یعقوب یسنا از معدود چیز هایی است که توانش هایش را در حد ممکن آن در متن٬
در نقد متن٬ حتا در مقاله متن٬ و چیز متن میآزماید که خودش را از دریایی
که افتاده بجایی بکشد و تیوری بریزد و طوری که میتواند از من خودش باشد و
منیت سنگینی که دارد میتوان در بازتاب حتا کلمه لایههای عمیقی از چند
صدایی متن برداشت و فیلسوفانه از گرههایی که دارد روی عواقب خود در امکان
یک پذیری از ممکن یک بازتاب شاید خیلی
حسیتر از خودت به خودت میآید و کلمه را نزدیک میکند به تو از متن از بود
یک مهربان که در شانههایش بهم خورده شاید
یعقوب یسنا از حقخواستی از ما خیلی ما کمیم و درستش نمیگذاریم هرچند دارم کوشش میکنم از متنی به متنی راه پیدا کنم و بوی که دارد از لبه تیعی گذشته که حتمن باید باشد در تو وقتی میگذرد
این هر چیز نویس به قول خودش در هیچگاهپرتی است مثلماها که راه میخواهیم و انرژی صادر میکنیم و انرژی میگیریم ولی من فکر میکنم از ما جلوتر برای پیراهنهایی است که قبلن کهنه کرده و ما هنوز در ساخت فضایی یک پیراهن گمیم یا بهتر بگویم ما هنوزم در خم یک کوچهییم
یعقوب یسنا از حقخواستی از ما خیلی ما کمیم و درستش نمیگذاریم هرچند دارم کوشش میکنم از متنی به متنی راه پیدا کنم و بوی که دارد از لبه تیعی گذشته که حتمن باید باشد در تو وقتی میگذرد
این هر چیز نویس به قول خودش در هیچگاهپرتی است مثلماها که راه میخواهیم و انرژی صادر میکنیم و انرژی میگیریم ولی من فکر میکنم از ما جلوتر برای پیراهنهایی است که قبلن کهنه کرده و ما هنوز در ساخت فضایی یک پیراهن گمیم یا بهتر بگویم ما هنوزم در خم یک کوچهییم
و او از شکلی که دارد قهرمانی هایی میکند که بوی آدمی را از فرازمینیهایی میدهد که از یک بار به زمین خورده باشند و این خوردن کاری از کاری نساخته بجز از این که از ما پیشترها را باید ببرد و حرکتش در زمین نادرتر از خیلیهاست که من هنوز میخوانمشان و میخوانماش
اینهایی که درج میکنم از ناخودآگاهی در خود آگاهیست که در من در در اواخر نشرهایش برخوردم و هیچبلوفی در میان نیست شما میدانید و نمیگویید و من میدانم که میگویم و از او نمیگذرم هرچند غفلتهای شده است در زمان در قبل از زمان که زمان اگر از او و خوانش او شروع شود از متنهایی که دارد و هنوز ادامهاست
یعقوب یسنا افراشتهیست که هیچبادی نمیتواند از جایش برچیند حتا اگر دستمان قوه باشد که بگذاریم روی شیشهی و زمان از مقیاس میلیونها سال بگذرد حتا برای کلماتی که وجود دارد کوتاهی خواهند کرد در بود این مردک
بگذریم
من امشب داشتم در فیسبوک طوری که ببینم و بخوانم روی متنهایی روی چیز هایی مکس میکردم میرفتم در نیمهها اما جالب اینجا بود که روی متنی از متن ها که درست در خود متن بودم تا در مولف شش بار از بالا به پایین از پایین به به بالا تکرار کردم از چشمم و هر بار عمیقتر از دور پیشش بود
بماند
این متن از متنهایی بود که مرا خیلی از من برد و بوی خیلی از آشنا از گندم داشت و نامش «شکلهای خالی» مینمایاند از یعقوب یسنا
درست تلاش دارم خوانشم را که کردهام از این متن با شما شریک سازم و این شراکت نوع من است که از هیچمن شروع میشود
«جای
بعدِ رفتنِ تو
در شکل های تهی ات
احساس دلشوره گی می کند.
قلم برمی دارم
تا آخرین شعرم را
برای زنی بسرایم
که چشمان اش/ برای دیدار چهرهِ فانی آدمی
همیشه/ اشک دارد.
«جای
بعد رفتن تو
در شکلهای تهیات»
احساس دلشوره گی می کند » از آدم٬ از بود یک همزیستیست برمیخیزد که روی تمام من از من مثل قطاری میگذرد از صدایی که شاید به همم میزند و درست مات ماندهام چقدر باید بخوانم
و گذشته از این همان که است را دارد چون «سفر از هیچجایی به هیچجاییست» و خودش را در نهایت هستنده هم خیلی تاکید دارد که باشد و هست
و به هم زدن معشوقهای که هنوز طبق معمول کسی هستند و و این هستند اشتراکی است در من یعنی مثل من مثل تضاد من گوش دارد٬ بینی دارد وووو
ولی ادامهاین طور نیست٬ متردد میشود و باز سمتی که خودش است و ناگذیری٬ میافتد با این که «
قلم برمی دارم
تا آخرین شعرم را
برای زنی بسرایم
که چشمان اش/ برای دیدار چهرهِ فانی آدمی
همیشه/ اشک دارد.» باشد و و در ریال قضیه قلمی برمیدارد که این معشوقه را رسم کند و این رسم کردن خود نوع چیز نبودن و هیچجایی به هیچجایی که خودش را دارد رد میکند و برنمیگردد از متن از بود متن تا حرفش را بزند و این حرف از خود پذیریهایی است که خلقی در میان باشد و آخرین نیست چون هنوز متردد است و تردد دارد از ذهنی که شاید خودش را در بعدی دیگری میبیند و میبیند هرچند در چهرهآدمی یک رنگ نیست و خود بر ریال قضیهمی افزاید و هست که هستنده میشودو میماند در تمام کلماتش قبول میکند که او هم اشک میریزد و کنشی که او را دارد شاید برای من مهربانی شود و روزی من هم قبول کنماش شاید که تاکید برخودش به یاد سپاری خودش را دارد که نوع بودن است و نوع زیست و این به پا زدن و به دست زدن خود بیشترش میکند و تاکید.
« روی اتاق
دنبال کاغذ استم
که با شکل های تهی تو
برمی خورم!
شکل خالی چادرت
بیخ دیوار/ تهی از رنگ
شکل خالی بالاپوش ات
آویزان روی دیوار/ تهی از شوق
شکل خالی جوراب هایت
کنار بخاری/ تهی از هیجان.» اما دوباره از از بودی که دارد ثابت میکند و هست و هست که شاید در اینگونه بودنها همیشه موضع مشخصی دارد و دارد خودش را در خودش ورق میزند و میزند که باشد این بودش دچار هیچبودی نباشد و خودش باشد تا خودش باشد ارایه از تربیون خودش و منش و و منیت حتا ناخودآگاهش و ضمیرهای دوگانهاش وووو و من باور دارم
«به یادم می آید!
می گویی:
«می بینیم باهم
فقط برای گریستن».»
به یادم میآید و دیالوگی که خود دارد هم همینطور دور خود است زایشی در متن نمیافتد و خیلی هم سنگینی میکند حتا اما نمیشود گفت چرا / و چرا معشوقهات مثلی برقیاست که بعد از تولید نور از اولینهایش محو میشود و روی هم هنوز تولید وجود دارد چرا دارد را هم باید گفت که وقتی تقاضا است تولید است و و نیاز است که تولید است پس باید روی خودت تیکی بزنی و بگذری تمام.
« کنار شکل های خالی ات/ می مانم
ده انگُشت پای ات
چنان در ذهنم سبز می شود
که سبز است
در ذهن یک دهقان
دیدار خوشه های نورس گندم.
وَ آخرین شعر
برای مهر اندام زنی/ که در من تمام نمی شود
به تعویق می افتد.»از کنار شکل ... که شروعی تا به تعویق میافتد هنوز بر همام خط خطیی که شاید گراف قلبی باشد که است و محسنیتی است در درون متن دارد و رسم میکند و تعداد هر رخ داد کوتاه بلندی است که دارد به نا منظم بودن گراف قلبیش میفزاید و درست روی هم میریزد از آدمی که از آینده میترسد و خود را سهیم نمیدانم هایی که شاید تو باشی تو میگویی است و دلش را در نهایت یک طوفان به هم میزند و میزند که است و جدل خود تنها فلسفهی بودنیست و ماندنی و کردنی و کرده شدنی.
و آخرین شعرش متنی که مهر اندام زنی باشد که اعتراف میکند در من تمام نمیشود و خود را هنوز ادامه است و برای ماندن هنوز تلاش میکند و میخواهد تو که او باشد هم تمام نشود و نشود در اصالت ماجرا رنگ دگری بیفتد برای همین نبض خودش را میگیرد و خودش را هنوز خودش است که روی هیچکسی را به زمین نمیزند و دوباره دست میزند هرچند قرار است مشبوح شود اما نمیشود و نمیخواهدش نمیگذارد چون هنوز در راه هایی دارد میبرد خودی را و قانع نیست و قانع نبودن یعنی بودن به نوع خودش شاید
من از این مردک حرفها دارم و حرف که نمیشود در چهار کلمه زیر دست همه بیاید و برابری که است و خلق میکند باید مو شکافی کرد و روانکاوی تا باشد دلی بزند از گریه از بودن از خودش
اما من زیادتر باید بخوانمش که شدیدن می خوانمش و میخوانمش که باشد باری بیفتد در من شاید اما میخواهم به حالش غبطه بخورم که شاید روزی من بوده باشم
و هستم چون در حدم میپذیرم و پذیرش تنها راهی است که باید بمانی و خودت را از این بودن خلاص کنی و در این هیچ دستت را تا حدی بزنی که شاید بزنی ...
و متن؛
«شکل های خالی
جای
بعدِ رفتنِ تو
در شکل های تهی ات
احساس دلشوره گی می کند.
قلم برمی دارم
تا آخرین شعرم را
برای زنی بسرایم
که چشمان اش/ برای دیدار چهرهِ فانی آدمی
همیشه/ اشک دارد.
روی اتاق
دنبال کاغذ استم
که با شکل های تهی تو
برمی خورم!
شکل خالی چادرت
بیخ دیوار/ تهی از رنگ
شکل خالی بالاپوش ات
آویزان روی دیوار/ تهی از شوق
شکل خالی جوراب هایت
کنار بخاری/ تهی از هیجان.
به یادم می آید!
می گویی:
«می بینیم باهم
فقط برای گریستن».
کنار شکل های خالی ات/ می مانم
ده انگُشت پای ات
چنان در ذهنم سبز می شود
که سبز است
در ذهن یک دهقان
دیدار خوشه های نورس گندم.
وَ آخرین شعر
برای مهر اندام زنی/ که در من تمام نمی شود
به تعویق می افتد.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر