یک
عشق برای یونانی های باستان، از دست غیری، به وجود انسان پرتاب می شود که
این دست غیر، همان تصور ایزد اروس (خدای عشق) یونانی است- که تعبیر اروتیک
در هنرهای معاصر، یادی از نام همین ایزد است-؛ اروس با پرتاب تیری هرکسی را
که بخواهد گرفتار عشق می سازد، و نشان قلب تیرخورده، شاید بی ارتباط به
ایزد عشق (اروس) نباشد.
افلاتون در رساله «مهمانی» از عشق مجازی و عشق حقیقی سخن می گوید، که عشق مجازی می تواند امر تنانه گی و فانی باشد اما عشق حقیقی را می توان همان دلبستن انسان به حقیقت (ایده و مثل) افلاتونی دانست.
سخن گو افلاتون در این رساله نیز مانند رساله های دیگر افلاتون، سقرات است، در نهایت افلاتون می خواهد حقیقت عشق را از زبان سقرات بیان کند؛ و سقرات حقیقت عشق را از زبان زنی بنام دیوتیما بیان می کند که گویا عشق چیزی یا امری ست که ما آن را نداریم و این چیز، در وجود دیگری است که برای داشتن آن نیازمند به وجود دیگری می شویم تا این نبود را در خویشتن از بین ببریم و با وجود دیگری به خویشتن، غنا ببخشیم. این روایت از عشق را سقرات به چگونه گی تولد اروس ارتباط می دهد گویا که یک خدای فقیر یونانی با یک خدای غنی یونانی می آمیزد و نتیجه ی این آمیزش، سبب تولد و پیدایی اروس می شود؛ بنابر این، عشق گرایشی ست از نداشتن (فقدان) به سوی دارا شدن.
دو
برداشت دوگانه ی افلاتون از عشق (مجازی و حقیقی)، هنگامی که بعد از اسلام به عرفان و ادبیات فارسی می رسد، تحول جنون آمیز خود را می پیماید؛ فهم عشق، مغشوش شده، و دچار جنون کسالت بار عرفانی می شود: عشق های کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود/ مولانا. معلوم نیست که این عشق چگونه عشقی ست! من فکر می کنم در عرفان مردانه ی ما تصور، درک و احساس از زن و تنانه گی های زنانه، دچار بحران می شود؛ نخست احساس از زن و تنانه گی زن همچون بیماری نفرت زا، سرکوب می شود، و عارف انگار اندام های زن یا زن-ایزد را تکه تکه و پاره پاره می کند و بعد می نشیند و، بی آنکه بداند برای اندام های تکه تکه شده این زن با شعر گفتن ابراز عشق می کند اما این ابراز عشق را ارتباط می دهد برای رسیدن به وصل حقیقی؛ که این وصل حقیقی می تواند همان پیوستن انسان با حقیقت (ایده و مثل) افلاتونی باشد.
سه
ژان بودریار در مصاحبه ی بنام (دگرگون شدن، بخار شدن، محو شدن. برگردان فارسی: مانی حقیقی)، عشق را وابسته گی یک اشتیاق به یک فقدان نه، بلکه عشق را گونه ای از تبدیل شدن ناخودآگاه به دیگری می داند. که در این تبدیل شدن سوژه ی عاشق در ابژه ی معشوق محو می شود که دیگر سوژه گی خودش به فراموشی می رود و در سوژه گی دیگر که معشوق باشد به آگاهی می رسد؛ تصور می کند که خودش "او" (معشوق) است؛ این تصور بودریاری از عشق که خاستگاه اش بی ارتباط با روانکاوی از عشق فروید، دلوز و لکان نمی تواند باشد؛ عشق به بیماری تقلیل می یابد که این گونه تصور بیمارگونه از عشق در عرفان ما وجود دارد؛ زیرا وصل در عرفان همان محو شدن عاشق در معشوق است.
چار
آیا عشق یک بیماری است یا یک لذت، و عشق با دوست داشتن، با تن، با جنس (sex)، با خوش داشتن، با ازدواج، با زندگی بی ازدواج، و... چه ارتباطی می تواند داشته باشد!
تصور من این است که در زندگی انسانی هر امر انسانی، زمینی و این جهانی، دچار مابعدالطبیعه شده گی می تواند شود؛ بنابر این، عشق نیز می تواند ایده یا "صورت" مابعدالطبیعه شده گی بازهای جنسی و غریزه ی جنسی انسان باشد؛ و این صورت مابعدالطبیعه گی غریزه ی جنسی در ایده ی عشق چنان، قدرت می یابد که غریزه ی جنسی را سرکوب می کند و خودش را همچون امر روحی و روانی با یک واقعیت انسانی (غریزه جنسی و سکس) جابجا می کند.
البته نمی توان راهکار عشق را حتا به عنوان یک تصور مابعدالطبیه، در کنترول فرهنگ جنسی جامعه های انسانی نادیده گرفت اما جامعه های انسانی، و امر ارتباطات انسانی، همیشه دچار تغییر و تحول است؛ بنابر این، ایده ی عشق همچون امر ثابت صداقت ورزی در رابطه جنسی امروزی انسان، کارهایی ندارد؛ زیرا ارتباطات انسانی، و فروپاشی انگاره های کلان، دیگر تصور انسان را از عشق نیز ویران کرده است.
ازدواج، کم کم دارد، جایش را به زندگی و قراردادهای موقت می دهد، دیگر رابطه ی سکس و تولید مثل از هم جدا شده است، انسان های پیشین حتا اگر سکس را برای لذت هم انجام می دادند، مشروعیت سکس برای شان در نهایت امر تولید مثل بود؛ اما انسان کنونی لااقل سکس را برای سکس انجام می دهند نه برای تولید مثل.
دیگر این که دوست داشتن می تواند یک امر روحی و روانی باشد اما خوش داشتن یک امر تنانه، بدنی، فزیولوژیکی و غریزی است که با سکسیدن ارتباط دارد، و دوست داشتن می تواند ایده ای برای عشق باشد، از آنجایی که ایده ی عشق دچار ویرانی است، ایده ی دوست داشتن نیز می تواند همچون امر روانی دچار تخریب باشد؛ تنها چیزی که واقعیت دارد تنانه گی های انسان است که ارگانیزیمی ست برای خوش داشتن و ایجاد میل.
بنابر این، عشق و دوست داشتن اگر برای خوش داشتن، برای لذت، برای سکس و برای بوسیدن نباشد، نمی تواند حتا همچون ایده ای ادامه یابد؛ بهتر است تصور ما از عشق، احساس خوش داشتن و بوسیدن باشد؛ یعنی آنچه که می توانیم از واقعیت میرا و فانی خود مان لذت ببریم.
اگر عشق را خوش داشتن و لذت تصور کنیم، آنگاه عشق برای مان می شود یک مصروفیت لذیذ بعد از کارهای خسته کننده برای تهیه معاش؛ در این صورت عشق می تواند یک گیم و بازی باشد، البته جدی ترین بازی و گیم فرهنگی که بشر می تواند برای آن کار کند و زندگی کند؛ در غیر این، عشق برای ما بیماری و سرگردانی خواهد بود.
پنج
جدی ترین سخن را درباره ی عشق پس از سال ها ایستایی در اندیشه و ادبیات پارسی، به نظر من، فروغ فرخزاد در دهه چهیل در مصاحبه ای که با رادیو تهران دارد، می گوید.
فروغ با این سخن کوتاهی که درباره ی عشق می گوید نه تنها ایده ی عشق عرفانی حتا پرسوناژهای عاشقانه ی داستانی ادبیات پارسی را نیز به چالش می کشد.
فروغ با دریافت روانکاوی فروید از عشق، می گوید که پرسوناژهای عاشقانه ی لیلی و مجنون و دیگران، پرسوناژهای عاشقانه نیستند بلکه پرسوناژهای بیماری استند که با ایده ی ثابت و بیمارگونه ی عشق سنتی، پرورده شده اند.
تصور فروغ از عشق، تصور از خوش داشتن و اصل لذت می تواند باشد؛ اما این سخن فروغ در جامعه ی فارسی زبان همچنان باقی است؛ زیرا تصور سنتی از عشق با ایده ی بیمارش، هنوز اقتدار خودش را دارد و دچار تخریب شده گی روانی نشده است با آنکه تحول اجتماعی، ارتباطات انسانی، زندگی شهری، صنعتی، ماشینی، سایبورگی، و... رویکار آمده است.
از این رو، جامعه ی ما، جامعه ی ناشاد، حقارت زده، ناخوش از لذت و سکس، و با داشتن نفرت های روانی، دچار بحران خوش داشتن، سکسیدن، بوسیدن و عشق ورزیدن، استند.
افلاتون در رساله «مهمانی» از عشق مجازی و عشق حقیقی سخن می گوید، که عشق مجازی می تواند امر تنانه گی و فانی باشد اما عشق حقیقی را می توان همان دلبستن انسان به حقیقت (ایده و مثل) افلاتونی دانست.
سخن گو افلاتون در این رساله نیز مانند رساله های دیگر افلاتون، سقرات است، در نهایت افلاتون می خواهد حقیقت عشق را از زبان سقرات بیان کند؛ و سقرات حقیقت عشق را از زبان زنی بنام دیوتیما بیان می کند که گویا عشق چیزی یا امری ست که ما آن را نداریم و این چیز، در وجود دیگری است که برای داشتن آن نیازمند به وجود دیگری می شویم تا این نبود را در خویشتن از بین ببریم و با وجود دیگری به خویشتن، غنا ببخشیم. این روایت از عشق را سقرات به چگونه گی تولد اروس ارتباط می دهد گویا که یک خدای فقیر یونانی با یک خدای غنی یونانی می آمیزد و نتیجه ی این آمیزش، سبب تولد و پیدایی اروس می شود؛ بنابر این، عشق گرایشی ست از نداشتن (فقدان) به سوی دارا شدن.
دو
برداشت دوگانه ی افلاتون از عشق (مجازی و حقیقی)، هنگامی که بعد از اسلام به عرفان و ادبیات فارسی می رسد، تحول جنون آمیز خود را می پیماید؛ فهم عشق، مغشوش شده، و دچار جنون کسالت بار عرفانی می شود: عشق های کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود/ مولانا. معلوم نیست که این عشق چگونه عشقی ست! من فکر می کنم در عرفان مردانه ی ما تصور، درک و احساس از زن و تنانه گی های زنانه، دچار بحران می شود؛ نخست احساس از زن و تنانه گی زن همچون بیماری نفرت زا، سرکوب می شود، و عارف انگار اندام های زن یا زن-ایزد را تکه تکه و پاره پاره می کند و بعد می نشیند و، بی آنکه بداند برای اندام های تکه تکه شده این زن با شعر گفتن ابراز عشق می کند اما این ابراز عشق را ارتباط می دهد برای رسیدن به وصل حقیقی؛ که این وصل حقیقی می تواند همان پیوستن انسان با حقیقت (ایده و مثل) افلاتونی باشد.
سه
ژان بودریار در مصاحبه ی بنام (دگرگون شدن، بخار شدن، محو شدن. برگردان فارسی: مانی حقیقی)، عشق را وابسته گی یک اشتیاق به یک فقدان نه، بلکه عشق را گونه ای از تبدیل شدن ناخودآگاه به دیگری می داند. که در این تبدیل شدن سوژه ی عاشق در ابژه ی معشوق محو می شود که دیگر سوژه گی خودش به فراموشی می رود و در سوژه گی دیگر که معشوق باشد به آگاهی می رسد؛ تصور می کند که خودش "او" (معشوق) است؛ این تصور بودریاری از عشق که خاستگاه اش بی ارتباط با روانکاوی از عشق فروید، دلوز و لکان نمی تواند باشد؛ عشق به بیماری تقلیل می یابد که این گونه تصور بیمارگونه از عشق در عرفان ما وجود دارد؛ زیرا وصل در عرفان همان محو شدن عاشق در معشوق است.
چار
آیا عشق یک بیماری است یا یک لذت، و عشق با دوست داشتن، با تن، با جنس (sex)، با خوش داشتن، با ازدواج، با زندگی بی ازدواج، و... چه ارتباطی می تواند داشته باشد!
تصور من این است که در زندگی انسانی هر امر انسانی، زمینی و این جهانی، دچار مابعدالطبیعه شده گی می تواند شود؛ بنابر این، عشق نیز می تواند ایده یا "صورت" مابعدالطبیعه شده گی بازهای جنسی و غریزه ی جنسی انسان باشد؛ و این صورت مابعدالطبیعه گی غریزه ی جنسی در ایده ی عشق چنان، قدرت می یابد که غریزه ی جنسی را سرکوب می کند و خودش را همچون امر روحی و روانی با یک واقعیت انسانی (غریزه جنسی و سکس) جابجا می کند.
البته نمی توان راهکار عشق را حتا به عنوان یک تصور مابعدالطبیه، در کنترول فرهنگ جنسی جامعه های انسانی نادیده گرفت اما جامعه های انسانی، و امر ارتباطات انسانی، همیشه دچار تغییر و تحول است؛ بنابر این، ایده ی عشق همچون امر ثابت صداقت ورزی در رابطه جنسی امروزی انسان، کارهایی ندارد؛ زیرا ارتباطات انسانی، و فروپاشی انگاره های کلان، دیگر تصور انسان را از عشق نیز ویران کرده است.
ازدواج، کم کم دارد، جایش را به زندگی و قراردادهای موقت می دهد، دیگر رابطه ی سکس و تولید مثل از هم جدا شده است، انسان های پیشین حتا اگر سکس را برای لذت هم انجام می دادند، مشروعیت سکس برای شان در نهایت امر تولید مثل بود؛ اما انسان کنونی لااقل سکس را برای سکس انجام می دهند نه برای تولید مثل.
دیگر این که دوست داشتن می تواند یک امر روحی و روانی باشد اما خوش داشتن یک امر تنانه، بدنی، فزیولوژیکی و غریزی است که با سکسیدن ارتباط دارد، و دوست داشتن می تواند ایده ای برای عشق باشد، از آنجایی که ایده ی عشق دچار ویرانی است، ایده ی دوست داشتن نیز می تواند همچون امر روانی دچار تخریب باشد؛ تنها چیزی که واقعیت دارد تنانه گی های انسان است که ارگانیزیمی ست برای خوش داشتن و ایجاد میل.
بنابر این، عشق و دوست داشتن اگر برای خوش داشتن، برای لذت، برای سکس و برای بوسیدن نباشد، نمی تواند حتا همچون ایده ای ادامه یابد؛ بهتر است تصور ما از عشق، احساس خوش داشتن و بوسیدن باشد؛ یعنی آنچه که می توانیم از واقعیت میرا و فانی خود مان لذت ببریم.
اگر عشق را خوش داشتن و لذت تصور کنیم، آنگاه عشق برای مان می شود یک مصروفیت لذیذ بعد از کارهای خسته کننده برای تهیه معاش؛ در این صورت عشق می تواند یک گیم و بازی باشد، البته جدی ترین بازی و گیم فرهنگی که بشر می تواند برای آن کار کند و زندگی کند؛ در غیر این، عشق برای ما بیماری و سرگردانی خواهد بود.
پنج
جدی ترین سخن را درباره ی عشق پس از سال ها ایستایی در اندیشه و ادبیات پارسی، به نظر من، فروغ فرخزاد در دهه چهیل در مصاحبه ای که با رادیو تهران دارد، می گوید.
فروغ با این سخن کوتاهی که درباره ی عشق می گوید نه تنها ایده ی عشق عرفانی حتا پرسوناژهای عاشقانه ی داستانی ادبیات پارسی را نیز به چالش می کشد.
فروغ با دریافت روانکاوی فروید از عشق، می گوید که پرسوناژهای عاشقانه ی لیلی و مجنون و دیگران، پرسوناژهای عاشقانه نیستند بلکه پرسوناژهای بیماری استند که با ایده ی ثابت و بیمارگونه ی عشق سنتی، پرورده شده اند.
تصور فروغ از عشق، تصور از خوش داشتن و اصل لذت می تواند باشد؛ اما این سخن فروغ در جامعه ی فارسی زبان همچنان باقی است؛ زیرا تصور سنتی از عشق با ایده ی بیمارش، هنوز اقتدار خودش را دارد و دچار تخریب شده گی روانی نشده است با آنکه تحول اجتماعی، ارتباطات انسانی، زندگی شهری، صنعتی، ماشینی، سایبورگی، و... رویکار آمده است.
از این رو، جامعه ی ما، جامعه ی ناشاد، حقارت زده، ناخوش از لذت و سکس، و با داشتن نفرت های روانی، دچار بحران خوش داشتن، سکسیدن، بوسیدن و عشق ورزیدن، استند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر