آیینه ی آسمان
در ستاره ها،
شکسته،
وَ هر ستاره،
کوتاه- توقفی؛
آدمی در آن
می گرفت اندازه
فاصله ی تنهایی هایش.
وَ ماه
زیبایی بلندِ ناتمامِ یک زن؛
که هیچگاه!
ندید زیبای خویش.
این مرد- آدمیان بودند
شیفته گی هاشان را
در تکبیرهای بلندتر از گلو
به مهتاب می زدند، برچسپ.
وَ روشنایی ای در نیابت خورشید
می تراوید از آغوش ماه
در زمین
بر اشیا؛
موجودی به جنون می رسید؛
با برآمد آفتاب،
در غیبت ماه وُ ستاره وُ شب
خلق می کرد جهان را
در رازی.
در وسطِ این راز، خدایان؛
متجلی
در سنگ
در چوب
وَ قامتی می شدند
برای نیاکان از مرگ برگشته
که در کشتار
وَ در حقیقتِ دینِ نوادهگان شان
می گذاشتند، مهر.
این ما زنده گان بودیم
در سرنوشتِ مشترک با اشیا
به یک دیگر
سایه می انداختیم
وَ در همسایه گی هامان
قصه های بزرگ
شاید بزرگ از هیچ!
روایت می شدند؛
این بود: فاجعه ی بزرگ؛
فاجعه ی اشیا
که در وسط اش
می کشیدند ناله، آدمیان.
در این وسط
در مرکز اشیا
این آدمیان بودند؛
نعره می زدند
خنجر می کشیدند
گلو می دریدند
برای سنگ.
وَ سنگ،
فرزند جنون ما بود
در قداستِ بلند یک روایت
می کشید: قد؛
بزرگ تر از جهان می شد
بزرگ تر از بزرگ
بزرگ تر از هیچ!
وَ می یافت: تجسم
در یک درفش
در یک معبد؛
خون می خواست.
مردمان می آوردند
هدیه های خون
وَ می گفتند:
«درختان برای ستایش او
ایستاده اند، راست.
وَ اشیا را
و خاک را
زبانی ست
برای نیایش او»؛
آنگاه!
شوری برمی خاست
غوغایی
جنونی میشد به وسعتِ اشیا.
وَ این آدمیان بودند
راز بقا را
در راز جنون می یافتند؛
بزرگ- دانایی بود: جنون.
زمین نمی دانست
خاک نمی دانست
آب نمی دانست
باد نمی دانست
آتش نمی دانست
خورشید نمی دانست
مهتاب نمی دانست
حتا آسمان!
این آدمیان بودند
از زبانِ آفتاب وُ ماه وُ آسمان وُ خاک
قصه می کردند،
وَ با برچسپِ جنون به اشیا
می بخشیدند وسعت به خویشتن؛
آنگاه!
پاره می شدند از وسط
به «خویش»وُ به «تن»
«خویش»هاشان
هرکجا می ماندند در اشیا،
می بردند «تن»هاشان را به اتاق ها
وَ بعد
«خویش»هاشان با «تن»هاشان
قصه می گفتند،
وَ این را می نهادند نام: تنهایی.
زمان برمی خاست از اشیا
فضا برمی خاست از مکان
می رفتند،
ماوراطبیعت می شدند؛
تغییرها بی تغییر
همه در پی ماندن
روایت ها
بقای جهان را
ارایه می کردند در فهمِ ادیان؛
بیگانه گان بودندوُ دوزخ ها
بهشت ها بودندوُ ما
وَ زنانی
همیشه باکره؛
این بزرگ- نعمتی ست برای مردان.
جهان در قصه پیدا می شد
قصه در جهان
وَ این مردان بودند،
در وسط قصه وُ جهان.
زمان می رفت
تا برگردد به آغاز؛
پایان
همیشه
تصور یک آغاز بود؛
آغاز
پیش از آنکه آغاز شود
به فهم پایان می رسید؛
این روایتی بود
از دایره ازل.
نمی خواستم
این شعر
در دایره ی ازل برسدوُ
پایان یابد؛
شاید! قانون دایره
همین بود
که از هرکجا آغاز کنی؛
همانجا
پایان باشد؛
وَ پایان
همان آغاز
وَ آغاز
همان پایان.
می خواستم
این شعر
توری باشد
برای شکارِ زنی
اما
همیشه شعرهایم
توری می شوند
که خودم
در آن گیر می مانم.
شاید!
من یک نرینه جانم؛
هیچ فرصتی را
برای جنگ وُ پادشاهی وُ پیامبری وُ فیلسوفی
از دست نمی دهم؛
این قداست ها
جنون های بزرگ من است
تا من
مرد باشم.
این زنان اند؛
تا نازایی همیشه گی
فرصتی دارند
برای پیامبری وُ فیلسوفی وُ جنگیدن
که بزایند.
این، ما مردانیم
همیشه
آغوشِ خالی،
پُر از هیچ داشته ایم.
فقط، آنگاه!
آغوشِ پُری داشته ایم
که زنی در کنار ما بوده است
اما این زن
هیچگاه از ما نمی شود
همیشه برای خودش، هست.
از این متن
بیرون می شوم؛
بیت
همیشه یک دروازه داشته
-این سنت است-:
«آیینه ی آسمان
در ستاره ها می شکست
وَ هر ستاره
فاصله ای بود
برای توقف
وَ گذاشتنِ «خویش»؛
آدمی، چقدر تنهاست!»؛
در انتهای وسعت این تنهایی
همیشه زنی بوده است
به گنجایشِ ناتمامِ دانایی
بی آنکه بداند
من او را
پرستش کرده ام.
باور کنید!
«همیشه
وقتی،
سخن به آخر می رسد
سخنی هست
که نگفته می ماند
وَ همیشه
در پایان دیدار
دیدنی های هستند برای دیدن
که ندیده می مانند.»
از پایان این شعر
بدم آمد؛
در آخرش توصیه شد:
«باور کنید!».
در ستاره ها،
شکسته،
وَ هر ستاره،
کوتاه- توقفی؛
آدمی در آن
می گرفت اندازه
فاصله ی تنهایی هایش.
وَ ماه
زیبایی بلندِ ناتمامِ یک زن؛
که هیچگاه!
ندید زیبای خویش.
این مرد- آدمیان بودند
شیفته گی هاشان را
در تکبیرهای بلندتر از گلو
به مهتاب می زدند، برچسپ.
وَ روشنایی ای در نیابت خورشید
می تراوید از آغوش ماه
در زمین
بر اشیا؛
موجودی به جنون می رسید؛
با برآمد آفتاب،
در غیبت ماه وُ ستاره وُ شب
خلق می کرد جهان را
در رازی.
در وسطِ این راز، خدایان؛
متجلی
در سنگ
در چوب
وَ قامتی می شدند
برای نیاکان از مرگ برگشته
که در کشتار
وَ در حقیقتِ دینِ نوادهگان شان
می گذاشتند، مهر.
این ما زنده گان بودیم
در سرنوشتِ مشترک با اشیا
به یک دیگر
سایه می انداختیم
وَ در همسایه گی هامان
قصه های بزرگ
شاید بزرگ از هیچ!
روایت می شدند؛
این بود: فاجعه ی بزرگ؛
فاجعه ی اشیا
که در وسط اش
می کشیدند ناله، آدمیان.
در این وسط
در مرکز اشیا
این آدمیان بودند؛
نعره می زدند
خنجر می کشیدند
گلو می دریدند
برای سنگ.
وَ سنگ،
فرزند جنون ما بود
در قداستِ بلند یک روایت
می کشید: قد؛
بزرگ تر از جهان می شد
بزرگ تر از بزرگ
بزرگ تر از هیچ!
وَ می یافت: تجسم
در یک درفش
در یک معبد؛
خون می خواست.
مردمان می آوردند
هدیه های خون
وَ می گفتند:
«درختان برای ستایش او
ایستاده اند، راست.
وَ اشیا را
و خاک را
زبانی ست
برای نیایش او»؛
آنگاه!
شوری برمی خاست
غوغایی
جنونی میشد به وسعتِ اشیا.
وَ این آدمیان بودند
راز بقا را
در راز جنون می یافتند؛
بزرگ- دانایی بود: جنون.
زمین نمی دانست
خاک نمی دانست
آب نمی دانست
باد نمی دانست
آتش نمی دانست
خورشید نمی دانست
مهتاب نمی دانست
حتا آسمان!
این آدمیان بودند
از زبانِ آفتاب وُ ماه وُ آسمان وُ خاک
قصه می کردند،
وَ با برچسپِ جنون به اشیا
می بخشیدند وسعت به خویشتن؛
آنگاه!
پاره می شدند از وسط
به «خویش»وُ به «تن»
«خویش»هاشان
هرکجا می ماندند در اشیا،
می بردند «تن»هاشان را به اتاق ها
وَ بعد
«خویش»هاشان با «تن»هاشان
قصه می گفتند،
وَ این را می نهادند نام: تنهایی.
زمان برمی خاست از اشیا
فضا برمی خاست از مکان
می رفتند،
ماوراطبیعت می شدند؛
تغییرها بی تغییر
همه در پی ماندن
روایت ها
بقای جهان را
ارایه می کردند در فهمِ ادیان؛
بیگانه گان بودندوُ دوزخ ها
بهشت ها بودندوُ ما
وَ زنانی
همیشه باکره؛
این بزرگ- نعمتی ست برای مردان.
جهان در قصه پیدا می شد
قصه در جهان
وَ این مردان بودند،
در وسط قصه وُ جهان.
زمان می رفت
تا برگردد به آغاز؛
پایان
همیشه
تصور یک آغاز بود؛
آغاز
پیش از آنکه آغاز شود
به فهم پایان می رسید؛
این روایتی بود
از دایره ازل.
نمی خواستم
این شعر
در دایره ی ازل برسدوُ
پایان یابد؛
شاید! قانون دایره
همین بود
که از هرکجا آغاز کنی؛
همانجا
پایان باشد؛
وَ پایان
همان آغاز
وَ آغاز
همان پایان.
می خواستم
این شعر
توری باشد
برای شکارِ زنی
اما
همیشه شعرهایم
توری می شوند
که خودم
در آن گیر می مانم.
شاید!
من یک نرینه جانم؛
هیچ فرصتی را
برای جنگ وُ پادشاهی وُ پیامبری وُ فیلسوفی
از دست نمی دهم؛
این قداست ها
جنون های بزرگ من است
تا من
مرد باشم.
این زنان اند؛
تا نازایی همیشه گی
فرصتی دارند
برای پیامبری وُ فیلسوفی وُ جنگیدن
که بزایند.
این، ما مردانیم
همیشه
آغوشِ خالی،
پُر از هیچ داشته ایم.
فقط، آنگاه!
آغوشِ پُری داشته ایم
که زنی در کنار ما بوده است
اما این زن
هیچگاه از ما نمی شود
همیشه برای خودش، هست.
از این متن
بیرون می شوم؛
بیت
همیشه یک دروازه داشته
-این سنت است-:
«آیینه ی آسمان
در ستاره ها می شکست
وَ هر ستاره
فاصله ای بود
برای توقف
وَ گذاشتنِ «خویش»؛
آدمی، چقدر تنهاست!»؛
در انتهای وسعت این تنهایی
همیشه زنی بوده است
به گنجایشِ ناتمامِ دانایی
بی آنکه بداند
من او را
پرستش کرده ام.
باور کنید!
«همیشه
وقتی،
سخن به آخر می رسد
سخنی هست
که نگفته می ماند
وَ همیشه
در پایان دیدار
دیدنی های هستند برای دیدن
که ندیده می مانند.»
از پایان این شعر
بدم آمد؛
در آخرش توصیه شد:
«باور کنید!».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر