در امکان من بود
که در کافه های دهکده پاریس
اسپرسو بنوشم
و بارانی ام را
روی آسمان لندن بیندازم
و از راهی به راه دیگر رهسپار شوم
اما این سال ها
با تو
به نوشیدن استکانی چای
در ساحل خزر قناعت کردم
در امکان من بود
عقاب گرسنه ای باشم
که هر روز شکار تازه ای صید می کند
با چشم های تیزی
که چشم های آهو را شرمسار کرده است
اما ترجیح دادم
کبوتری باشم روی بام تو
در جستجو صلح
و در جستجو سرود ساده خوشبختی
در امکان من بود
که مسافر نیکبخت رویاها باشم
تنها
در جنگلهای بزرگ خورشید
از کلبه ای به کلبه ی دیگر بخزم
اما همچون جنگجویی واقعگرا
به خانه ی تو آمدم
شاید برای این همه تشنگی
کاسه آبی بیاوری
در امکان من بود
فرمانده لشکری شوم
که مدام فرمان حمله صادر می کند
فرمانده ای که میلش به مرزهای دیگر
فروکش نخواهد کرد
اما سالهاست
تبدیل به نگبهان چشمه ای شده ام
که تو
هر از گاهی
کوزه ات را از آن پُر می کنی
در امکان من بود
که در شرق دور
تاجر چرم و چوب باشم
و با رودخانه ی ملل از خط استوا بگذرم
اما دیدی
که پشت یک میز تحریر
رو به روی تو
به نوشتن کلماتی مشغول شدم
که از استوا گرم تر و شرجی تر بود
در امکان من بود
تبدیل به بتی شوم
که تبتی ها آن را می پرستند
و دخترانی با ساقهای الکل
قربانی اش می شوند
اما تنها به یکی از دلایل
کنار تو ایستاده ام
رو به قبله ای مشترک
و بتهایم را
یکی یکی فراموش کردم
در امکان من بود
که در سواحل مدیترانه
با رقصنده های دو رگه
تانگو برقصم
و عصرها با ماهی های سرخ مدی...ترانه بخوانم
اما اگر شنیده بودی
این سالها آوازه خوانی تنها بودم
که زیر پنجره تو
آوازش را گم کرده است
در امکان من بود
همچون ماری زیبا
در خاک های ماورالنهر پیش بروم
و روز و شب، شکار موش کنم
اما دست از اینها شستم
تا در حاشیه ی خشک کشف رود
همراه تو
کنار دروازه ی مرو
به خاک حاصیلخیز بدل شوم
گاهی به متن های برمی خوری که به سادگی احساسی را در تو بیدار می کند، به آسانی تو را از جایت می کَند، می بَرَدت به سوی سرودِ ساده ی خوشبختی؛ سرودی که بشر در جریان زندگی، موقعی که از کنار رود، چشمه، درخت و بیابانی گذشته است؛ احساس اش کرده است، وَ خودش را در احساسِ خاکی یافته است که شورِ زندگی و حیات ازش موج می زده ست.
هنگامی که شعر «در امکان من بود» یامان حکمت را خواندم، احساسی گمشده¬ای را در خود یافتم، احساسی که می شود نجوای بشر برای عشق به زندگی نامیدش. خواستم چشمانم را ببندم وُ، این شعر را کسی بخواند، من چون حسی یا چون توهمی در احساس درون متن، خودم را گُم/پیدا کنم، از بدنم چون قاصدکی، با سُبک شدگی بیرون شوم، بروم تا تاریخ، تا ماقبل تاریخ، وَ کنار درختی اساطیری بنشیم، از چشمه ای که از پای درختی به بیرون می جهد، آب بنوشم، چشم به راهِ کسی باشم که با دیدارش، رستگاری اساطیری به من دست می دهد؛ آگنده می شوم از احساسی که در این متن، وَ در تبدیل شدن به خاک حاصیلخیز برای عشق به زندگی، جریان دارد.
ساختار زبانی شعر، در مناسبات عمودی، ارایه شده است و نسبتن ساختار قابل احساس دارد؛ این قابل احساس بودن ساختار به شعر امکان داده است که ساختار در فرم نسبتن استوار و بی هیچ عیبی تبارز یابد، وَ ساختار و فرم چنان باهم مناسبت برقرار کند که دیگر تفکیک فرم و ساختار، قابل بحث نباشد؛ فرم شعر، یک فرم محسوس/ذهنی است که به سادگی قابل احساس است؛ این سادگی ساخت/فرمیک، خواننده را بیشتر جذب می کند، وَ از دست خواننده گرفته، خواننده را درگیر فضای شعر می کند؛ درگیری ای که خواننده بی هیچ زحمتی بنا به نشانه های معرفتی شعر، با فضای شعر احساس همنوایی می کند؛ زیرا تجربه ی شاعرانگی شعر (تجربه ی شاعرانگی شعر می تواند تجربهِ شخصی شاعر باشد اما این تجربهِ شخصی شاعرانگی، خصوصیت/عمومیت یافته است) می تواند معادل گرفته شود برای تجربه ی بشر؛ از این نگاه است که شعر، بیشتر یک شعر مخاطب پذیر و همگانی ست.
شعر از منظر برونی، ساختار رواییِ خطی دارد که این منظر بیرونی شعر می تواند باعث غفلت خواننده (خوانندهِ کم توجه) در خوانش شعر شود و به جنبه های فرم/محتوای شعر دست نیابد؛ آنچه به نظر من در این شعر اهمیت دارد؛ بیشتر فرم محتوایی و معنایی شعر است، که این فرم بخشی محتوایی شعر، روایت ساده و خطی نیست؛ بلکه روایت تو در تو و سوریال است که خواننده را به دانایی های ممکن بشری نسبت به تذکر و یادآوری عشق، پرتاب می کند.
شعر در هشت بند محتوایی ارایه شده است که هر بند با تکرار یک مصرع/جمله ی نسبتن فلسفی و معرفتی (در امکان من بود)، باهم پیوند تداعی گرایانه و یادآورانه پیدا می کند؛ این پیوند به شعر امکان می دهد که شعر از تجربهِ شخصی و زیستهِ شاعرانهِ شاعر فراتر برود و وارد تجربهِ همگانی یا همان دانایی/نادانی (ناخودآگاهِ جمعی یونگی) بشری نسبت به امر عشق شود.
در این شعر، آنچه که بیشتر مرا درگیر می کند، همین تکرار «در امکان من بود» است؛ زیرا تکرار این «در امکان من بود» به شعر ویژگیِ فرم/محتوا بخشیده است و شعر را از نظر دانایی بشری هرچه بیشتر و بیشتر، خاص کرده است. از نظر دانایی «در امکان من بود»، انسان می تواند هرچیزی شود اما گرایش های در جهان وجود دارد که انسان را یا چیز را، انسان یا چیز خاص می سازد؛ طوری که در این شعر این همه امکان وجود دارد که شاعر می توانسته است بنا به این امکان ها؛ سرانجام در جهان، چیزی شود؛ اما گرایشی هست و وجود دارد که در نهایت، شاعر را در درون این شعر، از این همه، امکان عبور می دهد، تا که شاعر کسی می شود که بنا گرایشی «کسِ خاص» می شود؛ یعنی، از همه فرصت های ممکن می گذرد تا که گرایشی (عشق) از او در حاشیه ی خشک کشف رود، همراه تو (این همرای تو، همان امکان یا گرایشی است) که شاعر (شخصیت درون شعر) را به خاک حاصیلخیز، تبدیل می کند؛ این درحالی است که شاعر بنا به امکان های وجود داشته، می توانسته است چیزی مهمتر شود (البته مهم از نظر برداشت اجتماعی انسان ها و جامعه های انسانی) اما در آن امکان ها «تو» یا همان گرایشی که شاعر می خواسته به آن بر سد، نبوده است؛ بنابر این شاعر برای «تو» (برای معشوق) امکان های دیگر را از دست می دهد تا خودش را در امکانی پیدا کند که در آن امکان «تو» استی؛ این تو، همان عشق یا گرایشی خاصِ ممکن است در وسط همه امکان های دیگر.
شعر از زبانِ «من» ارایه می شود؛ این «من» هم راوی شعر و هم از شخصیت های محوری شعر است که با شخصیت نسبتن خاموش دیگر شعر، دارد سخن می گوید؛ شخصیت مخاطب شعر و شاعر، هیچ گاهی سخن نمی گوید، کاملن خاموش است و بیشتر اعتبار خدایی و ستایش برانگیز دارد، انگار فقط علاقه دارد که ستایش شود؛ بنا به ژرف ساخت اساطیری معشوق در شعر فارسی یا در امر عشق حقیقی (افلاتونی) این شخصیت را می توان یک زن ایزد یا یک ایزدبانو دانست که دارد یک مرد او را ستایش و پرستش می کند؛ در نهایت ممکن است این ایزدبانو اجازه بدهد تا این مرد با او همخوابه شود اما پس از همخوابگی و هماغوشی، ممکن ایزدبانو بخواهد تا برای ایزدبانو، قربانی شود.
مشخص است که راوی شعر، مرد است وُ، شخصیت مورد ستایش شعر زن است اما این زن، نسبتن زن معمولی نیست بلکه از نظر روانکاوی یونگی یک آنیموس است که تجلی و حضورش، جنبهِ دانایی ناخودآگاهانهِ جمعی را در پی دارد. شاید هم، زن شخصیت درون این شعر، چندان حقیقتی بیرون از روان شخصیت راوی شعر نداشته باشد؛ احتمالن شخصیت زن درون این شعر، تداعی های روانی راوی/مرد این شعر نسبت به دانایی ای که از زن در وجود خودش دارد، باشد؛ وَ روای/مرد این شعر، ممکن با همین دانایی های تداعی گرانه و یادآوری گرانهِ روان/وجود خودش، دارد گفت وگو می کند.
شعری که دانایی غنایی دارد، مخاطب در این نوع شعرها، چندان مشخص نیست؛ شاعر غنایی سرا معمولن با خودش دارد حرف می زند؛ با خودش دارد حال و ناله (با خودش ور می رود) می کند. بنابر این، دانایی این شعر را می توان گونه ای از دانایی عاشقانهِ مردانه دانست که ژرف ساخت ماقبل تاریخی و تاریخی دارد؛ این شعر، دانایی مرد انسان را نسبت به عشق ورزی با زن و علاقه و دوستی با زن را در خودش حمل می کند و به سوی روزگار ما می کَشاند. شاید در این شعر، احساسی است که مرد- انسان بنا به درگیری های روزگار، هیچگاهی نتوانسته است که به زن- انسان ابراز کند؛ از این رو، شعر و شاعر می تواند دهلیزی باشد از ماقبل تاریخ تا تاریخ و تا روزگار ما که همه مردان دارند با احساس و دانایی شان نسبت به زنان از این دهلیز عبور می کنند؛ از گیلگمیش تا اسکندر، تا ولنتاین، تا شبانی در کوه، تا سلیمان و داوود تا ما، که فرصت نیافته ایم به زنی ابراز عشق کنیم؛ وَ این فرصت نیافتگی، امکانی شده است که در این شعر، تبارز کند برای بیان شدن، برای ادای مسوولیتی که شاعر این شعر و این شعر، دهلیزی شود تا علایق نگفتهِ ما از این دهلیز، عبور کند؛ وَ رنج/علاقه/خواهش این عبور را، این شعر به دوش بکَشد.
درست است که شعر با روایت «من» آغاز می شود؛ می توانیم بنا به تکرار این «من»، شعر را یک روایت شخصی بدانیم اما این «من» از تقلیل یافتن به «من» خاص، سرباز می زند وُ، می خواهد «من»ی باشد برای بشر-مرد برای بیان عشق به زن. «من و امکان» در این شعر، فرم محتوایی و ذهنی شعر را می سازد. شعر ظاهرن از نظر ساختاری در هر بند پایان می یابد اما با تکرار «در امکان من بود» بار دیگر شعر ادامه می یابد در فرم محتوایی و ذهنی؛ آنچه که اهمیت دارد فرم بخشی ذهنی شعر است نه درگیری ساختاری و زبانی شعر؛ شعر از نظر تعلیق های ساختاری و تعلیق های زبانی یک شعر نسبتن متوسط است برای این که دغدغهِ شعر و شاعر بیشتر فراتر از زبان و ساختار به سوی فرم محتوایی و ذهنی رجعت می کند برای یادبود و یادآوری عشق در تاریخ و ماقبل تاریخ. این یادبود و یادآوری از عشق در گذر روزگار، این شعر را تداعی گر یادنامهِ زمان می کند که یک مرد آن را به یاد می آورد و آن را برگزار می کند برای یادبود؛ یادبود از زمان و گذشت زمان، که به عشق-خاطره-زمان می انجامد؛ وَ شعر می شود گذرگاهِ ممکن برای گذشت زمان و مَرد، که خاطرات عشق به زن را به یاد می آورد و از این عشق یادبود می کند؛ وَ هر بار برای این عشق، قناعت می کند: در کافه های پاریس اسپرسو نمی نوشد می خواهد با او به نوشیدن استکانی چای در ساحل خزر باشد؛ عقاب نمی شود می خواهد کبوتری باشد روی بام او برای صلح و سرود ساده خوشبختی؛ از جنگ دست می کشد و به خانهِ او می رود تا برایش کاسه آبی بیاورد؛ فرماندهِ لشکر نمی شود می خواهد نگهبان چشمه ای باشد که او کوزه اش را از آن چشمه، آب پُر می کند؛ تاجر چرم و چوب نمی شود و می خواهد محرری باشد پشت یک میز رو به روی او تا کلماتی را برای ستایش او بنویسد؛ بتی نمی شود که تبتی ها برای آن، دختران زیبا را قربانی می کنند، برای او می ایستد رو به سوی قبلهِ مشترک؛ در سواحل مدیترانه با رقصنده های دورگه تانگو نمی رقصد و می آید خواننده ای می شود زیر پنجرهِ او؛ ماری زیبا نمی شود تا خاک های ماورالنهر پیش برود و موش شکار کند، می خواهد برای او در حاشیه خشک کشف رود، کنار دروازهِ مرو، تبدیل به خاک حاصلخیز شود.
شخصیت درون این شعر، مرد همهِ زمانه ها و زمینه ها، از این همه امکانی که می تواند شود، دست می شوید و قناعت می کند برای رسیدن به عشق زنِ زمانه و زمینه های این شعر؛ این است قناعت برای عشق، قناعت برای زندگی.
تکرار و تداوم بندهای این شعر از نظر فرم ذهنی، می تواند تداوم زندگی و عشق را از ماقبل تاریخ تا روزگار ما به یاد آورد که به نوعی می توان تاریخ ناگزیرهای عاشقانهِ زندگی مرد-بشر را در این شعر احساس کرد؛ احساس پایان یافتن در بند هر شعر، می تواند یادآور گذشت زمان و زندگی با مرگ نسل ها و افراد آدمی باشد؛ بعد از پایان هر بند و آغاز بند دیگر، می تواند تکرار زمان و زندگی را با ادامهِ نسل ها و افراد آدمی به یاد آوَرَد.
ژرف ساخت معرفتی این شعر بر تکرار استوار است که این تکرار می تواند بیانگر احساس اساطیری آفرینش باشد که هر مرگ، زایش و تولدی را در پی دارد؛ این مرگ/زایش، همان کهنه و نو شدن (آفرینش) زندگی ست. بنابر این، شعر، کتابچهِ خاطرات زمان و زندگی عاشقانهِ مرد-بشر است با وصف این همه پایانی که در هر بند این شعر احساس شدنی است به همان پیمانه، آغازیدن هم در هر بند این شعر، احساس شدنی است؛ اما در تداوم این همه پایان و آغاز، در دانایی اساطیری این شعر، احساس سرکش نامیرایی و فانی نشدن وجود داد که نمی خواهد بمیرد، زیرا می خواهد از این همه آغاز و پایان در این شعر که دهلیز زمان و زندگی است بگذرد وُ، گذشت زمان و زندگی را به یاد آورد، وَ از عشق به زن و زندگی در گذر زمان و زندگی یادبود به عمل آورد.
یعقوب یسنا
که در کافه های دهکده پاریس
اسپرسو بنوشم
و بارانی ام را
روی آسمان لندن بیندازم
و از راهی به راه دیگر رهسپار شوم
اما این سال ها
با تو
به نوشیدن استکانی چای
در ساحل خزر قناعت کردم
در امکان من بود
عقاب گرسنه ای باشم
که هر روز شکار تازه ای صید می کند
با چشم های تیزی
که چشم های آهو را شرمسار کرده است
اما ترجیح دادم
کبوتری باشم روی بام تو
در جستجو صلح
و در جستجو سرود ساده خوشبختی
در امکان من بود
که مسافر نیکبخت رویاها باشم
تنها
در جنگلهای بزرگ خورشید
از کلبه ای به کلبه ی دیگر بخزم
اما همچون جنگجویی واقعگرا
به خانه ی تو آمدم
شاید برای این همه تشنگی
کاسه آبی بیاوری
در امکان من بود
فرمانده لشکری شوم
که مدام فرمان حمله صادر می کند
فرمانده ای که میلش به مرزهای دیگر
فروکش نخواهد کرد
اما سالهاست
تبدیل به نگبهان چشمه ای شده ام
که تو
هر از گاهی
کوزه ات را از آن پُر می کنی
در امکان من بود
که در شرق دور
تاجر چرم و چوب باشم
و با رودخانه ی ملل از خط استوا بگذرم
اما دیدی
که پشت یک میز تحریر
رو به روی تو
به نوشتن کلماتی مشغول شدم
که از استوا گرم تر و شرجی تر بود
در امکان من بود
تبدیل به بتی شوم
که تبتی ها آن را می پرستند
و دخترانی با ساقهای الکل
قربانی اش می شوند
اما تنها به یکی از دلایل
کنار تو ایستاده ام
رو به قبله ای مشترک
و بتهایم را
یکی یکی فراموش کردم
در امکان من بود
که در سواحل مدیترانه
با رقصنده های دو رگه
تانگو برقصم
و عصرها با ماهی های سرخ مدی...ترانه بخوانم
اما اگر شنیده بودی
این سالها آوازه خوانی تنها بودم
که زیر پنجره تو
آوازش را گم کرده است
در امکان من بود
همچون ماری زیبا
در خاک های ماورالنهر پیش بروم
و روز و شب، شکار موش کنم
اما دست از اینها شستم
تا در حاشیه ی خشک کشف رود
همراه تو
کنار دروازه ی مرو
به خاک حاصیلخیز بدل شوم
گاهی به متن های برمی خوری که به سادگی احساسی را در تو بیدار می کند، به آسانی تو را از جایت می کَند، می بَرَدت به سوی سرودِ ساده ی خوشبختی؛ سرودی که بشر در جریان زندگی، موقعی که از کنار رود، چشمه، درخت و بیابانی گذشته است؛ احساس اش کرده است، وَ خودش را در احساسِ خاکی یافته است که شورِ زندگی و حیات ازش موج می زده ست.
هنگامی که شعر «در امکان من بود» یامان حکمت را خواندم، احساسی گمشده¬ای را در خود یافتم، احساسی که می شود نجوای بشر برای عشق به زندگی نامیدش. خواستم چشمانم را ببندم وُ، این شعر را کسی بخواند، من چون حسی یا چون توهمی در احساس درون متن، خودم را گُم/پیدا کنم، از بدنم چون قاصدکی، با سُبک شدگی بیرون شوم، بروم تا تاریخ، تا ماقبل تاریخ، وَ کنار درختی اساطیری بنشیم، از چشمه ای که از پای درختی به بیرون می جهد، آب بنوشم، چشم به راهِ کسی باشم که با دیدارش، رستگاری اساطیری به من دست می دهد؛ آگنده می شوم از احساسی که در این متن، وَ در تبدیل شدن به خاک حاصیلخیز برای عشق به زندگی، جریان دارد.
یامان حکمت
ساختار زبانی شعر، در مناسبات عمودی، ارایه شده است و نسبتن ساختار قابل احساس دارد؛ این قابل احساس بودن ساختار به شعر امکان داده است که ساختار در فرم نسبتن استوار و بی هیچ عیبی تبارز یابد، وَ ساختار و فرم چنان باهم مناسبت برقرار کند که دیگر تفکیک فرم و ساختار، قابل بحث نباشد؛ فرم شعر، یک فرم محسوس/ذهنی است که به سادگی قابل احساس است؛ این سادگی ساخت/فرمیک، خواننده را بیشتر جذب می کند، وَ از دست خواننده گرفته، خواننده را درگیر فضای شعر می کند؛ درگیری ای که خواننده بی هیچ زحمتی بنا به نشانه های معرفتی شعر، با فضای شعر احساس همنوایی می کند؛ زیرا تجربه ی شاعرانگی شعر (تجربه ی شاعرانگی شعر می تواند تجربهِ شخصی شاعر باشد اما این تجربهِ شخصی شاعرانگی، خصوصیت/عمومیت یافته است) می تواند معادل گرفته شود برای تجربه ی بشر؛ از این نگاه است که شعر، بیشتر یک شعر مخاطب پذیر و همگانی ست.
شعر از منظر برونی، ساختار رواییِ خطی دارد که این منظر بیرونی شعر می تواند باعث غفلت خواننده (خوانندهِ کم توجه) در خوانش شعر شود و به جنبه های فرم/محتوای شعر دست نیابد؛ آنچه به نظر من در این شعر اهمیت دارد؛ بیشتر فرم محتوایی و معنایی شعر است، که این فرم بخشی محتوایی شعر، روایت ساده و خطی نیست؛ بلکه روایت تو در تو و سوریال است که خواننده را به دانایی های ممکن بشری نسبت به تذکر و یادآوری عشق، پرتاب می کند.
شعر در هشت بند محتوایی ارایه شده است که هر بند با تکرار یک مصرع/جمله ی نسبتن فلسفی و معرفتی (در امکان من بود)، باهم پیوند تداعی گرایانه و یادآورانه پیدا می کند؛ این پیوند به شعر امکان می دهد که شعر از تجربهِ شخصی و زیستهِ شاعرانهِ شاعر فراتر برود و وارد تجربهِ همگانی یا همان دانایی/نادانی (ناخودآگاهِ جمعی یونگی) بشری نسبت به امر عشق شود.
در این شعر، آنچه که بیشتر مرا درگیر می کند، همین تکرار «در امکان من بود» است؛ زیرا تکرار این «در امکان من بود» به شعر ویژگیِ فرم/محتوا بخشیده است و شعر را از نظر دانایی بشری هرچه بیشتر و بیشتر، خاص کرده است. از نظر دانایی «در امکان من بود»، انسان می تواند هرچیزی شود اما گرایش های در جهان وجود دارد که انسان را یا چیز را، انسان یا چیز خاص می سازد؛ طوری که در این شعر این همه امکان وجود دارد که شاعر می توانسته است بنا به این امکان ها؛ سرانجام در جهان، چیزی شود؛ اما گرایشی هست و وجود دارد که در نهایت، شاعر را در درون این شعر، از این همه، امکان عبور می دهد، تا که شاعر کسی می شود که بنا گرایشی «کسِ خاص» می شود؛ یعنی، از همه فرصت های ممکن می گذرد تا که گرایشی (عشق) از او در حاشیه ی خشک کشف رود، همراه تو (این همرای تو، همان امکان یا گرایشی است) که شاعر (شخصیت درون شعر) را به خاک حاصیلخیز، تبدیل می کند؛ این درحالی است که شاعر بنا به امکان های وجود داشته، می توانسته است چیزی مهمتر شود (البته مهم از نظر برداشت اجتماعی انسان ها و جامعه های انسانی) اما در آن امکان ها «تو» یا همان گرایشی که شاعر می خواسته به آن بر سد، نبوده است؛ بنابر این شاعر برای «تو» (برای معشوق) امکان های دیگر را از دست می دهد تا خودش را در امکانی پیدا کند که در آن امکان «تو» استی؛ این تو، همان عشق یا گرایشی خاصِ ممکن است در وسط همه امکان های دیگر.
شعر از زبانِ «من» ارایه می شود؛ این «من» هم راوی شعر و هم از شخصیت های محوری شعر است که با شخصیت نسبتن خاموش دیگر شعر، دارد سخن می گوید؛ شخصیت مخاطب شعر و شاعر، هیچ گاهی سخن نمی گوید، کاملن خاموش است و بیشتر اعتبار خدایی و ستایش برانگیز دارد، انگار فقط علاقه دارد که ستایش شود؛ بنا به ژرف ساخت اساطیری معشوق در شعر فارسی یا در امر عشق حقیقی (افلاتونی) این شخصیت را می توان یک زن ایزد یا یک ایزدبانو دانست که دارد یک مرد او را ستایش و پرستش می کند؛ در نهایت ممکن است این ایزدبانو اجازه بدهد تا این مرد با او همخوابه شود اما پس از همخوابگی و هماغوشی، ممکن ایزدبانو بخواهد تا برای ایزدبانو، قربانی شود.
مشخص است که راوی شعر، مرد است وُ، شخصیت مورد ستایش شعر زن است اما این زن، نسبتن زن معمولی نیست بلکه از نظر روانکاوی یونگی یک آنیموس است که تجلی و حضورش، جنبهِ دانایی ناخودآگاهانهِ جمعی را در پی دارد. شاید هم، زن شخصیت درون این شعر، چندان حقیقتی بیرون از روان شخصیت راوی شعر نداشته باشد؛ احتمالن شخصیت زن درون این شعر، تداعی های روانی راوی/مرد این شعر نسبت به دانایی ای که از زن در وجود خودش دارد، باشد؛ وَ روای/مرد این شعر، ممکن با همین دانایی های تداعی گرانه و یادآوری گرانهِ روان/وجود خودش، دارد گفت وگو می کند.
شعری که دانایی غنایی دارد، مخاطب در این نوع شعرها، چندان مشخص نیست؛ شاعر غنایی سرا معمولن با خودش دارد حرف می زند؛ با خودش دارد حال و ناله (با خودش ور می رود) می کند. بنابر این، دانایی این شعر را می توان گونه ای از دانایی عاشقانهِ مردانه دانست که ژرف ساخت ماقبل تاریخی و تاریخی دارد؛ این شعر، دانایی مرد انسان را نسبت به عشق ورزی با زن و علاقه و دوستی با زن را در خودش حمل می کند و به سوی روزگار ما می کَشاند. شاید در این شعر، احساسی است که مرد- انسان بنا به درگیری های روزگار، هیچگاهی نتوانسته است که به زن- انسان ابراز کند؛ از این رو، شعر و شاعر می تواند دهلیزی باشد از ماقبل تاریخ تا تاریخ و تا روزگار ما که همه مردان دارند با احساس و دانایی شان نسبت به زنان از این دهلیز عبور می کنند؛ از گیلگمیش تا اسکندر، تا ولنتاین، تا شبانی در کوه، تا سلیمان و داوود تا ما، که فرصت نیافته ایم به زنی ابراز عشق کنیم؛ وَ این فرصت نیافتگی، امکانی شده است که در این شعر، تبارز کند برای بیان شدن، برای ادای مسوولیتی که شاعر این شعر و این شعر، دهلیزی شود تا علایق نگفتهِ ما از این دهلیز، عبور کند؛ وَ رنج/علاقه/خواهش این عبور را، این شعر به دوش بکَشد.
درست است که شعر با روایت «من» آغاز می شود؛ می توانیم بنا به تکرار این «من»، شعر را یک روایت شخصی بدانیم اما این «من» از تقلیل یافتن به «من» خاص، سرباز می زند وُ، می خواهد «من»ی باشد برای بشر-مرد برای بیان عشق به زن. «من و امکان» در این شعر، فرم محتوایی و ذهنی شعر را می سازد. شعر ظاهرن از نظر ساختاری در هر بند پایان می یابد اما با تکرار «در امکان من بود» بار دیگر شعر ادامه می یابد در فرم محتوایی و ذهنی؛ آنچه که اهمیت دارد فرم بخشی ذهنی شعر است نه درگیری ساختاری و زبانی شعر؛ شعر از نظر تعلیق های ساختاری و تعلیق های زبانی یک شعر نسبتن متوسط است برای این که دغدغهِ شعر و شاعر بیشتر فراتر از زبان و ساختار به سوی فرم محتوایی و ذهنی رجعت می کند برای یادبود و یادآوری عشق در تاریخ و ماقبل تاریخ. این یادبود و یادآوری از عشق در گذر روزگار، این شعر را تداعی گر یادنامهِ زمان می کند که یک مرد آن را به یاد می آورد و آن را برگزار می کند برای یادبود؛ یادبود از زمان و گذشت زمان، که به عشق-خاطره-زمان می انجامد؛ وَ شعر می شود گذرگاهِ ممکن برای گذشت زمان و مَرد، که خاطرات عشق به زن را به یاد می آورد و از این عشق یادبود می کند؛ وَ هر بار برای این عشق، قناعت می کند: در کافه های پاریس اسپرسو نمی نوشد می خواهد با او به نوشیدن استکانی چای در ساحل خزر باشد؛ عقاب نمی شود می خواهد کبوتری باشد روی بام او برای صلح و سرود ساده خوشبختی؛ از جنگ دست می کشد و به خانهِ او می رود تا برایش کاسه آبی بیاورد؛ فرماندهِ لشکر نمی شود می خواهد نگهبان چشمه ای باشد که او کوزه اش را از آن چشمه، آب پُر می کند؛ تاجر چرم و چوب نمی شود و می خواهد محرری باشد پشت یک میز رو به روی او تا کلماتی را برای ستایش او بنویسد؛ بتی نمی شود که تبتی ها برای آن، دختران زیبا را قربانی می کنند، برای او می ایستد رو به سوی قبلهِ مشترک؛ در سواحل مدیترانه با رقصنده های دورگه تانگو نمی رقصد و می آید خواننده ای می شود زیر پنجرهِ او؛ ماری زیبا نمی شود تا خاک های ماورالنهر پیش برود و موش شکار کند، می خواهد برای او در حاشیه خشک کشف رود، کنار دروازهِ مرو، تبدیل به خاک حاصلخیز شود.
شخصیت درون این شعر، مرد همهِ زمانه ها و زمینه ها، از این همه امکانی که می تواند شود، دست می شوید و قناعت می کند برای رسیدن به عشق زنِ زمانه و زمینه های این شعر؛ این است قناعت برای عشق، قناعت برای زندگی.
تکرار و تداوم بندهای این شعر از نظر فرم ذهنی، می تواند تداوم زندگی و عشق را از ماقبل تاریخ تا روزگار ما به یاد آورد که به نوعی می توان تاریخ ناگزیرهای عاشقانهِ زندگی مرد-بشر را در این شعر احساس کرد؛ احساس پایان یافتن در بند هر شعر، می تواند یادآور گذشت زمان و زندگی با مرگ نسل ها و افراد آدمی باشد؛ بعد از پایان هر بند و آغاز بند دیگر، می تواند تکرار زمان و زندگی را با ادامهِ نسل ها و افراد آدمی به یاد آوَرَد.
ژرف ساخت معرفتی این شعر بر تکرار استوار است که این تکرار می تواند بیانگر احساس اساطیری آفرینش باشد که هر مرگ، زایش و تولدی را در پی دارد؛ این مرگ/زایش، همان کهنه و نو شدن (آفرینش) زندگی ست. بنابر این، شعر، کتابچهِ خاطرات زمان و زندگی عاشقانهِ مرد-بشر است با وصف این همه پایانی که در هر بند این شعر احساس شدنی است به همان پیمانه، آغازیدن هم در هر بند این شعر، احساس شدنی است؛ اما در تداوم این همه پایان و آغاز، در دانایی اساطیری این شعر، احساس سرکش نامیرایی و فانی نشدن وجود داد که نمی خواهد بمیرد، زیرا می خواهد از این همه آغاز و پایان در این شعر که دهلیز زمان و زندگی است بگذرد وُ، گذشت زمان و زندگی را به یاد آورد، وَ از عشق به زن و زندگی در گذر زمان و زندگی یادبود به عمل آورد.
یعقوب یسنا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر