۱۴۰۰ بهمن ۲۷, چهارشنبه

سیاست‌مداران هزاره از توهم رهبری تا خودفریبی و خودزنی

مردم هزاره در تاریخ معاصر افغانستان از نبود رهبر رنج می‌بردند. زیرا از روزگاری ‌که عبدالرحمان مردم هزاره را تار و مار کرد؛ این مردم دیگر به وحدت و یکپارچگی فرهنگی-قومی نرسیدند. وحدت فرهنگی-قومی در تصور مردم هزاره به نوستالژیا و حسرت تبدیل شده ‌بود، تا هنوز این نوستالژیا و حسرت به ‌نوعی از نظر روان‌شناختی در باور مردم هزاره مطرح است.

حضور مزاری در روزگار معاصر موجب شد که نوستالژیای رهبری به واقعیت تبدیل شود و مردم هزاره به مزاری احساس رهبری پیدا کند. مزاری با آن‌که مذهبی بود، اما توانست فراتر از مناسبات مذهبی، احساس قومی را در بین مردم هزاره خلق کند و مردم هزاره را نه دور محور «تشیعه» بلکه دور محور «هزاره» جمع کند. بنابراین، هزاره‌های اهل سنت و اسماعیلیه نیز در این محور هم‌ذات‌پنداری قومی و فرهنگی کردند و حسرتِ رهبرداشتن‌شان نسبت به مزاری گُل کرد.

زندگی فقیرانه‌ی مزاری، دوری مزاری از تجمل و تشریفات، همسان‌بودن زندگی مزاری در پوشاک و خوراک با مردم هزاره، سوءاستفاده ‌نکردن مزاری از منافع عمومی به نفع شخصی خود، عدم سرمایه‌اندوزی مزاری و برخورد یک‌سان مزاری با مردم موجب شد که مزاری در دل مردم جای‌گاه و وقار یک رهبر را پیدا کند.

من شخصاً قصد قضاوت ندارم. زیرا در این دور‌ه‌ی زنده‌گیم نسبت به مذهب، قوم، رهبر و تعلق خاطر عاطفیم را از دست داده‌ام؛ به این موارد، بیش‌تر نگاهی جامعه‌شناختی‌ فرهنگی دارم. آن‌چه را که درباره‌ی مزاری عرض کردم به اساس صحبت‌هایی بود که با پیروان مزاری داشتم و خودم نیز یک دوره، احساس عاطفی به پیروی از رهبر داشتم.

کشته‌شدن مزاری توسط طالبان، روح قومی مردم هزاره‌ را جریحه‌دار کرد. مردم هزاره‌ پس از سال‌ها نسبت به فردی احساس رهبری پیدا کرده بودند و در محور او به‌ نوعی احساس وحدت قومی می‌کردند؛ بار دیگر پس از مرگ مزاری دچار احساس گسست عاطفی و روحی در فقدان رهبری شدند.

شماری پس از مزاری با درک این‌که مردم هزاره از نظر عاطفی احساس نیاز به رهبر دارد، خود را در جای‌گاه رهبر قرار دادند و مشق رهبری را در بین مردم هزاره شروع کردند. خلیلی و محقق از جمله‌ی نخستین افرادی بودند که پس از مزاری رهبران خودخوانده‌ی مردم هزاره شدند. اما دیری نگذشت‌ که احساس رهبر شدن بین مردم و سیاست‌مداران هزاره به یک اصل واگیردار سیاسی و فرهنگی تبدیل شد.

از خلیلی و محقق که بگذریم مدبر، دانش، عزیز رویش، جعفر مهدوی و هر کدام به این تصور بودند که روح مجسم مزاری استند. شاید تصور می‌کردند مزاری رحلت جسمانی کرده تا روحش در وجود این بزرگواران تجلی کند. اما مزاری برای همه‌ی این‌ها آب، نان و نام شد. انگار مزاری رحلت کرد تا مرگ مزاری برای این‌ها نام و نان شود و این‌ها بتوانند با اعتبار مزاری، جامعه‌ی هزاره را به گروگان بگیرند و برای خود کاسبی سیاسی کنند.

خیلی خوب کاسبی کردند. گاهی با خود فکر می‌کنم مزاری چقدر انسانی با وقار بوده است، تا زنده بود، محوری برای جامعه‌ی هزاره شد، جامعه‌ی هزاره روح قومی و عاطفی خویش را در وجود او تعمیم داد و ترمیم کرد؛ موقعی ‌که درگذشت، دیگر نمی‌توانست مستقیم با جامعه‌ی هزاره ارتباط داشته باشد. بنابراین، افرادی با استنفاده از وقار، اعتبار و نام او صاحب کاخ، چوکی و تجارت شدند. در هر صورت، او برای جامعه‌ی هزاره مفید بود. اگر مزاری نبود، این چند هزاره‌ی کاخ‌نشین را کسی به آسانی به چوکی و راه نمی‌داد. این افراد را بعد از مزاری نسل اول می‌دانم.  درباره‌ی اینها بیش از این صحبت نمی‌کنم.

منظور این یادداشت بیش‌تر سیاست‌مداران نسل دوم هزاره است. افراد نسل دوم مانند داود ناجی، احمد بهزاد، اسدالله سعادتی، مهدوی و است. خلاصه هر هزاره‌ای‌که نسبتاً درس خوانده و چند روز در راه‌پیمایی یا نشستی اشتراک کرده است، خود را از نسل دوم رهبری هزاره می‌داند. منظورم از نسل اول و دوم، نسل اول و نسل دوم رهبری است. مزاری رهبر بود. بعد از مزاری ما بیماری رهبری در بین  نسل اول و نسل دوم هزاره داریم.

نسل دوم هزاره در واقع با این شعار در صحنه آمد که نسل اول رهبری هزاره در مناسبات سیاسی کارشان تمام است، باید نسل دوم رهبری روی‌کار بیاید. در نسل اول اگر چند قومندان، مثل خلیلی، محقق، مدبر و چند تا منشی مثل دانش، عزیز رویش و تصور رهبری داشتند؛ در نسل دوم هر کسی‌که دانش‌گاه خوانده بود، در جلسه‌های قسیم اخگر شرکت کرده‌ بود یا جذب دسترخوان حزبی خلیلی، محقق و شده ‌بود، بی‌قید و شرط خود را مستحق رهبری می‌دانست.

سخن این است‌ که چرا احساس رهبری در جامعه‌ی هزاره به سنتی واگیردار تبدیل شد؟ اگر خلیلی، محقق و احساس رهبری می‌کردند، ادعای‌شان این بود که بوی مزاری در وجود آن‌ها است و آن‌ها از قومندان نزدیک به مزاری بوده‌اند؛ بنابراین میراث‌بر مستقیم مزاری استند اما نسل دوم چرا دچار توهم احساس رهبری شد؟ داود ناجی، احمد بهزاد و از کابل تا روم، پاریس و واشنگتن در همایش‌های سال‌گرد مزاری اشک تمساح رهبری برای سرنوشت شوم هزاره می‌ریختند و طوری وانمود می‌کردند که ما خواب راحت نداریم، زیرا خود را مسوول سرنوشت هزاره می‌دانیم و احساس تقصیر می‌کنیم که هزاره چرا دچار چنین سرنوشتی باشد. هزاره سزاوار چنین سرنوشتی نیست. من آمده‌ام تا این سرنوشت مردم هزاره را تغییر دهم و شما را رستگار سازم.

این نسل با انتقاد از کارنامه‌ی نسل اول رهبری، جنبش‌ها و انجمن‌هایی را راه‌اندازی کرد که جنبش روشنایی و از این جمله بود. به جای این‌ که سیستم‌سازی کنند، تمرین و مشق رهبری کردند. افرادی‌ که در نسل دوم به نظر خود سرشان به تن‌شان می‌ارزید در جنبش روشنایی دور هم جمع شدند که این جمع‌آمد موجب هراس رهبران سنتی شد.

رهبران نسل اول از جمله استاد محقق، کنار اشرف غنی ایستاد شد و به رهبران نسل دوم و به پیروان شان گفت تعدادی کوچه و بازاری آمده‌ ادعای رهبری هزاره را دارند، این‌ها در آسمان ستاره و در زمین بوریا ندارند. به آدرس داود ناجی گفت که ملاق‌زده پیش مه آمد مرا معیین و مقرر کن. معرفی کردم استعداد نداشت، در امتحان کامیاب نشد.

ماجرا به ‌نوعی بین رهبران نسل اول و دوم فروکش کرد، آن‌چه ‌که بیش‌تر برجسته‌ شد، درگیری رهبران نسل دوم بین خود آن‌ها بود. زیرا داود ناجی، مهدوی، اسدالله سعادتی، احمد بهزاد و هر کدام خود را رهبر معظم و خان‌بزرگ در بین نسل دوم می‌دانستند و به این نظر بودند که دیگران به آن‌ها بیعت کنند.

قصد روان‌کاوی احساس رهبری در ذهن این افراد که خود را رهبر تصور می‌کردند یا پیروان این افراد را (که به‌نوعی از برچی تا کویته‌، اروپا و امریکا می‌خواستند با استقبال از این افراد، احساس کمبود روانی خویش را در وجود این رهبران برجسته بسازند) ندارم. از نظر روان‌شناسی جامعه‌شناختی این احساس رهبری در بین سیاست‌مداران و جامعه‌ی هزاره قابل تأمل و بررسی است‌ که باید مورد واکاوی قرار گیرد.

در این یادداشت فقط احساس رهبری و استقبال از این احساس رهبری را در بین جامعه‌ی هزاره به‌ عنوان مسأله مطرح می‌کنم که این مسأله مورد توجه قرار بگیرد و بتوانیم در عرصه‌ی سیاسی توهم احساس رهبری را از خود دور کنیم.

به نظرم این احساس توهم رهبری در بین سران جنبش روشنایی موجب شد که سران این جنبش از هم جدا شوند و هر کدام در پی کیش شخصیت‌سازی خود برآیند. در صفحه‌های اجتماعی شماری را بگمارند که از این‌ها به ‌عنوان رهبر یاد کنند و بگویند اگر بعد از مزاری فردی در بین هزاره رهبر باشد و بتواند جامعه‌ی هزاره را رستگار کند این فرد است.

اگر کسی از سران جنبش انتقاد می‌کرد، دفعتاً این افراد گماشته ‌شده به منتقد برچسپ می‌زد که تو علیه هزاره استی، زیرا این افراد رهبر مورد علاقه‌ی خود را معادل جامعه‌ی هزاره می‌دانست، طوری‌که شماری از گماشتهگان استاد دانش می‌گفتند انتقاد و تخریب استاد دانش، انتقاد و تخریب جامعه‌ی هزاره است.

متأسفانه نسل دوم هزاره دچار توهم احساس رهبری شد، سیستم‌سازی را کنار گذاشت. این کنارگذاشتن سیستم‌سازی باعث شد نسل جوان هزاره در فعالیت جمعی و سیستماتیک شکست بخورد. آن‌چه از این جنبش‌ها که قرار بود فعالیت جمعی و سیستماتیک انجام دهند، به جا ماند چند تا رهبرچه بود که کارشان اشک ریختن برای جامعه‌ی هزاره در زادروز و در روز درگذشت مزاری بود.

رقابتی‌که بین نسل اول و دوم رهبری هزاره وجود داشت، رقابت بر سر نشان‌دادن صداقت به مزاری آن‌هم در تجلیل و بزرگداشت مناسبتی از مزاری بود که این رقابت از کابل تا کویته، مشهد، اروپا، امریکا و حتا روسیه جریان داشت. این بزرگ‌داشت‌ها با این نیت صورت می‌گرفت که از فلانی خان دعوت شود تا فلانی خان در آن بزرگ‌داشت با اکت و ادای رهبری سخنرانی فرماید و با ریختاندن قطره‌اشکی احساس رهبری خود را نشان دهد و مخاطبان خویش را به فیض برساند، مخاطبان با گرفتن عکس‌های سلفی ابراز علاقه‌‌شان را به‌عنوان پیروان صادق به رهبر نشان دهند.

پیش از آن‌که رشته‌ی کلام از دستم برود یا سخن‌گفتن درباره‌ی این‌همه رهبر ذهنم را آشفته یا زبانم را گنگ کند، به رهبران نسل دوم عرض کنم: جامعه‌ی هزاره بعد از مزاری دیگر به رهبر نیاز ندارد. اگر به رهبر نیاز داشته‌ باشد خلیلی، دانش، مدبر، محقق، و کافی است. نیاز نیست جامعه‌ی هزاره این‌همه هزینه برای کیش شخصیت‌سازی بپردازد. جامعه‌ی هزاره نیاز به فعالیت جمعی دارد که این فعالیت جمعی برای رهبرسازی و کیش شخصیت‌سازی نباید باشد، بلکه برای تقویت مناسبات مدنی و بلندبردن شعور جمعی باشد که به سیستم‌سازی بینجامد.

بهتر است واضح بگویم که شما سران جنبش از احساسات نسل جوان هزاره برای تمرین و مشق رهبری و کیش شخصیت‌سازی خود سوءاستفاده کردید. این سوءاستفاده‌تان به خودتان آسیب رساند و بدتر از همه به نسل جوان هزاره و به مناسبات اجتماعی بالقوه‌ی جامعه‌ی هزاره آسیب رساند. یعنی این‌‌که چندین سال مناسبات جمعی مدرن در جامعه‌ی هزاره را به عقب انداختید و امکان‌های بشری و اجتماعی‌ای‌‌که در این دو دهه شکل گرفته بود به هدر رفت.

عرضم به نسل جوان هزاره این است برای کیش شخصیت‌سازی هیچ فردی هزینه‌ی مالی و جانی نکنید. کیش شخصیت‌سازی و رهبرسازی به جامعه‌ی هزاره مفید نیست. جامعه‌ی هزاره از کمبود رهبر دچار مشکل نیست، بلکه کثرت این همه رهبر به عنوان کاسب باعث شده که امکان‌های سیاسی، فرهنگی و اجتماعی جامعه‌ی هزاره ارزان به فروش برسد و به هدر رود.

بنابراین باید راه‌کارها و روی‌کردهایی ایجاد شود که از حضور و وجود افراد استفاده‌ی جمعی و عمومی به نفع جامعه و مناسبات دموکراتیک صورت گیرد تا کسی نتواند بیرون از سیستم یا بیرون از منافع عمومی جامعه برای خود منفعت و جای‌گاه تعریف کند.

کمک‌هایی را که به جنبش روشنایی کردید، خونی که برای این جنبش ریختاندید، موتر استاد محقق را که بر شانه‌های تان به خانه‌اش رساندید، استاد خلیلی را رهبر خردمند لقب دادید، دانش را مترداف هزاره دانستید و این‌همه نیرو، امکان و هزینه‌ی بشری شما کجا شد؟ نتیجه‌اش چه شد؟ دستاوردش کجا است؟ به جز این‌که امروز چند شخصیت سلیبریت داریم. این شخصیت‌های سلیبریت زیرمجموعه‌ی نبیل، اتمر، اشرف غنی و کرزی است، به تازگی لطیف نظری و جعفر مهدوی زیر مجموعه‌ی طالبان شده است.

نمی‌گویم که جامعه و سیاست‌مدران هزاره با نبیل، کرزی، اتمر، اشرف غنی حتا ‌طالبان ارتباط نداشته باشند، ارتباط داشته ‌باشند، اما این ارتباط برای این نباشد که امکانات بشری جامعه‌ی هزاره را به لیلام گذارند و هر کدام در پی این باشند تا وانمود کنند اگر فلانی با این هزینه، امکانات بشری جامعه‌ی هزاره را در اختیارت می‌گذارد، من با هزینه‌ای کم‌تر در اختیارت می‌گذارم. مناسبات شان معامله و کارگزاری نباشد، مناسبات شان باید شفاف، تعریف‌شده و سیاسی باشد تا جامعه‌ی هزاره بتواند شریک مناسبات سیاسی در تصمیم‌گیری‌های سیاست ملی در دولت افغان‌ستان باشد.

یادداشت: این یادداشت سال ۹۷ در روزنامه‌ی ماندگار نشر شده بود. با کمی بازبینی بازنشر شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر