انسان گاهی خود را مخاطب قرار میدهد، با خود گفت وگو میکند. مخاطبقراردادن خود یک وضعیت هستیشناسانه است. فکر میکنم این وضعیت بیانگر نوعی از تعلیق انسان با مناسبات هستی استکه ناگزیر میشود با خود درگیر شود. مخاطبقراردادن خود، گفت وگو با خود و درگیرشدن با خود، در واقع به چالشکشیدن «خویشتن» است.
هملت شخصیت نمایشنامهی هملت شکسپیر در بخشی از این نمایشنامه با
خود درگیر میشود و خود را مخاطب قرار میدهد. شکسپیر این بخش را اینگونه آغاز میکند:
«بودن یا نبودن؟ مساله این است!» هملت با مخاطبقراردادن خود میگوید درست استکه
همه حقارت زندگی را پذیرفت و زنده ماند یا با کشتن خویش به زندگی و حقارت زندگی
پایان بخشید.
سخن هملت این استکه در هر صورت میمیریم، پس چرا از مرگ میگریزیم
و خود را در آغوش بلاهای طبیعی و اجتماعی گوناگونی میاندازیم تا زنده بمانیم و
حقارت این بلاهای گوناگون را میپذیریم، درحالیکه سرانجام باید مُرد. هملت فکر میکند
که مرگ بهتر از فرار به سوی بلاهای اجتماعی و طبیعی است؛ زیرا در مرگ حقارت نیست.
مردن: خفتن و آرامیدن.
اما این پرسش به فکرش میرسد که آیا با مرگ، آگاهی از سرنوشت پاک
میشود. اگر با مرگ آگاهی از سرنوشت پاک نشود و این آگاهی بعد از مرگ نیز در مرده
تداوم پیدا کند چه.
برداشت هملت دربارهی پذیرش حقارت این است: آگاهی و درک ما از مرگ
استکه ما را دچار پذیرش حقارت زندگی میکند تا از مرگ به سوی حقارتهای گوناگون
فرار کنیم؛ درحالیکه پذیرش مرگ میتواند پایان حقارتهای گوناگون زندگی باشد.
با وصف این درگیری هملت با خودش به مسالهی "بودن یا
نبودن؟" پاسخ قاطعی داده نمیشود؛ بودن یا نبودن همچنان مساله میماند.
دو سال از مرگ عمران راتب گذشت، اما من همچنان فکر میکنم بودن یا
نبودن؟ مساله چیست؟ کدام یکی بر دیگری ارجحیت دارد؟ همه میگوییم بودن بر نبودن
ارجحیت دارد. اینکه همه یکصدا میگوییم بودن بر نبودن ارجحیت دارد؛ این ارجحیت
پیشفرض انسانی ما است.
بنابه درگیری هملت با مسالهی بودن یا نبودن، خاستگاه ارجحیت بودن
بر نبودن در جبون و ترس ما از مرگ نهفته استکه بنابه این جبن و ترس حقارتهای
گوناگونی را میپذیریم تا چند روزی از مرگ فرار کرده باشیم؛ درحالیکه مرگ سرنوشت
حتمی انسان است.
زندگی یک واقعیت طبیعی است. در این واقعیت طبیعی انواعی از حقارت،
تملق، غرور، زورگویی، آزار و... وجود دارد. قانون، عدالت، حقوق برابر و... وضعیت
طبیعی زندگی و انسان نیست. در وضعیت و زندگی طبیعی قانون، عدالت، حقوق برابر و...
معنا ندارد. قانون، عدالت، حقوق برابر و... از برساختههای زندگی اجتماعی انسان
است. همیشهگی نیست، توافقی است، گاهی تطبیق میشود گاهی نمیشود و از یک جامعه تا
جامعهی دیگر برداشت از قانون، عدالت، حقوق برابر و تطبیق این موارد تفاوت میکند.
بنابه همین بر ساختهبودن قانون، عدالت و حقوق برابر استکه در
جامعهی ما انسان سنگسار میشود، اما در جامعههای دیگر نمیشود. اگر قانون،
عدالت، حقوق برابر برساختههای اجتماعی و انسانی نمیبودند در همهجا و در تاریخ
جامعههای بشری یکسان میبودند. برابری، آزادی، مجازات و انصاف در طبیعت معنا
ندارد.
جامعههای انسان برابری، آزادی، انصاف و مجازات را تاسیس و ایجاد
میکنند. بنابراین جامعههایی سزاوار برابری، آزادی، انصاف، عدالت و... استند که
این ارزشها را تاسیس، ایجاد و ساختهاند و از این ارزشها پاسبانی میکنند.
منظورم این استکه زندگی در جامعهی ما که به تعبیر هابز بیشتر در
وضعیت طبیعی به سر میبریم، سخت است. نسل جوان جامعهی ما دچار پرسش بودن یا نبودن
از خود است. بنابراین تعدادی برای مسالهی بودن یا نبودن دل به دریا میزنند،
مهاجرت میکنند و رنج قاچاق را میکشند، حتا غرق دریا میشوند. تعدادی از بیکاری
ناگزیر میشوند به اردو میروند، در جنگ کشته میشوند. تعدادی ما توسط یکدیگر خود
و دزدان در درون شهر کشته میشویم و در چاههای بدرفت انداخته میشویم. تعدادی
مانند راتب میپرسند: «بودن یا نبودن؟ مساله این است!»
فقط تعدادیکه در جامعهی ما قدرت را تصرف کردهاند و گویا برای
حمایت از سرنوشت مردم حکومت میکنند، بنابه تعریف وضعیت طبیعی از زندگی موفق
استند. در موترهای زرهی در شهر گشت میزنند، کشتهشدن آنها چندان ممکن نیست. در
ساختمانهای محافظتشده با امکانات معیشتی معیار لندن زندگی میکنند و خطری متوجهشان
نیست.
اینها فقط منابع بشری و طبیعی افغانستان را چپاول میکنند، در خارج
از کشور سرمایهگذاری میکنند. در قبال سرنوشت جغرافیا و مردم افغانستان هیچگونه
مسوولیتی ندارند. انگار مردم و جغرافیای افغانستان برای معیشت این افراد وجود دارد
که در این جغرافیا بخورند و بدرند و... بعد خارج بروند. ما قربانی هوسهای طبیعی،
غریزی و لجامگسیختهی این تعداد استیم. در چنین وضعیتی بودن و نبودن مسالهی همهی
ما است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر