۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

آغوشی برای اروتیک- گفت وشنود وحید بکتاش با یعقوب یسنا

گفت‌وشنود وحید بکتاش با یعقوب یسنا - ١
اروتیک دریافت اساطیری انسان از عشق است اما آنچه که امروز از آن اراده می‌شود، تجربه‌ای ‌است که با گذشته‌‌اش تفاوت دارد زیرا اروتیک در یونان باستان از امر اسطور‌ه‌ای ‌به نام اروس ناشی می‌شود و یکی از خدایان یونانی بود که عشق را به میان می‌آورد اما آنچه که امروز از اروتیک اراده می‌شود، امری ‌است ادبی که در غرب رونق یافته است با آن که اعتقاد اسطور‌ه‌ای ‌از آن زدوده شده است باز هم ‌‌نمی‌شود جدای از آن اروتیک را درک کرد پس مهم این است که چگونه تجربه‌های اسطور‌ه‌ای ‌بشر دو باره وارد دریافت‌ها و کنش‌های آدمی می‌شود بنابراین بحثی را در باره اروتیک با یعقوب یسنا در میان انداختیم تا در این گفت‌وگو راهی به سوی اروتیک گشوده باشیم.
یعقوب یسنا و وحید بکتاش
وحید بکتاش: پس از رنسانس جنگ بشر با هر چه که در عقل جور در ‌‌نمی‌آمد، آغاز شد مگر این جنگ با آغاز دوره‌ی پسامدرن نه تنها که پایان یافت حتا می‌شود گفت که به شکست رو به رو شد به ویژه در گستره‌ی فرهنگی آنهم در ادبیات.
اسطوره‌ها بار دیگر در هنر‌ها تجدید حیات کردند، در این میان فلم‌ها و داستان‌ها با تخیل اسطور‌ه‌ای ‌به میان آمدند، حتا این تخیل اسطور‌ه‌ای ‌وارد نظریه‌ی علمی نیز شد که منجر به داستان‌های علمی- تخیلی شد.
همین طور در شعر و داستان امر دیگر اسطور‌ه‌ای ‌وارد شد؛ بنابراین، داستان‌ها و شعر‌های را زیر نام«داستان و شعر اروتیک» در انواع ادبی مشخص کرد، پس این همه را چگونه می‌شود تعبیر کرد؟
یعقوب یسنا: اگرچه اینجا بحث از اروتیک است آنهم در ادبیات نه در اسطوره، بنابراین به پرداختن در باره‌ی اروتیک در ادبیات و اروس در اسطوره( که بیانگر پیشینه همین اروتیک در ادبیات هم است) از هم تفاوت دارد. موقعی که ما از اسطوره‌ها نام می‌بریم در واقع وارد علمی به نام اسطوره شناسی می‌شویم و همین طور اگر بخواهیم از برگشت اسطوره‌ها در زندگی انسان سخن بگویم، به باور من وارد علم روانشناسی باید شویم.
اما به اشاره شما در باره‌ی عقل و اسطوره باید گفت که باور به عقل و عقلانیت و توجیه‌های عقلانی شناخت جهان، خود آمیختار ‌هايی از اسطوره، روان شناسی، ادیان و اخلاق‌هاي تکاملی جامعه است نه پدیده‌ی مستقل و به ذات در وجود انسان.
بنابراین توجیه شناخت عقلانی محض جهان در دوران رنسان یک توجیه محض است و فراتر از یک توجیه بنیادی ندارد، اگر این عقلانیت استوار به بنیادی می‌بود، امروز ما اگر علوم دیگررا از دست‌‌ نمی‌دادیم لااقل ادبیات، روان شناسی، اسطوره شناسی و سینماي سورياليستي و تخيلي را از دست می‌دادیم.
پس باید گفت که اسطوره‌ها، از یک سو از میان ‌‌نمی‌رود یعنی دوباره تجدید حیات می‌کند و از سوی دیگر اسطوره با انسان پیوند دارد به این معنا که انسان تنها موجودی است اسطوره ساز یعنی باز هم انسان اسطوره‌ی جدید می‌سازد و این که، این اسطوره چگونه ساخته می‌شود امری است به روان انسان ارتباط می‌گیرد بنابراین برخی از واقعیت‌ها را انسان با آن که هر گونه واقعی بودن آن را احساس می‌کند اما این واقعیت را انکار می‌کند به طور نمونه همه می‌دانیم ارنستو چه گوارا کشته شده است مگر این چه گوارای مرده دوباره به سوی آدمیان رجعت می‌کند و ‌‌نمی‌خواهد فراموش شود، در حالی که چه گوارا مرده است و هیچ کنشی از او سر زده ‌‌نمی‌تواند پس چرا فراموش ‌‌نمی‌شود، کیست که چه گوارا را به سوی ما رجعت می‌دهد؟ این کسی که چه گوارا را به سوی جهان زنده رجعت می‌دهد، روان انسان است؛ رواني که واقعیت را انکار می‌کند و ‌‌نمي‌پذیرد؛ بنابراین در اینجا است که واقعیتی بار دیگر در حقیقت اسطور‌ه‌ای ‌تجدید حیات می‌کند.
در باره‌ی اروس که یک خدای یونانی است باید گفت که اروس خدای است که عشق را می‌آفریند هم در وجود خدایان و هم در وجود آدمیان اگرچه در اسطوره‌های یونانی از این اسطوره روایت‌های متفاوت ارایه شده اما امروز به عنوان خدای عشق شناخته می‌شود.
جلال خالقی مطلق اروس را چنین توصیف می‌کند:
اروس پسر خدای جنگ( زیوس) و خدای زیبایی( آفردویت)، او نوجوانی است زیبا و بالدار با اندام برهنه و تاج از گل سرخ بر سر، دارنده‌ی کمان و ترکش، خسته از زخم تیر و سوخته از آتش عشق، ولی آماده است تا هردم تیر نا پیدای عشق را به سوی خدایان و مردمان رها سازد.
اما این اسطوره‌ها یا اسطوره اروس چگونه آنهم در این زمان وارد ادبیات شده است باید گفت، جای اسطوره‌ها در ادبیات و زبان است با آن که برای اسطوره‌ها در یونان و جا‌های دیگر دنیا معبد‌ها ساخته شده است مگر این ادبیات است که اسطوره‌ها را از یک جا به جای دیگر می‌برد و از یک معنا به معنای دیگر می‌افکند.
زبان نخستین شناخت اسطور‌ه‌ای ‌بشر از جهان است و ادبیات نخستین بیان اسطور‌ه‌ای ‌معنا می‌باشد، حتا امروز قدرت و کنش اسطور‌ه‌ای ‌در واژه‌ها و زبان حفظ شده است وقتی می‌گویم: آفتاب برآمد. این یک جمله انشایی نیست بلکه یک جمله‌ی خبری است. آيا می‌تواند، آفتاب برآید؟ در صورتی که منطق اسطور‌ه‌ای ‌را از آفتاب بگیریم که همان جاندار انگاری است، زیرا ما از یک رب النوع فراموش شده، داریم حرف می‌زنیم، اگرچه به آن اعتقاد نداریم اما این رب النوع آفتاب، در منطق زبان همچنان، قدرت‌‌اش حفظ شده است، در صورتی که حفظ نشده باشد؛ آفتاب ‌‌نمی‌تواند برآید بنابراین، برای آفتاب برآمدن، عاقلان جمله‌ی دیگری باید بسازند! و همین طور در امر تاویل جمله‌های انشایی- ادبی نیز دچار برخورد اسطور‌ه‌ای ‌از معنا استیم حتا بزرگترین بینش فلسفی معاصر یعنی هرمونتیک، مبنای اسطور‌ه‌ای ‌دارد که توسط یونانیان کشف شده بود؛ پیامبری که (هرمنیا) سخن خدایان المپ را به آدمیان می‌آورد. این هرمنیا را افلاتون خدای سخن و نوشتن می‌داند یعنی به وجود آوردن گفتار و زبان و خط را به او نسبت می‌دهد ارستو نیز دلالت و سخن را هرمنیا می‌داند.
این کشف اسطور‌ه‌ای ‌یونانیان، دلیل بر بی ثباتی معنا و نسبی بودن معنا و کثرت معنا است. همین طور روان شناسی روانکاوانه‌ی فروید هم از یک اسطوره آغاز می‌شود: عقده‌ی ادیپوس.
وحید بکتاش: آنچه که امروز از اروتیک در ادبیات ما تصور داریم با اروس اسطور‌ه‌ای ‌خدای عشق یونانی چه تفاوتی دارد؟
یعقوب یسنا: فکر می‌کنم در باره‌ی اسطوره و اروس اسطور‌ه‌ای ‌اندکی بحث شد و اکنون فقط در باره‌ی‌ اروتیک می‌گوییم که شامل چه چیزها می‌شود: اروتیک چیزی نیست که تنها در ادبیات وجود داشته باشد بلکه به نگاه ما ارتباط دارد، در هرچه می‌توان اروتیک را مشاهده کرد. باز هم بهتر است اشاره شود که اروس پدیده اسطور‌ه‌ای ‌جدا از انسان دانسته می‌شد اما اروتیکی که ما امروز از آن اراده می‌کنیم یک امر زمینی و واقعیت فزیولوژیکی و بیولوژیکی یعنی ارتباط به زیست شناسی ما می‌گیرد که روان شاد آن را می‌تواند تجربه کند.
رضا قاسمی، یکی از نویسندگان فارسی زبان، که داستان اروتیک می‌نویسد، در مصاحبه‌ای ‌با ماه منیر رحیمی در باره‌ی اروتیک؛ اروتیک را تصویر ژنتیکی انسان می‌داند.
پس همه اسطوره‌ها بیرون از ما نیست در وجود ما است اما انسان‌های پیشین برای هر گرایش و انگیزه بیولوژیکی شان یک دست بیرونی را تصور می‌کردند که این گرایش ر ا در انسان به وجود می‌آورد، امروز با پیشرفت دانش زیست شناسی می‌دانیم که این همه ناشی از نیازمندی‌های جسمانی ما بوده، که معنای روانی یافته و بعد هم فرا روانی شده و اسطوره شده‌اند.
وحید بکتاش: پس چرا ما امروز هم جهانی بیرون از جسم خود داریم با آن که می‌دانیم عشق یک واقعیت فزیولوژیکی وجود ما است مگر باز هم هنوز مانند یونانیان که در کتاب ضیافت افلاتون در باره‌ی عشق گفت‌وگو کرده‌اند، گفت‌وگو می‌کنیم؟
یعقوب یسنا: طوری که گفتیم، اسطوره ارتباط با انسان دارد و انسان است که اسطوره می‌سازد بنابراین انسان آنچه را که خیلی دوست دارد ‌‌نمی‌خواهد آن چیز را در وجود خود بجوید برای هرچه پاک‌تر جلوه دادن این نیازش، آن را بیرون از خود سراغ می‌گیرد و از سوی دیگر نیازمندی انسان پایان‌‌نمی‌یابد و بنا به این پایان ناپذیری به آرزو و امید تبدیل می‌شود و جهان روانی را برای انسان ایجاد می‌کند که این جهان روانی را انسان در ماورای خویش تصور می‌کند.
باز هم ضرورت می‌بینم که به پاسخی سوال قبلی اشاره کنم این كه تصور ما از اروتیک در ادبیات چیست: زندگی انسان شاید هم خیلی زیبا و معنامند نباشد برای این که نازیبایی زندگی و بی معنایی زندگی را رو پوش زده باشیم، ادبیات را ایجاد کرده‌ایم در کل می‌شود گفت: ادبیات معنویت بخشیدن به زندگی آدمی است و ادبیات اروتیک: رفتار جنسی انسان را معنویت می‌بخشد.
داکتر خالقی مطلق در سلسله مقاله ‌هایش زیر عنوان تن کامه سرایی در باره‌ی اروتیک می‌گوید: اروتیک نه کاملن مانند عشق افلاتونی است و نه صرفن جسمانی و نظربازی جسمانی است بلکه اروتیک و ادبیات اروتیکي معنویت دادن به زیبایی تن و خواهش تن و معنویت بخشیدن به هم‌آغوشی و هم‌خوابگی است.
طوری که ما از مردن نفرت داریم بنابراین ادبیات مرگ را ایجاد کرده‌ایم و همین طور انسان از عمل جنسی هم گاهی متنفر می‌شود و اخلاق عرفانی و نافی تن را ترویج می‌کند پس ادبیات اروتیک این تنفر را از میان بر می‌دارد.
وحید بکتاش: ادبیات اروتیکی چه تفاوتی با پدیده‌های دیگر ادبی دارد و ارایه و به کارگیری زبان در ادبیات اروتیک چگونه است؟
یعقوب یسنا: ادبیات اروتیک از چشم انداز عاشقانه و تغزلی وارد ادبیات می شود و از نظر به کارگیری و ارایه زبان هم با گونه های دیگر ادبی فرق دارد زیرا ادبیات اروتیک می‌خواهد رفتار جنسی ما را به تصویر بکشد، موقعی را تصور کنید که دارید با کسی مقدمه یک هم آغوشی را فراهم می‌کنید، در این موقع شما با معشوقه تان همه از صفای عشق می‌گویید و از واژه‌های که جنسی محض است پرهیز می‌کنید بنابراین ادبیات اروتیک هم هیچگاه واژه جنسی محض را به کار‌‌ نمی‌گیرد اگر به کار بگیرد از اروتیک بودن می‌براید. یک نمونه از فردوسی می‌آورم آنجا که هم خوابگی تهمینه و رستم را به تصویر می‌کشد:
چو انباز او گشت با او به راز
نبود آن شب تیره تا دیر باز
چو خورشید روشن زچرخ بلند
همی خواست افکند مشکین کمند
ز شبنم شد آن غنچه تازه پر
ویا حقه لعل شد پر ز در
به کام صدف قطره اندر چکید
میانش یکی گوهر آمد پدید
در اینجا شما می‌بینید فردوسی نه از نام اندام‌های جنسی استفاده کرده است و نه هم از واژه‌های که به نوعی با واژه‌های جنسی ارتباط داشته باشد، به کار برده است. واژه‌های غیر جنسی را چنان بافته است که فضا را اروتیک کرده و همین طور یک بند شعر از قاهانی است که ماه منیر رحیمی نقل کرده است:
نرم نرمک نسیم زیر گلون می‌خزد
غبغب این می‌مکد عارض آن می‌مزد
گیسو این می‌کشد گردن آن می‌گزد
گه به چمن می‌چمد گه به سمن می‌وزد
شعری که بیانگر جنسیت شاعر است یعنی ادبیات فمنیستی را‌‌ نمی‌توان اروتیک گفت مثلن این شعر فروغ را:
گفته‌اند آن زن، زن دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می‌دهد
آری، اما بوسه از لب‌های او
برلبان مرده‌ام جان می‌دهد
اما این شعر فروغ را می‌توان اروتیک خواند:
لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه می‌ریخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را به گوش چشمه بگویم
به هر صورت باید گفت اروتیک‌گرایی ارتباط می‌گیرد به تربیت و روان ما یعنی چقدر نسبت به معنای تن، مثبت تربیت شده‌ایم و چقدر روان ما شاد است یعنی روان ما عاری از محرومیت‌های جنسی و بیماری‌های سادیستی و نارسیستی باشد.
وحید بکتاش: ادبیات اروتیک با ادبیات پرونو و سادیستی و نارسیستی چه تفاوتی دارد؟
یعقوب یسنا: عباس معروفی می‌گوید: اروتیک تصویر رفتار جنسی است و پرونوگرافی نمایش رفتار جنسی است بنابراین بین اروتیک و پرونوگرافی یک جهان تفاوت است هم از نظر نمایش و هم از نگاه زبان و به کارگیری واژه‌ها.
و دیگر این که ادبیات پرونو، و پرونو و سکس در سربسته‌ترین جامعه وجود دارد چنان که روزانه ما و شما در کوچه و بازار خود ادبیات پرونو را می‌شنویم که به طور دشنام آنهم با یک برداشتی جنستی و دید منفی به جنس؛ مردم آن را به کار می‌برد، اما ادبیات اروتیک در جامعه‌ای ‌که روان سالم داشته باشد و باز باشد وجود دارد نه در جامعه‌ی سربسته و نا شاد.
سادیسم و نارسیسم، هردو یک بیماری روانی جنسی است که به سادیسم می‌شود آزار جنسی و خود آزاری جنسی گفت و به نارسیسم هم خود شیفتگی می‌گویند اما اروتیک، ادبیاتی است که به تن دید مثبت دارد و به خواهش تن معنویت می‌بخشد.
وحید بکتاش: بحث ما در باره‌ی اروتیک به درازا کشید زیرا مهم بود تا با ادبیات اروتیک آشنا شویم از این روی به فهم خود اروتیک پرداخته شد و آنچه را که می‌خواستیم یعنی اروتیک چقدر در ادبیات فارسی تجربه شده، به بحثی دیگری ماند.
گفت‌وشنود وحید بکتاش با یعقوب یسنا - ٢
او کمر برمیان بسته است تا پستان هایش زیباتر بنماید ودلنشین تر شود (بند١٢٧/کرده سی ام/آبان یشت/اوستا)
وحید بکتاش: زیاد وقت شد که به هم نرسیدیم، غیر از یک بخش، بخش های دیگر گفت وگوی اروتیک ناگفته ماند. بخش نخست گفت وگو، خواننده های بسیاری را به سویش کشاند، و غیر از این که این گفت وگو به کلکینچه نشر شد، در سایت های انترنتی خراسان زمین و گفتمان نیز به نشر رسید. درکل از نظر خوانندگان، بحثی تازه عنوان شد که در افغانستان تا هنوز به آن پرداخته نشده است.
طوری که در پایان گفت وگوی بخش نخست اشاره کرده بودم که در ادامه‏ی گفت وگو، به اروتیک در ادبیات پارسی می پردازیم، بنابراین در این قسمت، اروتیک را در ادبیات پارسی دنبال می کنیم.
یعقوب یسنا: درست است، اما هنگامی که از ادبیات پارسی سخن به میان می آید، برداشت متفاوت به آدم دست می دهد. ضرور می دانم، نخست این برداشت متفاوت، مشخص شود و بعد مسیر گفت وگو را مشخص کنید.
وحید بکتاش: قصد شما از برداشت متفاوت چیست؟
یعقوب یسنا: مراد از برداشت متفاوت، جان مایه‏ی ادبیات پارسی است. به این معنا که ادبیات پارسی از دو سرچشمه آب می خورد: 1- سر چشمه‏ی بومی، که به اوستا و اسطوره های آریایی می رسد؛ 2- سرچشمه‏ی غیر بومی(عربی)، که ارتباط به اعتقاد دینی ما دارد و بعد از این که دین اسلام را پذیرفته ایم، برداشت سامی وارد ادبیات ما شده است، و یک گسست عمیقی اسطوره ای را در ادبیات پارسی با گذشته اش به میان آورده است.
وحید بکتاش: می خواهید بگویید که با تسلط عرب به این سرزمین، ادبیات پارسی از مسیری که باید در آن پیش می رفت منحرف شد و این انحراف باعث گسستی شد که روح بومی سرزمین آریانا در ادبیات پارسی به فراموشی سپرده شد؟
یعقوب یسنا: بلی. ادبیات آریایی، پس از چند صد سال سرکوب وسکوت، سر از یک زبان ایریانی، که همین زبان پارسی دری است، برآورد. اما این ادبیات؛ فقط ادبیاتی بود که در یکی از زبان های بومی ما به میان می آمد. بدون جهان شناختی بومی و ادبی این سرزمین. دیگر از اسطوره های بومی خبری نبود. ادبیات این سرزمین، ادبیاتی نبود که برای نیایش اسطوره های بومی این سرزمین سروده شود. بلکه ادبیاتی بودکه مایه از دین می گرفت و به ستایش ونیایش یک جهان شناختی غیر بومی می پرداخت. در کل ادبیات پارسی در خدمت دین قرار گرفت و از دایره‏ی دین فراتر نمی توانست نمود پیدا کند. اسطوره ها و میل ها و خواهش های بومی ما زشت و شیطانی تلقی شدند. بنا بر این ادبیات این سرزمین باید در روح غیر بومی، به خود جان می بخشید، که در نتیجه چنین شد، و گسستی همیشگی ای، ادبیات این سرزمین را با گذشته اش( هم با دوره‏ی کهن که ادبیات اوستایی باشد و هم با دوره‏ی میانه که ادبیات اشکانی و ساسانی باشد) به میان آورد. ادبیات پارسی با گذشته اش بیگانه شد و در سرچشمه‏ی غیر ایرانی، جان گرفت. بعد ها پس از قوت گرفتن ادبیات پارسی، برداشت های بومی دوباره وارد ادبیات پارسی شد اما نه به طور کامل بلکه به طور گسسته و از هم پاشیده و بی روح تر. به طور نسبی این گسست در شاهنامه فردوسی، جان گرفت. اما از بسیاری اسطوره های اوستایی در شاهنامه هم خبری نیست. زیرا در جریان چند صد سال به فراموشی سپرده شده اند.
وحید بکتاش: مفهوم سخنان شما را می توان چنین فشرده کرد که ادبیات پارسی جان مایه‏ی ایرانی و عربی دارد. بنابراین برای درک درست سرچشمه ادبیات پارسی، باید از جان مایه‏ی عربی آن چشم پوشید، و سرچشمه ادبیات پارسی را از جان مایه‏ی بومی آن جست وجو کرد. آنچه را که ما اروتیک در ادبیات پارسی می گویم باید از چشم انداز بومی در ادبیات پارسی، دنبال کنیم. پس بهتر است که نگاهی به اوستا بیافگنیم که برداشت اروتیکی در اوستا چگونه ارایه شده است؟
یعقوب یسنا: من هم می خواستم همین را بگویم با اندکی توضیح.
وحید بکتاش: در ارتباطی که از ادبیات پارسی به اوستا ایجاد کنیم چه نتیجه‏ای می توان گرفت؟
یعقوب یسنا: در صورتی که بتوانیم ارتباطی از ادبیات پارسی به ادبیات اوستایی(که سرچشمه‏ی فراموش شده ادبیات پارسی است) ایجاد کنیم، در نتیجه به چشم انداز اسطوره ای دست می یابیم که خاستگاه اسطوره ای واژه های ادبیات پارسی، آشکار می شود. با این آشکار شدن اسطوره ای واژه های ادبیات پارسی؛ آنگاه می توانیم سرچشمه و ماهیت وجودی واژه های ادبیات پارسی را بهتر درک کنیم.
وحید بکتاش: خاستگاه اسطوره ای واژه های ادبیات پارسی، از نظر شما چه مفهومی می تواند داشته باشد.
یعقوب یسنا: مراد من از خاستگاه اسطوره ای ادبیات پارسی این است که در ادبیات پارسی واژه های اساسی ای وجود دارد که خاستگاه اسطوره ای دارند اما با تسلط ثقافت عرب، خاستگاه اسطوره ای واژه ها زدوده شده است. من به چند نمونه اشاره می کنم:
دروغ، مهر،آز، مرگ و... این ها در ادبیات پارسی فقط یک کلمه است اما در اوستا این ها ایزدان اسطوره ای است. دروغ در اوستا «دروج یا دروگ» نام ماده دیوی است که نادرستی و پیمان شکنی را به میان می آورد. «مهر»، در اوستا یک ایزد است که اهورا مزدا به زردشت در باره آن چنین می گوید: بدان هنگام که من مهر فراخ چراگاه را هستی بخشیدم، او را در شایستگی ستایش و برازندگی نیایش، برابر خود(که اهورا مزدایم) بیافریدم. این مهری، که در اوستا از آن سخن رفته ایزد آفتاب نیست بلکه ایزدی است که غیر از ایزد آفتاب می باشد، برخی به طور اشتباهی مهر را خدای آفتاب دانسته است در حالی که در اوستا ستایش مشخصی زیر عنوان خورشید یشت، در باره ایزد خورشید وجود دارد. ایزد مهر، در اوستا، ایزدی است که راست گویی و درست پیمانی را در آدمیان به میان می آورد و از آن در برابر مهر دروج، مهر فریب و «مهرکوش»، پاسداری می کند. «آز»، در اوستا «آزی» آمده است، نام دیوی افزون خواهی است. در باره این دیو در اوستا آمده است: اگر همه خواسته گیتی را به او دهند، انباشته نشود و سیر نگردد.
مرگ، در اوستا، مهرکوش آمده است و نام دیوی مهیب است که آفریدگان را به نابودی می کشاند و بعد ها نام این دیو «مهرک» شده، و در ادبیات پارسی مرگ شده است که کشتن و میراندن معنا می دهد و مفهوم اسطوره ای آن زدوده شده است. بنابراین با تسلط عرب، ادیبات ما دچار خلای اسطوره ای شد که این خلای اسطوره ای در ادیبات ما سبب شد تا از غنامندی ادبیات ما کاسته شود. اما ادبیات غربی دچار این خلا نشد وتجربه های اسطوره ای ادبیات غرب، وارد ادبیات مدرن غربی شد و اسطوره های غربی در خویشکاری های تازه، جایگاه شان را در ادبیات و دانش غربی حفظ کرد، از جمله می توان به اروس، هرمینا، سیزیف، ادیپوس و ... اشاره کرد، که در خویشکاری تازه ای جان یافتند.
وحید بکتاش: به سخنان جالبی اشاره کردید. شاید کمتر پارسی زبانی بداند که این واژه ها چنین خاستگاه اسطوره ای داشته باشد. شما واژه مهر فارسی را به ایزد مهر، اوستایی رساندید، پس اسطوره مهر را به کدام اسطوره یونانی می توانیم برابر بدانیم؟
یعقوب یسنا: اسطوره مهر را می توانیم برابر اسطوره اروس یونانی بدانیم. اگرچه اسطوره مهر، ماجرای عشقی ای(که اسطوره اروس با یکی از آدمیان یعنی دختر یک پادشاه داشته) ندارد. اما وظیفه ای را که اروس دارد، مهر هم دارد.
افلاتون در کتاب ضیافت(رساله عشق) از زبان سقرات، و سقرات به نقل از دیوتیما(زن دانشمند) وظیفه اروس را ایجاد مهر و عشق میان خدایان، و میان آدمیان می داند. دیوتیما می گوید: تا اروس به وجود نیامده بود خدایان با هم همیشه در جنگ بودند، اما هنگامی که اروس به وجود آمد، عشق را به میان آورد و خدایان را آشتی داد. همین‏طور اروس، عشق و مهر را در آدمیان نیز به وجود آورد. ایزد مهر هم در اوستا، وظیفه اش به وجود آوردن عشق و صداقت و دوستی است، و از پیمان ها پاسداری می کند، با دیوان فریب و بی وفایی می جنگد. اهورا مزدا مهر را برای پاسداری پیمان ها آفریده است. اروس در خویشکاری تازه، وارد متن ادبی و سینما شده است. اما مهر بنا به خلایی که فرهنگ عرب، در ادبیات آریایی ایجاد کرد، نتوانست به عنوان اسطوره وارد ادبیات پارسی شود. در ادبیات پارسی از ایزد مهر، فقط یک واژه مهجور داریم که واژه مهر است.
وحید بکتاش: واژه مهر را می توانیم معادل واژه عشق بدانیم؟
یعقوب یسنا: واژه مهر، چندان کاربردی ندارد، بیش‏تر مردم واژه عشق را به کار می برند. بنابراین ساحه کاربرد و معنا دهی اش خیلی تنگ شده است. بیش‏تر مفهوم محبت را می رساند تا عشق را . اما در شاهنامه فردوسی نمونه هایی را داریم که معادل عشق به کار رفته است:
چنان با دلش مهر با جنگ شد که در جانش جای خرد تنگ شد
وحید بکتاش: به صورت مشخص، واژه ای داریم که معادل عشق باشد؟
یعقوب یسنا: می توانیم واژه مهر را بنا به خاستگاه اسطوره ای که دارد، رونق ببخشیم و به جای عشق به کار ببریم. اما در شاهنامه فردوسی یک واژه زیبای دیگر نیز به کار رفته که از نظر روان‏شناسی خیلی معادل واژه عشق است، یعنی «دلشده»:
سوی خانه شد دختر دلشده
رخان معصفر به خون آژده
وحید بکتاش: این دلشده، به راستی بسیار زیباست. اکنون بهتر است در باره بینش متن اوستا صحبت کنیم که تا چه اندازه نمونه های اروتیکی را در متن اوستا می یابیم؟
یعقوب یسنا: در اوستا، تن و گرامی داشتن تن، امر مهمی تلقی شده است. برای همین است که نیچه، قهرمان کتاب «چنین گفت زرتشت»، زرتشت را می گزیند. در اوستا ایزد بانوان زن نیز حضور دارد که منزلتی کمتر از اهورامزدا ندارند. در اوستا کشف های زیادی اروتیکی وجود دارد که من دو نمونه اش را به یاد دارم:
دوشیزگان آنان که تو یاورشان باشی، پای آورنجن در پای‏کرده، کمر برمیان بسته، با انگشتان بلند و با تنی چنان زیبا که بیننده را شادی افزاید، نشسته اند.
این نمونه از «اشی یشت»، کرده دوم، بند یازدهم نقل شد.
و دو نمونه هم از «آبان یشت» می آورم:
اردویسور اناهیتا هماره به پیکر دوشیزه ای جوان، زیبا، برومند، برزمند، کمر برمیان بسته، راست بالا، آزاده، نژاده و بزرگوار که جامه زرین گرانبهای پرچینی در بردارد، پدیدار می شود.
به راستی اردویسور اناهیتای بزرگوار، همان گونه که شیوه اوست، برسم بر دست گرفته، گوشواره های زرین چهارگوشه ای از گوش‏ها آویخته وگردن بندی بر گردن نازنین خویش بسته، نمایان می شود. او کمر بر میان بسته است تاپستان هایش زیباتر بنماید و دلنشین ترشود.
در این نمونه ها اشاره به کمر بستن زنان شده است. طوری در نمونه اول آمده کمر برمیان بسته، در حقیقت این کمر بستن یک کشف اروتیکی از پستان است. یعنی موقعی که کمر بسته شود، بر، برجستگی پستان ها افزوده می شود. در نمونه آخر دلیل این کمر بستن را هم آشکار کرده است: او کمر برمیان بسته است تاپستان هایش زیباتر بنماید و دلنشین تر شود.
وحید بکتاش: شما از ایزدبانوان زن نام بردید، می شود در این مورد بیش‏تر اشاره کنید؟
یعقوب یسنا: از چند ایزدبانوی زن نام برده شده است. از آن جمله، اناهیتا بزرگ‏ترین ایزد بانو است که در اوستا از او سخن رفته است. اهورا مزدا می گوید:
من، او را به نیروی خویش هستی بخشیده ام. به پاسخ زرتشت، این ایزد بانو را اهورا مزدا چنین می ستاید:
اردویسور اناهیتا از سوی آفریدگار مزدا برمی خیزد. بازوان زیبا وسپیدش(که به زیورهای باشکوه دیدنی آراسته است) به ستبری کتف اسپی است. آن نازنین بسیار نیرومند روان می شود... .
اناهیتا، پدید آورنده و جاری کننده رود و دریا ها است. در حقیقت او ایزد آب است. غیر از این که دریا ها را پدید می آورد وظیفه های دیگری نیز دارد: زایمان را در همه زنان، آسان می کند، هنگامی که لازم است شیر درپستان زنان به وجود می آورد، تخمه همه‏ی مردان را پاک نگه می دارد، زهدان زنان را برای زایش از آلایش، می پالاید، در جنگ ها اناهیتا است که پیروزی و شکست را تعین می کند، هرکس را که بخواهد، پیروز می شود و هرکس را بخواهد، شکست می خورد.
در اوستا، آبان یشت، که درازترین یشت است در ستایش ایزدبانو اناهیتا است. چهارمین نیایش از پنج نیایش مزدا پرستان در خرده اوستا، در یازده بند، نیایشی است برای ایزدبانو اناهیتا. در اوستا از اشون زنان نیز نام برده شده و از آنان ستایش شده که این ها عبارت است از: فرنی، ثریتی، پروچیستا، سروتت فذری، ونگهوفذری، اردت فذری و دیگران.
وحید بکتاش: تشکر آقای یسنا، این بحث را ادامه خواهیم داد.حالا برویم و یک چپس بندی کنیم.
گفت‌وشنود وحید بکتاش با یعقوب یسنا - ٣
پس از چندسالی، باز هوای سال­های هشتاد وپنج به سرم زد وُ، به یادِ آن چند گفت وگو افتادم در باره­­ی اروتیک که با یسنا انجام داده بودم. آن وقت، من و یسنا می­خواستیم، این گفت وگوها ادامه یابد وُ، در ماهنامه­ی کلکینچه، نشر شود. با رکودی که در نشر کلکینچه پیش آمد؛ غیر از دو قسمت این گفت وگوها، قسمت­های دیگرش ماند که ماند. من هم گرفتارِ نشرِ چند دفترِ شعر شدم و بعد رفتم تخار.
در همین نزدیکی­ها بود، پس از چند سال، این گفت وگو را می­خواندم؛ به من گیر داد، یعنی خوشم آمد، مرا وادشت تا «آغوشی برای اروتیک» را ادامه بدهم، چون این گفت وگو؛ سخن گفتن از اروتیک در افغانستان، از نخستین­هاست.
آخرهای بهار نود ویک خورشیدی­ست و آغاز تابستان. سبزی برگ­ها رو به فزونی­ست و میوه­ها هم میل رسیدن دارد. من و یسنا، زیر درختان داریم می­گردیم. نم- نمک باران میاد. حضورِ ابرها در بالا، در چهارسوی آسمان، آدمه به یادِ توصیف­های کلاسیکِ ابر می­برد؛ همان شترهای مست و کوه­های پنبه­ای. به دریا نزدیک می­شویم؛ شَر- شَرِ آب، جِیر- جِیرِ مرغکان، وَ چی بگویم از صدای که بین برگ­ها و شاخه­ها و باد و باران ایجاد می­شود! همه­چی دلانگیزه، دلانگیز.
دیر است نباریده؛ همین که دانه­های باران، اندک- اندک می­افتد به زمین، از خاک، بویی بر می­خیزد؛ شاید شما هم این بوی را گاهی از پاشیده شدن آب بر خاکِ خُشک، احساس کرده باشید!. هی! به یادِ کودکی­ها می­روم.
بکتاش: یسنا! می­دانی در این گشت وگام، به من چی احساسی دست داد، کاملن عاطفی شده­ام، کاملن. تو هم خاموشی، شاید! دارد اتفاق­های در ذهنت می­افتد؛ از زمان ومکان می­روی بیرون. انگار! فرا زمان و مکان رفته باشی. یسنا با من­ای یا نه؟
یسنا: هم با تو- ام وَ هم، نیستم. این هوا و فضا مرا به یاد توصیف­های کلاسیکِ طبیعت برد. به یادِ همان توصیفی افتادم که افلاتون در روایت اساطیری ربوده شدن اورثیای زیبا، به نقل از سقرات، ارایه می­کند. در این روایتِ اساطیری، توصیف افلاتون از طبیعت، بینظیر است بینظیر. در ادبیاتِ کلاسیک، کمتر توصیف، از طبیعت به این دلانگیزی خوانده­ام؛ واقعن دلانگیز است دلانگیز.
این توصیف، چنان با گیرایی ارایه شده؛ موقعی که می­خوانی، تاریخ پس زده می­شود، زمان ومکانِ واقعی، اجبار و تحمیل­اش را بر آدم از دست می­دهد، وَ به همان فضای پرتاب می­شوی که در توصیف وجود دارد.
این دریا، مرا بُرد به یادِ همان دخترکان در توصیف افلاتون؛ که با بدن­های نقره­ای، چگونه بگویم! با بدن­های میتافزیکی...، -بکتاش! این وضعیت، از توصیف بیرون است. می­توانی احساس­اش کنی. «دارم احساس می کنم، لطفن بگو! ادامه بده!»- در آب می­غلتند و شنا می­کنند.
بکتاش! دلگیرم. ما، طبیعت داریم، با تاسف! فضای انسانی نداریم؛ فضایی که بتوانیم زیبایی­های زندگی را تجربه کنیم، هستی مان را تجربه، وجود مان را احساس کنیم، وَ از امکان­های بشریی که در ما هست، بهره­مند شویم. در این دنیا می­آییم، با صدها معیارِ تکاملی- غریزی اخلاقی و قانونی رو به رو می­شویم و ما را گرفتار می­کند. دیگر نه وجودِ خود را در اختیار داریم، نه اراده­ی خود را، وَ معلوم نیست که ما چیست- ایم! شاید ما ساخته و پرداخته­ی همین قانون­های تکاملی- غریزی- ایم. این چنین زیستن، وحشتناک است. زیرا چیستی انسان، (منظورم از چیستی انسان، مفهوم معاصر انسان است که به نوعی در اعلامیه­ی جهانی حقوق بشر، بازتاب یافته است.) دستخوش غرایز وحشی­ای می­شود که پیشا عقلی و پیشا علمی­ست. فکر می­کنم همان ایده­ی فلسفی اگزیستانسیالیستی سارتر، برای این گِره، خیلی رهگشاست. غربیان، اخلاق­ها و قانون­های تکاملی- غریزی را که استوار بر هراس­های مابعد الطبیعه و میتافزیکی بودند، از پیش زندگی، از پیش زیستن، از پیش وجود، وَ تجربه­هایی که فرد می­تواند در آن بزید، وَ بتواند امکان بشری و انسانی، در کل امکان هستیِ خود را تجربه کند- برداشته­اند. متاسفانه! ما هنوز در هستی­شناسی خویش، گرفتار معیارهای اخلاقی و قانونی تکاملی- غریزی- ایم که استوار بر هراس­های میتافزیکی­ست که هنوز عقلی نشده­اند.
زیستن در چنین وضعیتی دشوار است. زیرا وجود، در چنین وضعیتی، امری مسخره­­ای بیش نیست که در دست هراس­های نامریی میتافزیکی به بازی گرفته می­شود. وَ زیستن در چنین وضعیتی، آنگاه بیش از اندازه دشوار می­شود که فرد از امکانِ بشری­اش آگاهی می­یابد؛ آگاهی، اگر رهایی در پی نداشته باشد، خیلی آزاردهند وَ زجردهنده برای فرد انسانی، تمام خواهد شد.
بکتاش: یسنا! دلم می­خواهد، جایی بنشینیم. بالاتر، آنجا، چمنِ کنارِ دریا را می­بینی! «می­بینم.» بُریم! آنجا. اندکی بنشینیم و بیاساییم. دردِ ما زیاد است. حرف­هایی که می­گویی، بر دردِ ما در چنین زندگی­ای می­افزاید. من از چنین زندگی­ای هراسیده- ام. می­دانم تو هم هراسیده­- ای. من و تو در هر صورت از چنین زندگی­ای هراسیده- ایم. چیس که آورده- ای؟ «آورده- ام.» دَ جیب مه هم چیزی است. بُریم، اندکی سرگرم شویم. وَ آه! یادت باشه، می­خواهم همان گفت وگوِ چند سال پیشه، ادامه بدهیم. یادت است! آغوشی برای اروتیکه، می­گُم.
یسنا: بکتاش! مه حضورِ ذهن، ندارم. می­خواهی از کجا و از چی شروع کنی؟
بکتاش: حضورِ ذهن، کار ندارد. به یادِ من است. در اوستا بودیم. قصه، از اردویسور اناهیتا بود. می­گفتی: در اوستا آمده که اناهیتا به بلندی آبشار در هرکجا می­تواند جاری شود.
یسنا: از اروتیک در اوستا گفتیم، قرار بود که گفت وگوِ بعدی باشه در شعر پارسی!
بکتاش: یسنا! می­خواهم بازهم اگه تکرار هم میشه، از همان زنِ باشکوه، از اناهیتا بگویید.
یسنا: خوبه. همین دریا، اناهیتا را به یادِ آدم می­آورد. او نسبتی با آب­ها دارد. او خدای آب­ها و دریاهاست.
بکتاش: یسنا! بُریم کنارِ دریا، کمی آبِ سرد به روهای مان بزنیم و بعد می­آییم و می­شینم و... حالی، بشی و چیپسه بکش!.
موج­های دریا چون یال اسب­هراسیده به بالا، مایل به عقب پرتاب می­شوند و باز، بر تنِ بزرگ افتاده­ی دریا می­افتد و محو می­شوند. آدمه به یادِ قصه­های دریای نیل می­برد. آدمی، از چیزها چی تجربه­های وحشتناکی داشته؛ مصریان هر سال برای فروکش کردن دریای نیل، زیباترین دختر را به دریا می­داد.
یسنا: بکتاش! دَ چی چُرت، غرق- ای؟
بکتاش: به گیسوانِ دختری، دارم می­بینم که دارد در موج­های سرکشِ دریا غرق می­شود.
یسنا: کدام دختر؟
بکتاش: دخترِ مصری و دریای نیل.
یسنا: اووم! ما همه انسان- ایم، با ناگزیری­های خویش. کمی آب سرد بریز به گیلاس­ام. توانایی­ام را از دست داده- ام. احساس یک آدمِ میانه ساله دارم. می­­دانی! سی وچهار ساله شده- ام.
بکتاش: یسنا! از اردویسوراناهیتا بگو، یادت نروه، باری از زنِ دیگه هم در اوستا می­گفتی: از دینا. از آن زن هم بگو.
یسنا: اردویسور اناهیتا، کمالِ نگاه­ی اروتیک مردِ باستان، مرد اوستایی و پیشا اوستایی به زن است که توانسته چنین زنی باشکوهی را بیافریند. اردویسور اناهیتا، نهایتِ نگاه­ی مردِ باستان، وَ نهایتِ شکوه و زنانگی یک زن است که تصورِ مرد از نهایت زنانگی، توانسته او را ابداع کند.
اناهیتا، زنِ واقعی و زمینی نه، بلکه یک ماورا زن است؛ زنی که از مفهومِ زن، از بدنِ زن، وَ از زنانگی­های زن، فراتر رفته و یک زنِ ایدیال را آفریده، در این آفرینش، هم مفهومِ زن و زنانگی به کمال رسیده، وَ هم زنِ ایدیالِ مردانه آفریده شده است. این زن، زنی­ست پرستیدنی نه تصرف شدنی.
در اسطوره­ی اناهیتا، تصورِ بدن زن و دریا به هم آمیخته و از این آمیختار، زن ایزدی، آفریده شده که هم خدای آب­ها و دریاهاست و هم نهایتِ کمالِ تنانگی و جسمانی یک زن؛ یک هیولا زنِ زیبا.
در اوستا آمده، جامه­ی او از پوست سه صد ماده­ی ببر که هریک از این ببرها چهار بچه زاید. بر فراز سرِ اناهیتا، تاجی­ست آراسته با یک صد ستاره. او یک ایزد است؛ ایزدی از تباری زنان، وَ از جهان مادر سالاری و مادر تباری.
بکتاش: یسنا! دینا چگونه زنی­ست؟
یسنا: دین یا دینا در اوستا به دو معنا به کار رفته؛ یک، به معنای کیش، دو، به معنای یکی از نیروهای پنجگانه­ی آدمی. دین یا دینا به معنای یکی از نیروهای پنجگانه­ی آدمی، بیشتر به معنای وجدان، نزدیکی دارد.
در اوستا، انسان با پنج نیروی میتافزیکی آراسته است و این پنج نیرو، زیست، وَ درکِ انسان را در این جهان تامین، وَ تداوم انسان را در آن جهان نیز امکان­پذیر می­سازد.
عقلانیتِ اساطیری به انسان، امکانِ اندیشیدن ویژه می­بخشد؛ این اندیشیدن، هر گرایشِ بیولوژیک و زیست­شناختی انسان را به بیرون از انسان، به دستِ غیر، ارتباط می­دهد. این نیروی پنجگانه­ی اوستایی (جان، روان، دین، بوی و فروشی) در حقیقت، شناختی از گرایش­های بیولوژیک و زیست­شناختی انسان است که با عقلانیتِ اساطیری توجیه شده است.
این پنج نیرو، کلن، سازنده­ی منشِ آدمی­ست. منش در اوستا، بیشتر تجلیاتِ زنانه است، وَ بیانی از حضورِ زن- فرشته­ها در وجودِ آدمی­ست. یکی از این زن- فرشته­ها دینا است که در زندگی، درکِ پیامِ روحانی را برای آدمی فراهم می­سازد، وَ با این درک است که آدمی، خوب را از بد یعنی منش نیک و بد را می­ شناسد. پس از مرگ، وجدان هر انسان، البته مرد- انسان، که همان دینا است بر انسان ظاهر می­شود، وَ با حضورِ وجدانِ مرد- انسان در برابرش، می­داند که به بهشت می­رود یا به دوزخ.
دینا در اوستا یک زن- فرشته است؛ بهتر این که، بگویم نهایتِ پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک است که در زیبایی زنانگی، ظاهر می­شود. بنابر این، منشِ نیکِ انسانی، در آمیختاری با زیبایی زنانه، وجدان یا دینا را می­سازد. توصیف دینا، توصیف و دریافتی­ست مردانه از زن، که دریافت­های اروتیکِ مردانه را از زنانگی بیان می­کند. طبعن، شما می­دانید آنچه که ما از اروتیک می­گوییم، دیدِ مردانه را در این باره بیان می­کنیم؛ یعنی این که چی وضعیت، حرکت و حالتِ زنانه برای مردان عاشقانه یا اروتیک می­تواند باشد. البته چگونگی توصیف و بیان این وضعیت­ها و حرکت­ها در گفتار و نوشتار خیلی مهم است. ممکن، مردی در وضعیتِ بدنِ زنی، امر اروتیک را کشف کند اما در گفتار و نوشتار، نتواند آن امرِ اروتیک را ارایه کند.
بایست به این امر خیلی اهمیت بدهیم که زنان، نگاه و دیدی اروتیکِ خاصِ شان را هم در جان خود شان و هم در جان مردان دارند؛ مردان نمی­توانند در این باره از زبان زنان سخن بگویند که چی زیباست و چی زیبا نیست. اما در فرهنگ و ادبیات ما، مردان این کار را می­کنند که فرافکنی­ای بیش نیست. کلن، در ادبیات ما، به زنان حق سخن گفتن داده نشده است. بنابر این، دیدِ زنانه در هر صورت­اش، در اوستا وَ متن­های ادبی ادبیات پارسی دری، دیدی­ست خاموش و حذف شده.
«...
در وزشِ این باد، «دین» وی به پیکرِ دوشیزه­ای بر او نمایان می­شود: دوشیزه­ای زیبا، درخشان، سپید بازو، خوش چهره، بُرزمند، با پستان­های برآمده، نیکوتن، آزاده و نژاده که پانزده ساله می­نماید وَ پیکرش همچندِ همه­ی زیباترین آفریدگان، زیباست».
منظور از یادِ اردویسور اناهیتا و دینا، دیدِ اروتیکِ مردِ باستانی، از زنانگی و زن است که روح متعادل مردِ اوستایی را نشان می­دهد. در جامعه­­ای که مرد، دیدِ اروتیک نداشته باشد و به این دید ارج نگذارد، طبعن، مردان آن جامعه، روح نامتعادل دارند وَ وحشی استند. در حقیقت، دیدِ عاشقانه و اروتیک، بخشِ مقدماتی گرایشِ جنسی ما برای همخوابگی است که گرایشِ جنسی ما را از حدِ یک گرایشِ طبیعی و زیست شناختی به امری میتافزیکی و مقدس، ارتقا می­دهد. انگار، دستِ غیری در جان ما در کار شده باشد.
آنچه که در اوستا از منشِ نیک (کردارِ نیک، رفتارِ نیک و پندارِ نیک) سخن رفته؛ سرانجام در وجود دینا که امری زیبای زنانه است، تجلی می­کند.
کلن، در اوستا، روحِ مردانه، روحی که به منشِ نیک می­انجامد، ژرف­ساختِ زنانه دارد. این ژرف­ساخت را می­توان با کهن­الگوی یونگی، یعنی آنیما، خواند، وَ منشِ نیک را همان زنِ ایدیال و اساطیری در روانِ مرد دانست که مظهری­ست از قداست جنسِ مادینه­جان در جنسِ نرینه­جان.
در حقیقت، این آنیما (اردویسور اناهیتا و دینا) هم روحِ زنانه­­ی وجودِ مرد است وُ، هم حضور قدسی زن، که به­هم می­رسند و روان یک مرد، یک مردِ متعادل، با فرهنگ، متمدن و شهری را می­سازد.
بکتاش: یسنا! تشکر. بهت یک لتاجی می­مانم، بشنو و لذت ببر از فضا و موسیقی، بعد آهسته- آهسته بر می­گردیم. قصه­ی اروتیک، تا که دیگه می­بینیم، باشه.
ادامه اش مانده است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر