۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

شب فردوسی در شاهنامه

«شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرده ماه
بیسچ گذر کرده بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاج اش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده چون پر زاغ
چو پولاد زنگارخورده سپهر
تو گفتی به قیر اندراندوده چهر
نمودم ز هرسو به چشم اهریمن
چو مار سیه باز کرده دهن
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگِشت گرد
چنان گشت باغ و لب جویبار
کجا موج خیزد ز دریای قار
فرومانده گردون گردان به جای
شده سُست خورشید را دست و پای
زمین زیر آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون
جهان را دل از خویشتن پُر هراس
جرس برگرفته نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بست از نیک و بد
نبُد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان درنگ دراز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ
درآمد بت مهربانم به باغ
مرا گفت شمع ات چه باید همی
شب تیره خوابت نیاید همی
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
بیاور یکی شمع چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن
به چنگ آر چنگ و می آغاز کن
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بیاورد یکی شمع چون آفتاب
می آورد و ناز و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد
شب تیره همچون گه ی روز کرد
...»

فردوسی در شاهنامه اش از شب های باشکوهی سخن گفته است؛ شب های سهمگین از رزم یا بزم؛ شب های بزم پادشاهان با کنیزکان، شب های قرار و دیدار پهلوانان با معشوق های شان ( «چو خورشید تابنده شد ناپدید/ دَر حجره بستند و گُم شد کلید/ پرستنده شد سوی دستان سام/ که شد ساخته کار بگذار گام/ سپهبد سوی کاخ بنهاد روی/ چنان چون بود مردم جفت جوی/ برآمد سیه چشم گلرخ به بام/ چو سرو سهی بر سرش ماه تام/ چو از دور دستان سام سوار/ پدید آمد آن دختر نامدار/ دو بیجاده بگشاد و آواز داد/ که شاد آمدی ای جوانمرد شاد/.../ شب تیره از روی تو روز گشت/ ز بویت جهانی دلفروز گشت/ پیاده بدین سان ز پرده سرای/ برنجیدت آن خسروانی دو پای/ سپهبد کز آن باره آوا شنید/ نگه کرد و خورشید رخ را بدید/ شده بام از او گوهر تابناک/ ز تاب رخ اش سرخ یاقوت خاک/.../ یکی چاره راه دیدار جوی/ چه باشی تو بر باره و من به کوی/ پری روی گفتِ سپهبد شنید/ ز سر شعر گلنار بگشود زود/ کمندی گشاد او چو سرو بلند/ کس از مشک انسان نپیچد کمند/ خم اندر خم و مار بر مار بر/ بر آن غبغب اش تار بر تار بر/ فروهشت گیسو از آن گنگره/ که یازید و شد تا به بن یکسره/... بگیر  این سر گیسو از یک سویم/ ز بهر تو باید همی گیسویم/ بدان پرورانیدم این تار را/ که تا دستگیری کند یار را/ .../ گرفت آن زمان دست دستان به دست/ برفتند هردو به کردار مست/.../ سوی خانه ی زرنگار آمدند/ بدان مجلس شاهوار آمدند/ بهشتی بود آراسته پُر ز نور/ پرستنده بر پای در پیش حور/ شگفت اندر آن مانده بُد زال زر/ بدان روی و آن موی و آن زیب و فر/ .../ دو رخساره چون لاله اندر چمن/ سر جعد زلف اش شکن برشکن/...» یا دیدار تهمینه با رستم: «چو یک بهره زان تیره شب درگذشت/ شب آهنگ بر چرخ گردان بگشت/ سخن گفته آمد نهفته به راز/ دَر خوابگه نرم کردند باز/ یکی بنده شمعی معنبر به دست/ خرامان بیامد به بالین مست/ پس بنده اندر یکی ماهروی/ چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی/ دو ابرو کمان و دو گیسو کمند/ به بالا به کردار سرو بلند/ دو برگ گل اش سوسن می سرشت/ دو شمشاد عنبر فروش از بهشت/ بناگوش تابنده خورشید وار/ فروهشته زو حلقه ی گوشوار/ لبان از طبر زد زبان از شکر/ دهان اش مکلل به دُر و گهر/ ستاره نهان کرده زیر عقیق/ تو گفتی ورا زهره آمد رفیق/ دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ/ دهان چون دل عاشقان گشته تنگ/ روان اش خرد بود و تن جان پاک/ تو گفتی که بهره ندارد ز خاک/ از او رستم شیردل خیره ماند/ برو بر جهان آفرین را بخواند/ بپرسید از او گفت نام تو چیست/ چه جویی شب تیره کام تو چیست/ چنین داد پاسخ که تهمینه ام/ تو گویی دل از غم به دو نیمه ام/...» )  وَ شب های حماسی شبیخون لشکریان وُ، رو به رویی بزرگ ترین جنگاوران و مردان تهم تن، وَ جاری شدن جوی های خون، وَ هراس مضاعف از کشته شدن وُ، مرگ.
در میان این همه شب های عاشقانه و حماسی، شبی را فردوسی در شاهنامه به خودش نیز اختصاص داده است؛ این شب نسبت به هر شب دیگر شاهنامه، ویژه است؛ نه تنها در شاهنامه که در ادبیات کلاسیک پارسی ویژه است؛ زیرا از شب، چنان تابلویی ارایه کرده است که بی جوره است؛ وَ حتا نسبت به توصیف شب ناصر خسرو و منوچهری، امتیاز دارد؛ این امتیاز هم از نگاه ادبی وهنری است و هم از نگاه حضور خود شاعر در این شب، وَ اعتراف عاشقانه اش از هماغوشی.
این متن، شاهکار ادبی و هنری در ادبیات پارسی است به دلیل وحدت زبان، هنر، شب، عشق، روایت انسانی و زنده گی/ مرده گی؛ این وحدت، کلیت اندام وارِ اساطیری را از زبان، هنر، شب، عشق، روایت انسانی و زنده گی/ مرده گی، همچون یک تابلو ارایه می کند اما یک تابلو زنده: «نمودم ز هرسو به چشم اهریمن/ چو مار سیه باز کرده دهن»؛ تابلویی که شاعر را وارد فضا/ زمان-مکان اش می سازد؛ وَ حتا قادر است پس از سال ها، این تابلو، خواننده را نیز دچار هراس/ عشق، کند؛ با آنکه برای خواننده ی امروزی برخی از تصویرسازی های این تابلو، ناآشنا شده است: «هر آنگه که برزد یکی باد سرد/ چو زنگی برانگیخت ز انگِشت گرد» یا «جهان را دل از خویشتن پُر هراس/ جرس برگرفته نگهبان پاس»؛ چون با تغییر وضعیت مادی زندگی؛ معرفت از زندگی نیز تغییر می کند؛ شاید بسیاری ها ندانند که انگِشت و زنگی چیست، وَ باد سرد با انگِشت چه ارتباطی دارد که با وزیدن اش، زنگی را از انگِشت برمی انگیزاند؛ یا جرس با شب و جهانِ دل از خویشتن پُر هراس، چه ارتباطی می تواند داشته باشد!.
شاعر با بینش اساطیری، به شب و جهان، به ویژه به شب، شخصیت و زنده گی می باشد؛ یک شخصیت اهریمنی؛ وَ چیزها و رویدادهای طبیعی را که جاندار نیستند به آنان، جان و شخصیت می بخشد: «سپاه شب تیره بر دشت و راغ/ یکی فرش گسترده چون پر زاغ» یا «فرومانده گردون گردان به جای/ شده سُست خورشید را دست وپای/ زمین زیر آن چادر قیرگون/ تو گفتی شدستی به خواب اندرون»؛ وَ این شب اهریمنی، جهان را به سوی آغوش خود می کشاند.
 این زنده گی بخشی به شب؛ زبان را از توصیف زبانی، فراتر برده است وُ، به تصویر و تجسم کشانده است؛ تصور از شب، دیگر ایده ی محض نیست بلکه با شبِ جسمانیت یافته و استومند رو به رو استیم که این استومندی به ایده و توصیف شب؛ توصیف شب را استومند کرده است؛ وَ این استومندی (جسمانیت) به شب، به خواننده این امکان را فراهم می کند تا بیندیشد که یک کار، چگونه می تواند هنری شود یا به فضیلت هنری شدن دست یابد!.
اما مهم تر از همه رویدادهایی که میان شب و چیزها و جهان رخ می دهد؛ رویدادی ست که میان شب و شاعر رخ می دهد؛ شب، جهان و چیزها را در آغوش می کَشد؛ اما هنگامی که به شاعر می رسد؛ شاعر را به آغوش نمی کَشد، بلکه در درون شاعر می لغزد؛ وَ با وجود شاعر، یکی می شود، وَ با یگانه گی شده گی با وجود شاعر، در جهان بوده گی خویش را در احساس شاعر به نمایش می گذارد؛ احساسی که برای شاعر به درازا می کَشد: «نبُد هیچ پیدا نشیب از فراز/ دلم تنگ شد زان درنگ دراز»؛ اما این ناپیدایی نشیب و فراز، شاعر را دچار هراس می کند؛ هراسی که آمیختاری از شب و کردار جنسی است. شاید من تصور می کنم، یک رابطه ی دوسویه بین شب و شاعر با انگیزه ی کردار جنسی برقرار می شود که این رابطه را می توانیم به گونه ای، نمادین تصور کنیم؛ چون کردار جنسی برای بشر، امری ست نمادین که برکل فرهنگ بشری سیطره دارد و سایه افگنده است؛ این سایه افگنی سایق های جنسی، یک سوی اش به گناه و تباهی می رسد وُ، سوی دیگرش به عشق و همآغوشی؛ تصوری که شاید انسان را وسط شیطان و خدا قرار می دهد؛ این در وسط قرارگیری، سهمگینی و هراس خودش را دارد؛ مقدمه چینی برای انجام کردار جنسی؛ کردار جنسی را همچون احساس تلطیف شده ای به نمایش می گذارد که تجلی های تن و بدن را خداگونه می کند؛ خداگونه گی ای که از هرگونه، امر خشن و وحشی خوی اش جدا شده باشد؛ اما انجام کردار جنسی، وَ کسالتِ پس از لذت جنسی، شاید مرد- انسان را دچار تصور تخریب شده گی و تباهی می کند؛ این تصور تخریب شده گی، شاید امکان تصور گناه را برای مرد- انسان فراهم می کند، و این امکان، کردار جنسی را به گونه ای به امر شیطانی نزدیک می کند، وَ این تصور معمولی را برای فرهنگ های نیمه وحشی و وحشی خوی مردانه به میان می آورد که تباهی جهان و پایان جهان به کردار زنان، وَ بی ربط به چگونه گی ارتباط مردان با زنان نیست.
در وسطِ برقرار ارتباط بین شب و شاعر، سایق جنسی است؛ وَ این سایق جنسی از وجود شاعر به سوی شب لغزیده است، وَ با شب به وجود شاعر می لغزد؛ این لغزش دوسویه، شب و شاعر را دچار شدت هستی وَ در جهان بوده گی می کند؛ وَ وسواس/هراس بر تمام قامت شاعر چیره می شود، وَ این وسواس/هراس از جان شاعر به سوی شب رجعت می کند، وَ شب را چنان دچار سهمگینی می کند که شاعر از شب می هراسد، درحالی که این شب با شب های دیگر هیچ تفاوتی طبیعی ندارد؛ تنها تفاوتی که دارد، سایق جنسی و خواهش تنانه ی شاعر است که به گونه ای از جان شاعر بیگانه شده است وُ، به سوی شب پرتاب شده، وَ شب این خواهش اظطراب آور جان شاعر را در چیزها و جهان پخش کرده، وَ باز به سوی جان شاعر بازگشتانده است؛ ممکن شاعر نداند که وسواس/هراس، بیگانه شده گی خواهش تنانه ی خودش است که شب و جهان را چنین سهمگین کرده است اما این وسواس/ هراس بی آنکه شاعر بداند از ناخودگاه شاعر، خود را به جهان بوده گی می کشاند؛ وَ کشاندن این درجهان بوده گی با تخیل شاعر، از بیان یک استرس و هراس خام به بیانِ وسواس/هراس هنری تجسم می یابد.
بنابر این این متن فقط بیان هنری از شب نیست بلکه بیان هنری از وسواس تمنا و خواهش کردار جنسی است که شاعر می خواسته این کردار، اتفاق بیفتد اما این که چگونه اتفاق بیفتد دنبال بهانه بوده است؛ بهانه ای که بیاید در وسط وُ، راهگشا رویداد و قصه شود. اما بهانه ای اتفاق نمی افتد، شاعر عزیز ما را هم خواب نمی برد؛ تن و جان اش، چنان از وسواس و سایقه های جنسی آگنده می شود که احساس می کند؛ شب، اژدهای سیاهی ست که با دهن گشوده به سویش می آید وُ، می خواهد شاعر ما را ببلعد؛ وَ به هر سو که نگاه می کند به نظرش اهریمن می رسد؛ شاید شاعر نمی داند که وسواس/ خواهش تنانه اش است که شب، چیزها و جهان را چنین نمادین کرده است آنهم نمادین در چهره ی شر و بدی که می خواهد شاعر را نابود کند یا هم، این همه را شاعر ما بهانه می گیرد؛ به هرصورت، بهانه گیری برای امر نیک، بد نیست.
شاعر عزیز ما را خواب نمی برد یا بهتر است بگوییم که شاعر ما را شبی با این همه سهمگینی به خواب نمی گذارد؛ وَ شاعر، ناگزیر می شود تا تاریکی شب را بهانه بگیرد وُ، بگوید: « نبُد هیچ پیدا نشیب از فراز/ دلم تنگ شد زان درنگ دراز/ بدان تنگی اندر بجستم ز جای/ یکی مهربان بودم اندر سرای/ خروشیدم و خواستم زو چراغ/ درآمد بت مهربانم به باغ»؛ دل شاعر، از درنگ و توقف تاریکی شب به تنگ می آید وُ، ناگزیر می شود تا از جای اش بجنبد وُ، دوست اش را صدا کند (البته برخ ها داوری اخلاقی ارایه کرده اند وُ، این مهربان را در این سرای و در این شب، همسر فردوسی گفته اند؛ اما من ترجیح می دهم که این مهربان را در این شب، دوست جنسی فردوسی بگویم)، تا برای شاعر، چراغ بیاورد؛ هنگامی که این دوست مهربان، چراغ می آورد، به فردوسی می گوید: «مرا گفت شمع ات چه باید همی/ شب تیره خوابت نیاید همی/ بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب/ بیاور یکی شمع چون آفتاب/ بنه پیشم و بزم را ساز کن/ به چنگ آر چنگ و می آغاز کن»؛ وَ شاعر که حالا فرصت، دست اش آمده نمی خواهد فرصت را از دست بدهد؛ خواهش دل اش را «بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب» به دوست مهربان اش می رساند؛ وَ بانوِ ما هم، بانوی با فرهنگی بوده (یادش گرامی، وَ پس از هزارسال، درود و احترام به ایشان باد!)؛ با خوش نگه داشتن وقت خودش و شاعر ما، یاد آن شب را برای همیشه، در دل شاهنامه و ادبیات پارسی زنده نگه می دارد. بانو فرهیخته می رود وُ، باشکوه برمی گردد: « برفت آن بت مهربانم ز باغ/ بیاورد یکی شمع چون آفتاب/ می آورد و ناز و ترنج و بهی/ زدوده یکی جام شاهنشهی»؛ همه چه، رو به راه می شود؛ وسواس و سهمگینی آن شب تاریک؛ به عشق وُ، دست و دل بازی جا خالی می کند: « گهی می گسارید و گه چنگ ساخت/ تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت/ دلم بر همه کام پیروز کرد/ شب تیره همچون گه ی روز کرد»؛ وَ تیره گی شب هم مانند روز می شود؛ اژدهافشی و اهریمنی شب، جا خالی می کند برای دیدار پری؛ وَ رویدادهای انسانی قشنگ اتفاق می افتد؛ هماغوشی وُ، بوس و کنار، وَ جفت شدن با جام: «مرا مهربان یار بشنو چه گفت/ از آن پس که گشتیم با جام جفت/ مرا گفت آن ماه خورشید چهر/ که از جان تو شادبادا سپهر/ بپیمای می تا یکی داستان/ ز دفتر برت خوانم از باستان»؛ وَ، این مهربان، داستان بیژن و منیژه را از دفتری که به زبان پهلوی نوشته شده برای فردوسی می خواند وُ، از فردوسی می خواهد تا این داستان را به زبان پارسی به نظم درآورد؛ فردوسی این خواهش دوست مهربان اش را انجام می دهد که به روایت فردوسی، راوی داستان بیژن و منیژه، همان بانو است، وَ یادگار همان شب است؛ اتفاقن، بانوِ ما بیش از تصور ما فرهیخته بوده؛ خواندن را هم می دانسته: «بخواند آن بت مهربان داستان/ ز دفتر نوشته گه ی باستان»؛ وَ لااقل دو زبان، زبان پهلوی و پارسی، را نیز می دانسته است.
این متن، غیر از اهمیت ادبی و هنری اش، از چندین نگاه، اهمیت انسانی دارد: 1- قدرشناسی و احترام فردوسی از این بانو به عنوان راوی داستان بیژن و منیژه؛ 2- یادآوری فردوسی از این بانو با همه اتفاق های آن شب؛ 3- روایت و اعتراف فردوسی از هماغوشی و کردار جنسی اش با این بانو: «دلم بر همه کام پیروز کرد/ شب تیره همچون گه ی روز کرد»؛ وَ 4- دیگاه انسانی و مثبت فردوسی به هماغوشی وکردار جنسی، وَ به این بانو.

عشق، هماغوشی، و کردار جنسی، روایت های انسانی است، وَ بیان آن نیز می تواند انسانی باشد که در ادبیات و اندیشه های معاصر (پسامدرن)، می تواند یک امتیاز انسانی باشد؛ این امتیاز در ادبیات کلاسیک پارسی، تنها به فردوسی، تعلق می گیرد؛ که شاعران دیگر، این امتیاز را ندارند؛ وَ این امتیاز، فردوسی را از دیدگاه انسانی، این سوتر از زمان اش می آورد؛ حتا از نویسندگان و شاعران این روزگار همزبان اش نیز جلوتر می رود وُ، با نویسندگان و شاعران معاصر غرب، همتراز می شود.
قصد از این نوشتار، جدایِ از مطرح شدن هرگونه داوری ادبی، هنری، وَ انسانی از این متن، این بود تا یادی شود از شب فردوسی در شاهنامه؛ وَ این یاد، نشانی باشد از احترام یک انسان، پس از هزار سال برای فردوسی وَ برای این بانو گرامی، وَ نیز، احترامی شود به زنده بودن آن شب در خاطرات و یادمان انسانی؛ وَ این که ما همه میرا ایم، به یاد داشته باشیم (لیک دیگر پیکر سرد مرا/ می فشارد خاک دامنگیر خاک!/ بی تو، دور از ضربه های قلب تو/ قلب می پوسد آنجا زیر خاک/ بعدها نام مرا باران و باد/ نرم می شویند از رخسار سنگ/ گور من گمنام می ماند به راه/ فارغ از افسانه های نام و ننگ- فروغ فرخزاد) که عشق و هماغوشی، نشانی از حیات و زنده بودن است!.

شاعر گرامی ما فردوسی عزیز، بانو فرهیخته ی ما، راوی داستان بیژن و منیژه، صبح بخیر! روز خوش!

يعقوب يسنا

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

در جستجوی آن گوینده مخفی؛ نگاهی گفتگویی به کتاب «دانایی های ممکن متن» اثر محمدیعقوب یسنا- یادداشتی از یامان حکمت

در جستجوی آن گوینده مخفی
نگاهی گفتگویی به کتاب «دانایی های ممکن متن» اثر محمدیعقوب یسنا
 
هر متن از همان آغاز در قلمرو قدرت سخن‌های دیگری است که فضایی خاص را به آن تحمیل می‌کنند.
ژولیا کریستوا

روزهای گذشته در شهر کابل کتابی را رد زده و خوانده ام که به گمانم ارزش ساعتها وقت گذاشتن و مطالعه بیدریغ را داشته و دارد. کتابی در حوزة فلسفة ادبیات و تفکر ادبی. «داناییهای ممکن متن» تالیف آقای محمد یعقوب یسنا دعوتی ست به کلنجار رفتن و گفتگو با متن. این گفتگو به میزان پیش فرضهایی که هر خواننده دارد می تواند یک نتیجه ممکنی داشته باشد. و این نتیجه در هرخوانش، انگاره های پساساختارگرایانه کتاب را به ما می نماید. این یادداشت، حاصل حاشیه نویسی های شبانه بر متن این کتاب است.
مشخصات کتاب:
چاپ: اول، تابستان 1392
شمارگان: 1000 نسخه
تعداد صفحه: 85
ناشر: انتشارات مقصودی

قبل از هرچیز باید تکلیفمان با یک فرض اساسی روشن شود؛ و آنهم تفاوت بین متفکر ادبی با محقق ادبی است. به نظر می رسد هدف این دو با هم فرق می کند. محقق ادبی عموما به دنبال گردآوري مطالب براي تبديل آنها به يك دانش مدون قابل تدريس و قابل انتقال است، به همین دلیل به مساله «منابع» بسيار اهميت مي‌ دهد. به طور طبیعی چنین فردی، رویکردی توصیفی و علمی دارد و به دنبال نفی چیزی نیست. شاید بتوان برجسته ‌ترین وجه کار محققان ادبی را محافظه کاری دانست. سندگرایی، بررسی اثبات ‌گرا و طرز استدلالی تحقیقات دانشگاهی البته محافظه‌ کاری را ایجاب می ‌کند؛ به ویژه آنکه گفتمان حاکم بر فضای تحقیقات علمی به رویکردهای مرامی و ایدئولوژیک روی خوش نشان نمی ‌دهد و تا زمانی که نظریه یا اندیشه ای مورد قبول جامعه علمی قرار نگرفته باشد به آن توجهی نمی کند.
اما متفکر ادبی از این دست محافظه کاریها به دور است و در بسیاری از اوقات یک تنه به میدان اندیشه ها و نظریه های روز می رود و از دست و پنجه نرم کردن با آنها و انتشار تفکرات خود در زمان تفکر، ابائی ندارد حتی اگر بداند این کار او، با انتقادات و مخالفتهای زیادی روبه رو خواهد شد. حتی اگر بداند احتمال اشتباه بودن تفکراتش نیز وجود دارد. بنابراین متفکر ادبی فرایندگراست نه فراورده گرا. به قول دکتر براهنی: «تفكر يعني كوشش براي دسترسي پيدا كردن به بينايي، درست زماني كه نوك ‌هاي شعله ور آن تير در چشم آدم فرو مي رود. فاصله بين حقيقت و تفكر، هميشه همينقدر است. وقتي كه فكر مي كني كه رسيدي كور شده اي. به همين دليل حقيقت در ظلمات است.» (طلا در مس،ج3،ص1916) به هرحال يك متفكر ادبي بنا به آنچه مي ‌نويسد، پيش از آنكه تنها به نتايج يك تحقيق متكي باشد به انديشه ‌هاي خود تكيه مي ‌كند و عقايد خود را مي ‌نويسد.
قصد ارز شگذاری ندارم چرا که هم محقق ادبی و هم متفکر ادبی به یکدیگر نیاز دارند و خط ادبیات را هر دو در کنار یکدیگر پیش می برند. یعقوب یسنا به اعتبار آنچه در کتابش نوشته و به اعتبار تقدیم نامه اول آن، یک متفکر ادبی است؛ کسی که می خواهد پوئه تی سین ادبیات باشد و خودش و مخاطبانش را در مسیر بارش فکر و طراوت اندیشه قرار دهد. بنابراین گاهی زبانش پیچیده و گاهی ساده می شود و از یک ساختار از پیش تعیین شده پیروی نمی کند.

شکل کتاب؛ یک مقایسه
نوشتن درباره کتابهایی از جنس «داناییهای ممکن متن»، کار دشواری ست، چون کتاب به عنوان یک متن، پر است از گزاره های امکانی که مدام خود را در برابر نفی گزاره های دیگر قرار می دهد. می شود درباره هر سطر از این نوع کتابها، ساعتها بحث کرد و جلو رفت؛ چه در نفی آن و چه در اثباتش. این برخلاف یادداشت نویسی بر کتابهای تحقیقی با چارچوب مشخص است. در این دست متنها ما با بارش یکریز فکر روبه روییم. فکری که گاه ممکن است متناقض باشد و در مقابل اندیشه های خود صاحب کتاب هم قرار بگیرد.
با این وجود بررسی کتاب را ابتدا از نام آن شروع می کنم: به گمان من، نام کتاب، یک انتخاب هوشمندانه است. شاید بتوان گفت در شرایطی که استفاده از نامهای جنجالی و شیک، برای کتابهایی در حوزه نقد و نظریه و تفکر ادبی تبدیل به یک مد شده است، عنوانی این چنینی نشان از جدی بودن کار مولف دارد. در همان ابتدا مخاطب آشنا می تواند با این عنوان به رویکرد اصلی کتاب پی ببرد. عنوانی که مبین یک نگاه عمیق و بطئی به موضوع «متن» در فرایند خوانش است.
اما در یک نگاه تطبیقی (بیشتر از لحاظ موقعیت چاپ) شاید بشود کتاب داناییهای ممکن متن را با کتاب «کیمیا و خاک» دکتر براهنی در دهه 60 شمسی مقایسه کرد. براهنی در آن دهه برای اولین بار و به طور جدی مباحث نظری فرمالیسم و ساختارگرایی را در فضای ادبی زبان فارسی مطرح کرد. با اینکه پیش از آن نوشته های پراکنده ای در این حوزه ها منتشر شده بود اما به صورت دقیق و پردامنه برای اولین بار در این کتاب ما شاهد توضیح نظریه هایی چون ادبیت ادبیات و توازی تاریخی و بررسی دیدگاه افرادی چون یاکوبسن و... بودیم. به نظر می رسد در حوزه نقدادبی افغانستان هم به شکل منسجم هنوز کتابی منتشر نشده که بتواند بار انتقال اندیشه های انتقادی روز دنیا را به دوش بکشد و به عنوان یک کاتالیزور، این اندیشه ها را تا حدی همسو با ذهن و زبان جامعه مقصد، همخوان کرده و به علاقه مندان اندیشه انتقادی ارائه دهد. شاید از همین زاویه بتوان کتاب «داناییهای ممکن متن» را اولین متن در این زمینه دانست و به لحاظ اهمیت و موقعیت زمانی اجازه داشت که آن را با کتاب کیمیا و خاک براهنی مقایسه کرد. با این تفاوت که مولف کتاب کیمیا و خاک در دهه 60 بنا بر رواج اندیشه های آن دوران، یک پوئه تی سین ساختارگرا بود، اما یعقوب یسنا در کتاب امروزش یک پساساختگرای اهل ادبیات است. البته شاید تطبیق کامل دو کتاب کار درستی نباشد، چرا که «کیمیا و خاک» به لحاظ نوع نگارش و ساختار تالیفی امتیازاتی نسبت به «داناییهای ممکن متن» دارد که خیلی کوتاه به مهمترین آن اشاره می شود. برای مثال، براهنی در کتابش پیوندی روایی و محتوایی میان مباحث نظری و موضوعات تاریخی با مسائل روز جامعه ادبی زبان فارسی برقرار می کند. بحثها را می کشاند به وسط میدان جدلها. به همین دلیل نقش موثری در بومی کردن آنچه تفکر انتقادی خوانده می شود، ایفا می کند. او هم دست به روایت می زند و هم تحلیل و تاریخ و نظریه را به تناوب توضیح می دهد. وضعیت نقد و جایگاه اندیشه انتقادی را در ایران و حوزه زبان فارسی به دفعات بازگو می کند تا بتواند در برابر وضع موجود آلترناتیوهای متفاوتی معرفی نماید. چه آنجایی که به منتقدان دانشگاهی می تازد و بسیاری از آنان را طوطیان مدرک به دست می خواند و چه آنجایی که مخالفان نیما را مورد انتقاد قرار می دهد، به طور مستقیم گفتمان حاکم بر دستگاه فکری آکادمیک کشورش را که از قدرت بسیاری هم برخوردار بوده و هست، مورد هجوم خود قرار می دهد. این کار را می کند تا مطالبش محسوس تر شود. اما این امر مهم در کتاب «دانائیهای ممکن متن» خیلی کم به چشم می خورد، به شکلی که نمی توان آن را جزو رویکردهای کتاب به حساب آورد. در واقع پیوند مسائل حوزه نظری و انطباق آن با وضعیت جامعه ادبی و حوزه اندیشگانی افغانستان در دستگاه فکری یعقوب یسنا چندان روشن نیست و به اعتقاد من همین امر پاشنه آشیل کارش هم خواهد شد.
کتاب «دانائیهای ممکن متن» در این حوزه، باید می توانست به بحران دامن بزند و بیان بحرانی وضعیت نامتوازن نقدادبی در افغانستان باشد. شناخت زمینه های این بحران و پرتاب آن به وسط بحثها و جدلهای ادبی کاری ست که از افرادی چون یسنا می شود توقع داشت. حالا شاید این سئوال پیش بیاید که دامن زدن به بحران چگونه ممکن می شود؟ به گمان من از تلاقی میان طرح مباحث تیوریک نظری (در حوزه های مختلف زبان شناسی، نشانه شناسی، فلسفه و مطالعات فرهنگی و...) و انطباق آن با گفتمانهای غالب در عرصه ادبی کشور، می توان آتش بحران را شعله ور کرد. بحران دقیقا همینجاست که خود را نشان می دهد. نقد ادبي يكي از شاخه‌هاي نقد است، و اين نقد، مبتني بر تفكر انتقادي است و دقيقا همين شیوة اندیشیدن در سنت ما غايب است، و اگر قبول كنيم كه در بخش مهم سنت افغانستان تفكر انتقادي شکل نگرفته است، در می یابیم که بحران به صورت نامتوازنی در آن وجود دارد و طرح مباحث جدید انتقادی می تواند به طور جدی به این بحران دامن می زند. (اگرچه نمونه هایی از تفکر انتقادی در متون کهن ما دیده می ‌شود و در واقع ما يك سنت بلاغي داريم اما آن هم به نوعی جزئي‌نگرانه و فارغ از نظريه پردازي است، فارغ از معنا دادن به متن است.)
سئوال مهم دیگر در اینجا شاید این باشد که به چه دلیل طرح مباحث جدید نظری، باعث بحرانی کردن وضعیت موجود می شود؟ در مقام پاسخ شاید بتوان گفت؛ هرکجا که فلسفه یا نظریه به سمت تقلیل گرایی و زمینه های جهان شمول فرمال حرکت کند زمینه استبداد در آن فراهم می شود. یعنی خوانش استبدادی در آن فراهم می گردد. تفاوت های فرهنگی نیز دیده نمی شود و یا از بین می رود. زیست تاریخی فرهنگی نادیده انگاشته می شود؛ اگر متفکری از یک سرزمین و جغرافیای خاص نتواند نظریه ها را با شناخت مولفه های بومی کشور خود به دانش پژوهان آن حوزه انتقال دهد آن وقت ما با تقلیل نظریه و الگوریتمی شدن آن مواجه خواهیم شد که باعث سرکوب اندیشه انتقادی و خلاق می شود و آنگاه اندیشیدن ماهیتی ماشینی به خود می گیرد. کاری که نوام چامسکی در زبان می کند؛ یعنی به سمت الگوریتم هایی می رود که باید در همه چیز جواب بدهد. اما سئوال مهم این است؛ پس انسان در این میانه چه خواهد شد؟ وقتی زبان و نظریه تبدیل به یک نمودار درختی بشوند، در این میانه تفاوت های انسانی چه می شوند؟ ما از تهران به کابل می آییم از کابل به پاریس می رویم، به هرات و مشهد و مزارشریف می رویم، با کلی تفاوت فرهنگی روبه رو می شویم این تقاوت ها در قصه در روایت در تکه کلام در همه چیز خود را نشان می دهند و همین تفاوت ها هم هستند که جذابند و به فرهنگ معنی می دهند. بنابراین اگر متفکری با درک و شناخت این تفاوتهای فرهنگی به عنوان یک کاتالیزور عمل کرده و نظریه ها را با توجه به ویژگیهای فرهنگ خود ترجمه و تحلیل کند، آنوقت ما با فضایی باز از تفاوتها روبه روییم که مدام یکدیگر را به چالش می کشند و سعی دارند در برخورد با یکدیگر به تعریفی تازه از نگرش انتقادی دست یابند و زمینه های بحرانی کردن وضعیت راکد چنددهة اخیر فرهنگ انتقادی افغانستان را فراهم سازند.
از همین زاویه می شود گفت که اگر یعقوب یسنا در کتابش به این موضوع مهم توجه می کرد، می توانست به طوری روش مند بخش عظیمی از اندیشه های رایج در حوزه بررسی متون و نقدادبی در افغانستان را به چالش جدی فرا بخواند. و نقش موثرتری در مسائل روز ادبیات کشور ایفا کند. این انتقاد حتی اگر یسنا بگوید که خودآگاهانه قصد نداشته در کتابش چنین مسائلی را مطرح بکند، باز هم به قوت خود باقی ست.

شکل کتاب؛ نگارش چندرگه
خواننده‌ آشنا يا ناآشنا با تفکر مولف در کتاب «داناییهای ممکن متن» وقتي كه مي خواهد این کتاب را مطالعه يا مورد بررسي قرار دهد بايد بداند كه با دو مشكل اساسي در اين رابطه مواجه است: اول زمينه انتقادي تند و پيچيده کتاب و دوم سبك نوشتاري مركب و چندرگه ‌اش. سبكي كه از هر نوع تعريفي شانه خالي مي‌كند؛ چون آميزه ‌اي ست از محتواهاي چندگانه كه گاهي بسيار معماگونه و پيچيده بيان مي ‌شود. این پیچیدگی به خصوص وقتي كه قرار است مولف ايجاد فكر كند - به عنوان يك متفكر ادبي- پررنگ تر مي ‌شود :« اگر تفكر، كاري بطئي و پيچيده است، زبان تفكر هم نمي تواند ساده و به اصطلاح روان باشد.»
كسي كه هم اثر تخيلي خلق مي كند و هم اثر انتقادي، به هرصورت اين دو را هميشه به همراه دارد. تي اس اليوت نه تنها فكر مي كرد كه بهترين منتقدان كساني هستند كه همچون درايدن، جانسون و كالريج خود شعر مي سرايند، بلكه اعتقاد داشت منتقدي كه شاعر است بايستي در نوشته هاي انتقادي اش، تجربة خلاق خود را به كار گيرد. (درآمدي بر انسان شناسي هنر و ادبیات،ص81) براهني هم در جايي به شكلي روشن به اين نكته اشاره دارد:«كساني كه امروز آثار دو بينانگذار معتبر ساختار زدايي، ژاك دريدا و پل دومان را مي خوانند، مي بينند كه آثار اينان به ويژه در آثار دريدا، مقاله تا سطح يك اثر هنرمندانه تعالي يافته است. نثر دريدا پيچيدگي نثر پروست را دارد و انگار او نيز از جهاني خيالي حرف مي زند.» (روياي بيدار،ص 55)
تمركز كردن بر روي اينگونه نوشتارهاي شخصي كه گاهي خيال انگيز و پيچيده مي شوند تفاوت بین دو نوع نگاه فلسفی است: فلسفه قاره ای که افرادی چون دریدا در آن دسته بندی می شوند و مسائل جامعه و روابط انساني در آن به طور روشني مطرح است. خصايص مهم فلسفه هاي قاره اي عبارتند از: نداشتن دغدغة ارائه دليل؛ سختي بيان و انديشه و پرداختن به موضوعاتي انساني و وجودي. و در طرف دیگر فلسفة تحلیلی و آنالیزتیک قرار دارد که فیلسوفان منطقی پیرو آنند، همان ها که سال هاست افرادی چون دومان و بلانشو و دریدا را مسخره کرده و می کنند. از فلسفه هاي تحليلي به نظر خيلي ها آنچه كه شايد بيش از هر چيز به کار فلسفه و جامعه امروز ما مي آيد دوري از مبهم گويي است. زبان کاوي؛ استدلالي بودن و شايد سادگي و البته وضوح از ويژگيهاي بارز اينگونه فلسفه است.
مسئله دیگری که درباب پيچيدگي نثر اینگونه کتابها از جمله کتاب «داناییهای ممکن متن» باید به آن توجه داشت، باج ندادن به ذوق عامه است. مخاطب راحت پسند عموما به دنبال کتابی است که بتواند همزمان با تماشای سریال مورد علاقه ش به مطالعه آن هم بپردازد. این صفت «عامه» شمول گسترده ای دارد؛ هم افراد تحصیلکرده را در بر می گیرد و هم غیرتحصیلکرده را. اما کتابهای نظری و پیچیده را باید در اوقاتی خواند که آماده چالش با پیش فرضها و اندیشه های خود بود، در سکوتی که گاهی می تواند در جنجال کتابفروشیهای سرک دافغانان باشد. براهنی در پیام جالب توجهی که به کانون شعر و ادب ایوار می‌دهد، در این باره می‌نویسد:«من هايدگر، دريدا، فوكو و هومي بهابها را به اين دليل مي ‌خوانم كه آنها از زبان به صورت ابزار بيان انديشه استفاده نمي ‌كنند، بلكه در آنها زبان مي ‌انديشد و پيش مي ‌رود، و من آن وسط قرار مي ‌گيرم. بارش انديشه توأم با بارش كيفيت زبان است. اين زبان ‌ها را نمي‌ توان تلخيص كرد به زبان اين سو، و انديشه آن سو، چرا كه اين زبان ‌ها زندگي انديشه در زبان ‌ها هستند».
توضیح نگارش عقاید به صورت پيچيده، وقتی قرار است آلترناتیوی مقابل انگاره های سنتی ارائه کند همان می شود که نویسنده را نیز در حال نوشتن دگرگون مي كند. «انگار نوشته اعلام مي كند كه من هم چيزي براي گفتن دارم كه تو به عنوان كسي كه مي نويسي بدان وقوف نداري، و آن وقوف تو را غافلگير خواهد كرد.» این همان چیزی است که یدالله رویایی هم در کتاب «عبارت از چیست؟» به بیانی دیگر آن را بازگو می کند:«من اندیشه ام را نمی نویسم، نوشته ام را می اندیشم.»
همانطور كه گفته شد انديشمندان زيادي، نوشتار خود را با اين كيفيت ارائه مي ‌دهند. يكي از كساني كه به طور ويژه روي اين ويژگي در آثار خود تاكيد دارد، فردريك جيمسن، فیلسوف مارکسیست است. او وقتي كه دارد درباره نثر تئودور آدورنو صحبت مي‌ كند، مي ‌گويد:«مطمئنا نوشتار او از قواعد نوشته هاي ژورناليستي روان و واضحي كه در مدارس تدريس مي شود پيروي نمي كند» (ماركسيسم،نقدادبي و پسامدرنيسم،ص16)
جیمسن که مي خواهد در تبيين نوشتار پيچيده خود حرف بزند، با این نگاه،در واقع «خوب» بودن قواعد نوشتاري ساده و روان را مورد پرسش قرار مي‌دهد، زيرا معتقد است كه تكيه بر ويژگي هايي چون «وضوح» و «روان بودن» وقتي كه به مرحله عمل مي ‌رسد به طور واضح باعث مي ‌شود كه خواننده تمركز خود را از دست داده و به جاي تعمق بر متن به راحتي از آن عبور كند. به همين دليل او به بسياري از كساني كه نثر او و آدورنو را با وصف ‌هايي چون «مبهم و سنگين، پيچيده و غيرقابل فهم» مورد حمله قرار مي‌ دهند، مي تازد و مي ‌نويسد:«انبوه انتزاعات و ارجاعات دقيقا به اين منظور وارد متن شده اند كه متن در موقعيتي عليه سهولت مبتذل آنچه آن را احاطه كرده است خوانده شود، و اين در واقع هشداري است به خواننده درباره بهايي كه بايد براي انديشيدن اصيل بپردازد» (همان،ص16)
در نوشتن بايد فرایند وجود داشته باشد. حتي در نوشته‌هاي انتقادي و تئوريك ما بايد با سهم قابل قبولي از خلاقيت ادبي روبه ‌رو باشيم. مسئلة لذت همين جاست كه به وجود مي آيد. فیلسوف مارکسیست می نویسد:«در نوشتن اين متون، مسئله‌ شخصي لذت خودم مطرح است. لذتي كه به ويژگي هاي سبك دشوار من (اگر چنين باشد) گره خورده است. من نمي نويسم مگر اينكه حداقلي از رضايتمندي براي خودم وجود داشته باشد.»(همان،ص17)
به نظرمن، کتابهایی چون «داناییهای ممکن متن» به شكل ويژه اي بين دو قطب متضاد يا حتي متخاصم تخيل ادبي و تعقل فلسفي به وجود مي‌آيد و ارتباط هوشمندانه و سحركننده‌اي بين اين دو قطب به وجود مي‌آورد.

محتوای کتاب؛ زندگی با دالها
کسی که پوئه تی سین است یعنی شناساننده مکانیزمهای ادبی است مجبور است فلسفه معاصر را هم بداند تا پرسپکتیو ادبی داشته باشد. این تلاش در جهت شناخت تئوری و نظریه های معاصر و نشر آن، در واقع به نوعی راه رفتن بر روی لبة تیغ است، چرا که عده ای نویسنده را به بی توجهی نسبت به سنت ادبی کشور متهم می کنند و او را شیفتة غرب معرفی خواهند کرد و عده ای هم بدون مطالعه آثارش طرفداران چشم و گوش بسته اش شده و نادانسته سنگ او را به سینه می زنند.
اما نقطة کانونی مسائل فکری کتاب «داناییهای ممکن متن» توجه به اندیشه های پساساختارگرایانه ست، خواننده ای که این کتاب را می خواند باید قبل از هرچیز با مبانی اصلی این روش فکری، آشنایی حداقلی داشته باشد تا بتواند از پیچیدگیهای کتاب به سلامت بگذرد؛ چرا که یعقوب یسنا اگرچه در بعضی از پاره های کتاب، گریزی به توضیح رویکرد پساساختارگرانه اش می زند اما عموما (یا به عمد یا سهوی) به خود موضوع می پردازد و روشش را به مخاطب توضیح نمی دهد، و همین برای مخاطب ناآشنا با این مشرب فلسفی، گاه دشوار و سخت خواهد بود.
بعد از رواج اندیشه های پساساخت گرا ما در واقع با معنایی روبه رو هستیم که واضع نشانه- معناشناسی،«گرمس» آن را «معنای منعطف» می نامید و ما امروز از نسبیت درباره آن حرف می زنیم. نسبی بودن معنا و ضدیت با اندیشه های مطلق گرا، شاید جزو بنیانی ترین ویژگیهای رویکردپساساختارگرایانه در مواجهه با متن این جهان باشد. به همین دلیل است که یعقوب یسنا هم اولین بخش کتابش را با معنا و پرسش مهم «معنا چیست؟» اغاز می کند.
فصل «معنا»، اگرچه مهمترین بخش کتاب است اما می توان آن را ناقص ترین بخش آن هم دانست چرا که مولف در این بخش پس از یک مقدمه نه چندان مفصل، تنها چندپرسش تکراری و کلیشه ای در حوزه معناشناسی را، مجددا طرح کرده و از پرداختن به اصل موضوع به سادگی عبور می کند. او بارها از نسبی بودن معنا سخن می گوید (موضوعی که مثل یک نخ نامرئی کل بخشهای کتاب را به هم متصل می کند) اما این نسبی بودن را با سند و مثال برای مخاطب بیان نمی کند؛ در حالیکه روشن کردن این امر همراه با شاهد و مثالهایی خلاقانه و غیرکلیشه ای، وظیفه چنین کتابهایی ست. البته یعقوب یسنا هرچقدر که از فصل اول کتاب فاصله می گیرد به سمت توضیح نظریه ها و بررسی اندیشه صاحبان آن نظرها پیش می رود و آنها را در تلفیق با دیدگاههای خود کمی روشن می کند اما باز هم نمی تواند این نقیصه را جبران کند. به همین دلیل در کار او گاهی حضور نامها بسیار ناگهانی و بی مقدمه است و متن را دچار دوپاره گی می کند؛ طوری که مخاطب حس می کند حضور نامهایی همچون فوکو، دریدا، بارت، ریکور و ... دلیل خاصی ندارد و انگار برای جور بودن جنس کتاب، گاهی به آنها اشاره شده است، مخصوصا در پاره های ابتدایی کتاب این وضع بیشتر به چشم می خورد. رد شدن سریع از روی این نامها و دیدگاههای پیچیده شان باعث می شود که خواننده در این نوع قضاوت خود مطمئن تر شود.
در همسویی با کتاب «داناییهای ممکن متن» دربارة بخش «معنا» بیشتر مکث می کنم. پست مدرنیستها در خوانش خود از متن، سخن از معنای متکثر به میان می آورند؛ موضوعی که به مرور زمان، گاهی به نسبی بودن معنا و پس از آن به بی معنایی متن هم تعبیر شد، اما باید دقت داشت که منظور آنها از معنای متکثر یا بی معنایی، نبود یا نداشتن معنا نبوده و نیست بلکه آنها نسبت به سلطه یک دلالت بر دلالت های دیگر هشدار داده و می دهند و از وقوع خوانشهای تک قطبی پرهیز می کنند.. بازی دالها یا فراریت دالهای اندیشمندی چون ژاک دریدا هم از همین منظر مورد استناد قرا می گیرد. ساختگرایان معتقدند که همانطور که سوسور مطرح کرده به هرحال هر دالی یک مدلولی دارد و این دو مثل دو روی یک سکه هستند، نبود یکی به عنوان بی معنا بودن دیگری است و از همین رهاورد استدلال می کنند که مباحثی چون بازی دالها یا فراریت دالها که در دستگاه فکری پساساختگرایی مطرح می شود نادرست است. این نگرش در واقع مرز بین ساختگرایی و پساساختگرایی را مشخص می کند. ساختگرایی معتقد است که دال و مدلول به هم می چسبند و نشانه زبانی را به وجود می آورند. پساساختگرایی می گوید که دالها می توانند در جریان فرایندهای تاریخی، اجتماعی و فرهنگی مدلولهایشان را تغییر بدهند و به مدلولهای متفاوتی بپیوندند. برای مثال آیا برداشت امروزی ما از مفاهیمی مثل آزادی، زن، همسر، ازدواج، کودک، کار یا .... با برداشت پدران ما در 150 سال پیش مشابه است؟ مشابه نیست چرا که در جریان فرایندهای اجتماعی این دالها مدلولهای تازه ای گرفته اند. در ادبیات این به شکل بارزتری اتفاق می افتد. بسیاری از فنون بلاغی در سطح معنی با بازی دالها سرو کار دارد یعنی دالی را اختیار می کنند برای مدلول دیگری و جذابیت و تازگی استعاره های زنده همینجا شکل می گیرد. اگر یک دال به برای همیشه به یک مدلول پیوند بخورد، چطور می توان از یک استعاره خلاقه در شعر یا حتی در زبان روزمره استفاده کرد؟
با یک مثال توضیح می دهم؛
در جایی خواندم که خانواده یک دانش آموز دبستانی از معلم فرزندشان به دلیل آنچه که توهین به شخصیت او بوده است، شکایت کرده اند. این توهین چه بوده است؟ دانش آموز مذکور اینگونه گفته است: معلممان به من گفته لوله پولیکا (پایپ پولیکا) برای اینکه من درسم را یاد نداشتم. من مریض بودم و نتوانستم درس را حاضر کنم و معلم هم خبر نداشت و از من خواست که درس جواب بدهم و من هم نتوانستم جواب درستی بدهم، معلم هم گفت: «برو بشین لوله پولیکا»... به این مثال توجه کنید؛ ببینید کلمة لوله پولیکا چگونه معنایش را در بافت پیدا می کند. اگر این کلمه معنای توهین آمیز پیدا نمی کرد، هرگز بچه را به گریه نمی انداخت. شاید باعث خندة او هم می شد. اگر دال لوله پولیکا نتواند هیچگاه از مدلولش جدا شود، چطوری می توان در مثالهایی اینچنین، معنای خنگ و بی مایه و بی سواد را از آن استیفاد کرد. ضمن اینکه در این مثال معنا کاملا کارکردی است و تبدیل به یک عبارت تحقیر آمیز می شود که بچه را به اعتبار توهین یا کنایه کلامی تنبیه می کند. حال ممکن است در طول تاریخ زبان فارسی یکبار این اصطلاح به کار رفته باشد اما همین یک بار توانسته کار خود را انجام بدهد. بنابراین نمی توان با قطعیت گفت که دالها به مدلولهایشان چسبیده اند. متون ادبی ما پر است از نمونه های پیچیده تری که می توان در رد این سخن که دال به مدلول چسبیده از آنها استفاده کرد. فرق این رویکرد پساساختگرایانه که در کتاب «داناییهای ممکن متن» منعکس شده است با آن ساختگرایی که سوسور می گوید در کلمه پروسه یا «فرایند» نهفته است. یعنی اینکه نشانه ها زندگی می کنند. به جای اینکه داخل یک نظام گیر کنند در یک رابطه افتراقی صرف، در یک فرایند زندگی می کنند و این با مناسبات تاریخی، اجتماعی و فرهنگی عجین شده است و در جریان این زندگی و این فرایند پیوسته می تواند مدلولهای متفاوت و تازه ای پیدا بکند. از طرفی امروز ما معتقدیم که نظام های نشانه ای به هنگام تولید، به ویژه در بحث از هنر و ادبیات، در هم تنیده اند و با یکدیگر تعامل دارند. دیگر کمتر نظام نشانه ای را می توان یافت که تک- نظامی باشد، یعنی استوار بر یک نشانه باشد. به عنوان مثال، در اجرای تئاتر، فیلم نیز نشان داده می شود، موسیقی نیز اجرا می گردد؛ بنابراین نظام نشانه ای آن چند- نظامی می گردد. حال همین بحث در بیان دریدا اینگونه تعبیر می شود که او می گوید: مدلول ته مانده فلسفه متافیزیک حضور است. یا مدلولی اصلا در کار نیست، هرچه هست زبان است؛ هرچه هست دال است و دال پیوسته به دالها ارجاع می دهد. دال ها برای ما ملموس هستند. می گوییم کتاب، قلم، صنف، بستنی(آیسکریم)، موبایل و...، حال اگر کسی از ما بپرسد که بستنی (آیسکریم) چیست؟ ما دو راه داریم یا باید دوباره به دالهای دیگر مراجعه کنیم و بگوییم بستنی یک خوراکی نسبتا یخ و کمی منجمد است که طعم دارد... اینجا سئوال پیش می آید که طعم چیست؟ منجمد چیست؟ رنگ چیست؟ یا اینکه (اینجا در قلمرو متافیزیک حضور هستیم که دریدا می گوید) بگوییم؛ بستنی یک دال است که این هم شکل آن است و بعد با دستمان یک شکل درست کنیم. اینجا برخی از ساختگراها در مقام انتقاد می گویند که این کار، ظاهرفریبی است، بنابراین یک بستنی می آورند و می گویند: این بستنی است. یعنی به جای مدلولی که دریدا حذف کرده، یک ابژه، از جهان خارج می آورند و می گویند این بستنی است.
پاسخ به این استدلال این است که اگر که از قبل مفهوم بستنی در یک نظام اجتماعی زبانی پویا شکل نگرفته بود، گفتن اینکه این ابژه، بستنی است هیچ مشکلی را حل نمی کرد. به این دلیل که همین بستنی، دالهای متفاوتی دارد. زمانی، چیزی بوده که لای نان می گذاشتند، بعد شکل قیفی و پیاله ای پیدا کرده و همینطور شکلهای دیگر و دیگر. حالا باید پرسید کدامیک از اینها بستنی است؟ فقط چنانچه از قبل واژه بستنی یک دلالت زبانی داشته باشد، آن سوژه ای که به عنوان مصداق عینی بستنی آورده می شود، معنا پیدا می کند در غیر این صورت مشکل حل نمی شود و باز ما با دایره بزرگ شبکه دالها سروکار داریم. ارجاع به جهان بیرون یکی از کارکردهای دالهاست، مدلول یک ته مانده متافیزیکی است که سوسور حفظ کرده برای اینکه که اگر مدلول را از سیستمش بگیرد ممکن است کل نظام ساخت گرایی فرو بریزد. کاری که دریدا آن را انجام می دهد و شروع می کند به بازی بی پایان و سیلان نشانه ها.

محتوای کتاب؛ تولید معنا
من اگرچه به دلیل حوزه مطالعاتی خود، در کلیت با کتاب «داناییهای ممکن متن» همسو هستم و آن را یک اتفاق در عرصه ادبیات انتقادی ادبیات افغانستان می دانم اما به همان دلیل امکانی، منتقد بخشهایی از مسائل مطرح شده در آن هم هستم. اگرچه نوشتن درباره این جزئیات فرصت زیادی می طلبد با این وجود به نمونه ای بنیادی که در تمام کتاب بسط یافته اشاره می کنم. یسنا در صفحه 17 کتاب می گوید: « معنا را می توان، حقیقتی زبانی دانست که بنا به دانایی افراد از چیزها و جهان ساخته می شود.» این جمله اگرچه درست است و تا سالهای پیش گزاره ای ثابت و قابل باور بود اما امروز چنین فرضهایی می توسعه یافته اند و عناصری به آنها اضافه شده است. معنا همانقدر که به دانایی افراد بستگی دارد به ناخودآگاه زبان، به سرکشی های زبانی و حوزه گفتانی تولید متن هم بستگی دارد. گويي که انسان مدرن سيزيف وار محکوم به خواندن ابدي شده و زير سلطه متون قرار گرفته است. ما بيش از آنکه به عنوان فرد کنترل کننده معنا و رفتار خود باشيم، اين نظام هاي اجتماعي هستند که به رفتار ما معنا مي دهند و بنابراين تولد نشانه شناسي فرهنگي نيز امري اجتناب ناپذير است.
از طرفی به گفته نشانه- معناشناس ایرانی، دکتر شعیری؛ معنا رخدادي نيست كه فقط در زبان اتفاق ‌افتد. ما در اصطلاح از معناي هر چيزي صحبت مي‌ كنيم. معناي يك عمل، يك حركت، يك تصميم، يك جريان سياسي، يك تابلوي نقاشي، يك موسيقي كلاسيك...پس آنچه كه مي ‌بينيم، مي‌ شنويم، مي‌ چشيم، لمس يا استشمام مي‌ كنيم، مي ‌تواند معنادار باشد. گاهي هم ممكن است كه يك چيز دو يا سه حس از مجموعه حواس ما را تحريك كند. به عنوان مثال ما يك آبشار را مي ‌بينيم و صدايي را كه توليد مي‌كند، مي ‌شنويم. ممكن است كه هر كدام از اين دو حس معناي خاص و مستقلي را در ما بپروراند. علاوه بر اين، اين معاني مي ‌توانند با معناهايي كه در نزد ديگري ايجاد مي ‌شوند متفاوت باشند. به همين دليل است كه به جرأت مي‌ توان گفت كه معنا يعني «غايب». چرا كه همواره در كنار آنچه كه معنا مي ‌خوانيم يا به عنوان معنا بر ما بارز مي‌شود، معناي ديگري وجود دارد كه بر ديگري بروز مي‌نمايد و از ما غايب مي‌ ماند. به همين دليل است كه معنا پايدار نيست. يعني اينكه چون رابطة حسي در شكل ‌گيري آن دخيل است و اين حس هم در افراد متفاوت است، نمي‌ توان معناي ثابتي را براي عناصر دنيا فرض نمود، مگر آنكه معاني شكل قراردادي داشته باشند. مثل ترازو كه مي ‌تواند معني عدالت بدهد... بنا براين، غايب بودن معنا به اين معني نيست كه معنا وجود ندارد، بلكه حفره‌اي است ناپيدا كه چيزها در آن گم مي‌شوند. اژدهايي است دهان گشوده كه چيزها را با گوشت و پوستشان مي بلعد و از آن ذره‌اي به جا مي‌گذارد كه خرده استخوان يا لكه خوني بيش نيست. نمي‌ خواهم بگويم كه معنا جنايتكار است، بلكه مي خواهم بگويم كه معنا جنايتكاري زيباشناس است. يعني اينكه مي ‌بلعد، غورت مي دهد و ناپديد مي كند تا زيبا جلوه دهد.
از همین زاویه می توان به کلیدواژه ای از تفکرات پساساختگرایان که به درک کتاب یسنا کمک می کند، اشاره کرد، کلیدواژه پربسامد این روزهای جهان یعنی «گفتمان» یا همان دیسکورس.
چرا گفتمان اهمیت دارد؟ فوکو معتقد بود که سوژه، فاعل خود مختار نیست بلکه تحت تاثیر قدرت است و این قدرت است که افراد را به سوژه تبدیل می‌کند و بر مبنای تعریفی که از سوژه داشت، گفتمان را این‌گونه باز تعریف می‌ کرد‌: «گفتمان تجلی آشکار سوژه‌ای متفکر، دانا و سخنگو نیست، بلکه برعکس، کلیتی است که در آن پراکندگی سوژه و گسستگی ‌اش با خودش ممکن است تعیّن یابد.» (قدرت،گفتمان،زبان،1384:‌‌ 48). ما به عنوان سوژه، سوژه ای که از زبان استفاده می کند، در زبان دخالت می کنیم. اما این دخالت به این معنا نیست که زبان را تغییر دهیم. دخالت ما این است که در لایه های مختلف زبان سیر کرده؛ سپس، در سیر در لایه های گوناگون و مختلف زبان و پیشروی تا عمق آن، بتوانیم دخل و تصرفی در زبان انجام دهیم. این دخل و تصرف منجر به «تولید متفاوتی» می شود و نام این تولید متفاوت «گفتمان» است. چیزی ورای دانایی سوژه خودمختار.
بنابراین در وارسی اولیة مفهوم گفتمان، ما به سه بعد اصلی روبه رو می شویم:
الف: کاربرد زبان ب: برقراری ارتباط میان باورها ج: تعامل در موقعیت ‌های اجتماعی
با فرض سه بعد مذکور، عجیب نخواهد بود که چندین رشته در مطالعه گفتمان مورد استفاده قرار گیرند. بنابراین در این الگو، معاني، محصول شرايط فرهنگي و اجتماعي و باورها و پیشفرضهای شخصی است که در زبان به واقعيت مي ‌پيوندد. پس اين گفتمان است كه چگونگي كاربرد زبان را تعيين مي‌ كند. در نتيجه دراين رویکرد، بررسی رابطه ذهن و جامعه اولویت دارد. برای نمونه، «نشانه‌ شناسی، به عنوان یک رویکرد زبانی، هدف خود را توضیح چگونگی معنادار شدن جهان برای افراد قرار می ‌دهد» (گفتمان، پادگفتمان،سیاست، 1383: 11).
با توجه به این امر است که می‌توان گفت؛ گفتمان یک سیستم بسته نیست، متفکران عموما گستره گفتمان را باز و نامحدود می‌ دانند؛ هر فعاليتي در قالب تعاملات فرهنگي كه به تبادل معنا بينجامد، در چارچوب گفتمان قابل بررسي است، به گفته تیم دانت؛ گفتمان‌ها امكانات تفكر را تعيين مي‌ کنند، آنها كلمات را از طريق راه‌ هاي ويژه تنظيم و تركيب كرده و مانع تركيبات ديگر شده يا آنها را جابه جا مي ‌نمايند. «گفتمان امروزه بيانگر ويژگي ‌ها و خصوصيات تاريخي چيزهاي گفته شده و چيزهايي است كه ناگفته باقي مي ‌ماند. گفتمان‌ ها نه تنها مربوط به چيزهايي است كه مي ‌تواند گفته يا درباره‌ اش فكر شود، بلكه درباره اين نيز هست كه چه كسي، در چه زماني و با چه آمريتي مي‌تواند صحبت كند. گفتمان ‌ها مجسم كننده معنا و ارتباط اجتماعي است؛ شكل دهنده ذهنيت و نيز ارتباط اجتماعي-سياسي (قدرت) است. در نظر فوكو گفتمان ‌ها همچنين اعمالي هستند كه به طور سيستماتيك موضوعاتي را شكل مي ‌دهند كه خود سخن مي ‌گويند. گفتمان ‌ها درباره موضوعات صحبت نكرده هويت موضوعات را تعيين نمي ‌كنند بلكه سازنده موضوعات ‌اند و در فرايند اين سازندگي مداخله خود را پنهان مي ‌كنند» (فركلاف، 1379: 11).
کلیدواژه دیگری که برای فهم کتاب «داناییهای ممکن متن» بسیار مهم است، واژه «کشف معنی» است. یسنا بارها می گوید که ما در متن به دنبال کشف نیستیم، این رویکرد او را نشان می دهد. به گمان من هم سخنی درست است. کشف ما را به دام نشانه های متنی می اندازد در حالیکه در رویکرد پساساختگرایانه ما به دنبال معنابخشی به متن هستیم یا به گفته اندیشمندانی چون گرمس در کتاب «نقصان معنا»، ما در حوزه گفتمانی متن قرار می گیریم تا در فرایند معناسازی شریک باشیم. من با وام گرفتن جملة «به گفتمان درآوردن» از میشل فوکو، اسم این خوانش و برخورد با متن را می گذارم «به معنا درآوردن متن» بنابراین به گمان من نقدادبی ابزاری برای به معنا در آوردن متن است یا به گفته یعقوب یسنا: «معرفتی ست برای ارایه فهم». در این نگرش، معنا چیزی نیست که در یک کلمه به دست بیاید. بلکه فرایندی است که یک سیر و جریان شکل گیری دارد. با پیگیری این فرایند در نهایت می توانیم به چیزی تحت عنوان معنا برسیم، معنایی که لغزان است و در یک کلیت گفتمانی مورد مطالعه قرار می گیرد.

رها شدن در میانه

این نوشته، حاشیه ای بود بر توضیح رویکرد پساساختگرایانه کتاب «داناییهای ممکن متن» که زیرساخت اصلی تفکر حاکم بر آن است. این توضیح بیشتر برای این بود که دریچه ای باشد برای گفتگویی باز با متن متنوع آن، و گرنه هر کدام از بخشهای کتاب خود موضوعی مشخص برای بحث و بررسی دامنه دار است، پرداختن به آنها البته مجال دیگری می طلبد. اگر این نوشته ها گفتگویی بوده باشد با متن کتاب یعقوب یسنا، به دلیل طولانی بودن و طولانی شدن بحث، باید ناگهان در یک میانه ای قطع شوند تا زمانی دیگر که رخصت همصحبتی پیش آید. برخی از بخشهای کتاب مثل از خواندن نوشتن / نوشتن خواندن و هچنین بخش انتهایی کتاب، بسیار پخته و کاربردی است و پرداختن به آنها در همسویی فکری شاید لزوم چندانی نداشته باشد. خوشبختی من این است که در جایی که فکرش را نمی کردم توانستم این کتاب را پیدا کنم و وارد بحثهایی شوم که به حوزه مطالعاتی ام مرتبط است. «داناییهای ممکن متن» این امکان را برای من فراهم آورد که در خواندن کتاب، تمرکز بر ساخت جمله و تولید معنا را بعد از ماهها مجددا تجربه کنم، امیدوارم برای دیگران هم امکانات دیگری فراهم سازد. و همچنین امیدوارم در چاپ بعدی کتاب حتما برای طراحی جلد و صفحه آرایی داخلی آن، فکری اساسی شود چرا که گرافیک حاکم بر کار، بسیار مبتدیانه، کهنه و نامناسب است. چنین کتابهایی در حوزه گرافیک هم باید با متن همسو و همراه باشند.

یامان حکمت - سنبله1392 – شهر کابل