برخی چیزها وسوسهبرانگیز اند؛ برخی چیزها نه، در کل زندگی و جهان
وسوسهبرانگیز اند. اگر به جهان و زندگی پرتاب نشده بودیم، از جای دیگری به زندگی
و جهان نگاه میکردیم، حتما بسیار آرزو میکردیم که به جهان و زندگی پرتاپ شویم.
وسوسهی پرتاپشدن انسان به زندگی و جهان در قصههای جامعههای
بشری به صورت گسترده و معناداری روایت شده است. روایت آدم، حوا، مار، سیب، درخت و
گندم یکی از روایتهای وسوسهبرانگیز انسان برای پرتاپ شدن به جهان و زندگی است.
کتاب «هیاهو»ی اشکبوس نیز وسوسهبرانگیز است. هیاهو و وسوسه به
نوعی همذات اند؛ غوغا و آشوب اند. غوغا و آشوب وسط دارد، آغاز و پایان ندارد.
هیاهوی اشکبوس نیز پرتاپشدگی در وسطهای تهی است. وسطهای تهی، خالی نیست، ژرفا
است؛ ژرفا جایی برای تقلا و غرقشدن است.
هیاهو در رویکرد خود گزینگویههای عرفانی است، اما در بارهی
عرفان نیست و کتاب متعارفی نیز نیست. از چشمانداز پسامدرن میتوان هیاهو را علیهِ
کتاب دانست.
من از چشمانداز پسامدرن و عرفان به هیاهو نظر میکنم. رویکرد
عرفان از آغاز پسامدرن بوده است. سخنان بایزید و خرقانی از نظر محتوا و رویکرد پسامدرن
استند. نوشتن عارفان و صوفیان نوشتن غیر متعارف است. بیشتر نوشتن در بارهی نوشتن
است. یعنی چه گونه نوشتن است. عارف در نوشتن عرفانی تا درگیر پیام و معنا باشد
درگیر بازی نوشتن است.
گاهی درگیری ما در نوشتن درگیری برای بیان سخن و پیامی نیست؛ زیرا
درگیری ما درگیری امر نوشتن و کنش نوشتن است. درگیری نوشتن درگیری آتش در نیزار
پاییزدیدهای است؛ همینکه آتش میدمد، نیزار با آتش همذات میشود. درگیری نوشتن
درگیری باد شکوهمند در نیزار شکوهمند است. وقتیکه باد شکوهمند در نیزار میدمد،
نیها سر به شانههای هم میگذارند و با غریوهای بلند و همنوا سرود میخوانند و
میرقصند.
نویسندهی هیاهو در بخشهایی از هیاهو درگیر امر و کنش نوشتن است،
میخواهد خود را در نوشته، نوشته را در خود رها کند و خود و نوشته باهم بِآمیزند و
زنای مقدسی در تهیگی جهان به چرخ درآید.
عرفان را اگر عقل ستیز نگوییم، عقلگریز است. عرفان از بدیهیات و
تعارفات سرباز میزند. از این نظر نیز نوشتهی عرفانی نوشتهی پسامدرن است. در
هیاهو نیز رویکرد عقلگریزی را در محتوا و ساختار میتوان دید و احساس کرد.
عرفان از عقل نه، از حساس و عشق سخن میگوید، اما نه از عشقیکه ما
سخن میگوییم؛ از عشقی سخن میگوید که همآغوشی با سراب و همآغوشی با خویش است.
یعنی عارف دیوانه است؛ دیوانه به این معنا که رابطههای متعارف را از دست داده
است؛ بنابراین میخواهد با دیو بجنگد. جالب این استکه خدا و دیو نیز خود عارف
است. خدا عشق عارف است و دیو نفس عارف است. شخصیت عارف دچار روان متناقضنما و
پارادوکسیال است؛ زیرا میخواهد بر خود غلبه کند و خود را بر زمین بزند.
هیاهو نیز در بارهی خود و خدا است. خود نفس است و خدا عشق. خود و
خدا باهم در جملههای قصار و گزینگویهها درگیر اند. هیاهو در آغاز از خود میگوید.
از خودیکه در آن دیو نفس نشسته است. هیاهو در وسط از خدا میگوید؛ خدا انرژی بیکران
است. "خود" میخواهد با انرژی بیکران رقص کند. هیاهو در پایان میخواهد
از وجود خود دفاع کند. آنچه را که آغاز، وسط و پایان میگویم از برچسپهای من بر
هیاهو است؛ زیرا هیاهو علیهِ آغاز، وسط و پایان است.
هیاهو ریزوم و بینامتن است. هیاهو چند تکه سخن از مولانا، شمس و اشکبوس است. بهتر است از درون و محتوای هیاهو چیزی نگویم؛ از آنجاییکه من در روشنگری افسون کلی بر عرفان تاختهام؛ همین به که سخن را کوتاه کنم و بگویم عارفان دیوانه (غیر متعارف) استند؛ به درد زندگی و جهان نه به درد خدا میخورند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر