انسان درکل، شیفتهگی و افسونزدهگی خود را دارد. هر موقع
به سوی خود اشاره میکنیم، در حقیقت به شخصیت ذهنی خود ارجاع میدهیم که این شخصیت
امری غیر از تصوری متعالی خود ما نیست. این شخصیت متعالی که با ضمیرهای «من و خود»
بیان میشود؛ در واقع این ضمیرها محور شیفتهگی و خودشیفتهگی ما استند. اگر شخصیت
شیفتهی خود را از دست بدهیم دچار شیزوفرنی میشویم؛ محور احساسات، عواطف و تخیل
خویش را از دست میدهیم. بنابراین خودشیفتگی وحدت روانی شخصیت ما را حفظ میکند.
اما بحث، بحثِ شیفتهگی شاعران است. اینکه شیفتهگی شاعران
چه اندازه است؟ این شیفتهگی چقدر میتواند به جنبهی هنری شعر شاعران کمک کند؟
اگر این شیفتهگی بیشتر شود، آیا به ابتذال میانجامد؟ خودشیفتهگی شاعر از افراد
معمولی بیشتر است؛ یعنی در مرز شیفتهگی و بتذال شیفتهگی قرار دارد. منظور از
شیفتهگی، شیفتهگی معمولی استکه هر فرد به صورت عادی باید این شیفتهگی را داشتهباشد.
شیفتهگی شاعر بیشتر از معمول است؛ اگر شیفتهگی شاعر خیلی بیشتر شود، دچار ابتذال
شیفتهگی میشود. این ابتذال شیفتهگی در واقع عدم درک واقعیت استکه شاعر محور
عاطفیِ تخیل خود را از دست میدهد؛ بین محور عاطفی خود به عنوان سوژه و اشیا به
عنوان پدیدار (تصورات) رابطه برقرار نمیتواند؛ به نوعی آنچه را تصور میکند، خیال
میکند که او همان تصورش است.
اینجاستکه شاعر دچار توهم میشود و شیفتهگیاش به ابتذال
میانجامد؛ هرچه را که تصور میکند، آن را میگوید؛ آنچه را که میگوید به نظرش
درست است. در واقع شاعر دچار بیماری شدهاست؛ بیماری خودبزرگبینی. این بیماری به
نوعی هر شاعر را میتواند تهدید کند. درصورتیکه انتقاد مطرح نباشد، فضای غالب
ادبی، کاذب باشد؛ شاعران بیشتر دچار شیفتهگی مبتذل شده، خودبزرگبین میشوند.
بحث شیفتهگی مبتذل شاعران در فلسفه، پیشینه دارد. سقراط که
تفکر فلسفی با او آغاز میشود، به خلسه در شاعران اشاره میکند؛ که این خلسه در
واقع شیفتهگی بیش از حد یا ابتذال شیفتهگی است. موقعیکه شیفتهگی شاعر بیش از
حد میشود، آنچهکه میگوید جنون و ابتذال است.
درکِ وجود همین شیفتهگی بیش از حد در شاعران موجب شد تا
افلاطون در کتاب جمهوریت بگوید که شاعر نباید در مدینه فاضله باشد. نیچه در چنین گفت
زرتشت میگوید شاعران افراد تُنُگمایه از تفکر و اندیشه استند. برای این تُنُگمایهگی
میخواهند آب زیر پای خود را گلآلود کنند تا سطح آب معلوم نشود، عمیق به نظر
برسد. نیچه سطحیبودنِ تفکر شاعران با آب گلآلود تُنُگ و کمعمق تمثیل میکند.
بحث سقراط، افلاطون و نیچه میتواند ضد شعر باشد. تاکید بر
درستی این بحث نیست. تاکید بر این است در نبود انتقاد، شیفتهگی شاعران بیشتر میشوند.
شاعر از شیفتهگیایکه میتواند خاستگاهی هنر باشد، دچار شیفتهگیای میشود که
توهم و ابتذال محض است.
در این روزها یکی از شاعران ما ادعایی کرده که بیانگر بیش
از حد شیفتهگی شاعرانه است. این شاعر ادعا کردهاست: «من خودم میدانم که چه کارهایی
در شعر کردهام. چقدر ظرفیت خیال را توسعه دادهام. چقدر فکر تازه برای فیلسوفان روزگار
بعد تولید کردهام.» اگر از ادعاهایی دیگر بگذریم، آن را شوخی درنظر بگیریم؛ اما
این سخن که «من خودم میدانم... چقدر فکر تازه برای فیلسوفان روزگار بعد تولید
کردهام.» واقعا درمییابیم که شاعر
دچار ابتذال شیفتهگی شدهاست.
واقعیت این استکه این ادعا مرا واداشت تا این جستار را
بنویسم؛ نه درباره این شاعر مدعی، بلکه در بارهی وضعیت نقد. نخست اینکه بحث فلسفه
و شعر تفاوت میکند. عقلانیت فلسفی فکر خود را هیچگاه از شعر نگرفتهاست. از کدام
فیلسوف شنیدهاید که گفتهباشد که مبنای تفکر و اندیشهی فلسفی من شعر فلان شاعر
بودهاست. معمولا فیلسوفان به شعر کم توجه بودهاند، حتا به فیلسوفانی برچسپ ضد
شعر زده شدهاست. شعر در بهترین وضعیت، احساسی، عاطفی و خیالی استکه از نظر فلسفی
ضد عقل است. اگر شعر را بخواهیم با رویکرد عقلانی فلسفی مورد توجه قرار بدهیم،
مناسبات خیالی و عاطفی شعر به عقلگرایی تقلیل پیدا میکند.
بنابراین تاکید باید کرد که مرز بین نوع نگاهی شاعرانه و
نوع نگاهی فلسفی به جهان وجود دارد که این دو نوع نگاه به یکدیگر شان قابل تقلیل
نیست. عقلانیت فلسفی درپی افسونزدایی و روشنگری از مناسبات انسان با زندهگی و
جهان است؛ اما شعر بیانگر مناسبات عاطفی، خیالی و افسونگرانهی انسان با زندهگی
و جهان است. بهتر استکه اندکی از شیفتهگی بیش از حد خود کم کنیم و واقعگراتر
باشیم. اینگونه ادعاهایی ناشی از شیفتهگی بیش از حد موجب بدآموزی میشود. حتا
اگر فکر میکنیم هرچه میگوییم کسی نیست که بداند؛ با اینهم مسوولانه سخنگفتن
برای واقعیشدن مناسبات ادبی خوب است. چقدر باید درپی ترویج فضای کاذب ادبی
باشیم؟!
میدانم انسان موجودی افسونزده است. شاعر بیشتر افسونزده
است. این افسونزدهگی در حدی به شاعرانهگی شاعر کمک میکند؛ برای شاعرانهگی
شاعر خوب است. حافظ میگوید: «دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند/ گِل آدم بسرشتند
و به پیمانه زدند/ ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت/ با من راهنشین باده مستانه
زدند». مولانا میگوید: «داد جارویی به دستم آن نگار/ گفت کز دریا برانگیزان غبار/
باز آن جاروب را از آتش بسوخت/ گفت کز آتش تو جاروبی برآر». این مناسبات را بین
شاعر، زبان و اشیا وَ بین اشیا و اشیا چگونه میتوان توجیه کرد؟ این مناسبات،
استوار بر افسونزدهگی است. شاعر زبان را و اشیا را افسون میکند؛ یا بهتر است
بگوییم شاعر در وسط زبان و اشیا دچار افسون میشود. خاستگاهی این دچار افسونشدن
سوژهی شیفتهگی شخصیت شاعر است.
بنابراین سطح شیفتهگی شاعر و افسون شاعرانهی شاعر بههم
ربط دارند؛ بنابه این ربط شیفتهگی و افسون استکه مناسبات عاطفی و تخیلی شعر شکل
میگیرد. حتا ارتباط این شیفتهگی و افسون چگونهگی کارکرد زبان را نیز مشخص میکند.
تا زبان از مناسبات منطقی، عقلی و فلسفی عدول نکند، نمیتواند مناسباتِ افسونزده را
در زبان شعر برقرار کند.
از آنجاییکه افسون را کسی در مناسبات شاعرانه مطرح نکردهاست،
لازم به توضیح استکه منظور از افسون چیست؟ در این جستار منظور از افسون این استکه
رابطههای معمولی و نسبتا واقعی بین انسان و جهان کنار میرود؛ بنابراین انسان
(شاعر) در مناسبات همذاتپندارانه با اشیا قرار میگیرد. افسون یعنی حضور سیال
اشیا در انسان و حضور سیال انسان در اشیا است. شعر در واقعیت امر، همین مناسبت افسونگرانه
بین اشیا و شاعر استکه خود را در مناسبت زبان شعر نشان میدهد.
اما در نبود مناسبات عقلانی و گفتمان انتقادی، شیفتهگی
شاعر بیش از حد میشود؛ این شیفتهگی بیش از حد باعث میشود که شاعر به یک موجود
افسونزدهی تمامعیار تبدیل شود. افسونزدهگی تمامعیار این استکه شاعر دیگر
توانایی مرزگذاری بین خود و تصوراتش را از دست میدهد؛ اگر تصور میکند، پادشاه
است، میگوید من پادشاه استم. اگر تصور میکند فیلسوف است، میگوید من فیلسوفم.
اگر تصور میکند که یک فوتبالیست است، میگوید من مارادونای شعر افغانستان استم.
این افسونزدهگی، دیگر افسونزدهگی به معنای مثبت و
شاعرانه نیست. این افسونزدهگی، ناشی از شیفتهگی بیش از حد شاعر استکه شیفتهگیاش
دچار ابتذال شدهاست. بنابه این ابتذالِ شیفتهگی، محور عاطفی شیفتهگیاش را از
دست میدهد؛ نمیتواند تصورِ عاطفی و خیالی خود را با شخصیت واقعیاش تفکیک کند.
این عدم تشخیص باعث میشود که شاعر با تصورات خود، دچار همذاتپنداری مطلق و کامل
شود. بنابراین این ادعای شاعر ما «من خودم میدانم... چقدر فکر تازه برای فیلسوفان روزگار بعد تولید کردهام.» را
باید افسونزدهگی تمامعیار، پیشرفته و شیزوفرنیک تعبیر کرد.
آنچهکه قابل نگرانی است، وضعیت شعر و شاعر نیست؛ وضعیت نقد
و گفتمان نقادی است. اگر وضعیت نقد و گفتمان نقادی رو به راه و جاری میبود؛
شاعران دچار چنین تداعیهای شیزوفرنیک نمیشدند. در نبود نقد و گفتمان نقادی استکه
شاعران خود را گم میکنند و با تصورات خود دچار همذاتپنداری مطلق میشوند. پس
بهتر است، وضعیت نقد را جدی بگیریم؛ جدیگرفتن نقد به شاعران کمک میکنند که دچار
شیفتهگی بیش از حد و دچار افسونزدهگی تمامعیار نشوند و خود را نیچه تصور نکنند
که نیچه گفته بود مخاطب فلسفهی من هزارهی بعد است. شاعر ما میگوید: «او برای
فیلسوفان روزگار بعد، بیاندازه فکر تازه تولید کردهاست».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر