من و مادرم یک سال پیش از امروز و یک سال بعد از مرگ پدرم. پس از مرگ
پدرم، اول بار بود که می رفتم به قلمروهای پدرم. همه چیز دیگرگون شده بود. انگار نشاط
کوه ها نمانده بود. دو صد گوسپند پدرم گم شده بود و تصور اقتداری که بر این کوه ها
داشتم برایم پایان می یافت. مادرم هم نومید بود. می گفت: همگی تان رفتید شار و بازار
و جای و جایداد پدر تان را گذاشتید؛ خیلی بده، خیلی بی غیریتیه ای کار تان.
برداشت مادرم یک برداشت واقعی بود اما زندگی تغییرات و وحشتناکی خودش
را دارد که مادرم با آن آشنا نبود.
همه چیز از خاطرم گذشت: بیست و دو سال زندگی در این کوه ها و زندگی کردن
کنار پدرم و گوسپندان اش، و دوازده سال گوسپندچرانی در این کوه ها، و اقتداری که بر
این کوه ها داشتیم. آن وقت نمی تانستم فکر کنم که این کوه ها از پدرم نیست! اما بعد
از او وحشت می کردم که این کوه ها از کیست؟ وجودم به تعلیق در می آمد! و بین دو جهان،
جهانی که بیست و دو سال در آن زیسته بودم و جهانی که ده سال می شد در آن پرتاب شده
بودم- زندگی فعلی ام؛ پاره می شدم. بیشتر خودم را مال همان جهانی می دانستم که بیست
و دو سال در آن زیسته بودم و زندگی را تجربه کرده بودم. اما آن جهان داشت با من بیگانه
می شد و به یک نوستالژیا و امر میتافزیکی در می آمد.
عجیب بود! تصادفی به یادم آمد که ده سال پیش مرا از این جهان برای همیشه
جدا کرد و پایم را به کتاب و شهر کشاند. کتاب، جهان خودش را داره، که بیشتر شبیه مثل
و ایده افلاتونی است تا واقعی! ده سال پیش هرگز نمی تانستم وضعیت فعلی ام را فکر کنم؛
وقتی کنار گوسپندان پدرم بودم، تعلق و تسلط تمام
بر طبیعت داشتم اما حالا دارم خودم را فریب می دهم و هی پرتاب می کنم خودم را
وسط ایده ها و وانموده ها...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر