جهان معاصر بهنوعی جهانی نظریهزده است. اما نظریهزدگی
بیشتر در جهان سوم رواج دارد. این نظریهزدگی را «هیولاسازی نظریه» نام گذاشتهام.
بحث این نیستکه نظریه را کنار بگذاریم. نظریهپردازی، بومیسازی نظریهها و فهم
نظریهها تا نظریهزدگی تفاوت میکند.
نظریهپردازی مبنای فلسفی دارد. در یک بستر تاریخی و
فرهنگی با مناسبات علمی مطرح میشود. مناسبات گفتمانی دارد. مناسبات گفتمانی به
این معنا که در نتیجهی گفت وگو با علوم شکل میگیرد. بنابه این گفت وگو بر علوم،
هنر، ادبیات و فرهنگ تاثیر گفتمانی میگذارد.
نظریهزدگی بیشتر استفادهی فیشنی، شیک، یکروزه و
تقلید از نظریهها است. نظریهزدهها اصلا از نظر فلسفی درکی از نظریهها ندارند.
از نظریهها بیشتر استفادهی مانفیستی میکنند. این استفادهی مانفیستی از نظریهها
طوری استکه تعدادی گویا از نظریهای استفاده کردهاند یا خود شان نظریهای را
دربارهی چیستی شعر، داستان و... ساختهاند؛ میخواهند بهعنوان مانفیستی ارایه
کنند تا بهاساس آن مانفیست شعر بسرایند، داستان بنویسند و نقد کنند.
اینگونه برخورد با نظریه، در واقع هیولاسازی نظریه
است. سرودن شعر، نوشتن داستان و نقد را میخواهند از درون نظریهایکه یکروزه،
طراحی و جعل کردهاند، بیرون بکشند. درحالیکه واقعیت این است، متن ادبی معمولا
پیشرو از نظریه است. نظریههای ادبی از متن ادبی استخراج میشوند و بعد برای نقد
ادبی جنبهی کاربردی پیدا میکنند.
اینکه حتما نظریههای ادبی را از متن ادبی باید
استخراج کرد، تاکید ندارم. میتوان گفتکه نظریهها نیز میتوانند در ارتباط به
آرای فلسفی، روانشناسی و حتا فیزیک و زیستیشناسی شکل بگیرند و رابطهی گفتمانی و
نقادی با ادبیات، هنر و فرهنگ بیابند.
مثلا دستهبندی انواع ادبی بیشتر متاثر از آرای زیستشناسی
داروین استکه با ادبیات رابطهی گفتمانی پیدا کردهاست. بنابه این نظریه، انواع
ادبی و ژانرهای ادبی دستهبندی شدهاند. نسبیت انشتین بهعنوان گفتمان نظری در
نظریهی معناشناسی و فهم و درک معنای متن تاثیر گذاشتهاست؛ در نتیجه، نظریههایی
مطرح شده که به این اساس معنا و فهم و درک متن میتواند نسبی باشد.
درحالیکه نسبیت کیهانشناسانهی انشتین با نظریهی
نسبیت در نظریههای ادبی بسیار تفاوت دارد. واقعیت این استکه در جهان، نظریهی
نسبیت انشتین را شاید چند دانشمند فیزیک بداند. اما بهگونهای از نظریهی نسبیت
انتشین در نظریههای ادبی، هنری و فرهنگی استفاده صورت گرفتهاست. شاید این
استفاده سادهانگارانه باشد. بههرصورت تاثیرگذار بودهاست.
بحث عدمقطعیت آیزنبرگ در فیزیک کوانتوم نیز رابطهی
گفتمانی با نظریهها و نظریههای ادبی بهویژه با نظریههای پسامدرن برقرار کردهاست.
روانکاوی فروید و یونگ نیز رابطهی گفتمانی با علوم بهویژه با نظریههای ادبی و
هنری برقرار کردهاستکه امروز در نقد ادبی و خوانش متون از این نظریهها استفاده
میشود.
درکل باید نظریهها بستر فرهنگی، تاریخی و گفتمانی با
علوم داشتهباشد تا مبنای نظری مستدل پیدا کنند. دریدا بحث شالودهکنی و واسازی را
از خوانش متنهای پساساختارگرا استخراج کرد اما این بحث بهعنوان نظریه توانست با
علوم بهویژه با فلسفه، معماری، هنر، ادبیات، نظریه و نقد ادبی مناسبات گفتمانی
برقرار کند.
اینکه تعدادی شنیدهاند اگر چند نقل قول را در جست
وجو از گوگل، زیر عنوان «سخنان بزرگان» پیدا کردند و این جملههای قصار را پس و
پیش حفظ کردند، بعد اینجا و آنجا نقل قول کردند؛ گویا نظریهدان شدهاند و بهاساس
نظریه، نقد میکنند. این گونه برخورد با نظریهها نظریهزدگی استکه اینگونه
افراد تصور هیولایی از نظریه دارند. از نظریه، هیولاسازی میکنند؛ هیولاسازی در
هیکل ببر کاغذی!
اصولا نظریههای ادبی باید از خوانش متون در مناسبات
با علوم فلسفی و نظری استخراج، طراحی، تدوین و مستدل شوند. درغیر آن هرگونه
استفادهی فیشنی و شیک و نقل قولهای پیهم به اساس حفظ نام نظریهپردازان از نظریهها
و مانفیستسازیهای یکشبه بنام طراحی نظریه، درست نیست و فاقد مبنا است.
بنابراین نظریهزدگی که به هیولاسازی نظریه میانجامد،
به شناخت، تحول و درک ادبیات و هنر مفید که نیست، بلکه موجب تداعی سادهانگاری
شناخت از نظریه میشود. هر فرد تصور میکند با ذکر چند نقل قول، نظریهپرداز شدهاست.
چند فرد مثل خود را پیدا میکنند و میگویند بیایید باهم مانفیست و نظریهای را
طراحی کنیم که به آن اساس نسخه برای تولید متن ادبی و نقد ادبی ایجاد کنیم.
این افراد هیولازده یا دیوزده استند که من در جستارِ
«از جامعهی ادبیاتفهم تا جامعهی ادبیاتزده» دیوزدگی را توضیح دادهام. اینگونه
افراد نظریهبیمار استند. این افراد نظریه نخواندهاند. نظریهها را نمیدانند؛
بلکه مناسبات اجتماعی-فرهنگی جوزده، سادهانگار و سطحینگر باعث شدهاست، افراد
دچار توهم شوند؛ بنابراین تا نظریهها را بخوانند و بدانند، نظریهها هیولا و دیو
شدهاند، آنها را زدهاند؛ شیفته و بیمار نظریهها شدهاند.
نظریهها و بوطیقایهای ادبی، فلسفی و فرهنگی را باید
بشناسیم تا بتوانیم قدرت تولید، شناخت و نقد مناسب متن را پیدا کنیم. این شناختِ
درستِ نظریهها موجب میشود که نگاهِ ما به خوانش و نقد ادبی، نگاهِ گفتمانی،
بینامتنی و بینارشتهای شود. متنهای با توانش ادبی و خلاق را از متنهای تکراری
تفکیک کنیم. بنابه این تفکیک بتوانیم چگونگی رخداد خلاقیت و توانش (مناسبات
زبان-معنا) را در متن ادبی توضیح بدهیم.
این توضیح و دستهبندی چگونگی رخداد توانش و خلاقیت
در یک متن در واقع میتواند زمینهساز برای طراحی، تدوین و مستدلسازی نظریه شود؛
اما درصورتیکه بتوانیم این نظریه را در مناسبات بینارشتهای، بیشتر گسترش بدهیم
تا معنادار شود و بهعنوان یک نظریه، بستر گفتمانی و معرفتی پیدا کند.
از آنجاییکه نگاهِ ما به همهچه سادهانگارانه و در
حد شیفتهگی مطرح است؛ بنابراین خواستم ترس از برخورد با نظریهها را مطرح کنم تا
در استفاده از نظریهها جوزده نباشیم. بنابه جوزدگی نظریهای نسخهی سرایش شعر،
نوشتن داستان و نقد را یکشبه یا به تقلید ارایه نکنیم. طبق چنین نظریهها و درکل
نظریه نه، بلکه بنابه احساس، فهم و مناسبات عاطفی و هستیشناسانهی خویش شعر بسرایم
و داستان بنویسم.
منتقد نیز موقع نقد و خوانش متن ادبی باید توانایی
این درک و شناخت را داشتهباشد که متن ادبی (شعر و داستان) مورد نقد، بیشتر با
کدام نظریه، بهتر میتواند نقد و خوانده شود یا اینکه از خوانش مناسبات متن ادبی
مورد نقد، دریابد که مناسبات متن ادبی به چه اساس تدوین شدهاست. با درک این
مناسبات، مبنای نظری را از مناسبات درونی متن ادبی استخراج کند؛ با آن مبنا به
خوانش و نقد متن ادبی بپردازد. نه اینکه نقد و متن ادبی را به نظریهای که نیمه و
نیمکله میداند، خم کند.
اگر ما داستان مدرن را به اساس سه وحدت ارسطویی نقد
کنیم؛ داستان مدرن شلیخته بهنظر میرسد. همینطور اگر متنهای پساساختارگرا و پستمدرن
را به اساس نظریههای ساختارگرا نقد کنیم؛ این متنها نیز شلیخته و بیفرم بهنظر
میرسند.
بهتر این استکه توانایی تشخیص بوطیقای متن و بوطیقاسازی را بر مبنای درک
مناسبات درونی متن ادبی (جهان متن ادبی) داشتهباشیم. هیولازدهی نظریه نباشیم. از
نظریه، بلا نسازیم. باید نظریهها را مطیع و بومی کرد؛ نه اینکه بازیچهی نظریهها
شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر