نثر و زندگی متنی
شاعرانه است؛ شاعرانه به معنای سیالیت نوشتار و فضا و مناسبتهای معنوی. درست استکه
شعر نیست، اما بینش شعری دارد. در پشت نثرها شاعری نشستهاستکه از گفتن شعر به
شیوهای خاص سرباز میزند و بینش شاعرانه را طوری دیگر که نمیتوان بنابه
قراردادها شعر گفت، توسعه میدهد. اما در این توسعهی بینش شاعرانه، گونهای از
بینش عرفانی وجود دارد. نویسنده با بینش عرفانی، قدسی و میتافیزیکی به چیزها و
جهان نگاه میکند.
بنابراین نویسنده این
نثرها را میتوان یک عارف دانست؛ عارف به تعبیر عام. منظور از به تعبیر عام اینکه
نویسنده را نمیتوان عارف اسلامی یا عارف مذهبی خاص عنوان کرد. من عرفان را جدا از
نگاه مذهبی و دینی مطرح میکنم. عرفانیکه گونهای از مجذوبشدن و همذاتپنداری با
اشیا و جهان است. در چنین وضعیتی روانی، عارف خود، چیزها و جهان را سرشار از
نیروهای گیرا و جذبهبرانگیز میداند که میتوانند انسان، چیزها و جهان درون هم
رسوخ کنند و مناسبات جذبهبرانگیز روانی باهم پیدا کنند.
سید عبدالله سیار
رابطهی عبدالله سیار
در نثر و زندگی رابطهی زنده، پویا و چند لایه با چیزها، جهان و زندگی است.
بنابراین در نثر و زندگی، امید، نومیدی، شور، اشتیاق، عشق، شکست، روابط، تنهایی
و... در کنار هم مطرح میشوند و از یکی به دیگری عبور داده میشوند؛ مرزی مشخص
ندارند. در امید، در نومیدی، در اشتیاق، در عشق، در تنهایی و... جذبههای عرفانی
نهفته است؛ جذبههای عرفانی این مفاهیم یا وضعیتها را بههم وصل میکند:
از هیچ شروع شدهام و
به سوی هیچ میروم؛ این بار که رفتم قد میکشم به طول موجها؛ آبی و همرنگ آسمان
میشوم که گریههای تلخ زخمهای نمکخورده را برای تان باران ببارم، به کهکشانهای
دردمند این بیمارستان آدمیزاد سوگند که یکشبه اینجا دریا شوی، یک عمر در بساط رود
جاریستی (نثر و زندگی: 58).
اگر از این جذبههای
عرفانی بین انسان، اشیا و جهان بگذریم که در زبانی نسبتا شاعرانه و گاهی حتا در
زبان و نثر صوفیانهی فارسی البته بهصورت مدرن آن ارایه شدهاست؛ آنچه که متنهای
نثر و زندگی را جدا از این مناسبتها بهصورت بنیادین بههم ربط میدهد، یک محور
استکه دو طرف دارد: محور عشق، که دو طرف آن عاشق و معشوق قرار دارد.
معشوق سرشار از جذبهها
و سحرآمیزیهای جهان استکه همهچه به سوی او گرایش پیدا میکند و همهچه را به سوی
خویش میکشاند؛ اما خود بینیاز است. عاشق بهنوعی سرگشته و تهی است، میخواهد از
جذبههای معشوق کمایی کند؛ این گرایش به جذبههای معشوق، عشق است که در جان عاشق
شعله میکشد و عاشق را وامیدارد تا خطر کند و به سوی معشوق برود که سرشار از غنای
جذبههای معشوق شود و با معشوق یکی شود.
معشوق به گونهای در
هیکل و هیات زن تجلی میکند. عاشق در هجر و نجوای یک مرد ظاهر میشود؛ عاشق میتواند
خود نویسنده باشد. با وصف مشخصبودن هویت کلی عاشق و معشوق اما عشق در نثر و زندگی
تلطیف شدهاست؛ عشق زمینی و بشری نیست، بهنوعی میتوان گفت عشق میتافیزیکی و
افلاطونی است:
به خودم میرسم به
باورهایم به تماشای تو؛ نگفتیکه خانهی حاضری چشمهایت امضا میخواهد یا مرگ
تدریجی؟ یک تصویر از تو برمیدارم و یک تصویر از ماه که درخششکردن را ماه و
خورشید نمیخواهد، جراحتی در بازوان تاک افتاده، انگورهای تلخ، نه!
... من ساقی کهنهشرابیکه
در میخانهی چشمت، غرق شرابم؛ غرق یک تنهایی، بیدادهای یک انسان، انسانی به انزوای
دورافتاده است که بحث تکامل در خلقتم را هستی که «هستی» هست و نیستی که «نیستی»
نیست؛ کجای این عدم؟! کجایی این نارساییها؟! (نثر و زندگی: 120).
درست استکه معشوق
خیلی جزیی توصیف نمیشود، فقط کلی احساس میکنیم که معشوق در هیات زنی حضور مییابد؛
اما میتوان این معشوق را کهکشان، طبیعت، ماه، خورشید و سایر چیزها تصور کرد که
نویسندهی متنهای نثر و زندگی بهنوعی با آنها مناسبات همذاتپندارانه پیدا میکند
و این چیزها بر او در هیکل زنی به عنوان معشوق تجلی میکند، او در این معشوق یا
تصور متعالی خویش حلول میکند.
درپی این نیستم که
شخصیت عاشق را در متنهای نثر و زندگی روانکاوی کنم؛ اما درکل میتوان در ژرفساخت
روانی شخصیت عاشق، تجربهی هستیشناسانهی «شکست» را تصور کرد. این شکست میتواند
به یک عشق واقعی بین مرد و زن ارتباط داشتهباشد یا این شکست ناشی از درک چیستی
این جهان در ذهن نویسنده (عاشق) باشد که خود را در متنهای نثر و زندگی در عشق
متعالی نشان دادهاست.
به این معنا که عاشق
میخواهد واقعیت عشق شکستخورده را (که این عشق به یک زن یا عشق به زندگی باشد)
دور بزند تا معشوق را ازلی و ابدی خیال کند. منظورم از اینکه میگویم این شکست
ناشی از درک چیستی جهان باشد، این استکه نویسنده با پوچی و فنای جهان تصادم کردهاست؛
بنابراین جهانی را که میتوانست دوست داشتهباشد و عاشق این جهان باشد، متوجه میشود
که جهان و زندگی فانی است؛ بنابه این فنا، بیهوده و پوچ نیز است؛ تا به انسان
فضیلتی بدهد، انسان را گرفتار میکند، گرفتار متاعهاییکه ارزش گرفتاری را ندارند.
اینجاستکه نویسنده در عشق خویش به جهان و زندگی شکست میخورد و میخواهد رابطهی
خویش را با زندگی و جهان طوری دیگر تصور، تداعی و خیال کند که این رابطه، همذاتپندارانه،
وحدت وجودی و جاودانه میتواند باشد.
با کتاب نثر و زندگی
میتوان برخورد ساده داشت و گفت فردی احساس و درگیریهای فردی خود را نوشتهاست.
این برخورد ساده به چیزها عادت انسان است؛ زیرا انسان بهگونههایی میخواهد سادهانگار
باشد و خود را درگیر مفاهیم نکند. اگر از این سادهانگاری بگذریم و بخواهیم با
کتاب نثر و زندگی برخوردی جدی و معنادار داشتهباشیم؛ کتاب در هر سطرش ما را درگیر
میکند؛ درگیر تصورها و تاویلهای هستیشناسانه که پاسخ ندارند اما نگرانیهای
معنوی بشر در این درگیریها لانهگزینی و خانه کردهاستکه ما را فرا میخواند تا
به این درگیریها فکر کنیم و از خود بپرسیم که مناسبت ما با خود ما، با زندگی،
جهان و... چگونه است؟!
اگر از تاویل و
فرافکنی دربارهی متنهای نثر و زندگی بگذریم و نگاهی واقعیتر به متنها داشتهباشیم؛
یعنی اینکه متنها از چه جنبههای ادبی برخوردار استند؟ در نخستین برخورد، متوجه
میشویم که این متنها ادبی استند. از ظرفیتهای ادبی برخوردارند. جنبههای انشایی
دارند. چند معنا استند. در مواردی هنجارگریزیهای نحویی دارند که به هنجارگریزیهای
معنایی انجامیدهاست. زبان و متنهای صوفیانه و عارفانه این هنجارگریزیها را
دارند.
بنابراین نثرهای این
کتاب میتوانند گونهای از نثر ادبی عرفانی مدرن باشند که در نثر فارسی جایگاهی
ادبی مخصوص به خود داشتهباشند و ما را به امکانهای ابداعی و هنری نثر فارسی رو
در رو بسازند. در روزگار معاصر که نثر روزنامهنگارانه و نثر پژوهشی، نثر غالب
است؛ به نثرهای بدیع و چند معنا کمتر فرصت میدهند تا دیده شوند. این غلبهی نثر
روزنامهنگارانه باعث میشود تا جنبههای هنری و بدیعنگارانهی نثر فارسی به
حاشیه بروند. از این چشمانداز ادبی نثرهای این کتاب به عنوان متنهای ادبی،
انشایی و بدیع، اهمیت دارند و ما را متوجهی جنبههای بالقوهی هنری نثر فارسی میسازند؛
جنبههاییکه در روزگار ماشینیشدن و ابزاریشدن، به فراموشی سپرده شدهاند. این
نمونه را باهم بخوانیم:
یک کاجِ چون سروِ
خیال تو در فکر و ریشهی وصلشده به اندیشهی من قد بلند کردهاست؛ کلا شبیهی زنی
که از آن سوی پنجرههای سرد به گرمای وسعت خیابان مینگرد. من از فعل و فاعل و
فَعَل و فاعلات و مفاعلات نمیفهمم. از کاج و کج و کج و کاج؛ از اینکه مفعول از
فعل میگیرد زکات، نمیفهمم! بنیانگذار مکتب خویشم؛ به سکوت خستهی سرد زمستان
سوگند که روزگاری شفق را بلندتر از شفق خواهم نوشت (نثر و زندگی: 8).
در پایان این یادداشت یک شوخی کنم با سیار و یک انتقاد به
ناشر. شوخی اینکه نمیدانستم جلو اسم عبدالله سیار «سید» است. اگر پیش از این
متوجه میشدم که عبدالله سیار سید است بهخاطر اهل بیت، ارادتم به سیار بیشتر میشد.
جالبتر اینکه هرگز فکر نمیکردم که سیار، عارف است؛ اگرنه راهِ من همیشه از راهِ
عارفان جدا بودهاست. انتقاد اینکه نثرهای این کتاب خیلی خلاق و بدیع استند؛
بنابراین به نشانهگذاری (علامهگذاری) و ویرایشی خاص نیاز دارند که متاسفانه به
ویرایش و نشانهگذاری این نثرها طبق خلاقیت و توانش ادبی این نثرها توجه نشدهاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر