۱۴۰۱ آبان ۹, دوشنبه

فاشیسم قومی، اخوانیت و ستم ملی (مساله‌ی اساسی ما چیست؟)

گفتمان سیاسی ما در تاریخ معاصر سیاسی، فاشیسم قومی و اخوانیت بوده است. فاشیسم قومی در ظاهر سلطنت قومی عبدالرحمان تا ظاهرشاه، در ظاهر جمهوریت داوود تا غنی و در سوسیالیسم تره‌کی تا نجیب و در امارت اسلامی ملاعمر تا حقانی تبارز کرده است. فاشیسم قومی از اخوانیت و اسلام سیاسی نیز استفاده کرده که شعار آن افغانیت و اسلامیت است و چهره‌ی آرمانی آن امارت اسلامی است. اما اخوانیت جدا از فاشیسم قومی نیز وجود داشته و وجود دارد.

 پنجاه سال پیش که فاشیسم قومی در چهره‌ی جمهوریت داوود و سوسیالیسم تره‌کی جلوه می‌کرد، گروه‌های دیگر با شعار اخوانی‌گری و اسلام سیاسی وارد مبارزات سیاسی و مسلحانه شدند که سرگردگی این گروه‌ها را برهان‌الدین ربانی، عبدالرسول سیاف، حکمت‌یار، احمدشاه مسعود، سید اسماعیل بلخی، عبدالعلی مزاری و... داشتند. شعار این افراد و گروها در آغاز این بود که اسلام در خطر است. وقتی به قدرت رسیدند، شعار شان تفاوت کرد و بیش‌تر درگیر معضل قومی شدند؛ سرانجام فاشیسم قومی که در ظاهر امارت اسلامی تبارز کرد، همه‌ی این گروه‌های اخوانی را بلعید.

 اما سیاست‌مداری در وسط گفتمان و روایت فاشیسم قومی و اخوانی‌گری می‌اندیشید که مساله و معضل اساسی ما در افغانستان چیست و چگونه می‌توان مساله و معضل افغانستان را حل کرد؟ این سیاست‌مدار طاهر بدخشی بود. او معضل اساسی سیاسی در افغانستان را با شعار اسلام سیاسی و سلطه‌ی قومی قابل حل نمی‌دانست.

 بدخشی فراتر از گفتمان سلطه‌ی قومی پشتون و اخوانی‌گری، گفتمان ستم ملی و طرح حل عادلانه‌ی مساله‌ی ملی را مطرح کرد. به این نظر بود گروهی از سیاست‌مدران پشتون با شعار سلطه و حاکمیت قوم پشتون در واقع منفعت شهروندی خلق پشتون را به گروگان گرفته‌اند و خلق پشتون را از حقوق اساسی شهروندی آن‌ها با این دل‌خوشی که فردی از قوم پشتون حاکم باشد، محروم کرده‌اند. مهم‌تر از همه برای این سیاست‌مداران پشتون که حاکمیت قومی را در اختیار دارند، حقوق سیاسی و اجتماعی مردم افغانستان مساله‌ی ملی نیست، بلکه حضور سیاسی پشتون‌ها در افغانستان و پاکستان مساله‌ی اصلی و اساسی شان است. به طور مثال مساله‌ی حکومت داوود و نجیب پشتون پاکستان بود و داوود و نجیب می‌گفتند حق پشتون در پاکستان تلف شده است، اما به معضل حکومت قومی در افغانستان توجه نمی‌کردند که حق سیاسی مردم تاجیک، هزاره و اوزبیک را تلف می‌کرد و نادیده می‌گرفت. هر گونه دادخواهی سیاسی، فرهنگی و اجتماعی این اقوام در افغانستان مخالف منافع ملی تعبیر می‌شد.

 گروه‌های اخوانی معضل و مساله‌ی اساسی ملی را با شعار اسلام در خطر است دور می‌زدند و به معضل ملی بی توجه بودند. اما از نظر طاهر بدخشی فاشیسم قومی و اخوانیسم موجب ستم ملی در سطوح قومی، اقتصادی و فرهنگی شده بودند. بنابراین طاهر بدخشی حل معضل ملی را در مرحله‌ی نخست گذر از فاشیسم قومی و در مرحله‌ی دوم گذر از اخوانی‌گری و اسلام سیاسی می‌دانست. متاسفانه سیاست‌مدران فاشیست و اخوانی به گفتمان ستم ملی و طرح حل عادلانه‌ی مساله‌ی ملی که توسط طاهر بدخشی مطرح شده بود، توجهی نکردند.

 طاهر بدخشی برای رفع ستم ملی به این نظر بود که معضل سیاسی، اقتصادی و فرهنگی اقوام افغانستان و چگونگی حکومت‌داری باید مساله‌ی ملی ما باشد. مساله‌ی ما معضل پشتون خارجی، تاجیک خارجی، اوزبیک خارجی و... نباشد. بررسی کنیم معضل اوزبیک، هزاره، تاجیک و پشتون افغانستان چیست و حکومت‌داری ما چرا کار نمی‌دهد؟

بدخشی ملی‌گرایی سیاسی را در مناسبات بیناقومی اقوام افغانستان مطرح کرد که برای اقوام به ویژه برای سیاست‌مداران قوم پشتون، ملی‌گرایی به معنای پشتون‌گرایی فرا افغانستانی (لر او بر یو افغان) نباشد. برای رفع ستم ملی در عرصه‌ی سیاسی و حکومت‌داری، تغییر شیوه‌ی حکومت‌داری را مطرح کرد و حکومت‌داری فدرال را پیش‌نهاد داد.

 از گفتمان ستم ملی و طرح حل عادلانه‌ی مساله‌ی ملی طاهر بدخشی نیم قرن می‌گذرد، اما حقیقت این است تا مساله‌ی ملی به صورت عادلانه حل نشود، ستم ملی رفع نمی‌شود و ما موفق به دولت‌داری و حکومت‌داری باثبات نمی‌شویم. 

۱۴۰۱ مهر ۱۲, سه‌شنبه

مصداق نگرانی ستم ملی طاهر بدخشی و خشونت قومی طالبان

طاهر بدخشی از نخستین سیاست‌مداران ملی‌گرا بود که می‌خواست حاکمیت ملی را در دولت‌داری به صورت مدرن مطرح و عملی کند. زیرا آن‌گاه حاکمیت در سنتی‌ترین شکل خود خانوادگی و سلطنتی بود و در بامداراترین شکل خود قومی بود. ظاهرا شاه را داوود خلع کرد. دولت جمهوری اعلام کرد. اما در راس این دولت، خود داوود قرار گرفت، چند وظیفه‌ی دولتی را هم‌زمان به خود اختصاص داد و قدرت و صلاحیتش در دولت از شاه کرده بیش‌تر بود. این‌که داوود در راس این دولت قرار گرفت به اساس اعتبار خانوادگی بود. زیرا داوود یکی از اعضای ارشد خانواده‌ی سلطنتی بود.

بعد از کودتای یک عضو خانواده‌ی سلطنتی (داوود) علیهِ عضو دیگر خانواده‌ی سلطنتی (شاه)، به‌گونه‌ای بحث مشروعیت قدرت سلطنتی زیر سوال رفت. بنابراین گروهی بر این شدند که بحث قدرت را فراتر از مناسبات خانوادگی و سلطنتی مطرح کنند. این گروه، اعضای حزب دموکراتیک خلق بودند. علیهِ داوود کودتا کردند و به جمهوریت داوود پایان دادند و داوود را کشتند.

طاهر بدخشی فعالیت سیاسی خویش را در روزگاری آغاز می‌کند که بحث مشروعیت پادشاهی و خانوادگی در حاکمیت زیر سوال رفته است، بحث حاکمیت ملی و مردمی مطرح است. در این‌که بحث پادشاهی و خانوادگی مشروعیت خود را از دست داده است، چگونه بتوان جای خالی این مشروعیت را پر کرد؟ بین مخالفان نظام پادشاهی (اعضای حزب دموکراتیک خلق) ظاهرا این مطرح بوده که حاکمیت حق اعضای حزب، حق کارگر و حق مردم است، اما پشت صحنه، بحث طوری دیگر بوده است.

از آن روزگار معمولا دو گزاره و سخن گزیده از طاهر بدخشی نقل می‌شود. طاهر بدخشی از افرادی بود که می‌خواست حاکمیت، مردمی و مدرن شود. بنابراین طاهر بدخشی یکی از اعضای حزب دموکراتیک بوده‌ و در نشست‌های این حزب شرکت می‌کرده است. طاهر بدخشی پی می‌برد که جلسه‌های اعضای حزب دمکراتیک پشت و رو، یعنی روی صحنه و پشت صحنه دارد. در روی صحنه بحث از حاکمیت ملی و مردمی است، اما در پشت صحنه، تعدادی از اعضای حزب از جمله حفیظ‌الله امین و... می‌گفته‌اند: «قدرت سلطنتی و پادشاهی که مربوط یک خانواده‌ی پشتون بود، از بین رفته است، بنابراین چگونه باید جای خالی این قدرت خانوادگی و سلطنتی قوم پشتون را پُر کنیم که قدرت، ملی و مردمی نه بلکه قومی شود و متعلق به سیاست‌مدارن قوم پشتون باشد.» (این سخن منسوب به از طاهر بدخشی است).

نگرانی تعدادی از اعضای حزب دموکراتیک خلق درباره‌ی حاکمیت، ملی نبوده است، بلکه نگرانِ حاکمیت قومی بوده‌اند. اکثریت اعضای ارشد حزب دموکراتیک خلق از افراد قوم پشتون افغانستان بوده‌اند. طاهر بدخشی با درک منظور پشت صحنه‌ی این جلسات، راه خود را از جلسات با اعضای حزب دموکراتیک خلق جدا می‌کند. زیرا طاهر بدخشی حاکمیت ملی و مردمی می‌خواست نه حاکمیت قومی.

بنابراین طاهر بدخشی نظریه‌ی سیاسی «ستم ملی» را مطرح می‌کند. یعنی این‌که سیاست‌های قومی به ستم ملی می‌انجامد. این مردم، ملیت‌ها و ملت افغانستان استند ‌که رنج و آسیب چنین سیاست‌های نادرست قومی را خواهند کشید و در سطح ملی مورد ستم قرار خواهند گرفت. نتیجه‌گیری طاهر بدخشی از هدفِ قومی پشتِ صحنه‌ی اعضای حزب دموکراتیک این می‌شود: «بی پشتون نمی‌توان سیاست کرد، با پشتون نیز نمی‌توان سیاست کرد.» (این سخن منسوب به طاهر بدخشی است).

نخست باید معنای واژه‌ی پشتون را در این گزاره‌ی سیاسی محدود و مشخص کرد، بعد درباره‌ی محتوا و منظور این گزاره توضیح داد. منظور از پشتون در این گزاره، سیاست‌مداران پشتون است؛ سیاست‌مدارانی‌که طرح قومی در حاکمیت و قدرت دارند. مراد از پشتون، جز و کل است. نام از کل برده شده، منظور جز است؛ یعنی تعدادی از افراد پشتون که سیاست‌مدار و قدرت‌طلب قومی اند. بنابراین نباید از واژه‌ی پشتون استفاده‌ی شناور شود.

توجه کنیم این گزاره به ما چه می‌گوید. این گزاره از نظر منطقی، ظاهر متناقض دارد. گزاره دو بخش دارد: «بی پشتون نمی‌توان سیاست کرد.» درست است. پشتون یکی از اقوام افغانستان است، طبعا باید در معادلات سیاسی و ملی حضور داشته باشد. بنابراین هرگونه سیاست حذف‌گرایانه یا سیاستِ مخالفِ قوم پشتون درست نیست. «با پشتون نمی‌توان سیاست کرد.» این گزاره، ظاهرا حکم گزاره‌ی اول را نقض می‌کند. اما گزاره‌ی دوم نیاز به توضیح دارد؛ این‌که سیاست‌مداران قوم پشتون که برداشت شان از حاکمیت و قدرت، قومی است، دیگران یا اقوام دیگر افغانستان را در حاکمیت، در قدرت سیاسی و نظام سیاسی نمی‌خواهند. پس چگونه با کسی می‌توان کنار آمد که تو را نمی‌خواهد و برخوردش با تو حذف‌گرایانه است و اصلا وجود و حضور تو را قبول ندارد اما تو از مشارکت با او سخن می‌گویی.

گزاره‌ی دوم (با پشتون نمی‌توان سیاست کرد) در حقیقت اشاره به بن‌بست فعالیت سیاسی مدرن در افغانستان دارد. طاهر بدخشی به‌عنوان یک سیاست‌مدار نخبه و ملی‌گرا بنابه برداشت قومی در حاکمیت ملی و نظام سیاسی، بن‌بست فعالیت سیاسی را نیم قرن پیش با سیاست‌مدران پشتون اعلام می‌کند. این یک هشدار ملی است. زیرا وقتی‌که نمی‌شود با سیاست‌مداران پشتون در مشارکت سیاسی شریک شد؛ طبعا پروسه‌ی دولت‌سازی دچار بن‌بست می‌شود.

از روزگاری‌که طاهر بدخشی این هشدار را داده است تا امروز، پروسه‌ی دولت‌سازی دچار بن‌بست است. برای این‌که سیاست‌مدرانِ قوم پشتون حاکمیت را مشارکتی، ملی و شهروندی نمی‌خواهند؛ حاکمیت را قومی می‌خواهند. طرح سیاسی دولت‌سازی در حاکمیت قومی این است‌که «ملیت-دولت» ساخته شود. حاکمیت باید به‌اساس منفعت یک ملیت در دولت تعریف و تطبیق شود. درحالی‌که ما باید «دولت-ملت» بسازیم. یعنی تعریف دولت مقدم بر ملیت‌ها باشد. دولت باید از ارزش و مشارکت ملیت‌ها و افراد ساخته شود.

بنابراین هر بار که پروسه‌ی دولت‌سازی دچار بن‌بست می‌شود، بحث همان سخن طاهر بدخشی است‌که با سیاست‌مداران قوم‌گرای پشتون نمی‌توان سیاست کرد. اصول سیاست‌کردن به‌اساس مدارا، روابط و دیپلوماسی است. موقعی‌که گروه‌ها نتوانستند سیاست کنند، چه اتفاق می‌افتد؟ جنگ رخ می‌دهد. این‌که در افغانستان هر دو دهه بعد جنگی رخ می‌دهد، در واقع به بن‌بست سیاسی در دولت‌سازی می‌رسیم که حاکمیت قومی نمی‌خواهد با جامعه، مردم و اقوام افغانستان در دولت‌سازی مدارا کند.

نشست بن در حقیقت نشستی برای دولت‌سازی در افغانستان بود. این نشست طوری طراحی شده بود که به‌نوعی همه‌ی سیاست‌مدارن اقوام افغانستان در آن حضور و سهم داشته باشند تا بتوانند نظام سیاسی و دولت با ثبات را به‌اساس منافع ملی مردم افغانستان به وجود بیاورند. متاسفانه پس از دو دهه، نه تنها به یک دولت-ملت مدرن و یک نظام سیاسی با ثبات دست نیافتیم، حتا دچار بن‌بست در نظام‌سازی و دولت‌سازی شدیم. انتخابات ریاست‌جمهوری را به یاد داریم که چگونه با رسوایی برگزار شد. انتخابات پارلمانی چگونه برگزار شد و آن‌چه برای تصرف و اشغال ریاست آن گذشت، فراموش نشده است.

حفیظ منصور می‌گفت طالب قوم ندارد، حکومت غنی اگر سقوط کند به دامن ما سقوط می‌کند، اما کرزی می‌گفت طالبان بچه‌های افغان استند، بچه‌های افغان حق دارند هر جای وطن خود را بگیرند. غنی می‌گفت عادلانه نیست، در زندان بگرام طالبان از قوم زندانی باشند. زندانیان را رها کرد و حکومت را به دامن قوم خود به دامن سراج‌الدین حقانی سقوط داد و همان سخن خود را که به احمدولی مسعود گفته بود یا به زور قوم یا به زور خارجی شما را از افغانستان خارج می‌کنم.

هنگامی‌که برخورد دموکراتیک دچار انقطاع و گسست می‌شود، طبعا خشونت رخ می‌دهد. در سیاست غیر دموکراتیک و قومی آن‌چه آسیب دیده است کلیت کشوری بنام افغانستان و شهروندان افغانستان است. پشتون آسیب دیده است، تاجیک آسیب دیده است، هزاره آسیب دیده است، اوزبیک آسیب دیده است و هر کس از هر قوم و تباری‌که در افغانستان بوده، آسیب دیده است.این‌جا است‌که «ستم ملی» رخ می‌دهد.

نگرانی طاهر بدخشی در سطح ملی بود. او برای ملیت پشتون، تاجیک، اوزبیک، هزاره و هر شهروند افغانستان نگرانی برابر و مساوی داشت. زیرا طرح سیاسی طاهر بدخشی این بود که با روی‌کرد حذف‌گرایانه و قومی نمی‌توان نظام سیاسی و دولت افغانستان را ساخت. منظور از حاکمیت ملی یک کلیت و حفظ سلامت یک کلیت است. موقعی‌که سلامت یک کلیت را نتوان حفظ کرد، دیگر کلیتی سالم نمی‌تواند وجود داشته باشد. کلیت که سالم نماند، قوم حاکم که بخشی از این کلیت است، نیز سالم نیست و سالم نمی‌ماند. اگر سالم می‌بود دچار آسیب رساندن به کلیت مردم و کشور نمی‌شد. این‌که قوم حاکم سالم نیست به این معنا است‌که روش‌های مسالمت‌آمیز، دموکراتیک و انتخابی را برای تشکیل حکومت و دولت‌داری در نظر نمی‌گیرد، بلکه همیشه از رفتار‌های خشونت‌برانگیز و ناسالم برای سلطه بر حاکمیت و دولت، استفاده می‌کند. بنابراین نمی‌شود با رفتار‌های خشونت‌برانگیز و ناسالم قومی، حاکمیت ملی و دولت را ساخت.

جنگ‌هایی‌که در افغانستان رخ داده و رخ می‌دهد پشتون، تاجیک، هزاره، اوزبیک همه آسیب دیده و آسیب می‌بینند. فکر نکنید که پشتون فقط اشرف غنی، کرزی، سراج‌الدین حقانی، ملابرادر و چند ملا و بازرگان است؛ پشتون مردم استند که گرسنه‌اند، کشته می‌شوند، سرپناه ندارند، به درس و تحصیل دسترسی ندارند. تاجیک، اوزبیک، هزاره و... نیز همین‌گونه استند.

سیاست قومی به قوم پشتون و سایر اقوام افغانستان هیچ فایده‌ای نکرده است. فقط چند سیاست‌مدار قومی با سؤ استفاده از احساست قومی افراد می‌خواهند از قدرت ملی و حاکمیت ملی مردم افغانستان سؤ استفاده کنند و هر روز بر تجارت و منفعت مالی خویش بیفزایند و زندگی شخصی خود را فربه و فربه‌تر کنند. هرچه زندگی شخصی این افراد فربه می‌شود، به همان اندازه زندگی افراد اقوام افغانستان چه پشتون، چه تاجیک، چه اوزبیک و چه هزاره، لاغرتر می‌شود.

در این بن‌بست سیاسی دولت‌سازی و رسیدن به حاکمیت ملی است‌که بحث «ستم ملی» طاهر بدخشی می‌تواند مورد توجه قرار گیرد و هم‌چنان به‌عنوان راه‌حل سیاسی در گفتمان سیاسی ملی مطرح باشد. زیرا در این‌همه سال ملت افغانستان است که مورد ستم قرار گرفته و رنج دیده است. دختر و پسر پشتونی‌که نمی‌تواند در خوست، پکتیا، هلمند و... درس بخواند، بودن یک فرد قوم پشتون در ارگ بنام اشرف غنی یا ملاهیبت‌الله چه تاثیری مثبت و فایده‌ای بر زندگی افراد پشتون دارد؟ شاید فایده‌اش این است فاروق وردک یا یک پشتون دیگر وزیر معارف شود اما بنام کودک پشتون مکتب خیالی بسازد و هزینه‌ی مکتب خیالی را به منفعت شخصی خود اضافه کند. این‌که در حکومت اشرف غنی دختر و کودکان پشتون نمی‌توانستند درس بخوانند و پولی‌که برای کودک پشتون باید هزینه می‌شد اما در وزارت معارف فاروق وردک به جیب شخصی فاروق وردک می‌رفت، این نقض حقوق بشری کودک پشتون نیست؟ فاروق وردک برای دل‌خوشی مردم پشتون مسجد می‌ساخت، طالبان نیز برای دل‌خوشی مردم پشتون مسجد و مدرسه می‌سازند، درحالی‌که مردم پشتون به مکتب نیاز دارند.

اگر حاکمیت قومی واقعا صادقانه برای قوم پشتون خدمت می‌کرد و قوم پشتون را از نظر معارف مدرن و زندگی مدرن به جایی می‌رساند، امروز همه از آن سود می‌بردیم. متاسفانه حاکمیت قومی در سطح ملی به قوم پشتون افغانستان نیز خدمتی نکرده است، فقط احساسات قوم پشتون را به گروگان گرفته است، از این احساسات سؤ استفاده کرده ‌است و قوم پشتون را از نظر مناسبات فکری مدرن و زندگی مدرن عقب‌مانده نگه داشته است. بنابراین، دیدگاهِ حاکمیت قومی باعث شده تا ستم ملی بر قوم پشتون و سایر اقوام صورت بگیرد. اما ستمی‌که بر قوم پشتون صورت می‌گیرد با این احساسات سطحی‌نگرانه که یک فرد و چند فرد قوم پشتون در قدرت استند و بودن این افراد در قدرت به معنای بودن قوم پشتون در قدرت است، کتمان و نادیده گرفته می‌شود.

اگر بخواهیم دولت بسازیم و به حاکمیت ملی دست پیدا کنیم، باید حاکمیت ملی و دولت‌سازی را از گروگان‌گیری قومی نجات بدهیم. با نجات حاکمیت ملی از گروگان‌گیری قومی، ستم ملی نیز می‌تواند پایان یابد. دست یافتن به حاکمیت ملی درصورتی ممکن است‌که نهادهای دموکراتیک ملی را تقویت کنیم تا بتوانند انتقال قدرت را به صورت شفاف و دموکراتیک برگزار کنند. بحث اکثریت و اقلیت قومی مطرح نباشد. اصلا بحث اکثریت و اقلیت قومی در حکومت‌داری و دولت‌داری مدرن درست نیست. بحث حکومت‌داری باید شهروندمحور و افرادمحور باشد. تاجیک، هزاره، اوزبیک با پشتون بتوانند در یک چارچوب برون‌قومی یعنی در یک دیدگاهِ سیاسی-حزبی فعالیت سیاسی کنند.

اگر قرار باشد که مبنای سیاست، قوم و حاکمیت قومی باشد، همان سخن طاهر بدخشی است‌که «با پشتون نمی‌توان سیاست کرد.» زیرا سیاستی‌که مبنای آن حاکمیت قومی است، تو در آن حاکمیت قومی جای‌گاهی نداری، بلکه حضورت مانع تحقق سیاست قومی می‌شود. در این صورت یک فرد غیر پشتون با سیاست‌مدار پشتون سیاست نمی‌تواند و درکل افراد هیچ قوم با قوم دیگر نمی‌توانند سیاست مشترک داشته باشند. زیرا مبنای سیاست، قومی است و هر کس سیاست قومی خود را دنبال می‌کند، طبعا برنامه‌های سیاسی قومی در تقابل هم قرار دارند. این تقابل باعث می‌شود که به کلیت کشوری بنام افغانستان برساند. این آسیب، آسیب ملی و ستم ملی بر مردم افغانستان است‌که می‌تواند باعث تجزیه‌ی جغرافیای سیاسی افغانستان شود.

ستمی که از آن طاهر بدخشی سخن گفته بود، رنج و ستم ملی بود. اما گفتمانِ قدرت قومی آن وقت این ستم ملی را برچسب بد زد و علیهِ طاهر بدخشی و ملی گرایان سازمان انقلابی زحمت‌کشان افغانستان (سازا) استفاده کرد. از طرح ستم ملی طاهر بدخشی بر مردم افغانستان نیم قرن می‌گذرد، متاسفانه جامعه و مردم افغانستان هنوز بنابه سیاست قومی در همان ستم ملی به سر می‌برند که طاهر بدخشی نیم قرن پیش آن را مطرح کرده بود.

طالبان ملموس‌ترین مصداق ستم ملی است‌که با هدف قومی و شعار مذهبی نخست تعصب، تبعیض و خشونت قومی؛ دوم تعصب، تبعیض و خشونت جنسیتی؛ و سوم تعصب، تبعیض و خشونت مذهبی را عملی می‌کنند. گفته‌ی طاهر بدخشی در امارت طالبان به صورت مطلق مصداق پیدا می‌کند که با سران قومی پشتون نمی‌توان سیاست کرد. اگر کسی از تاجیک، اوزبیک و هزاره قصد مشارکت و سیاست حتا برای تقویت تفکر و امارت طالبان پشتون را داشته باشد، طالبان پشتون آن‌ها را به عنوان چالش و مزاحم برای صلاحیت قومی خود از بین می‌برند.


یادداشت: این نوشته در روزنامه هشت صبح نشر شده بود، اما طالبان موقع نشر این یادداشت، سایت روزنامه را مسدود کردند، بنابراین بازنشر کردم. 

۱۴۰۱ شهریور ۱۷, پنجشنبه

نقد ادبی در افغانستان


 

از گرگ‌های کشمیری عبدالرحمان تا جن‌های خلیفه‌حقانی (نظام‌نامه‌ی ناقلین به شمال)

پس از این‌که عبدالرحمان مردم هزاره را باغی خواند و قتل عام کرد، شماری را گماشت تا شب‌ها افراد هزاره را سر به نیست و شایعه کنند که آن‌ها را گرگ‌های کشمیری خورده‌اند. مردم از ترس گرگ‌های کشمیری محل را ترک می‌کردند، در محل زندگی آن‌ها ناقلان قوم پشتون از پاکستان و جنوب کشور جابجا می‌شدند.

افرادی در محل‌های اوزبیک‌نشین و تاجیک‌نشین (جوزجان و بدخشان) خانه‌های مردم را بنام جنیات آتش می‌زنند. این جنیات در واقع همان گرگ‌های کشمیری اند. این‌بار خلیفه حقانی و ملا برادر (طالبان پشتون) برای ترساندن مردم اوزبیک و تاجیک از آن‌ها استفاده می‌کنند که مردم از محل زندگی خود فرار کنند و به جای آن‌ها افراد قوم پشتون از پاکستان و جنوب کشور جابجا شوند.

روایت گرگ‌های کشمیری عبدالرحمان سرانجام در دوره‌ی نواسه‌اش، امان‌الله خان، بنام نظام‌نامه‌ی ناقلین به قطغن به قانون تبدیل شد و از آن روزگار به بعد پشتون‌های پاکستان و جنوب کشور در قطغن و سمت شمال جابجا می‌شوند که در دوره‌ی کرزی و غنی در کیله‌گی شهرستان دوشی استان بغلان، باریک‌آب استان کابل و... جابجا شدند.

از آن‌جایی‌که طالبان از سیاست عبدالرحمان پیروی می‌کنند، گرگ‌های کشمیری عبدالرحمان را به جنیات تبدیل کرده‌اند و برای آتش‌زدن خانه‌های مردم اوزبیک و تاجیک و... به جوزجان و بدخشان فرستاده‌اند.

طالبان پیش از این از سیاست باغی‌خواندن عبدالرحمان استفاده کرده‌اند. عبدالرحمان مردم هزاره را باغی خواند، قتل عام کرد و گرگ‌های کشمیری را به جان آن‌ها فرستاد. طالبان مردم تاجیک را در پنج‌شیر باغی خواندند، قتل عام کردند و جنیات را برای آتش‌زدن خانه‌های مردم اوزبیک و تاجیک فرستادند.

۱۴۰۱ خرداد ۲۵, چهارشنبه

واقعیت قومی از معضل تا فرصت

معضل رهبری طالبان پشتون روز به روز بیش‌تر می‌شود. زیرا معضل درون‌گروهی طالبان پشتون و غیرپشتون آغاز شده است. مولوی صلاح‌الدین ایوبی فرمان‌ده‌ اوزبیک‌تبار طالب و مولوی مهدی فرمانده هزاره‌تبار طالب چندبار مورد سوء قصد طالبان پشتون قرار گرفتند. اما جان سالم به در بردند.

اعضای طالبان غیر پشتون به رهبری طالبان پشتون بی‌اعتماد شده‌اند. بنابراین در حفظ جان خود برآمده‌اند. زیرا می‌دانند با تسلیم‌شدن به رهبری طالبان پشتون، حذف خود را قبول می‌کنند.

مولوی فاضل از طالبان پشتون برای گرفتاری مولوی صلاح‌الدین به فاریاب رفته بود، بین طالبان اوزبیک و پشتون درگیری رخ داد، اما گرفتاری موفقانه صورت نگرفت، مولوی فاضل در فاریاب احساس خطر کرد، با آشفتگی به کابل برگشت.

هیات طالبان پشتون برای تسلیمی مولوی مهدی به بلخ‌آب رفته بود. مولوی مهدی به تسلیمی تن نمی‌دهد، به پاسخ هیات طالبان پشتون می‌گوید مذهب شیعه مانند گذشته رسمی باشد، هزاره و شیعه در حکومت شریک شود و هزاره حداقل در محل‌های هزاره‌نشین از خود والی، ولسوال و... داشته باشد. این مطالبات مولوی مهدی دقیق، درست و قابل حمایت است.

معضل قومی از اساسی‌ترین معضل‌های حکومت‌داری در افغانستان است‌. حکومت‌های قومی پشتون در طول تاریخ خواسته، این معضل را با سرکوب کتمان کنند، اما سرکوب نتیجه نداده است.

وقتی امارت قبلی طالبان سقوط کرد، در دانش‌گاه کابل دانش‌جو بودم، یکی از دوستان اوزبیک من گفت جوانان پیش جنرال دوستم می‌روند، شما هم با ما بروید. جوانی از دوستم پرسید چرا از هم‌کاری با حکومت داکتر نجیب‌الله دست کشیدی. جنرال دوستم گفت تازه با موفقیت از جنگ جنوب برگشته و کنار داکتر نجیب نشسته بودم که هیاتی خارجی به دیدار نجیب آمد و یکی از آن هیات از نجیب درباره‌ی در صدی اقوام افغانستان پرسید. نجیب در پاسخ گفت بالای نود و پنج در صد مردم افغانستان پشتون است. دو تا سه در صد تاجیک دارد. هزاره و اوزبیک یک درصد هم نیستند. با شنیدن این سخن داکتر نجیب تصمیم گرفتم از حکومت نجیب جدا شوم.

به این خاطره برای این اشاره کردم، فرقی نمی‌کند، حکومت کمونستی باشد، جمهوری لیبرال باشد، امارت اسلامی باشد و... هرچه که باشد، این معضل قومی وجود خواهد داشت. رهبری حکومت معمولا در اختیار سران قوم پشتون بوده است، خواسته‌اند حکومت یک قوم بر اقوام دیگر تسلط پیدا کند. بنابراین جنگ و درگیری حکومت قومی با اقوام دیگر آغاز شده است.

جنگ عبدالرحمان با هزاره، جنگ قومی بود. جنگ امان‌الله و نادر با امیرحبیب‌الله خادم دین رسول‌الله جنگ قومی بین پشتون و تاجیک بود. جنگ محمدگل مهمند و کاکاهای ظاهرشاه در شمال با اوزبیک و تاجیک، جنگ قومی بود. جنگ حکومت داکتر نجیب با مجاهدان، جنگ قومی بود. جنگ مجاهدان با هم جنگ قومی پشتون، تاجیک، هزاره و اوزبیک بود. جنگ فعلی رهبری ط‌البان با اعضای غیر پشتونش جنگ قومی است.

کرزی و غنی نیز به خارجیان همان سخن داکتر نجیب را می‌گفتند و می‌گویند. کرزی به وزیر دفاع آمریکا گفته بود مشکل حکومت‌داری ما طالبان نیست، مردم و جبهه‌ی شمال است. یکی از سناتوران آمریکایی در یکی از روزنامه‌های آمریکا نوشته بود، کرزی به ما گفته بود، ملت‌سازی در افغانستان باید به اساس ارزش‌های قوم پشتون صورت گیرد زیرا پشتون بالای هشتاد درصد است. این سناتور آمریکایی می‌گوید وقتی کابل رفتم متوجه شدم واقعیت قومی و فرهنگی غیر از آن‌چه است‌که کرزی می‌گفت.

اگر بخواهیم به حکومت‌داری عادلانه، فراگیر و مردمی برسیم، باید در حکومت‌داری واقعیت قومی را درنظر گیریم و واقعیت قومی را به معضل تبدیل نکنیم. واقعیت قومی را به فرصت و هم‌زیستی تبدیل کنیم. تبدیل واقعیت قومی به فرصت و هم‌زیستی در حکومت‌داری فدرال ممکن است. حکومت قومی پشتون نمی‌تواند تاجیک، هزاره، اوزبیک و... را کاملا نابود کند. بنابراین بهتر است ایده و اراده‌ی سرکوب قومی کنار گذاشته شود.

۱۴۰۱ خرداد ۲۱, شنبه

هراس از رو به رویی با خود (خویش‌تن)

هر فرد و جامعه‌ای خودی دارد، این خود مجموعه‌ای از اضداد (پاردوکسیال) است، اما تناقض آن به سادگی قابل درک نیست. اگر صادقانه پهلو خویش بنشینیم و روایت‌هایی را کنار هم بگذاریم که شخصیت و خود ما را شکل داده‌اند، به این نتیجه می‌رسیم، این روایت‌ها چهل‌تکه و حتا ضد و نقیض هم اند که شخصیت ما از آن‌ها ساخته شده است.

اما جالب این است‌که این روایت‌های چهل‌تکه، روایتی را برساخته که تناقض‌های خود را می‌پوشاند و کتمان می‌کند. بنابراین هر فرد با این روایت برساخته، هم‌ذات‌پنداری می‌کند و خود او در این هم‌ذات‌پنداری شکل می‌گیرد.

انسان دو خود دارد: خود فردی و خود جمعی. خود فردی، روایت شخصی ما است. خود جمعی روایت دینی، مذهبی، فرهنگی و قومی ما است. خود فردی و خود جمعی ما مجموعه‌ای از تناقضات و روایت‌های چهل‌تکه‌ای استند که مثل یک پازل ساخته شده‌اند.

اساس هم‌ذات‌پنداری استوار بر شیفتگی است. شیفتگی‌ای‌که ما را با روایت‌ها و نسبت‌های ما یگانه می‌سازد و وحدت می‌بخشد. در خود فردی، ما با پدر خویش هم‌ذات‌پنداری می‌کنیم. از هر فردی به ویژه در کشورهایی‌که دارای فرهنگی عقب‌مانده استند بپرسید که پدر تان چگونه فردی بود. پاسخش این است پدرم خوب‌ترین و شریف‌ترین انسان جهان بود. پس بد چه کسی بوده است؟

پسر حکمت‌یار می‌گوید پدر من خوب‌ترین انسان جهان است. دختر داکتر نجیب می‌گوید پدر من خوب‌ترین انسان جهان است. پسر ملاعمر می‌گوید پدر من خوب‌ترین انسان جهان است. من نیز می‌گویم پدر من خوب‌ترین انسان جهان بود. چرا؟ برای این‌که از نظر هویتی دچار هم‌ذات‌پنداری با پدر خود شده‌ام. این هم‌ذات‌پنداری محور روایت هویت فردی انسان را به ویژه در فرهنگ‌های بدوی شکل می‌دهد. بنابراین بسیار سخت است با خرد انتقادی و عقلانیت روشن‌گرانه با خود و هویت شخصی‌ات رو به رو شوی.

انسان در روایت، هویت و خود جمعی با دین، مذهب، فرهنگ و قومیت خود دچار هم‌ذات‌پنداری می‌شود. این هم‌ذات‌پنداری موجب می‌شود به روایت دینی، مذهبی، قومی و فرهنگی خود هر قدر متناقض، بدوی و غیر عقلی باشد، شیفتگی پیدا کند. پشتون، تاجیک، هزاره، اوزبیک و... هر کدام شیفته‌ی روایت مذهبی و قومی خود استند. مثلا پشتون با اتن خود چنان هم‌ذات‌پنداری پیدا کرده و چنان شیفته‌ی آن شده است، با وصفی‌که در روایت مذهبی خود، رقص و آواز را حرام می‌داند، اما اتن را حلال می‌داند.

یادداشت را کوتاه کنم، این‌که در این روزها چند روایت دینی و مذهبی را فقط نقل کردم، اما متوجه شدم برداشت فردی و جمعی ما آن‌قدر غیرعقلی است‌که هیچ‌گونه توان رو به رویی با خود فردی و جمعی خویش را نداریم و از هر گونه رو به رویی عقلانی و انتقادی با خود فردی و جمعی خویش دچار ترس و هراس ایم. این ترس و هراس از رو به رویی با خود فردی و جمعی، بیان‌گر بدویت فکری، فرهنگی و نادانی عمومی ما است. بنابراین ما در باره‌ی خود فردی و جمعی خود به خودآگاهی نرسیده‌ایم که بتوانیم و بخواهیم هویت فردی و هویت جمعی خود را بشناسیم و انتقاد کنیم.

برخورد ما با هویت خودی و جمعی ما برخورد میمون‌وار با کردارها شان است. کیله‌ای (موز) را در قفسی بزرگ بالای قفس بستند و میمونی را وارد کردند. آن میمون که خواست کیله را بگیرد، او را به قدر کافی جزا دادند. میمون به این نتیجه رسید، گرفتن کیله بد است. میمون دوم را وارد قفس کردند. میمون دوم خواست کیله را بگیرد، میمون اول او را به قدر کافی زد. میمون دوم به این نتیجه رسید گرفتن کیله بد است. میمون سوم را وارد کردند. میمون سوم اقدام به گرفتن کیله کرد. دو میمون قبلی به اندازه‌ی لازم میمون سوم را زدند. سرانجام دست نزدن به کیله به قانون جمعی تبدیل شد و دست‌زدن و گرفتن کیله گناه و بد دانسته شد. اما هیچ میمونی نمی‌دانست خاست‌گاه این بدی و گناه چیست.

خاست‌گاه اعتقادی ما این‌که این و آن کردار بد و گناه است، به اساس همین رفتار میمون‌وار و مقلدانه شکل گرفته است. مثلا می‌گوییم روی و کل بدن زنان باید پوشیده باشد و زنان آموزش نبینند و شغل نداشته باشند. اگر کل بدن و روی زنان پوشیده نباشد، زنان دچار بدی و گناه فردی می‌شوند و جامعه دچار بدی و گناه جمعی می‌شود. اما نپرسیده‌ایم چرا؟ خاست‌گاه این برداشت چیست و از کجا می‌آید؟ فقط شنیده‌ایم و به ما گفته شده بد است و گناه دارد. 

۱۴۰۱ خرداد ۱۵, یکشنبه

افغانیت (اوغانیت) و اسلامیت

سیاست‌مداران تکنوکرات و مذهبی پشتون به این نظر توافق دارند که اکثریت مردم پشتون را با #افغانیت و #اسلامیت عقب‌مانده نگه دارند، بر شانه‌ی قوم پشتون سوار شوند و قوم پشتون را به جنگ با اقوام دیگر افغانستان بکشانند.

مفهوم اسلامیت از نظر سیاست‌مداران قوم پشتون همان ارزش‌های قبیله‌ای و بدوی قوم پشتون است. مثلا بازی اتن که متعلق به قوم پشتون است، اسلامی نیز است. مخالفت با آموزش دختران که در جامعه‌ی پشتون رواج دارد، اسلامی نیز است. بنابراین هرچه در شعار افغانیت و اسلامیت مطرح است، به این معنا است: اسلام از چشم‌انداز ارزش‌های قبیله‌ای قوم پشتون (افغان).

متاسفانه در بیست سال گذشته اکثریت جامعه‌ی پشتون دختران خود را به مکتب نگذاشتند. از پکتیکا در یک سال فقط یک دختر از صنف دوازده فارغ شد. کرزی و غنی از این‌که دختران قوم پشتون به مکتب نمی‌رفتند، ناراحت نبودند. کرزی در مصاحبه‌ای گفت حکومت نمی‌تواند مخالف ارزش خانواده‌ها باشد و بگوید دختران خود را مکتب بفرستید (ویدیو موجود است). غنی با ناراحتی در مصاحبه‌ای گفت در بیست سال گذشته فقط چادر چند دختر و زن هزاره از سر شان دور شده است (ویدیو موجود است).

اگر ممنوعیت آموزش دختران و شغل زنان مشخصا اسلامی است، غیر از افغانستان در کدام کشور اسلامی دیگر عملی می‌شود؟ بنابراین آن‌چه زیر نام اسلامیت و افغانیت بر مردم افغانستان تطبیق و عملی می‌شود، ارزش‌های قبیله‌ای و بدوی قوم پشتون (افغان) است. اصولا باید قوم پشتون از این ارزش‌های بدوی توسط سیاست‌مدران و فرهنگیان قوم پشتون نجات داده می‌شد. متاسفانه نه تنها قوم پشتون از این ارزش‌های قبیله‌ای و بدوی نجات داده نشد، بلکه این ارزش‌های بدویِ قبیله‌ای بر اقوام دیگر افغانستان بنام افغانیت و اسلامیت تعمیم داده شد.

سیاست‌مدران پشتون تکنوکرات و مذهبی، دید انسانی، بشری و مدرن به مردم پشتون و مردم افغانستان ندارند. دختران پشتون را عروسک‌های جنسی و ماشین بچه‌زایی می‌دانند و پسران پشتون را ربات‌های جنگ می‌دانند که در میدان‌های جنگ قربانی شوند.

حقیقت دردآور این است: تاسف‌بارترین سرنوشت اجتماعی و بشری را در جهان داریم. باید نگران سرنوشت اجتماعی، انسانی و بشری خود باشیم. ما در وضعیت اجتماعی‌ای که قرار داریم نه مشخصا از نظر ارزش‌های بشری مدرن انسان ایم و نه از نظر زیست‌شناسی حیوان جنگلی ایم. رویدادی زنده‌ای بین انسان و حیوان جنگلی ایم.

۱۴۰۱ اردیبهشت ۳۱, شنبه

فدرالیسم به رفع ستم ملی می‌انجامد (در گفت وگو با مجله‌ی ایران بزرگ)

فدرالیسم در محتوا به معنی متحد شدن است. واحدها سیاسی مجزا از طریق فدرالیسم تشکیل یک کشور متحد را می‌دهند، موافقت شما با فدرالیسم برای افغانستان آیا عکس این فرایند را در نظر ندارد؟

فدرالیسم مشخصا به معنای این نیست واحدهای مجزا و مستقل که متعلق به یک کشور نبوده با هم واحد شوند. فدرالیسم به این معنا است‌که در یک کشور واحد اداره‌های فدرال شکل می‌گیرند که والی فدرال و مقامات فدرال از طریق رای همان فدرال انتخاب می‌شوند و اداره‌ی فدرال می‌تواند قوانین داخلی خود را داشته باشد که با فدرال دیگر متفاوت باشد. بنابراین حکومت‌داری فدرال به معنای حمایت از کثرت‌گرایی فرهنگی و... با حفظ وحدت سیاسی یک کشور است. افغانستان یک کشور چند فرهنگی است. از این نظر فدرال موجب وحدت در کثرت این چند فرهنگی در کشور می‌شود، وحدت سیاسی مستحکم می‌شود و نطام سیاسی در کشور به ثبات می‌رسد.

فدرالیسم مدنظر شما، آیا قومی است؟ یعنی مرزهای آن با اقوام و ملیت‌ها هم پوشانی دارد یا صرفا نوعی تمرکززدایی قدرت از کابل است؟

درباره‌ی این‌که فدرال قومی، زبانی و... باشد، باید بررسی همه‌جانبه صورت گیرد. فکر می‌کنم تاکید به این‌که فدرال قومی و... باشد، پیش از وقت است. فعلا منظور از فدرال، تمرکززدایی از قدرت قومی سران قوم پشتون است. به کار بردن قدرت کابل به نظرم درست نیست، زیرا ما هیچ‌گاه قدرت ریاستی‌ای‌که قومی نباشد، نداشته‌ایم. معضل و مشکل ما قدرت قومی فقط در کابل نه، در سراسر کشور است. توجه داشته باشید بامیان و دایکندی دو ولایتی با اکثریت هزاره‌نشین و شیعه‌نشین استند اما در این دو ولایت دو پشتون ولایت می‌کنند و استاندار استند. از مردم هزاره و شیعه در هیچ‌کجای کشور سمت استانداری ندارد. معضل این است‌که یک قوم بر همه با نگاهی از بالا به پایین حاکمیت می‌کنند، مردم بومی ولایت‌های هزاره‌نشین، تاجیک‌نشین و اوزبیک‌نشین را برده و اسیر خود فکر می‌کنند و در پی تعمیم و تقویت سلطه و انحصار قومی خود هستند.

سازوکار عملی که از طریق فدرالیسم مدنظر شما بشود چنان سیطره‌ی قومی را در هم شکست چیست؟

معلوم است منظور نخست فدرال تمرکززدایی است. بنابراین هرگونه فدرالی‌که تحقق پیدا کند، تمرکززدایی در مرحله‌ی نخست اتفاق می‌افتد و در هر فدرال انتخابات برگزار می‌شود و مردم استاندار، اعضای شورای شهر و فرمان‌دار شهرستان‌های خود را انتخاب می‌کند. در این صورت مشکل و معضل سلطه‌گری قوم پشتون در افغانستان پایان می‌یابد، کشور وارد مناسبات حکومت‌داری فدرال می‌شود و به نظامی با ثبات سیاسی کثرت‌گرای فرهنگی و اجتماعی دست پیدا می‌کند. تحقق فدرال هدف و راه‌کار است. زیرا با تحقق فدرال سیطره‌ی قومی که در افغانستان به معضل ملی تبدیل شده است، پایان می‌یابد.

نسبت به شرایط حال که قدرت در دست فرقه‌ی طالبان است، چه اراده‌ای می‌تواند دست به چنین عدم تمرکزی بزند؟

طالبان نمونه‌ای آرمانی حکومت قومی قوم پشتون در افغانستان است. زبان فارسی را از ادرات حکومتی حذف کردند. جشن نوروز را از تقویم حذف کردند و... طبعا طالبان مخالف فدرال و تمرکززدایی از حکومت قومی است. اما اقوام تاجیک، اوزبیک و هزاره حکومت فدرال می‌خواهند. بنابراین حکومت فدرال در افغانستان طرف‌دار دارد. در این صورت اراده‌ی بین‌المللی مهم است‌که برای حل معضل سیاسی افغانستان از حکومت‌داری فدرال حمایت کند. اگر حکومت‌داری فدرال روی‌کار نیاید جنگ توقف نمی‌کند، حکومت طالبان نیز مانند حکومت‌های پیشین دچار شکست می‌شود و بی‌ثباتی ادامه پیدا می‌کند. بنابراین اراده‌ای اگر در کار باشد یا نباشد تاکید من به عنوان کسی‌که بیست سال است عملا پی‌گیر مناسبات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و قومی افغانستان استم و تاریخ گذشته‌ی افغانستان را مطالعه کرده‌ام، نظرم این است، حکومت‌داری متمرکز در افغانستان دچار دور باطل بی‌ثباتی و فروپاشی می‌شود. درصورتی‌که اراده‌ای برای رفع معضل ملی و ستم ملی وجود داشته باشد، آن‌چه این معضل ملی و ستم ملی را رفع می‌کند، فدرال و غیرمتمرکزسازی حکومت‌داری در افغانستان است.

گپ شما به این معنی است که هیچ راهکار عملی برای چنین عدم تمرکزی وجود ندارد، مگر حضور دوباره‌ی نیروهای بین‌المللی که این بار به جای حکومت متمرکز هوادار عدم تمرکز باشند؟

آن‌چه را که شما می‌گویید من نگفته‌ام، تعبیر شما است. باید تاکید کنم حکومت‌داری فدرال نیازی به راهکار ندارد. برای این‌که نمونه‌هایی از حکومت فدرال در جهان تطبیق می‌شود. بنابراین عملا شیوه‌ها و راهکارهای حکومت فدرال وجود دارد. ما قرار نیست حکومت فدرالی با راهکار و شیوه‌های جدید روی‌کار بیاوریم. در صورت توافق، یک نمونه‌ی حکومت فدرال را که نمونه‌ی هند، پاکستان، آلمان و... باشد، تطبیق می‌کنیم. همسایه‌ی ما پاکستان حکومت فدرال دارد. حکومت فدرال پاکستان برای رفع معضل قومی در پاکستان به وجود آمد. قوم پشتون و پنجاب در پاکستان در جنگ بودند. این جنگ به اندازه‌ای پیش رفت که امکان تجزیه‌ی پاکستان را فراهم کرده بود. بنابراین پاکستان فدرال شد. پشتون‌ها و پنجابی‌های پاکستان به ایالت‌های خود دست یافتند، جنگ تمام شد. حکومت‌داری فدرال نیاز به راهکار ندارد. نیاز به اراده‌ی ملی و بین‌المللی دارد. اراده‌ی ملی بین اقوام تاجیک، اوزبیک، هزاره و حتا بین بخشی از مردم پشتون وجود دارد. منظور از اراده‌ی بین‌المللی این است‌که کشورهای جهان و تاثیرگذار در امور افغانستان نیز برای تشکیل یک حکومت فدرال در افغانستان تاکید کنند و از طرف‌های نزاع در افغانستان بخواهند که رفع معضل افغانستان در حکومت‌داری فدرال ممکن است. اتحادیه‌ی اروپا و آمریکا به این اشاره کرده‌اند که حکومت‌داری در افغانستان فدرال شود، اما نیاز به اجماع بین‌المللی بیش‌تر از جمله به تاکید و توافق چین، روسیه، ایران، هند و پاکستان است.

نمونه‌های موفقی چون آلمان یا امریکا قبلا کشور نبوده اند بلکه این کشورها از فدرال شدن (گردهم‌آمدن) ایالات مجزا به هم پدید آمده اند. منتها افغانستان فعلا در عرف بین‌الملل کشور است. و فرآیند فدرالیسم معکوس با مثالی که فرمودید جریان خواهد یافت؟

آن‌چه را که شما می‌فرمایید آلمان و... کشور نبوده درست نیست، کشور بوده‌اند، شیوه‌ی حکومت‌داری خود را تغییر داده‌اند. همه کشورهایی‌که فدرال شده‌اند، کشور بوده‌اند، در شیوه‌ی حکومت‌داری خود تغییر آورده‌اند. برداشت شما از فدرال درست نیست. هند کشور بوده است. پاکستان از هند جدا شد، کشور بود، بعد فدرال شد. فدرال شیوه‌ی حکومت‌داری است.

آن‌چه را شما می‌گویید کنفدراسیون و اتحادیه‌ی اروپا و... است‌که کشورها با توافق و سازوکاری کنار هم اتحادیه یا کنفدراسیون و... تشکیل می‌دهند. فدرالیسم مدنظر شما بر واقعیات جغرافیایی یا اقتصادی مبتنی است یا قومی؟

هدف نخست ما از فدرالیسم تمرکززدایی از حکومت قومی در افغانستان است‌که به معضل ملی تبدیل شده است. طبعا حکومت‌داری فدرال در افغانستان بر واقعیت‌های قومی و جغرافیایی استوار خواهد بود. از نظر اقتصادی و قوانین هر فدرال شرایط خود را دارد. طبق قانون عمومی با حکومت مرکزی رابطه‌ی اقتصادی خواهد داشت. فدرالی‌که عاید بیش‌تر دارد، حکومت مرکزی از عاید آن فدرال برای حمایت از زیرساخت‌های ملی در سراسر کشور استفاده می‌کند.

هم اکنون زبان فارسی زبان عمومی افغانستان است. اگر فدرال شدن افغانستان، به تشکیل دولت ملت‌های متنوعی چون ازبکی، هزاره‌گی، تاجیکی، ترکمنی، پشتون و بیانجامد که هر یک زبان قومی خود را عامل وحدت حوزه‌ی خود قرار دهند، از آن‌جا که زبان فارسی به زبانی قومی فروکاسته خواهد شد، این آیا به زیان فارسیوانان نیست؟

زبان مردم هزاره، تاجیک، ترکمن، و... فارسی است. زبان شهرها، زبان اقتصاد و روابط عمومی نیز بین سایر اقوام پشتون، اوزبیک، تاجیک، هزاره و... فارسی است، یعنی یک پشتون و اوزبیک در هر کجای کشور باهم ارتباط برقرار می‌کنند نه با زبان پشتو و نه با زبان اوزبیکی بلکه با زبان فارسی ارتباط برقرار می‌کنند. بنابراین زبان پایتخت طوری که فعلا فارسی است، در صورت فدرال نیز فارسی می‌ماند. زیرا در پایتخت افراد همه اقوام زندگی می‌کنند که زبان رابط آن‌ها فارسی است. اما در یک ایالت زبان پشتو و در ایالت دیگر زبان اوزبیکی می‌تواند زبان ایالت‌ها باشد. اکنون نیز در چند ولایت جنوبی زبان محلی زبان پشتو است و در چند ولایت شمالی اوزبیک‌نشین زبان محلی زبان اوزبیکی است.

پشتون‌ها به‌عنوان بخش مهمی از مردم افغانستان، بر چه معیاری می‌توانند با تمرکززدایی از قدرت در افغانستان همراه شوند؟

مردم پشتون توسط سران قوم پشتون فریب خورده‌اند. به پشتون خدمات آموزشی، اجتماعی و فرهنگی ارایه نمی‌کنند، جوانان پشتون را به مدرسه‌های مذهبی تندرو وهابیت و... می‌فرستند و بعد این جوانان را وارد جنگ می‌کنند. اما خود سران پشتون در غرب و امریکا زندگی می‌کنند و از آزادی و خدمات غرب خود و خانواده‌های آن‌ها استفاده می‌کنند و سرمایه‌های هنگفتی دارند. با عقب نگه‌داری مردم پشتون از مردم پشتون به عنوان چوب سوخت استفاده می‌کنند. به مردم پشتون می‌گویند حاکمیت قومی پشتون باید در افغانستان حفظ شود. حفظ حاکمیت یعنی جنگ کنید و سرزمین تاجیک، اوزبیک و هزاره‌ی افغانستان را تصرف کنید. به نظر من قربانی نخست در افغانستان مردم پشتون است‌که دختران پشتون به مدرسه نمی‌روند، پسران به مدرسه‌های مذهبی می‌روند. خدمات آموزشی و اجتماعی در جامعه‌ی پشتون نیست. ساختار اجتماعی جامعه‌ی پشتون به مراتب از ساختار اجتماعی جامعه‌ی تاجیک، اوزبیک و هزاره عقب‌مانده است. اگر دقیق توجه شود فدرال به نفع پشتون است، زیرا پشتون در فدرال خود دنبال آسایش و زندگی می‌رود و از سوء استفاده‌ی سران قومی خود رهایی پیدا می‌کنند. تعدادی از جوانان و روشن‌فکران پشتون این موضوع را درک کرده‌اند و تاکید دارند که فدرال به نفع کل افغانستان است. حقیقت این است جامعه و مردم در افغانستان در انتخاب نوع حکومت‌داری چندان دخیل نبوده و نیست. سران قومی با سوء استفاده از احساسات مردم دنبال اهداف خود استند. در صورتی‌که سران قومی و طرف‌های منازع داخلی و خارجی به حکومت فدرال توافق کنند، از طرف مردم هیچ قومی به مانعی برنمی‌خورند.

۱۴۰۱ فروردین ۱۹, جمعه

ما، ایران و مهاجرت

 ۱- ما و ایران

۲- مهاجرت ما و حکومت ایران

۳- معضل‌های رفتاری افغانستانی‌ها در ایران

۴- راه‌کارها

در یادداشتی کوتاه می‌خواهم به این چهار مورد بپردازم:

۱- به نسبت ما با مفهوم ایران بپردازم: ‏ایران یک جغرافیای سیاسی است، کشور ما نیست، طوری‌که آمریکا و عربستان کشور ما نیست. ارتباط ما با ایران، فرهنگی است. از ایرانی‌که ما سخن می‌گوییم با حفظ احترام به جغرافیای سیاسی ایران از ایران فرهنگی سخن می‌گوییم که شامل زبان، ادبیات، مشاهیر، جشن‌ها و گذشته‌ی مشترک تاریخی ما می‌شود. ‏

بنابراین می‌خواهیم با اصطلاح‌کردن #ایران‌فرهنگی یا #ایران‌شهر از میراث فرهنگی و معنوی مشترک خود پاس‌بانی کنیم و این میراث فرهنگی و معنوی مشترک را تقویت کنیم، طوری‌که عرب‌ها بنام اتحادیه‌ی عرب، تورک‌ها بنام توران و اروپایی‌ها بنام اتحادیه‌ی اروپا از هویت فرهنگی مشترک خود پاس‌داری می‌کنند.

۲- ‏به بحث مهاجرت ما و حکومت ایران بپردازم: شهروندان ایران حق دارند از مهاجرت افغانستانی‌ها نگران باشند. اما مهم این است این نگرانی چگونه باید مطرح شود. در افغانستان جنگ است، مردم هر طرف می‌رود، طوری‌که از اکراین چهار میلیون به کشورهای اروپایی رفت. ‏بنابراین در کشورهایی‌که مهاجر وارد می‌شود، آن کشورها باید موضع خود را در قبال مهاجرت مشخص کنند. شهروندان ایران باید نگرانی خود را با حکومت ایران در میان بگذارند که موضع حکومت مشخص شود.

ما به طرف چین، تاجیکستان، ترکمنستان، اوزبیکستان و... مرز داریم؛ چرا به آن کشورها نمی‌رویم؟ ‏برای این نمی‌رویم که نمی‌توانیم برویم. یعنی موضع آن کشورها در قبال مهاجرت مشخص است، مرزهای خود را بسته‌اند.

اما حکومت ایران و پاکستان با مهاجرت ما بنابه پیش‌فرض‌ها و مصلحت‌های سیاسی و مقطعی خود برخورد می‌کنند. به صورت قاچاقی و غیر قاچاقی برای ورود فرصت می‌دهند. ‏پس از ورود مهاجران طبق مصلحت‌های بین‌المللی و... با مهاجران برخورد سیاسی و... می‌شود. این برخورد، موجب تنش‌ها و بدرفتاری‌های اجتماعی و سیاسی و نفرت‌پراگنی‌های رسانه‌ای می‌گردد که به مناسبات اجتماعی و فرهنگی ما در درازمدت آسیب می‌زند.

اگر حکومت ایران و پاکستان موضعی مشخص در قبال مهاجرت بگیرند و مرزها را ببندند و بگویند هر کس قاچاق وارد شد به آن‌ها شلیک می‌شود، طبعا کسی این‌گونه به ایران هجوم نمی‌آورد، بحث مهاجرت در داخل ایران دچار تنش‌های اجتماعی و فرهنگی نشده و به نفرت‌پراگنی دامن‌زده نمی‌شود.

۳- ‏به معضل‌های رفتار اجتماعی و فرهنگی مهاجران افغانستان در ایران بپردازم: ما افغانستانی‌ها دچار عصبیت‌های جنسیتی، اجتماعی و مذهبی استیم. برای این عصبیت‌ها از کشور خود فرار کرده‌ایم. اما در ایران و جاهای دیگر که می‌رویم این عصبیت‌ها را به عنوان ارزش‌های فرهنگی و قومی خود بیش‌تر برجسته می‌سازیم. ‏

در پارک‌ها و اماکن عمومی که زنان و مردان ایرانی استند، مردان افغانستانی بدون زنان خانواده‌ی خود در دسته‌های بیست و سی نفره و با پوشش و عصبیت‌های جنسیتی خود می‌آیند که حضور و رفتار شان در مکان‌های عمومی آزاردهنده است. باید به فرهنگ جامعه‌ی میزبان احترام گزارند. ‏

اگر پشتون‌ها و تاجیک‌ها لباس افغانی خود را نپوشند و در اماکن عمومی با زنان خود حضور پیدا کنند با ایرانیان تفکیک نمی‌شوند، فقط هزاره‌ها و اوزبیک‌ها می‌توانند شناسایی شوند که از افغانستان اند. اما پشتون‌ها بیش‌تر با پوشاک و سلیقه‌ی خود در گروه‌های مردانه در همه‌جا ظاهر می‌شوند. ‏با وصفی‌که پشتون‌های ما در افغانستان و ایران علیهِ فرهنگ ایرانی نفرت‌پراگنی می‌کنند و می‌خواهند به تنش‌های فرهنگی و اجتماعی بین مردم ایران و افغانستان دامن بزنند و با استفاده از این تنش به حذف زبان فارسی و سایر ارزش‌های مشترک فرهنگی ایران و افغانستان در افغانستان بپردازند، اما ‏پشتون‌های ما به صورت گسترده به ایران می‌آیند و در ایران به زاد و ولد گسترده می‌پردازند و اکثر آن‌ها دختران خود را به مدرسه نمی‌گذارند و عصبیت‌های فرهنگی و اجتماعی خود را در اماکن عمومی و در جامعه‌ی ایران بیش‌تر تبارز می‌دهند تا نشان دهند ما افغان استیم. بابا در کشور خود افغان باش. طبعا چنین رفتارهایی موجب ‏تنش‌های اجتماعی و فرهنگی می‌شود.

شهروندان ایران حق دارند نگران تغییر مناسبات اجتماعی و فرهنگی خود باشند. خانواده‌های ایرانی دو بچه دارند. خانواده‌های افغانستانی با وصف مشکلات مهاجرت به تولیدمثل گسترده می‌پردازند و هر خانواده می‌خواهد بیش‌تر از دوازده فرزند داشته باشد.

‏۴- به این بپردازم راه‌کار چیست؟ راه‌کار نخست در باره‌ی مهاجرت به موضع و تصمیمی مشخص حکومت میزبان ارتباط می‌گیرد. بنابراین حکومت ایران باید در قبال مهاجرت افغانستانی‌ها به این کشور تصمیم و موضعی مشخص بگیرد. اگر تصمیم گرفت به شماری اجازه‌ی مهاجرت در ایران را داد، باید به شرایط ‏آموزشی و بشری آن‌ها توجه شود و آن‌ها را در استان‌های مشخص هدایت کند. بچه‌های آن‌ها بتوانند مدرسه بروند تا در آینده این بچه‌های آموزش‌دیده به عنوان منابع معتبر انسانی با فرهنگ ایرانی وارد افغانستان شوند و حافظه‌ی سرگردانی، حقارت و... را با خود از ایران به افغانستان نبرند.

‏موضع فعلی حکومت ایران در قبال مهاجرت افغانستانی‌ها نامشخص و مدیریت‌نشده است. چنین مهاجرتی از افغانستان به ایران برای ایران خطرناک است و برای مناسبات اجتماعی و فرهنگی هر دو کشور غیر از تولید نفرت و نفرت‌پراگنی، پیامدی نخواهد داشت.

‏افغانستانی‌هایی‌که در ایران به صورت قانونی یا غیر قانونی زندگی می‌کنند، باید ارزش‌های فرهنگی و اجتماعی شهروندان ایران را رعایت کنند، از حضور مردانه در اماکن عمومی و پارک‌های خانوادگی جلوگیری کنند، عصبیت‌های اجتماعی و فرهنگی خود را در جامعه‌ی میزبان تبارز ندهند؛ جامعه‌پذیر شوند. 

۱۴۰۱ فروردین ۹, سه‌شنبه

نگاهی ساختاری به داستان وقتی موسا کشته شد

داستان وقتی موسا کشته شد نوشته‌ی ضیا قاسمی است‌که توسط انتشارات چشمه در تهران چاپ شده است. داستان زندگی یک مرد روستایی را با درنظرگیری روی‌دادهای تاریخی ارایه می‌کند. به صورت مشخص و طبق معمول نمی‌توان داستان را تاریخی گفت، اما دغدغه‌ی نویسنده در نوشتن داستان تاریخ است و خواسته گاهی واضح و گاهی نمادین و غیرمستقیم حوادث معاصر تاریخ افغانستان را روایت کند. قصد معرفی محتوایی داستان را ندارم، به این اشاره اکتفا می‌کنم. به ساختار روایی داستان می‌پردازم.

داستان از زاویه‌ی دید سوم شخص ارایه می‌شود. راوی داستان را می‌توان دانای کل محدود دانست، زیرا خیلی وارد ذهن شخصیت‌های داستان نمی‌شود، پیش‌گویی و قضاوت نمی‌کند. شیوه‌ی روایت داستان نسبتا غیرخطی است. داستان از حادثه‌ی پایانی داستان یعنی از مرگ موسا آغاز می‌شود. سپس حوادث داستان به صورت غیرخطی و تو درتو روایت می‌شود. داستان پایان بسته دارد. داستان با این گزاره‌ی نقلی موسا را کشتند، طالبان موسا را کشتند آغاز و با توضیح این‌که چرا و چگونه موسا را کشتند، پایان می‌یابد.

در زبان داستان از واژه‌های محلی و بومی مردم هزاره بیش‌تر استفاده شده، اما در کل زبان داستان نقلی و گزارشی است و از توصیف‌های ادبی و روایت نمایشی نسبتا کم کار گرفته شده است. داستان از نظر ساختار نقلی، داستانی خوش‌خوان و خوش‌روایت است.

اگر از نظر تکنیک ساختار روایی با چشم‌انداز انتقادی به داستان نظر اندازیم می‌توان به این موارد اشاره کرد:

آغاز داستان با دیدی نسبتا سنتی قصه‌گویی ارایه شده است: «موسا را کشتند. درست چند روز مانده به پاییز، پیش از آن‌که تمام درختان زرسنگ زرد شوند و برگ‌های‌شان با بادها از شاخه‌ها پایین بیفتند و بین جوی‌ها جمع شوند، طالبان موسا را کشتند.» نویسنده خلاصه‌ی داستان را گفته، پایان داستان را اعلام کرده است. چنین روی‌کردی در قصه‌نویسی سنتی مطرح است‌که قصه‌نویسان معمولا تهمید و خلاصه‌ای از داستان ارایه می‌کنند و سپس این خلاصه را نقل می‌کنند. مثلا فردوسی در شاه‌نامه معمولا در آغاز هر داستان به خلاصه‌ای از داستان اشاره می‌کند. در آغاز داستان رستم و سهراب می‌گوید: «اگر تندبادی برآید ز کنج/ به خاک افگند نارسیده ترنج/...» این بیت و بیت‌های بعدی در آغاز داستان وانمود می‌کند که کسی در جوانی می‌میرد و موضوع داستان مرگ است.

در داستان‌سازی مدرن در آغاز داستان اطلاعی مشخص از حوادث محوری داستان داده نمی‌شود. کوشش بر این است، داستان با تعلیق آغاز شود. اگرچه در داستان وقتی موسا کشته شد از مرگ موسا به عنوان ساختن تعلیق استفاده می‌شود اما این تعلیق‌سازی موفقانه نیست.

داستان به نظرم در بخش بیست و سه با کشته شدن موسا پایان می‌یابد. زیرا معلوم می‌شود که طالبان چرا و چگونه موسا را کشتند. اما نویسنده، بخش بیست و چهار را پس از پایان داستان بنابه نگرانی‌ای‌که از روایت تاریخ دارد، می‌نویسد. در این بخش از سقوط طالبان و روی‌کار آمدن حکومت پسابن در افغانستان خبر داده می‌شود.

در آغاز بخش‌های هفت، ده، سیزده، هفده و بیستِ داستان در باره‌ی استخوان انسان گزارش علمی ارایه می‌شود. از نظر ساختار روایی و تکنیک روایت این گزارش‌های علمی بی‌ربط به نظر می‌رسد. زیرا این گزارش‌ها نه ارتباطی تکنیکی با داستان دارند و نه معلوم است چرا گفته می‌شوند و راوی این گزارش‌ها را از زبان کدام شخصیت داستان می‌گوید و چرا این گزارش‌های علمی را در باره‌ی استخوان انسان ارایه می‌کند.

در داستان برای پیش‌برد روایت بیش‌تر از روایت نقلی استفاده شده و از روایت نمایشی بسیار کم استفاده شده است. روایت نقلی با بومی‌گرایی و نسبتا ریالیزم جادویی به پیش رفته است. استفاده از بومی‌گرایی و ریالیزم جادویی به نظرم ویژگی ساختار روایی و محتوایی این داستان است‌که به‌نوعی ساختار روایت و پیرنگ حوادث داستان را به هم ربط می‌دهد. قصه‌ی پری، چشمه و زندگی مونس و تصورات سعد و نحس در باره‌ی زندگی موسا رابط ریالیزم جادویی ساختار و حوادث داستان است.

من در این یادداشت به تحلیل و خوانش محتوایی داستان وارد نشدم. اگر بخواهیم خوانش، تحلیل یا تاویلی محتوایی از این داستان ارایه کنیم، داستان گنجایش خوانش محتوایی را دارد، زیرا از نظر عشق، تاریخ، معرفت بومی و روستایی داستانی باجنبه است و می‌توان در باره‌ی جنبه‌های محتوایی داستان تحلیل‌های بازتر ارایه کرد این‌که چرا موسا معیوب است و این معیوبی او به تاریخ افغانستان و به تصورات محلی و بومی مردم چه ربطی دارد. مهم‌تر از همه، تحلیل تصورات محلی و بومی مردم است‌که به ریالیزم جادویی انجامیده است و این ریالیسم جادویی پیوندی بین سرنوشت ارباب قریه و تاریخ زرسنگ، بین عشق موسا و زندگی مونس، بین سرنوشت موسا و نبش گور و استخوان‌فروشی، بین معیوبیت موسا و اتفاق حوادث داستان و سرانجام بین معیوبیت موسا و حوادث تاریخی افغانستان شده است. آیا موسای معیوب نمادی از افغانستان و تاریخ معیوب ما نیست؟