بارها خوانده/شنیده ام که نوشته/گفته اند فلسفه مادر علوم است. اگرچه این "مادر گفتن علوم" بیشتر کلی گویی و اعتباربخشی بی حد و اندازه به فلسفه است که نمی تواند اهمیتی به فلسفه بدهد زیرا هر دانش با مشخص شدن حدودش می تواند اهمیت پیدا کند نه با توصیف های کلی.
شاید مدلول "فلسفه مادر علوم است" دوره کانکریتی معرفت نسبتن اساطیری بشر باشد که هنوز مرز و حدود دانایی های بشری ازهم تفکیک نشده بود.
به طور جدی مرز علوم از رنسانس به بعد تفکیک شد و توجه جدی به جدایی علوم به عنوان رشته های تخصصی بیشتر شد که این جدایی مورد انتقاد دکارت بود، دکارت به این نظر بود که فقط خواندن یک علم بی ارتباط با علوم دیگر، چندان نتیجه ندارد بایستی علوم باهم خوانده شود. با اینهم علوم به سوی تخصصی شدن رفت و هر علم در پی ارایه حدودش شد و خواست بی مناسبت با علوم دیگر به کارکردش بپردازد که این گرایش، نسبتن افراطی بود تا این که در قرن بیست دانش های میان رشته ای (میان علوم یا بینا علوم) رویکار آمد که این دانش ها به مناسبت های علوم می پردازد.
تصور از جدایی علوم یا تفکیک حدود علوم این بود که علوم از فلسفه، استقلال شان را گرفته است و گویا این علوم مستعمره فلسفه بوده اند، درحالی که چنین نبود زیرا دانش بشری در وضعیت کانکریتی به سر می برد و بشر هنوز نتوانسته بود تجربه های دانایی شان را از جهان، انسان، زبان، جامعه و... تفکیک کند.
پس از تفکیک حدود علوم، هر علم برایش فلسفه نیز تراشید، مثل فلسفه حقوق، فلسفه دین، فلسفه علم، فلسفه ادبیات و... که این فلسفه ها بیشتر به تعیین حدود و مبنای همان علم می پرداخت. در چنین وضعیتی شاید تصور از فلسفه این بود "حافظ تو پیر شدی از میخانه بیرون شو"، فلسفه به پیری رسیده بود و باید از میخانه بیرون می شد و در گوشه ای خیر، اعتکاف اختیار می کرد، زیرا نه جهان به او علاقه داشت و نه او از این جهان کم علاقه نسبت به خودش، استفاده می توانست؛ اما این تصور بیشتر، تصور کیش پرستانه بود تا تصور دانایی های ممکن و کثرت گرایانه بشری.
فکر می کنم بعد از تفکیک علوم بود که فلسفه نیز از وضعیت کانکریتی معرفت بشری رهایی یافت و به ارایه اش پرداخت.
برداشت از فلسفه تا روزگار تفکیک علوم برداشت کلی بود یعنی تصور از فلسفه، تصور کلی از شناخت و دانایی بود. افلاتون و ارستو یا درکل عصر فلسفی یونانی از فلسفه، همین دیدگاه از فلسفه را داشت؛ با اینهم، نگاه جالب در آرای افلاتون و ارستو، بیشتر در آرای افلاتون نسبت به امر فلسفی وجود دارد، که می تواند اهمیت داشته باشد. افلاتون خاستگاه فلسفه یا امر فلسفی را "حیرت، تعجب و شگفتی" می داند؛ این که شما در برابر جهانی قرار می گیرید که دچار امر شگفتی می شوید این دچار امر شگفتی شدن، دانایی فلسفی را بار می آورد؛ بنابر این انسان های زیادی در این جهان زندگی می کنند و آنچه از قبل، از جهان روایت ارایه شده، همان را می پذیرند و کمتر دچار حیرت و شگفتی می شوند، اما انسان های استند که روایت های از قبل نسبت به جهان، ارضای شان نمی کند، این انسان ها دچار امر شگفتی می شوند و این دچار شگفتی شدن، وا می دارد شان تا "بپرسند" این پرسش دانایی فلسفی در پی می آرد.
در عصر روشنگری کانت فلسفه را "تعیین حدود عقل بشری می دانست" یعنی کار فلسفه این است که حدود شناخت و توانایی شناخت عقل انسان را مشخص کند.
در سده نوزده و بیست دو گرایش فلسفی به میان آمد، گرایش فیلسوفان قاره ای و فیلسوفان تحلیلی. فیلسوفان تحلیلی، فلسفه را به منطق ریاضی و علم تقلیل دادند؛ فلسوفان قاره ای از فلسفه برای پرداختن به دانایی های هستی شناسانه انسان بهره بردند که این دانایی های هستی شناسانه انسان شامل نگرانی ها، هراس ها، امیدها و... انسان به عنوان یک موجود هستی دار و دازین مند می شود، که این نگرانی/امیدها را می توان در مطالعه پدیدار شناسانه از زبان و در چگونگی تولید دانایی در زبان، جست وجو کرد.
فکر می کنم نگاه فیلسوفان قاره ای ممکن نگاه فلسفی نسبت به دانایی فلسفی بود؛ زیرا انسان را نه به عنوان ماشین بلکه انسان را به عنوان نگرانی/هراس/امید در وسط جهان و هستی در نظر می گرفتند.
فلسفه در پایان قرن بیستم جهش دیگری را انجام داد که این جهش، فلسفه را از هرگونه شناخت شناسی رهایی بخشید؛ این که دیگر چندان لازم نیست بپرسیم فلسفه از چه شناخت ارایه می کند یا فلسفه از جهان چطو شناخت ارایه می کند درحالی که علم از جهان شناخت ارایه می کند پس نیاز به فلسفه چیست. فلسفه، جهشی فلسفی که در پایان قرن بیستم داشت، فراتر از این پرسش ها رفت و بی نیاز از چنین پرسش های توانست به دانایی اش ادامه بدهد.
فلسفه رولان بارت، ژاک دریدا، کریستوا، ژیل دلوز، گاتاری، سیکسو، ژان بودریار، حتا از فوکو و... نظریه های فلسفی است که دانایی فلسفه را نه برای شناخت بلکه برای تولید دانایی به کار می گیرند؛ دانایی که موجود انسانی بنام فیلسوف آنها را می تواند تولید کند که دیگر در پی مرزگذاری حق و باطل یا اثبات حق و باطل (شناخت) نیست، بلکه در پی ارایه دانایی است که نمی توان حق بودن و باطل بودن این دانایی را ثابت کرد؛ بنابر این، دانایی فلسفی هر نوع علم باوری کیش پرستانه را که فقط چشم انداز خودش را درست می داند به چالش می کشد و ما را به سوی احتمال ها و عدم قطعیت ها می کشاند که در وسط این همه، موجودی است دازاین دار که دازاین اش را نمی شود به شناخت شناسی مشخص تقلیل داد، زیرا دازین یا هستی مندی موجود انسانی به عنوان امر هراس/امید اندازه شدنی نیست؛ این امر هراس/امید انسانی در زبان تبارز می کند و توسط زبان، دانایی اضافه بار از موضوعی که زبان درباره آن سخن می گوید، تولید می شود؛ دانایی فلسفی درگیر با همین دانایی اضافه بار زبان است.
شاید مدلول "فلسفه مادر علوم است" دوره کانکریتی معرفت نسبتن اساطیری بشر باشد که هنوز مرز و حدود دانایی های بشری ازهم تفکیک نشده بود.
به طور جدی مرز علوم از رنسانس به بعد تفکیک شد و توجه جدی به جدایی علوم به عنوان رشته های تخصصی بیشتر شد که این جدایی مورد انتقاد دکارت بود، دکارت به این نظر بود که فقط خواندن یک علم بی ارتباط با علوم دیگر، چندان نتیجه ندارد بایستی علوم باهم خوانده شود. با اینهم علوم به سوی تخصصی شدن رفت و هر علم در پی ارایه حدودش شد و خواست بی مناسبت با علوم دیگر به کارکردش بپردازد که این گرایش، نسبتن افراطی بود تا این که در قرن بیست دانش های میان رشته ای (میان علوم یا بینا علوم) رویکار آمد که این دانش ها به مناسبت های علوم می پردازد.
تصور از جدایی علوم یا تفکیک حدود علوم این بود که علوم از فلسفه، استقلال شان را گرفته است و گویا این علوم مستعمره فلسفه بوده اند، درحالی که چنین نبود زیرا دانش بشری در وضعیت کانکریتی به سر می برد و بشر هنوز نتوانسته بود تجربه های دانایی شان را از جهان، انسان، زبان، جامعه و... تفکیک کند.
پس از تفکیک حدود علوم، هر علم برایش فلسفه نیز تراشید، مثل فلسفه حقوق، فلسفه دین، فلسفه علم، فلسفه ادبیات و... که این فلسفه ها بیشتر به تعیین حدود و مبنای همان علم می پرداخت. در چنین وضعیتی شاید تصور از فلسفه این بود "حافظ تو پیر شدی از میخانه بیرون شو"، فلسفه به پیری رسیده بود و باید از میخانه بیرون می شد و در گوشه ای خیر، اعتکاف اختیار می کرد، زیرا نه جهان به او علاقه داشت و نه او از این جهان کم علاقه نسبت به خودش، استفاده می توانست؛ اما این تصور بیشتر، تصور کیش پرستانه بود تا تصور دانایی های ممکن و کثرت گرایانه بشری.
فکر می کنم بعد از تفکیک علوم بود که فلسفه نیز از وضعیت کانکریتی معرفت بشری رهایی یافت و به ارایه اش پرداخت.
برداشت از فلسفه تا روزگار تفکیک علوم برداشت کلی بود یعنی تصور از فلسفه، تصور کلی از شناخت و دانایی بود. افلاتون و ارستو یا درکل عصر فلسفی یونانی از فلسفه، همین دیدگاه از فلسفه را داشت؛ با اینهم، نگاه جالب در آرای افلاتون و ارستو، بیشتر در آرای افلاتون نسبت به امر فلسفی وجود دارد، که می تواند اهمیت داشته باشد. افلاتون خاستگاه فلسفه یا امر فلسفی را "حیرت، تعجب و شگفتی" می داند؛ این که شما در برابر جهانی قرار می گیرید که دچار امر شگفتی می شوید این دچار امر شگفتی شدن، دانایی فلسفی را بار می آورد؛ بنابر این انسان های زیادی در این جهان زندگی می کنند و آنچه از قبل، از جهان روایت ارایه شده، همان را می پذیرند و کمتر دچار حیرت و شگفتی می شوند، اما انسان های استند که روایت های از قبل نسبت به جهان، ارضای شان نمی کند، این انسان ها دچار امر شگفتی می شوند و این دچار شگفتی شدن، وا می دارد شان تا "بپرسند" این پرسش دانایی فلسفی در پی می آرد.
در عصر روشنگری کانت فلسفه را "تعیین حدود عقل بشری می دانست" یعنی کار فلسفه این است که حدود شناخت و توانایی شناخت عقل انسان را مشخص کند.
در سده نوزده و بیست دو گرایش فلسفی به میان آمد، گرایش فیلسوفان قاره ای و فیلسوفان تحلیلی. فیلسوفان تحلیلی، فلسفه را به منطق ریاضی و علم تقلیل دادند؛ فلسوفان قاره ای از فلسفه برای پرداختن به دانایی های هستی شناسانه انسان بهره بردند که این دانایی های هستی شناسانه انسان شامل نگرانی ها، هراس ها، امیدها و... انسان به عنوان یک موجود هستی دار و دازین مند می شود، که این نگرانی/امیدها را می توان در مطالعه پدیدار شناسانه از زبان و در چگونگی تولید دانایی در زبان، جست وجو کرد.
فکر می کنم نگاه فیلسوفان قاره ای ممکن نگاه فلسفی نسبت به دانایی فلسفی بود؛ زیرا انسان را نه به عنوان ماشین بلکه انسان را به عنوان نگرانی/هراس/امید در وسط جهان و هستی در نظر می گرفتند.
فلسفه در پایان قرن بیستم جهش دیگری را انجام داد که این جهش، فلسفه را از هرگونه شناخت شناسی رهایی بخشید؛ این که دیگر چندان لازم نیست بپرسیم فلسفه از چه شناخت ارایه می کند یا فلسفه از جهان چطو شناخت ارایه می کند درحالی که علم از جهان شناخت ارایه می کند پس نیاز به فلسفه چیست. فلسفه، جهشی فلسفی که در پایان قرن بیستم داشت، فراتر از این پرسش ها رفت و بی نیاز از چنین پرسش های توانست به دانایی اش ادامه بدهد.
فلسفه رولان بارت، ژاک دریدا، کریستوا، ژیل دلوز، گاتاری، سیکسو، ژان بودریار، حتا از فوکو و... نظریه های فلسفی است که دانایی فلسفه را نه برای شناخت بلکه برای تولید دانایی به کار می گیرند؛ دانایی که موجود انسانی بنام فیلسوف آنها را می تواند تولید کند که دیگر در پی مرزگذاری حق و باطل یا اثبات حق و باطل (شناخت) نیست، بلکه در پی ارایه دانایی است که نمی توان حق بودن و باطل بودن این دانایی را ثابت کرد؛ بنابر این، دانایی فلسفی هر نوع علم باوری کیش پرستانه را که فقط چشم انداز خودش را درست می داند به چالش می کشد و ما را به سوی احتمال ها و عدم قطعیت ها می کشاند که در وسط این همه، موجودی است دازاین دار که دازاین اش را نمی شود به شناخت شناسی مشخص تقلیل داد، زیرا دازین یا هستی مندی موجود انسانی به عنوان امر هراس/امید اندازه شدنی نیست؛ این امر هراس/امید انسانی در زبان تبارز می کند و توسط زبان، دانایی اضافه بار از موضوعی که زبان درباره آن سخن می گوید، تولید می شود؛ دانایی فلسفی درگیر با همین دانایی اضافه بار زبان است.
"آخرین سخن را درباره نفی فلسفه، استیفن هاوکینگ (بزرگ ترین کیهان شناس زنده جهان پس از انشتین) گفته است، این که علم از جهان شناخت ارایه می کند پس چه نیازی به فلسفه است درحالی که فلسفه نیز ادعای ارایه شناخت از جهان را دارد که در ارایه شناخت از جهان موفق نبوده، فقط علم است که در ارایه شناخت از جهان می تواند موفق عمل کند؛ بنابر این انسان می تواند بی نیاز از فلسفه باشد."
شاید در جهان انسانی "بی نیاز بودن" مساله ای جدا از مساله ای "تحمل پذیرکردن زندگی" باشد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر