«شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرده ماه
بیسچ گذر کرده بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاج اش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده چون پر زاغ
چو پولاد زنگارخورده سپهر
تو گفتی به قیر اندراندوده چهر
نمودم ز هرسو به چشم اهریمن
چو مار سیه باز کرده دهن
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگِشت گرد
چنان گشت باغ و لب جویبار
کجا موج خیزد ز دریای قار
فرومانده گردون گردان به جای
شده سُست خورشید را دست و پای
زمین زیر آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون
جهان را دل از خویشتن پُر هراس
جرس برگرفته نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بست از نیک و بد
نبُد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان درنگ دراز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ
درآمد بت مهربانم به باغ
مرا گفت شمع ات چه باید همی
شب تیره خوابت نیاید همی
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
بیاور یکی شمع چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن
به چنگ آر چنگ و می آغاز کن
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بیاورد یکی شمع چون آفتاب
می آورد و ناز و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد
شب تیره همچون گه ی روز کرد
...»
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرده ماه
بیسچ گذر کرده بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاج اش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده چون پر زاغ
چو پولاد زنگارخورده سپهر
تو گفتی به قیر اندراندوده چهر
نمودم ز هرسو به چشم اهریمن
چو مار سیه باز کرده دهن
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگِشت گرد
چنان گشت باغ و لب جویبار
کجا موج خیزد ز دریای قار
فرومانده گردون گردان به جای
شده سُست خورشید را دست و پای
زمین زیر آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون
جهان را دل از خویشتن پُر هراس
جرس برگرفته نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بست از نیک و بد
نبُد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان درنگ دراز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ
درآمد بت مهربانم به باغ
مرا گفت شمع ات چه باید همی
شب تیره خوابت نیاید همی
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
بیاور یکی شمع چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن
به چنگ آر چنگ و می آغاز کن
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بیاورد یکی شمع چون آفتاب
می آورد و ناز و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد
شب تیره همچون گه ی روز کرد
...»
فردوسی در شاهنامه اش از شب های باشکوهی سخن گفته است؛ شب های سهمگین از رزم یا بزم؛ شب های بزم پادشاهان با کنیزکان، شب های قرار و دیدار پهلوانان با معشوق های شان ( «چو خورشید تابنده شد ناپدید/ دَر حجره بستند و گُم شد کلید/ پرستنده شد سوی دستان سام/ که شد ساخته کار بگذار گام/ سپهبد سوی کاخ بنهاد روی/ چنان چون بود مردم جفت جوی/ برآمد سیه چشم گلرخ به بام/ چو سرو سهی بر سرش ماه تام/ چو از دور دستان سام سوار/ پدید آمد آن دختر نامدار/ دو بیجاده بگشاد و آواز داد/ که شاد آمدی ای جوانمرد شاد/.../ شب تیره از روی تو روز گشت/ ز بویت جهانی دلفروز گشت/ پیاده بدین سان ز پرده سرای/ برنجیدت آن خسروانی دو پای/ سپهبد کز آن باره آوا شنید/ نگه کرد و خورشید رخ را بدید/ شده بام از او گوهر تابناک/ ز تاب رخ اش سرخ یاقوت خاک/.../ یکی چاره راه دیدار جوی/ چه باشی تو بر باره و من به کوی/ پری روی گفتِ سپهبد شنید/ ز سر شعر گلنار بگشود زود/ کمندی گشاد او چو سرو بلند/ کس از مشک انسان نپیچد کمند/ خم اندر خم و مار بر مار بر/ بر آن غبغب اش تار بر تار بر/ فروهشت گیسو از آن گنگره/ که یازید و شد تا به بن یکسره/... بگیر این سر گیسو از یک سویم/ ز بهر تو باید همی گیسویم/ بدان پرورانیدم این تار را/ که تا دستگیری کند یار را/ .../ گرفت آن زمان دست دستان به دست/ برفتند هردو به کردار مست/.../ سوی خانه ی زرنگار آمدند/ بدان مجلس شاهوار آمدند/ بهشتی بود آراسته پُر ز نور/ پرستنده بر پای در پیش حور/ شگفت اندر آن مانده بُد زال زر/ بدان روی و آن موی و آن زیب و فر/ .../ دو رخساره چون لاله اندر چمن/ سر جعد زلف اش شکن برشکن/...» یا دیدار تهمینه با رستم: «چو یک بهره زان تیره شب درگذشت/ شب آهنگ بر چرخ گردان بگشت/ سخن گفته آمد نهفته به راز/ دَر خوابگه نرم کردند باز/ یکی بنده شمعی معنبر به دست/ خرامان بیامد به بالین مست/ پس بنده اندر یکی ماهروی/ چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی/ دو ابرو کمان و دو گیسو کمند/ به بالا به کردار سرو بلند/ دو برگ گل اش سوسن می سرشت/ دو شمشاد عنبر فروش از بهشت/ بناگوش تابنده خورشید وار/ فروهشته زو حلقه ی گوشوار/ لبان از طبر زد زبان از شکر/ دهان اش مکلل به دُر و گهر/ ستاره نهان کرده زیر عقیق/ تو گفتی ورا زهره آمد رفیق/ دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ/ دهان چون دل عاشقان گشته تنگ/ روان اش خرد بود و تن جان پاک/ تو گفتی که بهره ندارد ز خاک/ از او رستم شیردل خیره ماند/ برو بر جهان آفرین را بخواند/ بپرسید از او گفت نام تو چیست/ چه جویی شب تیره کام تو چیست/ چنین داد پاسخ که تهمینه ام/ تو گویی دل از غم به دو نیمه ام/...» ) وَ شب های حماسی شبیخون لشکریان وُ، رو به رویی بزرگ ترین جنگاوران و مردان تهم تن، وَ جاری شدن جوی های خون، وَ هراس مضاعف از کشته شدن وُ، مرگ.
در میان این همه شب های عاشقانه و حماسی، شبی را فردوسی در شاهنامه به خودش نیز اختصاص داده است؛ این شب نسبت به هر شب دیگر شاهنامه، ویژه است؛ نه تنها در شاهنامه که در ادبیات کلاسیک پارسی ویژه است؛ زیرا از شب، چنان تابلویی ارایه کرده است که بی جوره است؛ وَ حتا نسبت به توصیف شب ناصر خسرو و منوچهری، امتیاز دارد؛ این امتیاز هم از نگاه ادبی وهنری است و هم از نگاه حضور خود شاعر در این شب، وَ اعتراف عاشقانه اش از هماغوشی.
این متن، شاهکار ادبی و هنری در ادبیات پارسی است به دلیل وحدت زبان، هنر، شب، عشق، روایت انسانی و زنده گی/ مرده گی؛ این وحدت، کلیت اندام وارِ اساطیری را از زبان، هنر، شب، عشق، روایت انسانی و زنده گی/ مرده گی، همچون یک تابلو ارایه می کند اما یک تابلو زنده: «نمودم ز هرسو به چشم اهریمن/ چو مار سیه باز کرده دهن»؛ تابلویی که شاعر را وارد فضا/ زمان-مکان اش می سازد؛ وَ حتا قادر است پس از سال ها، این تابلو، خواننده را نیز دچار هراس/ عشق، کند؛ با آنکه برای خواننده ی امروزی برخی از تصویرسازی های این تابلو، ناآشنا شده است: «هر آنگه که برزد یکی باد سرد/ چو زنگی برانگیخت ز انگِشت گرد» یا «جهان را دل از خویشتن پُر هراس/ جرس برگرفته نگهبان پاس»؛ چون با تغییر وضعیت مادی زندگی؛ معرفت از زندگی نیز تغییر می کند؛ شاید بسیاری ها ندانند که انگِشت و زنگی چیست، وَ باد سرد با انگِشت چه ارتباطی دارد که با وزیدن اش، زنگی را از انگِشت برمی انگیزاند؛ یا جرس با شب و جهانِ دل از خویشتن پُر هراس، چه ارتباطی می تواند داشته باشد!.
شاعر با بینش اساطیری، به شب و جهان، به ویژه به شب، شخصیت و زنده گی می باشد؛ یک شخصیت اهریمنی؛ وَ چیزها و رویدادهای طبیعی را که جاندار نیستند به آنان، جان و شخصیت می بخشد: «سپاه شب تیره بر دشت و راغ/ یکی فرش گسترده چون پر زاغ» یا «فرومانده گردون گردان به جای/ شده سُست خورشید را دست وپای/ زمین زیر آن چادر قیرگون/ تو گفتی شدستی به خواب اندرون»؛ وَ این شب اهریمنی، جهان را به سوی آغوش خود می کشاند.
این زنده گی بخشی به شب؛ زبان را از توصیف زبانی، فراتر برده است وُ، به تصویر و تجسم کشانده است؛ تصور از شب، دیگر ایده ی محض نیست بلکه با شبِ جسمانیت یافته و استومند رو به رو استیم که این استومندی به ایده و توصیف شب؛ توصیف شب را استومند کرده است؛ وَ این استومندی (جسمانیت) به شب، به خواننده این امکان را فراهم می کند تا بیندیشد که یک کار، چگونه می تواند هنری شود یا به فضیلت هنری شدن دست یابد!.
اما مهم تر از همه رویدادهایی که میان شب و چیزها و جهان رخ می دهد؛ رویدادی ست که میان شب و شاعر رخ می دهد؛ شب، جهان و چیزها را در آغوش می کَشد؛ اما هنگامی که به شاعر می رسد؛ شاعر را به آغوش نمی کَشد، بلکه در درون شاعر می لغزد؛ وَ با وجود شاعر، یکی می شود، وَ با یگانه گی شده گی با وجود شاعر، در جهان بوده گی خویش را در احساس شاعر به نمایش می گذارد؛ احساسی که برای شاعر به درازا می کَشد: «نبُد هیچ پیدا نشیب از فراز/ دلم تنگ شد زان درنگ دراز»؛ اما این ناپیدایی نشیب و فراز، شاعر را دچار هراس می کند؛ هراسی که آمیختاری از شب و کردار جنسی است. شاید من تصور می کنم، یک رابطه ی دوسویه بین شب و شاعر با انگیزه ی کردار جنسی برقرار می شود که این رابطه را می توانیم به گونه ای، نمادین تصور کنیم؛ چون کردار جنسی برای بشر، امری ست نمادین که برکل فرهنگ بشری سیطره دارد و سایه افگنده است؛ این سایه افگنی سایق های جنسی، یک سوی اش به گناه و تباهی می رسد وُ، سوی دیگرش به عشق و همآغوشی؛ تصوری که شاید انسان را وسط شیطان و خدا قرار می دهد؛ این در وسط قرارگیری، سهمگینی و هراس خودش را دارد؛ مقدمه چینی برای انجام کردار جنسی؛ کردار جنسی را همچون احساس تلطیف شده ای به نمایش می گذارد که تجلی های تن و بدن را خداگونه می کند؛ خداگونه گی ای که از هرگونه، امر خشن و وحشی خوی اش جدا شده باشد؛ اما انجام کردار جنسی، وَ کسالتِ پس از لذت جنسی، شاید مرد- انسان را دچار تصور تخریب شده گی و تباهی می کند؛ این تصور تخریب شده گی، شاید امکان تصور گناه را برای مرد- انسان فراهم می کند، و این امکان، کردار جنسی را به گونه ای به امر شیطانی نزدیک می کند، وَ این تصور معمولی را برای فرهنگ های نیمه وحشی و وحشی خوی مردانه به میان می آورد که تباهی جهان و پایان جهان به کردار زنان، وَ بی ربط به چگونه گی ارتباط مردان با زنان نیست.
در وسطِ برقرار ارتباط بین شب و شاعر، سایق جنسی است؛ وَ این سایق جنسی از وجود شاعر به سوی شب لغزیده است، وَ با شب به وجود شاعر می لغزد؛ این لغزش دوسویه، شب و شاعر را دچار شدت هستی وَ در جهان بوده گی می کند؛ وَ وسواس/هراس بر تمام قامت شاعر چیره می شود، وَ این وسواس/هراس از جان شاعر به سوی شب رجعت می کند، وَ شب را چنان دچار سهمگینی می کند که شاعر از شب می هراسد، درحالی که این شب با شب های دیگر هیچ تفاوتی طبیعی ندارد؛ تنها تفاوتی که دارد، سایق جنسی و خواهش تنانه ی شاعر است که به گونه ای از جان شاعر بیگانه شده است وُ، به سوی شب پرتاب شده، وَ شب این خواهش اظطراب آور جان شاعر را در چیزها و جهان پخش کرده، وَ باز به سوی جان شاعر بازگشتانده است؛ ممکن شاعر نداند که وسواس/هراس، بیگانه شده گی خواهش تنانه ی خودش است که شب و جهان را چنین سهمگین کرده است اما این وسواس/ هراس بی آنکه شاعر بداند از ناخودگاه شاعر، خود را به جهان بوده گی می کشاند؛ وَ کشاندن این درجهان بوده گی با تخیل شاعر، از بیان یک استرس و هراس خام به بیانِ وسواس/هراس هنری تجسم می یابد.
بنابر این این متن فقط بیان هنری از شب نیست بلکه بیان هنری از وسواس تمنا و خواهش کردار جنسی است که شاعر می خواسته این کردار، اتفاق بیفتد اما این که چگونه اتفاق بیفتد دنبال بهانه بوده است؛ بهانه ای که بیاید در وسط وُ، راهگشا رویداد و قصه شود. اما بهانه ای اتفاق نمی افتد، شاعر عزیز ما را هم خواب نمی برد؛ تن و جان اش، چنان از وسواس و سایقه های جنسی آگنده می شود که احساس می کند؛ شب، اژدهای سیاهی ست که با دهن گشوده به سویش می آید وُ، می خواهد شاعر ما را ببلعد؛ وَ به هر سو که نگاه می کند به نظرش اهریمن می رسد؛ شاید شاعر نمی داند که وسواس/ خواهش تنانه اش است که شب، چیزها و جهان را چنین نمادین کرده است آنهم نمادین در چهره ی شر و بدی که می خواهد شاعر را نابود کند یا هم، این همه را شاعر ما بهانه می گیرد؛ به هرصورت، بهانه گیری برای امر نیک، بد نیست.
شاعر عزیز ما را خواب نمی برد یا بهتر است بگوییم که شاعر ما را شبی با این همه سهمگینی به خواب نمی گذارد؛ وَ شاعر، ناگزیر می شود تا تاریکی شب را بهانه بگیرد وُ، بگوید: « نبُد هیچ پیدا نشیب از فراز/ دلم تنگ شد زان درنگ دراز/ بدان تنگی اندر بجستم ز جای/ یکی مهربان بودم اندر سرای/ خروشیدم و خواستم زو چراغ/ درآمد بت مهربانم به باغ»؛ دل شاعر، از درنگ و توقف تاریکی شب به تنگ می آید وُ، ناگزیر می شود تا از جای اش بجنبد وُ، دوست اش را صدا کند (البته برخ ها داوری اخلاقی ارایه کرده اند وُ، این مهربان را در این سرای و در این شب، همسر فردوسی گفته اند؛ اما من ترجیح می دهم که این مهربان را در این شب، دوست جنسی فردوسی بگویم)، تا برای شاعر، چراغ بیاورد؛ هنگامی که این دوست مهربان، چراغ می آورد، به فردوسی می گوید: «مرا گفت شمع ات چه باید همی/ شب تیره خوابت نیاید همی/ بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب/ بیاور یکی شمع چون آفتاب/ بنه پیشم و بزم را ساز کن/ به چنگ آر چنگ و می آغاز کن»؛ وَ شاعر که حالا فرصت، دست اش آمده نمی خواهد فرصت را از دست بدهد؛ خواهش دل اش را «بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب» به دوست مهربان اش می رساند؛ وَ بانوِ ما هم، بانوی با فرهنگی بوده (یادش گرامی، وَ پس از هزارسال، درود و احترام به ایشان باد!)؛ با خوش نگه داشتن وقت خودش و شاعر ما، یاد آن شب را برای همیشه، در دل شاهنامه و ادبیات پارسی زنده نگه می دارد. بانو فرهیخته می رود وُ، باشکوه برمی گردد: « برفت آن بت مهربانم ز باغ/ بیاورد یکی شمع چون آفتاب/ می آورد و ناز و ترنج و بهی/ زدوده یکی جام شاهنشهی»؛ همه چه، رو به راه می شود؛ وسواس و سهمگینی آن شب تاریک؛ به عشق وُ، دست و دل بازی جا خالی می کند: « گهی می گسارید و گه چنگ ساخت/ تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت/ دلم بر همه کام پیروز کرد/ شب تیره همچون گه ی روز کرد»؛ وَ تیره گی شب هم مانند روز می شود؛ اژدهافشی و اهریمنی شب، جا خالی می کند برای دیدار پری؛ وَ رویدادهای انسانی قشنگ اتفاق می افتد؛ هماغوشی وُ، بوس و کنار، وَ جفت شدن با جام: «مرا مهربان یار بشنو چه گفت/ از آن پس که گشتیم با جام جفت/ مرا گفت آن ماه خورشید چهر/ که از جان تو شادبادا سپهر/ بپیمای می تا یکی داستان/ ز دفتر برت خوانم از باستان»؛ وَ، این مهربان، داستان بیژن و منیژه را از دفتری که به زبان پهلوی نوشته شده برای فردوسی می خواند وُ، از فردوسی می خواهد تا این داستان را به زبان پارسی به نظم درآورد؛ فردوسی این خواهش دوست مهربان اش را انجام می دهد که به روایت فردوسی، راوی داستان بیژن و منیژه، همان بانو است، وَ یادگار همان شب است؛ اتفاقن، بانوِ ما بیش از تصور ما فرهیخته بوده؛ خواندن را هم می دانسته: «بخواند آن بت مهربان داستان/ ز دفتر نوشته گه ی باستان»؛ وَ لااقل دو زبان، زبان پهلوی و پارسی، را نیز می دانسته است.
این متن، غیر از اهمیت ادبی و هنری اش، از چندین نگاه، اهمیت انسانی دارد: 1- قدرشناسی و احترام فردوسی از این بانو به عنوان راوی داستان بیژن و منیژه؛ 2- یادآوری فردوسی از این بانو با همه اتفاق های آن شب؛ 3- روایت و اعتراف فردوسی از هماغوشی و کردار جنسی اش با این بانو: «دلم بر همه کام پیروز کرد/ شب تیره همچون گه ی روز کرد»؛ وَ 4- دیگاه انسانی و مثبت فردوسی به هماغوشی وکردار جنسی، وَ به این بانو.
عشق، هماغوشی، و کردار جنسی، روایت های انسانی است، وَ بیان آن نیز می تواند انسانی باشد که در ادبیات و اندیشه های معاصر (پسامدرن)، می تواند یک امتیاز انسانی باشد؛ این امتیاز در ادبیات کلاسیک پارسی، تنها به فردوسی، تعلق می گیرد؛ که شاعران دیگر، این امتیاز را ندارند؛ وَ این امتیاز، فردوسی را از دیدگاه انسانی، این سوتر از زمان اش می آورد؛ حتا از نویسندگان و شاعران این روزگار همزبان اش نیز جلوتر می رود وُ، با نویسندگان و شاعران معاصر غرب، همتراز می شود.
قصد از این نوشتار، جدایِ از مطرح شدن هرگونه داوری ادبی، هنری، وَ انسانی از این متن، این بود تا یادی شود از شب فردوسی در شاهنامه؛ وَ این یاد، نشانی باشد از احترام یک انسان، پس از هزار سال برای فردوسی وَ برای این بانو گرامی، وَ نیز، احترامی شود به زنده بودن آن شب در خاطرات و یادمان انسانی؛ وَ این که ما همه میرا ایم، به یاد داشته باشیم (لیک دیگر پیکر سرد مرا/ می فشارد خاک دامنگیر خاک!/ بی تو، دور از ضربه های قلب تو/ قلب می پوسد آنجا زیر خاک/ بعدها نام مرا باران و باد/ نرم می شویند از رخسار سنگ/ گور من گمنام می ماند به راه/ فارغ از افسانه های نام و ننگ- فروغ فرخزاد) که عشق و هماغوشی، نشانی از حیات و زنده بودن است!.
شاعر گرامی ما فردوسی عزیز، بانو فرهیخته ی ما، راوی داستان بیژن و منیژه، صبح بخیر! روز خوش!
يعقوب يسنا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر