موضوع سخنرانی ام در سرای فردوسی (مشهد، ایران)
تقدیم به محترم ثریا بها!
در این سمینار استاد سعیدی و دکتر قیامتی از ایران صحبت کردند و من از افغانستان. دوستان خواستند که فشرده ای از سخنرانی ام را بگذارم؛ این یادداشت، اشاره های از آن سخنرانی است:
اشاره نخست این بود که نسبت ما به شاهنامه چگونه است؟ برداشت من این بود که ما نسبت عام و خاص با شاهنامه داریم؛ نسبت عام همان نسبتی است که هر فارسی زبان با شاهنامه دارد. نسبت خاص، آن نسبتی است که دانشمندان و شاهنامه پژوهان با شاهنامه دارد. من تاکید ندارم که نسبت خیلی خاص با شاهنامه دارم، اگرچه سه کتاب درباره شاهنامه نوشته ام اما ادعا ندارم که نسبت من با شاهنامه خیلی خاص و دانشمندانه است. بنابر این، آنچه را که اینجا درباره شاهنامه و فردوسی صحبت می کنم، بیشتر بنا به نسبت عام من با شاهنامه و فردوسی است.
اشاره دوم: از شاهنامه و فردوسی در ایران و افغانستان ضمن پژوهش های خوب و مفید، بدخوانی و خوانش های غیر علمی نیز صورت گرفته است که این بدخوانی ها گاهی مورد استناد قرار می گیرند.
این ها را می توان در چهار دسته تقسیم کرد: یک، قضاوت ها و حکم های ساده انگارانه؛ دو، ایران پرستی و فارسی پرستی که به شاهنامه پرستی می انجامد؛ سه، نقل ها و افسانه ها که درباره شاهنامه و فردوسی وجود دارد؛ چهار، کینه و تعصب های قومی و مذهبی و...
درباره حکم های ساده انگارانه باید گفت، گاهی افراد مشهور بی آنکه توجه کنند، حکم می کنند؛ بنا به شهرت فرد، این حکم مورد استناد قرار می گیرد. در ایران حکم و قضاوتی را از احمد شاملو درباره زهاک و کاوه و فردوسی داریم که ساده انگارانه و بدون توجه به ژرف ساخت اساطیری و داستانی شاهنامه صورت گرفته است. در افغانستان نیز نمونه این گونه قضاوت ها را داریم؛ از جمله استاد خلیل الله خلیلی می گوید که فردوسی محمود را هجو نکرده است، اگر هجو می کرد، چرا بیت های در ستایش محمود در شاهنامه وجود داشته باشد؛ درحالی که بحث هجو و بیت های که در شاهنامه برای ستایش محمود است، دو بحث جدا است. این سخن استاد خلیلی بنا به شهرتی که دارد، مورد استناد قرار می گیرد.
درباره ایران دوستی و فارسی دوستی و شاهنامه دوستی باید گفت که گاهی این احساس تعلق ها سبب می شود که از بحث عقلانی و علمی درباره شاهنامه و فردوسی دور شویم و از احساس تعلق خویش سخن بگوییم و با موضوع برخورد حیثیتی داشته باشیم.
درباره نقل می توان گفت تا هنوز در بسا محافل که گویا علمی و تحقیقی است، دیده می شود هنوز به همان نقل های مقدمه شاهنامه بایسنقری درباره شاهنامه، فردوسی و محمود استناد می شود؛ این گونه نقل پردازی ها تا هنوز در افغانستان رونق دارد.
درباره کینه و تعصب ها... باید گفت که از روزگار محمود تا اکنون نسبت به شاهنامه و کار فردوسی کینه و تعصب وجود داشته است که غیر علمی است و ارزش علمی و فرهنگی ندارد.
در ضمن این بدخوانی های کلی، داوری های سیامک وکیلی و داوری های پورپیرار را نیز می توان بدخوانی از شاهنامه دانست و همین طور قضاوت های خشک گویا علمی (که تاکید به تناقض های شاهنامه می کند؛ این که زهاک چگونه یک هزار سال پادشاهی کرد و... درحالی که به تناقض های شاهنامه باید برخورد تاویل گرایانه و اساطیری داشت: تو این را دروغ و فسانه مدان/ به رنگ فسون و بهانه مدان/ از او هرچه اندرخورد باخرد/ دیگر بهره رمز و معنی برد) را نیز می توان بدخوانی و ساده انگارانه از شاهنامه دانست.
درباره مناسبت محمود، شاهنامه و فردوسی بسیار باید توجه داشته باشیم که دچار قضاوت های ساده انگارانه نشویم. برخی ها انگیزه سرایش شاهنامه را تقلیل می دهند به خواست محمود و فردوسی را یک مامور می دانند که گویا محمود گماشته است تا شاهنامه را نظم کند؛ برخی ها از جمله همایون فرح، فردوسی را از روزگار و عصر غزنویان جدا می کند و می گوید شاهنامه پیش از آغاز سلطنت غزنویان و محمود سروده شده است. نظر من این است که نسبت فردوسی و شاهنامه را با محمود و عصر محمود، نسبت گفتمانی باید درنظر بگیریم؛ این که محمود، فردوسی و شاهنامه سه رویداد مهم یک عصر استند و باهم مناسبت دارند؛ ممکن این مناسبت سلبی باشد تا ایجابی. درست است که روحیه شاهنامه سرایی و روایت های ملی در عصر سامانیان رونق گرفت و تا چند سال نخست سلطنت محمود ادامه داشت اما سرانجام محمود خط مشی خود را تغییر داد و با شاهنامه سرایی و روایت های ملی برخورد سلبی داشت و در دربارش روایت ها و چهره های اساطیری ایرانی تحقیر می شد؛ در حالی که خط مشی سامانیان بازسازی و ارایه روایت های ایرانی بود. به این بیت های عنصری توجه کنید که بیانگر خط مشی فرهنگی سلطنت محمود است: تو مرد دینی و این رسم، رسم گبران است/ روا نداری به رسم گبرگان رفتن/ جهانیان به رسوم تو تهنیت گویند/ تو را به رسم کیان تهنیت نگویم من/ نه آتش است بلکه آتش، آتش توست/ که یک زبانه به تازی زند، یکی به ختن.
اشاره سوم درباره شاهنامه پژوهی در افغانستان بود. با استناد به تحقیق حیدر احمدی بلندی گفتم که در افغانستان تا هنوز 72 مقاله و 16 کتاب درباره شاهنامه و فردوسی نوشته شده است. نخستین پژوهش را سال 1323 خورشیدی استاد کهزاد انجام داده است که مقایسه پهلوانان شاهنامه با اوستا و جغرافیای افغانستان در شاهنامه بوده است. در ادامه، اسدالله حبیب، نیلاب رحیمی، غلام محمد غبار، عبدالحی حبیبی، عبدالرحمان محمودی، حیدر ژوبل، رازق رویین، عبدالغفور آرزو، روان فرهادی، سید مخدوم رهین، استاد طغیان ساکایی، سرور همایون و... درباره شاهنامه و فردوسی نوشته اند.
برداشت من از کارهای که در افغانستان صورت گرفته، این است که دوبخش این کارها فاقد دیدگاه علمی و پژوهشی است و یک بخش آن دارای دیدگاه و اهمیت است که بایستی در شاهنامه پژوهی و فردوسی شناسی مورد توجه قرار بگیرند.
اشاره چهارم درباره اهمیت شاهنامه به عنوان سند فرهنگی منطقه ای برای همگرایی بود. بنابر این نباید شاهنامه را تقلیل بدهیم به کشور خاص؛ با تقلیل دادن شاهنامه به جغرافیای سیاسی خاص از اهمیت شاهنامه به عنوان سند همگرایی فرهنگی در منطقه کاسته می شود. شاهنامه به جغرافیای خاص تعلق نمی گیرد، زیرا شاهنامه متعلق به یک خلق فرهنگی است که فراتر از جغرافیای سیاسی در یک حوزه تمدنی و فرهنگی زندگی می کنند. بنا به تعبیر یاکوبسن از خلق فرهنگی، می توان اساس همزیستی تمدنی و خلق فرهنگی را قوم و تبار نه بلکه عناصر غیر از قوم و تبار دانست که این عناصر می تواند زبان مشترک، پیشینه فرهنگی و ادبیات و آثار تاریخی و مکتوب باشد. از این نگاه، زبان فارسی، اوستا، شاهنامه، آثار مکتوب و پیشینه مشترک فرهنگی و تاریخی از جمله عناصری است که حوزه تمدنی و خلق فرهنگی را در منطقه هویت می بخشد و شکل می دهد که شاهنامه در تعلق بخشی احساس مشترک این خلق فرهنگی، از اهمیت خاص برخوردار است.
اشاره پنجم این بود که خاستگاه روایت های داستانی شاهنامه از کجا آمده اند؟ دریافت من این است که روایت های داستانی بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه منبع در اوستا دارد؛ بنابر این، این روایت های داستانی توسط اشکانیان از آسیای میانه و از سرزمین های شرقی که افغانستان نیز شامل آن است به فارس یا سرزمین ایران غربی برده شده است و بعد ایرانی های غربی این روایت ها را خودی کرده اند و به هویت شان تبدیل شده است. دلیل اش این است که ایرانی های غربی با آمدن اسکندر در ایران، روایت هخامنشیان را فراموش کردند و بجای آن روایت های را که اشکانیان پس از شکست دادن یونانیان با خود آوردند، ایرانیان غربی این هویت را پذیرفتند. مهم تر این که روایت بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه پیش از حضور اشکانیان در ایران غربی ناشناخته بوده است. این را با استناد به کتیبه داریوش شاه هخامنشی می گویم: من ام داریوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه در پارس، شاه کشورها، پسر ویشتاسب ارشام، پدر آرشام آریامن، پدر آریامن چیش پیش، پدر چیش پیش هخامنش. ... در این تبارنامه از جمشید، گیومرس، فریدون، کاوس، کیخسرو، منوچهر و... هیچ سخن نرفته است؛ درحالی که اکثر تبارنامه های پادشاهی، اساطیری است تا واقعی. در تاریخ هرودت نیز از پادشاهان و پهلوانان شاهنامه و از دین زرتشتی هیچ خبر و اطلاعی نیست. بنابر این آنچه که ما امروز بنام روایت ایرانی یاد می کنیم و آنچه را اساطیر ایرانی می گوییم خاستگاه اش ایران شرقی است نه فارس و ایران امروز؛ البته بخش تاریخی شاهنامه، مشخص است که روایت پادشاهان ساسانی است و جغرافیای آن فارس و ایران امروزی است.
اشاره ششم ارتباط می گرفت به سخنان استاد سعیدی که از جغرافیای شاهنامه در افغانستان و ایران سخن گفت و تا چهل فیصد جغرافیای شاهنامه را مربوط به افغانستان می دانست. ایشان در این باره تحقیق کرده و کتاب شان آماده چاپ است. نظر من این بود که با جغرافیای شاهنامه به ویژه در بخش اساطیری و پهلوانی برخورد نمادین باید داشته باشیم تا واقعی و آماری. این نظر را بر اساس دریافت های میرچاالیاده، کزازی و ستاری عرض کردم. اگر دقت کنیم پادشاهان شاهنامه در بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه، پادشاهان جهان استند؛ یعنی پادشاه هفت کشور جهان (بنا به روایت اوستا و شاهنامه، جهان هفت کشور بوده است). در این صورت، ایران و توران تا جغرافیا واقعی باشند، جغرافیای نمادین خیر و شر است که همان فهم بهشت و دوزخ را می تواند تداعی کند. برخورد من نسبت به جغرافیای بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه، نمادین و پدیدار شناسانه است که دو روایت پدیدار شناسانه از جغرافیای نمادین شاهنامه را در افغانستان، در بغلان و بامیان نمونه ارایه کردم.
اشاره هفتم این بود که شاهنامه در بین روایت های بشری از جهان و آفرینش، یکی از این روایت ها است که از نخستین چیزها به تعبیر چاالیاده سخن می گوید؛ بنابر این با مطالعه شاهنامه می توان چگونگی شکلگیری صورت تفکر بشر یا گروهی از بشر را که امروز بنام روایت ایرانی یاد می کنیم، بررسی کرد. این نظرم را به دریافت جرج سارتن استناد کردم.
تقدیم به محترم ثریا بها!
در این سمینار استاد سعیدی و دکتر قیامتی از ایران صحبت کردند و من از افغانستان. دوستان خواستند که فشرده ای از سخنرانی ام را بگذارم؛ این یادداشت، اشاره های از آن سخنرانی است:
اشاره نخست این بود که نسبت ما به شاهنامه چگونه است؟ برداشت من این بود که ما نسبت عام و خاص با شاهنامه داریم؛ نسبت عام همان نسبتی است که هر فارسی زبان با شاهنامه دارد. نسبت خاص، آن نسبتی است که دانشمندان و شاهنامه پژوهان با شاهنامه دارد. من تاکید ندارم که نسبت خیلی خاص با شاهنامه دارم، اگرچه سه کتاب درباره شاهنامه نوشته ام اما ادعا ندارم که نسبت من با شاهنامه خیلی خاص و دانشمندانه است. بنابر این، آنچه را که اینجا درباره شاهنامه و فردوسی صحبت می کنم، بیشتر بنا به نسبت عام من با شاهنامه و فردوسی است.
اشاره دوم: از شاهنامه و فردوسی در ایران و افغانستان ضمن پژوهش های خوب و مفید، بدخوانی و خوانش های غیر علمی نیز صورت گرفته است که این بدخوانی ها گاهی مورد استناد قرار می گیرند.
این ها را می توان در چهار دسته تقسیم کرد: یک، قضاوت ها و حکم های ساده انگارانه؛ دو، ایران پرستی و فارسی پرستی که به شاهنامه پرستی می انجامد؛ سه، نقل ها و افسانه ها که درباره شاهنامه و فردوسی وجود دارد؛ چهار، کینه و تعصب های قومی و مذهبی و...
درباره حکم های ساده انگارانه باید گفت، گاهی افراد مشهور بی آنکه توجه کنند، حکم می کنند؛ بنا به شهرت فرد، این حکم مورد استناد قرار می گیرد. در ایران حکم و قضاوتی را از احمد شاملو درباره زهاک و کاوه و فردوسی داریم که ساده انگارانه و بدون توجه به ژرف ساخت اساطیری و داستانی شاهنامه صورت گرفته است. در افغانستان نیز نمونه این گونه قضاوت ها را داریم؛ از جمله استاد خلیل الله خلیلی می گوید که فردوسی محمود را هجو نکرده است، اگر هجو می کرد، چرا بیت های در ستایش محمود در شاهنامه وجود داشته باشد؛ درحالی که بحث هجو و بیت های که در شاهنامه برای ستایش محمود است، دو بحث جدا است. این سخن استاد خلیلی بنا به شهرتی که دارد، مورد استناد قرار می گیرد.
درباره ایران دوستی و فارسی دوستی و شاهنامه دوستی باید گفت که گاهی این احساس تعلق ها سبب می شود که از بحث عقلانی و علمی درباره شاهنامه و فردوسی دور شویم و از احساس تعلق خویش سخن بگوییم و با موضوع برخورد حیثیتی داشته باشیم.
درباره نقل می توان گفت تا هنوز در بسا محافل که گویا علمی و تحقیقی است، دیده می شود هنوز به همان نقل های مقدمه شاهنامه بایسنقری درباره شاهنامه، فردوسی و محمود استناد می شود؛ این گونه نقل پردازی ها تا هنوز در افغانستان رونق دارد.
درباره کینه و تعصب ها... باید گفت که از روزگار محمود تا اکنون نسبت به شاهنامه و کار فردوسی کینه و تعصب وجود داشته است که غیر علمی است و ارزش علمی و فرهنگی ندارد.
در ضمن این بدخوانی های کلی، داوری های سیامک وکیلی و داوری های پورپیرار را نیز می توان بدخوانی از شاهنامه دانست و همین طور قضاوت های خشک گویا علمی (که تاکید به تناقض های شاهنامه می کند؛ این که زهاک چگونه یک هزار سال پادشاهی کرد و... درحالی که به تناقض های شاهنامه باید برخورد تاویل گرایانه و اساطیری داشت: تو این را دروغ و فسانه مدان/ به رنگ فسون و بهانه مدان/ از او هرچه اندرخورد باخرد/ دیگر بهره رمز و معنی برد) را نیز می توان بدخوانی و ساده انگارانه از شاهنامه دانست.
درباره مناسبت محمود، شاهنامه و فردوسی بسیار باید توجه داشته باشیم که دچار قضاوت های ساده انگارانه نشویم. برخی ها انگیزه سرایش شاهنامه را تقلیل می دهند به خواست محمود و فردوسی را یک مامور می دانند که گویا محمود گماشته است تا شاهنامه را نظم کند؛ برخی ها از جمله همایون فرح، فردوسی را از روزگار و عصر غزنویان جدا می کند و می گوید شاهنامه پیش از آغاز سلطنت غزنویان و محمود سروده شده است. نظر من این است که نسبت فردوسی و شاهنامه را با محمود و عصر محمود، نسبت گفتمانی باید درنظر بگیریم؛ این که محمود، فردوسی و شاهنامه سه رویداد مهم یک عصر استند و باهم مناسبت دارند؛ ممکن این مناسبت سلبی باشد تا ایجابی. درست است که روحیه شاهنامه سرایی و روایت های ملی در عصر سامانیان رونق گرفت و تا چند سال نخست سلطنت محمود ادامه داشت اما سرانجام محمود خط مشی خود را تغییر داد و با شاهنامه سرایی و روایت های ملی برخورد سلبی داشت و در دربارش روایت ها و چهره های اساطیری ایرانی تحقیر می شد؛ در حالی که خط مشی سامانیان بازسازی و ارایه روایت های ایرانی بود. به این بیت های عنصری توجه کنید که بیانگر خط مشی فرهنگی سلطنت محمود است: تو مرد دینی و این رسم، رسم گبران است/ روا نداری به رسم گبرگان رفتن/ جهانیان به رسوم تو تهنیت گویند/ تو را به رسم کیان تهنیت نگویم من/ نه آتش است بلکه آتش، آتش توست/ که یک زبانه به تازی زند، یکی به ختن.
اشاره سوم درباره شاهنامه پژوهی در افغانستان بود. با استناد به تحقیق حیدر احمدی بلندی گفتم که در افغانستان تا هنوز 72 مقاله و 16 کتاب درباره شاهنامه و فردوسی نوشته شده است. نخستین پژوهش را سال 1323 خورشیدی استاد کهزاد انجام داده است که مقایسه پهلوانان شاهنامه با اوستا و جغرافیای افغانستان در شاهنامه بوده است. در ادامه، اسدالله حبیب، نیلاب رحیمی، غلام محمد غبار، عبدالحی حبیبی، عبدالرحمان محمودی، حیدر ژوبل، رازق رویین، عبدالغفور آرزو، روان فرهادی، سید مخدوم رهین، استاد طغیان ساکایی، سرور همایون و... درباره شاهنامه و فردوسی نوشته اند.
برداشت من از کارهای که در افغانستان صورت گرفته، این است که دوبخش این کارها فاقد دیدگاه علمی و پژوهشی است و یک بخش آن دارای دیدگاه و اهمیت است که بایستی در شاهنامه پژوهی و فردوسی شناسی مورد توجه قرار بگیرند.
اشاره چهارم درباره اهمیت شاهنامه به عنوان سند فرهنگی منطقه ای برای همگرایی بود. بنابر این نباید شاهنامه را تقلیل بدهیم به کشور خاص؛ با تقلیل دادن شاهنامه به جغرافیای سیاسی خاص از اهمیت شاهنامه به عنوان سند همگرایی فرهنگی در منطقه کاسته می شود. شاهنامه به جغرافیای خاص تعلق نمی گیرد، زیرا شاهنامه متعلق به یک خلق فرهنگی است که فراتر از جغرافیای سیاسی در یک حوزه تمدنی و فرهنگی زندگی می کنند. بنا به تعبیر یاکوبسن از خلق فرهنگی، می توان اساس همزیستی تمدنی و خلق فرهنگی را قوم و تبار نه بلکه عناصر غیر از قوم و تبار دانست که این عناصر می تواند زبان مشترک، پیشینه فرهنگی و ادبیات و آثار تاریخی و مکتوب باشد. از این نگاه، زبان فارسی، اوستا، شاهنامه، آثار مکتوب و پیشینه مشترک فرهنگی و تاریخی از جمله عناصری است که حوزه تمدنی و خلق فرهنگی را در منطقه هویت می بخشد و شکل می دهد که شاهنامه در تعلق بخشی احساس مشترک این خلق فرهنگی، از اهمیت خاص برخوردار است.
اشاره پنجم این بود که خاستگاه روایت های داستانی شاهنامه از کجا آمده اند؟ دریافت من این است که روایت های داستانی بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه منبع در اوستا دارد؛ بنابر این، این روایت های داستانی توسط اشکانیان از آسیای میانه و از سرزمین های شرقی که افغانستان نیز شامل آن است به فارس یا سرزمین ایران غربی برده شده است و بعد ایرانی های غربی این روایت ها را خودی کرده اند و به هویت شان تبدیل شده است. دلیل اش این است که ایرانی های غربی با آمدن اسکندر در ایران، روایت هخامنشیان را فراموش کردند و بجای آن روایت های را که اشکانیان پس از شکست دادن یونانیان با خود آوردند، ایرانیان غربی این هویت را پذیرفتند. مهم تر این که روایت بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه پیش از حضور اشکانیان در ایران غربی ناشناخته بوده است. این را با استناد به کتیبه داریوش شاه هخامنشی می گویم: من ام داریوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه در پارس، شاه کشورها، پسر ویشتاسب ارشام، پدر آرشام آریامن، پدر آریامن چیش پیش، پدر چیش پیش هخامنش. ... در این تبارنامه از جمشید، گیومرس، فریدون، کاوس، کیخسرو، منوچهر و... هیچ سخن نرفته است؛ درحالی که اکثر تبارنامه های پادشاهی، اساطیری است تا واقعی. در تاریخ هرودت نیز از پادشاهان و پهلوانان شاهنامه و از دین زرتشتی هیچ خبر و اطلاعی نیست. بنابر این آنچه که ما امروز بنام روایت ایرانی یاد می کنیم و آنچه را اساطیر ایرانی می گوییم خاستگاه اش ایران شرقی است نه فارس و ایران امروز؛ البته بخش تاریخی شاهنامه، مشخص است که روایت پادشاهان ساسانی است و جغرافیای آن فارس و ایران امروزی است.
اشاره ششم ارتباط می گرفت به سخنان استاد سعیدی که از جغرافیای شاهنامه در افغانستان و ایران سخن گفت و تا چهل فیصد جغرافیای شاهنامه را مربوط به افغانستان می دانست. ایشان در این باره تحقیق کرده و کتاب شان آماده چاپ است. نظر من این بود که با جغرافیای شاهنامه به ویژه در بخش اساطیری و پهلوانی برخورد نمادین باید داشته باشیم تا واقعی و آماری. این نظر را بر اساس دریافت های میرچاالیاده، کزازی و ستاری عرض کردم. اگر دقت کنیم پادشاهان شاهنامه در بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه، پادشاهان جهان استند؛ یعنی پادشاه هفت کشور جهان (بنا به روایت اوستا و شاهنامه، جهان هفت کشور بوده است). در این صورت، ایران و توران تا جغرافیا واقعی باشند، جغرافیای نمادین خیر و شر است که همان فهم بهشت و دوزخ را می تواند تداعی کند. برخورد من نسبت به جغرافیای بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه، نمادین و پدیدار شناسانه است که دو روایت پدیدار شناسانه از جغرافیای نمادین شاهنامه را در افغانستان، در بغلان و بامیان نمونه ارایه کردم.
اشاره هفتم این بود که شاهنامه در بین روایت های بشری از جهان و آفرینش، یکی از این روایت ها است که از نخستین چیزها به تعبیر چاالیاده سخن می گوید؛ بنابر این با مطالعه شاهنامه می توان چگونگی شکلگیری صورت تفکر بشر یا گروهی از بشر را که امروز بنام روایت ایرانی یاد می کنیم، بررسی کرد. این نظرم را به دریافت جرج سارتن استناد کردم.
با مهر و ستایش!
یعقوب یسنا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر