آدمي...
ﯾﮏ ﺻﺒﺢ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ
ﺑﺮﮔﻬﺎﯼ ﺳﺒﺰﺕ ﻫﻤﻪ ﺭﯾﺨﺘﻪ
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﭘﺮﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ،
ﭘﺨﺘﻪ ﻭ ﻧﺎ ﭘﺨﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﯽ
ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺳﺒﺪ ﺯﻣﯿﻦ...
ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﯽ ﺟﻔﺖ
ﻓﺮﻭ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﮔﻞ
ﻭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺳت...
ﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ
ﺑﺮﮔﻬﺎﯼ ﺳﺒﺰﺕ ﻫﻤﻪ ﺭﯾﺨﺘﻪ
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﭘﺮﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ،
ﭘﺨﺘﻪ ﻭ ﻧﺎ ﭘﺨﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﯽ
ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺳﺒﺪ ﺯﻣﯿﻦ...
ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﯽ ﺟﻔﺖ
ﻓﺮﻭ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﮔﻞ
ﻭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺳت...
ﺁﺩﻣﯽ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺻﺒﺢ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ،
ﺍﺯﺧﻮﺩﺵ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...
ﺩﺭﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺻﺒﺢ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ،
ﺍﺯﺧﻮﺩﺵ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...
شعر بی هیچ مقدمه ای آغاز می شود "یک صبح بلند می
شوی"، این آغاز، شعر را به اوج رویداد شعر می برد؛ اتفاق و دلیلی ارایه نمی
دهد که چرا در یک صبح، ناگهان با این همه تغییر رو به رو می شوی: دست هایت خشکیده،
برگ های سبزت افتاده، پرنده ها رفته، میوه های رسیده و نارسیده ات ریخته...؛ بعد
از این همه اتفاق، متوجه تنهایی خویش می شوی: پای بی جفت، هم به تنه درخت اشاره
دارد که گیاهان دور و برش خشکیده و تنها در زمین مانده است و هم به تنهایی و بی
یار ماندن انسان.
در سطر آغازی، زاویه دید از انسان شروع می شود که شعر انسان را
مخاطب قرار می دهد، یعنی "تو"؛ این "تو" هم به شاعر رجعت می
کند که شخص اول، "خودش" را مخاطب قرار داده است هم به شخص دوم که انسان
ها همه می تواند باشد، رجعت می کند. اما این زاویه دید کم کم با تخیل شاعر،
جانشینی بین انسان و درخت ایجاد می کند، زیرا نشانه های اتفاق، ارتباط می گیرد به
درخت؛ به درختی که با خزان رو به رو است، شاید هم با خزان رو به رو نباشد و با یک
تباهی ناگهانی رو به رو باشد، برای این که سطرهای "و هرچه از میوه ها،/ پخته
و ناپخته داشتی/ افتاده در سبد زمین..."
رو به رویی درخت را با پاییز نقض می کند؛ پیش از خزان
میوه های درخت می رسند و درخت نه میوه رسیده دارد و نارسیده. تا اینجا انسان
جانشین درخت شده بود، از اینجا به بعد می شود تفکیک را بین درخت و انسان زدود و هر
دو را یکی دانست این که هم درخت و هم انسان با رویدادهای ناگهانی رو به رو است که
این رویدادها می تواند پیش از پاییز برای درخت اتفاق بیفتد و پیش از پیری برای
انسان رخ دهد.
«تو مانده ای با پای بی جفت
فرومانده در گل
و زمستانی که در راه ست...»
یک صبح که بلند شده ای و اتفاق ها را دیده ای، متوجه نتیجه اتفاق ها در خودت شده ای که تنها مانده ای بی جفت و بی یار. "فرومانده در گل" می تواند نشانی از پرتاب شدگی انسان و درخت در جهان باشد، می خواهی از پرتاب شدگی رهایی یابی... اما پای در گل ماندن به متل یا تجربه ای زبان فارسی رجعت می کند که نشانی از بیچارگی است که نمی توانی از آن رهایی یابی؛ این پای در گل ماندن هرگونه چشمداشتی را می تواند در پی داشته باشد! اما شعر، چشمداشت را روشن می کند: "و زمستانی که در راه ست..."؛ اینجا نمی شود تاکید بر تباهی کرد زیرا زمستان در تجربه بشر، نشانی از تجربه دشواری و به پختگی رسیدن است که در ارتباط ژرف ساخت انواع ادبی با فصل های سال، نورترب فرای نیز به این امر اشاره کرده است؛ بنابر این، اشاره به زمستان، تسلط نومیدی در شعر را نقض می کند، اگر امیدی را مژده هم نمی دهد اما سیطره کامل نومیدی را نیز خبر نمی دهد.
فرومانده در گل
و زمستانی که در راه ست...»
یک صبح که بلند شده ای و اتفاق ها را دیده ای، متوجه نتیجه اتفاق ها در خودت شده ای که تنها مانده ای بی جفت و بی یار. "فرومانده در گل" می تواند نشانی از پرتاب شدگی انسان و درخت در جهان باشد، می خواهی از پرتاب شدگی رهایی یابی... اما پای در گل ماندن به متل یا تجربه ای زبان فارسی رجعت می کند که نشانی از بیچارگی است که نمی توانی از آن رهایی یابی؛ این پای در گل ماندن هرگونه چشمداشتی را می تواند در پی داشته باشد! اما شعر، چشمداشت را روشن می کند: "و زمستانی که در راه ست..."؛ اینجا نمی شود تاکید بر تباهی کرد زیرا زمستان در تجربه بشر، نشانی از تجربه دشواری و به پختگی رسیدن است که در ارتباط ژرف ساخت انواع ادبی با فصل های سال، نورترب فرای نیز به این امر اشاره کرده است؛ بنابر این، اشاره به زمستان، تسلط نومیدی در شعر را نقض می کند، اگر امیدی را مژده هم نمی دهد اما سیطره کامل نومیدی را نیز خبر نمی دهد.
بند دوم شعر به نوعی توضیح بند اول است که وضاحت می دهد بر
درخت بودن آدمی:
ﺁﺩﻣﯽ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺻﺒﺢ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ،
ﺍﺯﺧﻮﺩﺵ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...
ﺁﺩﻣﯽ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺻﺒﺢ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ،
ﺍﺯﺧﻮﺩﺵ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...
بند دوم که بند پایانی شعر نیز است ما را رجعت به آغاز شعر:
"یک صبح بلند می شوی" می دهد؛ با این بند، زاویه دیدی که در آغاز شعر
تصور می شد که رجعت به انسان دارد، این رجعت را به درخت برمی گرداند اما نمی توان
رابطه جانشینی آدمی و درخت را زدود؛ این رابطه جانشینی همچنان است؛ فقط در آغاز
شعر، زاویه دید، رجعت کردنی به انسان است و در پایان، رجعت کردنی نسبتن مشخص به
درخت است.
در آغاز شعر، شاعر با رفتن به درون درخت، و بیان احساس درخت به
ذهنیت نومیدانه خویش، عینیت می بخشد، این عینیت بخشی با احساس بیان درخت از زندگی،
روایت می شود؛ در بند دوم، احساس درخت با فهم آدمی روایت می شود؛ یعنی درخت، آدم
است که بر دازاین و وجود خویش آگاه شده است. "بیدار شدن" به معنای مشخص
از خواب بیدار شدن نیست، بیدار شدن به معنای آگاه شدن به وجود خویش و مناسبات
وجودی خود با جهان به ویژه با زندگی و مرگ می تواند باشد؛ بنابر این هر چیزی که به
این آگاهی برسد دچار دازاین می شود؛ آدمی هم درخت بوده است اما درختی که آگاه بر
وجود خویش شده است.
در این شعر از نشانه های مشخص و سنتی صور خیال مثل تشبیه و
استعاره و... استفاده نشده اما شعر در کلیت خویش زیرساخت تصویری دارد که بیشتر بر ژرف
ساخت جانشینی (استعاره) استوار است؛ آدم شدن درخت و درخت شدن آدم. این تبادل درخت
و آدم، دانایی اسطوره سازی را نیز در پی دارد که همان کشف هویت انسان در چیز (شی)
است؛ در این شعر نیز هویت انسان در درخت کشف شده است و شخصیت درون شعر با درخت
وحدت یافته است و خودش را درختی می داند که ناگهان بیدار بر وضعیت خویش شده است.
اگرچه بند دوم شعر بنا به وضاحت، که بر بند اول داده، در نگاه
سطحی، زاید به نظر می رسد؛ با خواندن و توجه به فرم محتوایی شعر در می یابیم که
بند دوم، شعر را تکمیل کرده است، اگر این بند نبود، شعر، ناتکمیل می ماند.
شعر، زبان روان و مناسب، ساختار عمودی، ذهنیتی که در فرم عینی
ارایه شده، دارد؛ این ویژگی ها شاخصه های این شعر است و شعر را در رده شعر
محتواگرا قرار می دهد نه شعر زبان، یا درگیر با بازی های زبانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر