچه زبان میگشایند. سوارهی تازهنفسی میرسد. با تعجب درمییابیم که این
سوار، مرگ است. جاندارانگاری و شخصیتانگاری مرگ در ادبیات و فرهنگ بشر پیشینه
دارد. یدالله رویایی میگوید: «حریص هستی، مرگ/ در حیاتی دیگر با ما میآید/...».
فروغ میگوید: «... و مرگ زیر چادر مادر بزرگ نفس میکشد/ و مرگ آن درخت تناور
بود/ که زندههای این سوی آغاز/ به شاخههای ملولش دخیل میبستند/ و مردههای آن
سوی پایان/ به ریشههای فسفریش چنگ میزدند/ و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود/ که
در چهار زوایهاش، ناگهان چهار لالهی آبی روشن شدند». جعفرزادگان میگوید: «آن
سوار تنها و خوشاشتها/ مرگ/ مرگ/ که تنهایش/ با غروب هیچ آدمی پر نمیشود».
در شعر جعفرزادگان،
شاعر یا انسان از مرگ رو برنمیگرداند، با مرگ همبوسه و همآغوش میشود. زیرا مرگ
فراگیر است و حتا هوا را بوسیده است. پس از دیدار شاعر، شعر، واژه، زبان و مرگ،
شاعر رو به سوی خویشتن خویش میکند و به احوال درون انسانی و بشری خود میپردازد.
احوال درونیایکه از شاعر به نخستین انسان، نخستین درخت و نخستین راز میرسد.
انسان آن راز را میچشد. آیا این راز گناه، تقصیر و مرگ نیست؟
نمیتوان از خویشتن خویش
و جهان رو برگشتاند، باید برای پذیرش، گنجایش داشت و واقعیت جهان، زندگی و مرگ را
به سوی خویش فراخواند و در خود به زبان، شعر، روایت و قصه (هنر) تبدیل کرد. هنر
غیر از چهرهی استعلایی مرگ، چه میتواند باشد؟
پذیرش برای شاعر،
بیانگر حضور سوریالِ سیال او در چیزها و جهان است. برای استقبال ماجرای سوریال
سیال جهان میایستد تا ماجرای سوریال سیال جهان در جان او خانه گزیند و از جان او
عبور کند و این عبور را چون گذر شبنم بر روی پوستش احساس نماید. انگار شاعر روح
سیال جهان است و ماجراهای اساطیری و سوریال جهان دنبال او استند تا با او وحدت و
همپوشانی پیدا کند.
شاعر در آغاز شعر به
آسمان و به نور پرت میشود، اما در آخر شعر به درخت پرت میشود. درخت در شعر حضور
معنادار و رمزی دارد.
مناسبات سیال و
سوریال در سراسر شعر جریان دارند، اما در بند آخر شعر به اوج میرسند. کلاغ، حواس،
اندام، دختر، ماه، مار، جیغ، خون، جنین، مریم و جهان نسبتهای سیال و سوریال
برقرار میکنند. چنین نسبتهای سیال و سوریال فقط در بینش انسان دوران اساطیری
ممکن است. زیرا در بینش اساطیری، تبادل و پیکرگردانی هرچه به هرچه ممکن است و
تفاوتی بین زندگی، مرگ، خواب و رویا نیست.
در پایان شعر متوجه میشویم: انگار نه انگار ماجراها و رویدادهای شعر اتفاقها و رخدادهایی در زبان بودهاند: «زمین کل کشید/ کلاغها دستهدسته پر گشودند/ و کلام کَلکَلکنان/ در خود به فریب نشسته بودند...».
خوانشیکه از شعر ارایه شد، خوانش هرمونتیکال و خوانندهمحور بود. یعنی دریافت خواننده از شعر بود. اگر از واژهی «شاعر» و نام «شاعر» استفاده شده است، شخص شاعر و شخص حقیقی نیستند، به معنای واژهها و شخصیتهای جهان این شعر استند. آنچه را که مشخصا میتوانم در بارهی سطربندی شعر بگویم، این شعر میتواند در سطربندی متفاوتی از سطربندی کنونی ارایه شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر