نقد امکانی ست در وسطِ دانایی نظری و متن ادبی؛ بنابر این،
چشماندازی میگشاید به سوی ادبیات (با مبناهای نظریی که به چیستی ادبیات میپردازند)،
وَ با گشایش چشمانداز یا چشماندازها، دانایی متن ادبی را به سوی جهان توسعه میبخشدوُ،
به متن ادبی بنابه امکانهای زمانی و تاریخی، وَ نیازمندیهای روانی انسان،
معنادهی و معنابخشی میکند.
متن ادبی یا هر متن هنری، در امکان خویش، سکوتکرده و خاموش
است؛ این نقد است که سکوت متن را میگشاید و مناسبات متن را با جهان، انسان و متنهای
دیگر برقرار میکند. درست است که نقد همیشه، درباره امری ست که بایستی قبل از نقد
وجود داشته باشد تا نقد نسبت به آن با دانایی انتقادی برخورد کند و بتواند به
دانایی متن بیفزاید. برخورد نقد نسبت به متن بیشتر برخورد عملی است با پشتوانهِ
نظری؛ برخورد عملی به این معنا که بتواند متن را از نظر امکانِ هنری متن بشناسد و
تشخیص بدهد که متن، امکانِ هنری کار را در خودش دارد یا با آنچه که منتقد با آن رو
به رو است، آن چیز، متن نیست بلکه امری ست پیشامتنی که هنوز ارزش کار را پیدا
نکرده است؛ منظور از کار، همان برداشتِ هایدگری از کار است که کار در وسطِ جهان
بتواند خود را نمایان کندوُ، استقلال فرم، صورت و هویت هنری داشته باشدوُ به
مرحلهِ هستیمندی رسیده باشد؛ درغیر آن، آنچه که منتقد با آن رو به رو است، آن
چیز، متن نیست. پس از شناخت هنری متن به عنوان کار هنری، اجزا و عناصر درونمتن را
(که همان جنبهها و امکانهای فرم/ساختار/محتوای متن است)، درنظر گرفته به تجزیه و
تحلیل (نقد) متن بپردازدوُ، چشماندازهای امکان معرفتی یا امکانهای معرفتی به
متن ببخشد. در نقد، درگیر ماندن به تجزیه و تحلیلِ محضِ فرم و ساختار متن، فکر میکنم
امکانی معرفتی چندانی به متن نمیبخشد؛ درست است که منتقد باید توانایی تجزیه و تحلیل اجزا و عناصر درونمتن
را داشته باشد، این توانایی از اساساتِ کارشناسی در نقد است؛ کارشناسی منتقد در
همین تشخیص عناصر و اجزای سازندهِ متن است، درصورتی که منتقد نتواند این امکانهای
درونمتن را بشناسد، طبیعی است که متن را نقد نخواهد توانست و هیچ داناییای هم به
متن افزوده نخواهد توانست. اما ماندن نقد فقط در امکانهای اجزا و عناصر فرمیک،
چندان هرمنیا یا دانایی به متن نمیبخشد و فقط جنبههای تکنیکی متن را توضیح میدهد
که توضیح جنبههای تکنیکی متن میتواند تاثیر در آموزش چگونگی تولید انواع متن
ادبی داشته باشد و در نقدهای کارگاهی مفید باشد؛ در نقدی که میخواهد خاموشی متن
را بههم بزندوُ، مناسبات دانایی متن را با جهان و انسان برقرار کند، پیچیدن به
تجزیه و تحلیل عناصر فرم چندان اهمیتی هستیشناسانه ندارد؛ بنابر این، منتقد
بایستی از تجزیه و تحلیل عناصر فرم به عنوان سازندهِ کار و سازندهِ متن، عبور کند
به سوی هرمنیا و داناییهای ممکنی که میتواند در برخورد دانایی نقد و دانایی متن
اتفاق میافتد؛ اگر نقد نتواند به متن چشمانداز دانایی ببخشد، وَ این دانایی را
در مناسبات با انسان و جهان تاویل نتواند؛ دانایی متن به سوی جهان و انسان، گسترش
پیدا نمیکندوُ، متن همچنان خاموش و ساکت خواهد ماند.
متن ادبی در افغانستان به عنوان کار هنری وجود دارد، نسبتن
چشمانداز معاصر با متنهای معاصر جهان و با گرایشهای انسانی معاصر گشوده است؛
اما نظریه و نقد در افغانستان از نظرِ چشمانداز و امکانهای دانایی معاصر، به
عنوان امکان یا امکانها، جان نگرفته است و شناخته نشده است که بتواند از متن
معرفت ارایه کندوُ، متنها را دستهبندی کند؛ بنابر این، هر متنی هنری که در
افغانستان تولید میشود، میرود به محاق و به سکوت به سر میبرد، معلوم نیست که
کِی دانایی نقد به سراغاش میرود، متن را از مرحلهِ به محاقرفتگی بدر میکند،
تا متن بتواند با زندگی و انسان، مناسبات داناییدار، برقرار کند.
به نظر من، مشکلِ ناامکانی دانایی نقد در افغانستان، خوانده
نشدن داناییهای فلسفی معاصر و نظریههای ادبی معاصر است؛ این خواندهنشدن، باعث
شده تا نقد به امکان معرفتی دست نیابدوُ، همچنان برداشت از نقد بماند در همان
معرفت سنتی قرن شش و هفت هجری که بیشتر، جنبههای لفظی در ادبیبودن متن، مظرح
بود: موسیقی بیرونی متن چون قافیه و ردیف، وزن عروضی، وَ کلمههای که هویت و
اعتبار ادبی دارد و کلمههای که هویت عامیانه دارد، بحثهای اخلاقی و اعتقادی،
و...؛ درحالی که متن ادبی، وارد عرصهها و امکانهای فرمیکِ درون متنی و گرایشهای
مضمونی و محتوایی دانایی زندگی انسان معاصر شده است، که معرفت نقد سنتی، هرگز قادر
به شناخت و رابطهبرقرارکردن با چنین متنهای نمیتواند باشد. دانایی نقد با امکان
نظریه بایستی قادر به شناختِ امکان و عرصههای معاصر در متن باشد تا بتواند متن را
نقد کند، وَ نظریههای ادبی نیز بایستی داناییهای لازم معرفتی و هستیشناسانه را
از داناییهای فلسفی عصر خویش همچون امکانی دریافت کرده باشد تا هر لحظه بتواند
دانایی نقد و منتقد را در بارهِ شناخت امکانهای متن دچار چالش کند تا این دچار
چالشکردن نقد به نقد امکان بدهد تا در ارتباط به امکانهای دانایی خویش تجدید نظر
کند؛ بنابر این، نظریه، نقد و متن، امکانِ دانایی ممکن نسبت به هم است؛ نظریهها
با خوانشِ متنهای پیشرَو، نسبت به چیستی متن دانایی ارایه میکند، وَ نقد با
استفاده از این داناییهای نظری متن را نقد میکندوُ، از متن خوانش ارایه میکند،
سکوت متن را میشکناند، دانایی متن را نسبت به جهان و انسان و متنها به عنوانِ
گفتمان، برقرار میکند.
متاسفانه در ادبیات افغانستان، نظریه، نقد و متن همچون
امکانی در دانایی ممکن باهم مناسبت نداشته است؛ متن اگر به عنوان امکانی، وجود
داشته، نظریه و نقد موضعِ گفتمانی نسبت به متن نداشته است؛ برای همین است که نقد
نتوانسته امکانی باشد برای ارایهِ دانایی متن ادبی و دستهبندی متن ادبی؛ متنهای
ادبی بی دستهبندی معرفتی، ساختاری، محتوایی و نوعی، در کنار هم مانده اندوُ،
نسبتن دچار فراموشی شده اند.
تصور من این است که یک منتقد بایستی دانایی فلسفی داشته
باشد و اطلاعات دانشی و فرهنگی داشته باشد تا بتواند دارای چشمانداز معرفتی نسبت
به متن شودوُ، با دانایی خویش بتواند با دانایی متن تماس معرفتی و گفتمانی برقرار
کند؛ درصورتی که یک منتقد دانایی فلسفی نداشته باشد و فقط به دانش تکنیکی ادبی
اکتفا کند با این دانش نمیتواند با دانایی متن ارتباط برقرار کند؛ برای این که
متن ادبی فقط تکنیک نیست که منتقد بیایدوُ، این تکنیک را بخواند؛ متن ادبی دارای
ژرفساخت دانایی ناخودآگاه است که با کُدگذاری روساخت که متن باشد، این ناخودآگاه
به پس رانده شده است؛ واردشدن به ناخودآگاهِ متن، داناییهای ممکن میخواهد، تا
این داناییهای ممکن بتواند با فرافکنیهای ممکن به دانایی متن دامن بزند.
استادانی که در دانشگاههای افغانستان، نقد درس میدهند
فاقد دانش نقد استند، اگر به جزوههای درسی این استادان نقد نگاه کنید، این جزوهها
چندان امکان معرفتی و امکان کارکردی را برای نقد متن، از نظر تیوریک و از نظر عملی
ندارد؛ بنابر این، دانشجو، در پایان سمستر، از خودش میپرسد که این مضمون برای چه
بود و خواندن این مضمون، به چیکارش میآید. تعدادی از استادن این رشته، بنا به
ادعای خود شان، یک عمر، نقد تدریس کرده اند؛ اما کارنامهِ علمی و ادبیاش هیچی
نیست که بتواند حداقل چشماندازی به سوی دانایی متن چه از نظر دستهبندی تاریخی و
چه از نظر دستهبندی نوعی و محتوایی، بگشاید. کسانی که نقد آماتور انجام میدهند
هم، چندان مناسبتِ لازمِ دانایی با متن ادبی برقرار نتوانستهاند؛ بیشتر، کار ذوقی
میکنند تا نقد؛ وَ از طرفی هم دانایی نقد را ندارند، ما از این گونه منتقدان
آماتور زیاد داریم اما کار شان چندان تاثیر معرفتی بر خوانش و دستهبندی متن
نداشته است؛ اگرچه دانایی نقد به عنوان یک امکان معرفتی معاصر در جهان برای خوانش
متن، عرصهِ نقدِ پیشرَوِ آماتور بوده نه نقد دانشگاهی؛ کتاب «نقد و حقیقت» رولان
بارت، در انتقاد به نقد دانشگاهی و موضعِ واپسگرایانهِ نقد دانشگاهی نوشته شده
است؛ این کتاب طرحی ست برای توسعهِ امکان نقد آماتوری ممکن.
چشمانداز این نوشتار، وَ نوشتار «داناییهای ممکن متن»
نسبت به نقد، دانایی نقد آموتوری است؛ اگرچه در افغانستان، نه نقد قابل ملاحظهای
دانشگاهی وجود دارد و نه نقد آماتوری؛ اما گرایش من نسبت به متن، گرایش محدود و
بستهای نیست که بتوان با آن گرایش محدود و مشخص، متن را خواند و نقد کرد؛ گرایشی
که مرا به سوی خوانش متن میکشاند گرایشهای ممکن دانایی متن است؛ تنها امرِ ممکنی
که برای خوانش و نقد متن میتواند مهم باشد، آگاهبودن به عرصهِ معرفت و داناییهای
فلسفی و نظری معاصر است که بتواند داناییای را که از متن ارایه میکنی، به چالش
بکشاند تا این چالش، امکانی باشد برای نگاه از چشمانداز یا چشماندازهای ممکن
دیگر به متن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر