آدلر، حقارت را اساس کردار انسان می داند؛ با انجام دادن یا ندادن کرداری، می خواهیم بر حقارت خویش، غلبه کنیم. برای فهم شدن حقارت آدلری، معمولن این مثال را آورده اند که بچه ای در رود افتاده و دارد غرق می شود اما مردی در این هنگام کنار رودخانه است و، به رود داخل می شود و، بچه را از رود زنده بیرون می کند. آدلری ها می گویند کردار این مرد، نشانی ست از حقارت اش؛ زیرا با این کردارش خواسته نشان دهد که با وجود هراس و ترس از غرق شدن، این شجاعت و بی ترسی را داشته که داخل رود شود. اما درصورتی که این مرد با دیدن این رویداد، کاملن خونسرد باشد و، از جایش تکان هم نخورد؛ باز هم آدلری ها می گویند این خونسردی او، نشانی از حقارت اش است و، مرد، می خواهد بر حقارت اش غلبه کند.
برای بیان این نظر، درستی و نادرستی اش، مورد توجه نبوده، فقط خواسته شده که با استفاده از این نظر، رابطه ای تمثیلی ارایه شود از حضور و عدم حضور آدم ها در فیس بوک.
فیس بوک با این همه هیاهویی که در آن هست، چشم پوشی از آن، و عدم حضور در آن، به همان غرق شدن بچه می ماند که تو با خونسردی تمام به رویدادها بی توجه می مانی؛ و این بی توجهی، شاید نشانی از حقارت باشد؛ این که بگویی بابا افرادی که جاهای واقعی حضور ندارند می خواهند از فیس بوک، بر حقارت شان غلبه کنند، وَ من که دارم زندگی می کنم آنهم زندگی واقعی، پس چه نیاز به حضور در فیس بوک، وَ چه نیاز به شنیدن و دیدن احساسات فردی افراد؛ به من چه که کیِ چه احساسی دارد.
اما حضور در فیس بوک، به رفتن برای نجات بچه در رودخانه می ماند، نه یکبار، بلکه بارها و بارها؛ بنابر این، حضور در فیس بوک، شجاعت می خواهد، شجاعت گفتن از خودت، شجاعت بیان کردن خودت، شجاعت بیان علایق شخصی ات، وَ دویدن دنبال علایق دیگران. ناگزیری که در هیاهو و گیر ودار بیان های ممکنِ افراد از زندگی و علایق شان اشتراک کنی، هیاهوهای شان را لایک کنی، با لایکیدن هایت، به دیگران وانمود کنی تا احساسات و علایق تو را نیز دیگران بلایکند.
با گذاشتن نوشته، عکس، ویدیو، خودت را به رخ دیگران بکشانی که من با فلانی عکس گرفته ام، من اینجا/آنجا رفته ام، من در این محفل اشتراک کرده ام، من چنین چیزی را نوشته ام، من این گونه می اندیشم، من چنین احساسی دارم؛ گفتن و بیان کردن اخبار خود آدم توسط خودش، نوعی از خودشیفته گی ست؛ آیا این خودشیفته گی مانند همان احساس مردی نیست که بعد از نجات بچه از غرق شدن بهش دست داده است و، هی دارد به دیگران می گوید که رود خروشان بود، هرکس نمی توانست جان اش را به خطر بیندازد، فقط من این جراات را داشتم، و علاقه دارد که دیگران او را پسند کنند و، هرجا قصه اش را بگویند که فلانی چنین کاری را کرد.
حضور در فیس بوک، امکانی ست برای بیان خود آدم ها توسط خود شان؛ این امکان به هر فرد امکان می دهد تا خودش را بیان کند با عکس، با کلیب، با نوشته و...؛ امکانی که پیش از این وجود نداشته اگر داشته هم بسیار محدود بوده، فقط برای آدم های خاص بوده، برای هنرمندان، نویسنده ها، خلاصه برای آدم های مشهور که در کتاب ها و رسانه ها دست به بیان خود شان زده اند. اما فیس بوک، امکان خودبیانگری را برای همه فراهم کرده است؛ و فیس بوک، در معمولی ترین رویکردش، خودزندگی نامه نوشت سیبرنتیک (اتوبیوگرافیک سیبری) است که هرکس زندگی اش را در مجموعه ای از متن ها (نوشته، کلیب، ویدیو، عکس) ارایه می کند.
این امکان به یک فضا می انجامد، فضایی که احساس جمعی را در پی دارد؛ هر احساس جمعی، شاید هذیان را ممکن بسازد، چون احساس جمعی، بی هذیان، ناممکن است. احساس جمعی ای که به سرخوشی و بیهوده/شادبودگی نینجامد؛ نمی تواند احساس جمعی باشد؛ این سرخوشی و بیهوده/شادبوده گی، همان هذیان است؛ هذیان فراگیر، که درستی و نادرستی اش از تجربه شدن، سرکشی می کند؛ در فضایی که همه سرخوش از هذیان اند چگونه می شود، درست و نادرست را سنجید؛ بنابر این، در هذیان، فضایی ایجاد می شود که سرخوشی محض است، و خودش را به فضایی می کشاند که از منطق درست و نادرست فراتر می رود؛ و در فضایی می تواند بگنجد که هم درست است هم نادرست (درست/نادرست).
انسان نیازمند خودشیفته گی و هذیان است؛ شیفته گی ای که انسان از خودش در برابر یک آیینه تا فیس بوک اش نشان می دهد، می تواند یک خودشیفته گی باشد؛ اما خودشیفته گی ای که انسان ها در یک جمع، نشان می دهند، این خودشیفته گی به هذیان می انجامد. خودشیفته گی فیس بوکی، برای این به هذیان می انجامد که به نوعی از حوزه ی شخصی بدر می شود و، ساحت و فضایی را تشکیل می دهد که این ساخت و فضا، بنا به حضور افراد به وجود آمده است. ساحت و فضای هذیان، فردی نمی تواند باشد، با حضور افراد، فضای هذیان که همان سرخوشی جمعی است به وجود می آید؛ سرخوشی فقط شادی نیست، غم و اندوهی که همه را بینگیزاند، سرخوشی یا همان شاد/ناشاد-بیهوده گی ست. هذیان، باعث می شود تا انسان را از رنج مضاعف احساس تنهایی برهاند، و یک فضای همدلی را بین افراد به وجود بیاورد؛ از آنجایی که انسان معاصر، با از بین رفتن ساختارهای اجتماعی گروهی پیشین، دچار احساس مضاعف تنهایی شده است، نیاز روانی به فضاهای بیشتر هذیان آلود دارد؛ این فضاها برای انسان معاصر بنا به درگیری هایش برای معاش و مصرف، در مکان ها کمتر، ممکن است؛ بنابر این، برای رفع مکانمندی و اشتراک در یک فرامکان برای همدلی و هذیان، به فرامکان های دست یافته اند که گونه ای از این فرامکان ها می تواند فیس بوک باشد.
شاید نخستین محلی که انسان ها برای خوانش اوراد، برای نیایش خدایی، برای بیان احساس شادی یا اندوهِ جمعی ای، برای برگزاری مراسم دینی، وَ برای شادخوار ی جمعی، گرد آمده اند، و با این گردهمایی، فضای واقعی و سخت را پس زده اند و، خود شان را به فضای پرتاب کرده اند که به گونه ای ماورا فضا بوده است، و احساس این ماورا فضا بی احساس هذیان ممکن نیست؛ بنابر این، انسان، نخستین ماورافضا را برای سرخوشی و شاد/بیهوده گی شان، ایجاد کرده است؛ وَ این ماورا فضا معمولن، از نگاه چگونه گی شکل مکانی، تحول کرده است که از ساختمان یک معبد، تا ساختمان یک ستدیو ورزشی و تیاتری، تا یک باشگاه شادخوارنه ی بازی های جنسی و دیسکوتیک، وَ تا فضاهای فیس بوک، توتیر، تانگ و فضاهای انترنتی ای را که من نمی شناسم شان، دربر می گیرد.
پس فیس بوک می تواند یک ماورافضا باشد؛ ماورافضایی که می تواند پیشینه اش با ماورافضای یک معبد بی ارتباط نباشد، یا می شود گفت که ماورافضای فیس بوک، شکل تحول یافته ی ماورافضای یک معبد است که بنا به نیازمندی ها و تحولات اجتماعی زندگی معاصر انسانی، برای هذیان ارتباطی، خودش را این گونه، بازسازی کرده است.
فضای واقعی، جسمانیت ما را دربر می گیرد، اما جسمانیت ما همیشه برای قداست خویش می خواهد از فضای واقعی فراتر برود و، ماوراجسمانیت، برای خودش عرضه کند، که این ماوراجسمانیت می تواند ایده ی جسمانیت باشد نه واقعیت جسمانیت. ایده ی جسمانیت یا ماوراجسمانیت، معرفت هستی شناسانه از وجود و جسم ما ارایه می کند؛ بنابر این، فیس بوک برای انسان معاصر می تواند ماوراجسمانیت اش باشد؛ وَ بازی ای باشد برای دل-مشغولی هستی شناسانه ی انسان معاصر. شاید فراتر از واقعیت، چیزی وجود نداشته باشد اما انسان، نمی خواهد به واقعیت سخت، تن بدهد؛ این تن ندادن به واقعیت، انسان را به سوی بازی می کشاند که درکل، به دانایی ها و دل¬مشغولی های هستی شناسانه، می انجامد.
بازی هستی شناسانه ی فیس بوک، لااقل برای من، برخوردار از سه رویکرد دیالکتیکی بوده است: 1- ارضای خودشیفته گی هایم؛ 2- بازی و زندگی برای تماشاچی که همان توقع جذب لایکیدن و پسند و نظر دیگران باشد؛ 3- ارضای شهرت، البته شهرت روزمره گی.
هر آدمی، خودشیفته است؛ بی خودشیفته گی نمی شود زندگی کرد؛ البته تبارز خودشیفته گی ها فرق می کند: کسی روزانه، چندبار دربرابر آیینه می رود؛ زن زیبا، زیبایی های اش را به رخ دیگران می کشاند؛ مرد تنومند، بازوان اش را؛ کسی با پوشیدن لباس های مُد روز؛ کسی با مصرف پول؛ کسی با خرید کتاب های فلسفی؛ کسی با تعداد لایک فیس بوکی، و... خودشیفته گی هایش را روایت می کند و، می خواهد به ارضاشده گی برسد؛ اما ارضاشده گی فرایند ناتمام است.
من با گذاشتن نوشته هایی که به نوعی خودم را در آن نوشته ها فرافکنی کرده ام، با عکسی که با آدم ها گرفته ام و... خودشیفته گی هایم را تبارز داده ام؛ اما خودشیفته گی، هنگامی که در دید عموم قرار می گیرد، خود به خود بنا به گرایش های دید عموم، مهندسی می شود. بنابر این، خودشیفته گی آدم ها به بازی و زندگی برای تماشاچی می انجامد؛ یعنی این که چطو می توان بازی کرد که علاقه ی تماشاچی را برانگیزانی، وَ علاقه ی تماشاچی، نوعی از هستی شناسی و معرفت را نسبت به بازی گر، رجعت می دهد، و بازی گر، به دانایی ای از خودش دست می یابد؛ دانایی ای که خودشیفته گی هایش به او رجعت داده است.
این دانایی، به بازی گر، احساس شهرت را می بخشد؛ علاقه مندی به شهرت، بی ارتباط به میزان خودشیفته گی فرد، نیست؛ به همان اندازه که خودشیفته ایم به همان اندازه می خواهیم شهرت را جذب کنیم؛ اما جذب شهرت، نتیجه ی بازی ای است که برای تماشاچی، انجام می دهیم؛ پس شهرت بی بازی ممکن نیست؛ تفاوت نمی کند که چه گونه بازی ای، انجام می دهیم؛ هرگونه بازی، تماشاچیان خودش را دارد که برایت هه هه و چه چه کنند.
تصور من این است که ما بازی ای را که در فیس بوک انجام می دهیم، بیشتر شهرت کاذب را برای ما می آورد؛ برای این که، این شهرت تا در این ماورافضا استیم، به سوی ما پرتاب می شود؛ همین که از ماورافضا (فیس بوک) بیرون شدیم، شهرت فیس بوکی هم تمام است؛ اگرچه شهرت ها همه کاذب اند، چون ماهیت سرخوشانه دارند، آنچه که از شهرت به ما دست می دهد همان شاد/بیهوده گی ست؛ که از هه هه و چه چه دیگران به سوی ما پرتاب می شود؛ این هه هه و چه چه درحالی ست که ما به نوعی برای تماشای دیگران بازی کرده ایم. با اینهم آنچه را که هستی می گوییم، آنچه را که روح می گوییم، و آنچه را که نامیرایی و جاودانه گی می گوییم، از شهرت تغذیه می کنند، وَ درکل، بیماری کلان ما (انسان آرمانی، ایده یا مُثُل انسانی فراتر از واقیعت انسانی) را ماهیت می بخشند؛ وَ ما می شویم یک موجود مابعدالطبیعه با روایت های های ماوراطبیعی خویش.
برای بیان این نظر، درستی و نادرستی اش، مورد توجه نبوده، فقط خواسته شده که با استفاده از این نظر، رابطه ای تمثیلی ارایه شود از حضور و عدم حضور آدم ها در فیس بوک.
فیس بوک با این همه هیاهویی که در آن هست، چشم پوشی از آن، و عدم حضور در آن، به همان غرق شدن بچه می ماند که تو با خونسردی تمام به رویدادها بی توجه می مانی؛ و این بی توجهی، شاید نشانی از حقارت باشد؛ این که بگویی بابا افرادی که جاهای واقعی حضور ندارند می خواهند از فیس بوک، بر حقارت شان غلبه کنند، وَ من که دارم زندگی می کنم آنهم زندگی واقعی، پس چه نیاز به حضور در فیس بوک، وَ چه نیاز به شنیدن و دیدن احساسات فردی افراد؛ به من چه که کیِ چه احساسی دارد.
اما حضور در فیس بوک، به رفتن برای نجات بچه در رودخانه می ماند، نه یکبار، بلکه بارها و بارها؛ بنابر این، حضور در فیس بوک، شجاعت می خواهد، شجاعت گفتن از خودت، شجاعت بیان کردن خودت، شجاعت بیان علایق شخصی ات، وَ دویدن دنبال علایق دیگران. ناگزیری که در هیاهو و گیر ودار بیان های ممکنِ افراد از زندگی و علایق شان اشتراک کنی، هیاهوهای شان را لایک کنی، با لایکیدن هایت، به دیگران وانمود کنی تا احساسات و علایق تو را نیز دیگران بلایکند.
با گذاشتن نوشته، عکس، ویدیو، خودت را به رخ دیگران بکشانی که من با فلانی عکس گرفته ام، من اینجا/آنجا رفته ام، من در این محفل اشتراک کرده ام، من چنین چیزی را نوشته ام، من این گونه می اندیشم، من چنین احساسی دارم؛ گفتن و بیان کردن اخبار خود آدم توسط خودش، نوعی از خودشیفته گی ست؛ آیا این خودشیفته گی مانند همان احساس مردی نیست که بعد از نجات بچه از غرق شدن بهش دست داده است و، هی دارد به دیگران می گوید که رود خروشان بود، هرکس نمی توانست جان اش را به خطر بیندازد، فقط من این جراات را داشتم، و علاقه دارد که دیگران او را پسند کنند و، هرجا قصه اش را بگویند که فلانی چنین کاری را کرد.
حضور در فیس بوک، امکانی ست برای بیان خود آدم ها توسط خود شان؛ این امکان به هر فرد امکان می دهد تا خودش را بیان کند با عکس، با کلیب، با نوشته و...؛ امکانی که پیش از این وجود نداشته اگر داشته هم بسیار محدود بوده، فقط برای آدم های خاص بوده، برای هنرمندان، نویسنده ها، خلاصه برای آدم های مشهور که در کتاب ها و رسانه ها دست به بیان خود شان زده اند. اما فیس بوک، امکان خودبیانگری را برای همه فراهم کرده است؛ و فیس بوک، در معمولی ترین رویکردش، خودزندگی نامه نوشت سیبرنتیک (اتوبیوگرافیک سیبری) است که هرکس زندگی اش را در مجموعه ای از متن ها (نوشته، کلیب، ویدیو، عکس) ارایه می کند.
این امکان به یک فضا می انجامد، فضایی که احساس جمعی را در پی دارد؛ هر احساس جمعی، شاید هذیان را ممکن بسازد، چون احساس جمعی، بی هذیان، ناممکن است. احساس جمعی ای که به سرخوشی و بیهوده/شادبودگی نینجامد؛ نمی تواند احساس جمعی باشد؛ این سرخوشی و بیهوده/شادبوده گی، همان هذیان است؛ هذیان فراگیر، که درستی و نادرستی اش از تجربه شدن، سرکشی می کند؛ در فضایی که همه سرخوش از هذیان اند چگونه می شود، درست و نادرست را سنجید؛ بنابر این، در هذیان، فضایی ایجاد می شود که سرخوشی محض است، و خودش را به فضایی می کشاند که از منطق درست و نادرست فراتر می رود؛ و در فضایی می تواند بگنجد که هم درست است هم نادرست (درست/نادرست).
انسان نیازمند خودشیفته گی و هذیان است؛ شیفته گی ای که انسان از خودش در برابر یک آیینه تا فیس بوک اش نشان می دهد، می تواند یک خودشیفته گی باشد؛ اما خودشیفته گی ای که انسان ها در یک جمع، نشان می دهند، این خودشیفته گی به هذیان می انجامد. خودشیفته گی فیس بوکی، برای این به هذیان می انجامد که به نوعی از حوزه ی شخصی بدر می شود و، ساحت و فضایی را تشکیل می دهد که این ساخت و فضا، بنا به حضور افراد به وجود آمده است. ساحت و فضای هذیان، فردی نمی تواند باشد، با حضور افراد، فضای هذیان که همان سرخوشی جمعی است به وجود می آید؛ سرخوشی فقط شادی نیست، غم و اندوهی که همه را بینگیزاند، سرخوشی یا همان شاد/ناشاد-بیهوده گی ست. هذیان، باعث می شود تا انسان را از رنج مضاعف احساس تنهایی برهاند، و یک فضای همدلی را بین افراد به وجود بیاورد؛ از آنجایی که انسان معاصر، با از بین رفتن ساختارهای اجتماعی گروهی پیشین، دچار احساس مضاعف تنهایی شده است، نیاز روانی به فضاهای بیشتر هذیان آلود دارد؛ این فضاها برای انسان معاصر بنا به درگیری هایش برای معاش و مصرف، در مکان ها کمتر، ممکن است؛ بنابر این، برای رفع مکانمندی و اشتراک در یک فرامکان برای همدلی و هذیان، به فرامکان های دست یافته اند که گونه ای از این فرامکان ها می تواند فیس بوک باشد.
شاید نخستین محلی که انسان ها برای خوانش اوراد، برای نیایش خدایی، برای بیان احساس شادی یا اندوهِ جمعی ای، برای برگزاری مراسم دینی، وَ برای شادخوار ی جمعی، گرد آمده اند، و با این گردهمایی، فضای واقعی و سخت را پس زده اند و، خود شان را به فضای پرتاب کرده اند که به گونه ای ماورا فضا بوده است، و احساس این ماورا فضا بی احساس هذیان ممکن نیست؛ بنابر این، انسان، نخستین ماورافضا را برای سرخوشی و شاد/بیهوده گی شان، ایجاد کرده است؛ وَ این ماورا فضا معمولن، از نگاه چگونه گی شکل مکانی، تحول کرده است که از ساختمان یک معبد، تا ساختمان یک ستدیو ورزشی و تیاتری، تا یک باشگاه شادخوارنه ی بازی های جنسی و دیسکوتیک، وَ تا فضاهای فیس بوک، توتیر، تانگ و فضاهای انترنتی ای را که من نمی شناسم شان، دربر می گیرد.
پس فیس بوک می تواند یک ماورافضا باشد؛ ماورافضایی که می تواند پیشینه اش با ماورافضای یک معبد بی ارتباط نباشد، یا می شود گفت که ماورافضای فیس بوک، شکل تحول یافته ی ماورافضای یک معبد است که بنا به نیازمندی ها و تحولات اجتماعی زندگی معاصر انسانی، برای هذیان ارتباطی، خودش را این گونه، بازسازی کرده است.
فضای واقعی، جسمانیت ما را دربر می گیرد، اما جسمانیت ما همیشه برای قداست خویش می خواهد از فضای واقعی فراتر برود و، ماوراجسمانیت، برای خودش عرضه کند، که این ماوراجسمانیت می تواند ایده ی جسمانیت باشد نه واقعیت جسمانیت. ایده ی جسمانیت یا ماوراجسمانیت، معرفت هستی شناسانه از وجود و جسم ما ارایه می کند؛ بنابر این، فیس بوک برای انسان معاصر می تواند ماوراجسمانیت اش باشد؛ وَ بازی ای باشد برای دل-مشغولی هستی شناسانه ی انسان معاصر. شاید فراتر از واقعیت، چیزی وجود نداشته باشد اما انسان، نمی خواهد به واقعیت سخت، تن بدهد؛ این تن ندادن به واقعیت، انسان را به سوی بازی می کشاند که درکل، به دانایی ها و دل¬مشغولی های هستی شناسانه، می انجامد.
بازی هستی شناسانه ی فیس بوک، لااقل برای من، برخوردار از سه رویکرد دیالکتیکی بوده است: 1- ارضای خودشیفته گی هایم؛ 2- بازی و زندگی برای تماشاچی که همان توقع جذب لایکیدن و پسند و نظر دیگران باشد؛ 3- ارضای شهرت، البته شهرت روزمره گی.
هر آدمی، خودشیفته است؛ بی خودشیفته گی نمی شود زندگی کرد؛ البته تبارز خودشیفته گی ها فرق می کند: کسی روزانه، چندبار دربرابر آیینه می رود؛ زن زیبا، زیبایی های اش را به رخ دیگران می کشاند؛ مرد تنومند، بازوان اش را؛ کسی با پوشیدن لباس های مُد روز؛ کسی با مصرف پول؛ کسی با خرید کتاب های فلسفی؛ کسی با تعداد لایک فیس بوکی، و... خودشیفته گی هایش را روایت می کند و، می خواهد به ارضاشده گی برسد؛ اما ارضاشده گی فرایند ناتمام است.
من با گذاشتن نوشته هایی که به نوعی خودم را در آن نوشته ها فرافکنی کرده ام، با عکسی که با آدم ها گرفته ام و... خودشیفته گی هایم را تبارز داده ام؛ اما خودشیفته گی، هنگامی که در دید عموم قرار می گیرد، خود به خود بنا به گرایش های دید عموم، مهندسی می شود. بنابر این، خودشیفته گی آدم ها به بازی و زندگی برای تماشاچی می انجامد؛ یعنی این که چطو می توان بازی کرد که علاقه ی تماشاچی را برانگیزانی، وَ علاقه ی تماشاچی، نوعی از هستی شناسی و معرفت را نسبت به بازی گر، رجعت می دهد، و بازی گر، به دانایی ای از خودش دست می یابد؛ دانایی ای که خودشیفته گی هایش به او رجعت داده است.
این دانایی، به بازی گر، احساس شهرت را می بخشد؛ علاقه مندی به شهرت، بی ارتباط به میزان خودشیفته گی فرد، نیست؛ به همان اندازه که خودشیفته ایم به همان اندازه می خواهیم شهرت را جذب کنیم؛ اما جذب شهرت، نتیجه ی بازی ای است که برای تماشاچی، انجام می دهیم؛ پس شهرت بی بازی ممکن نیست؛ تفاوت نمی کند که چه گونه بازی ای، انجام می دهیم؛ هرگونه بازی، تماشاچیان خودش را دارد که برایت هه هه و چه چه کنند.
تصور من این است که ما بازی ای را که در فیس بوک انجام می دهیم، بیشتر شهرت کاذب را برای ما می آورد؛ برای این که، این شهرت تا در این ماورافضا استیم، به سوی ما پرتاب می شود؛ همین که از ماورافضا (فیس بوک) بیرون شدیم، شهرت فیس بوکی هم تمام است؛ اگرچه شهرت ها همه کاذب اند، چون ماهیت سرخوشانه دارند، آنچه که از شهرت به ما دست می دهد همان شاد/بیهوده گی ست؛ که از هه هه و چه چه دیگران به سوی ما پرتاب می شود؛ این هه هه و چه چه درحالی ست که ما به نوعی برای تماشای دیگران بازی کرده ایم. با اینهم آنچه را که هستی می گوییم، آنچه را که روح می گوییم، و آنچه را که نامیرایی و جاودانه گی می گوییم، از شهرت تغذیه می کنند، وَ درکل، بیماری کلان ما (انسان آرمانی، ایده یا مُثُل انسانی فراتر از واقیعت انسانی) را ماهیت می بخشند؛ وَ ما می شویم یک موجود مابعدالطبیعه با روایت های های ماوراطبیعی خویش.
يادداشت: (اين نوشته براي پست مدرنيسم و فلسفه هاي معاصر نوشته شده بود؛ آنجا گذاشته شد، براي دوستان از اينجا هم گذاشتم).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر