«خانهی دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخهی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت،
کوچهباغی است که از خوابِ خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبی است.
میروی تا تهی آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در میآورد،
پس به سمتِ گلِ تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فوارهی جاویدِ اساطیرِ زمین میمانی
و ترا ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیالِ فضا، خش خشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاجِ بلندی بالا، جوجه بردارد از لانهی نور
و از او میپرسی
خانهی دوست کجاست.»
من سه نقد: از رضا براهنی، سیروس شمیسا و
حسین پاینده، در ارتباط به شعر نشانی خوانده ام. شاید نقدهای دیگری هم از
شعر نشانی، ارایه شده باشد که من ندیده ام؛ اگر دیده هم باشم به یادم
نمانده، ممکن قابل تامل نبوده است. از همه نقدها، این سه نقد، ماهیتِ
درخوری را از شعر نشانی ارایه و به شعر نشانی اهمیتِ مفهومی و خوانشی
بخشیده و متن را بیشتر درخورِ امکانِ خوانش و توجه، کرده است.
براهنی، زیر عنوان «یک اسطوره جست وجو»،
با عقلانیتِ عامِ عرفانی که چندان به دین یا مذهبی خاص، ارتباط نمیگیرد،
به نقدِ شعر نشانی، پرداخته و واژگانِ بنیادینِ این شعر را با اصطلاحاتِ
عرفانی رونمایی کرده است.
شمیسا با عقلانیت عرفانِ خراسانی- ایرانی
که در حوزهی معرفتِ اسلامی میگنجد، به ویژه با نگرش عرفانی عطار، شعر
نشانی را نقد کرده، و واژگانِ این شعر را با هفت وادی، معادلسازی میکند.
حسین پاینده با بینش فرمالیستی، زیر عنوان
«تباین و تنش در ساختار شعر نشانی»، این شعر را نقد کرده و ضرورتِ این نقد
را در این میداند که براهنی و شمیسا با استفاده از عناصرِ بیرونمتن، به
نقدِ نشانی پرداختهاند.
پاینده، پیش از نقد عملی شعر، بحثِ نظری
از نقد نو و فرمالیستی ارایه میکند و با این راهکار، شعر نشانی را با
رویکردِ درونمتن، نقد میکند و ماهیت متفاوت از ماهیتِ عرفانی به این متن،
میبخشد.
حسین پاینده در کتاب نقد ادبی ودموکراسی، میگوید:
«حقیقت غایی، دستِ کم در نقد ادبی وجود
ندارد؛ حقیقت امر نسبی و برساخته است. از این حیث، هر کسی که جوهرِ نقد
ادبی را درک کرده باشد به خوبی واقف است که هر قراءتِ [خوانش]
نقادانهای حکم یک برساختهی مناقشهپذیر را دارد» (پاینده، ح، ۱۳۸۵، ص
۲۲۴).
از این سخن، همان برداشتِ نیچه را در
بارهی کلیت حقیقت به یادآمدنی میشود: حقیقت، بزرگترین ابهامی ست که بشر
توانسته آنرا بیافریند. بنابر این، نظریههای ادبی از روزگار افلاتون تا
به امروز، میتوانند کنار هم در ردههای متفاوتِ گفتمانی، حضور داشته
باشند. از نظرِ گفتمان ادبی، میتوان غالب بودنِ یکی را بر دیگری در هر عصر
و زمانهای، بنا به خواهشهای روانی، فرهنگی و عقلانی بشر، تشخیص داد اما
از نظرِ ابطالپذیری، نمیتوان با ارایهی نظریهی ادبیای، نظریهی ادبی
دیگر را به کلی یا بخشی از عناصری ِ نظریاش را باطل کرد و از صحنهی نقد
کنار زد.
ارزشِ هر نظریهی ادبی، به این استوار است
که خود را به عنوان یک دستگاهِ خوانش متن، تفهیم کند نه این که دلایلی بر
بطلانِ نظریههای دیگر، ارایه کند. بنابر این، بهتر که به نظریههای ادبی،
نگاهِ استنباطی داشته باشیم، و استواری نظریهها را بر استنباطی که از متن
میتواند داشته باشد، در نظر بگیریم؛ نه بر ارایهی دلایل ابطال بر
نظریههای دیگر.
خوانشِ اسطورهای که از شعر نشانی ارایه
میشود، این ادعا را ندارد که این خوانش، دقیقترین یا بهترین خوانش از
نشانی، است. این خوانش، در پی این است که بتواند ماهیت متفاوت و امکانِ
دیگری را بر این متن بیفزاید تا برساختهی دیگر از این متن و بر این متن
باشد.
میخواهم پیش از خوانشِ متن به رویکرد
خوانشِ اسطورهای متن، بپردازم. خوانشِ مورد نظرِ اسطورهای این نوشتار،
چندان تاکیدی بر استنباطِ کهن الگوی یونگی، یا ناخودآگاهِ فردی- جنسی
فرویدی، از نشانههای درونمتنی یا برونمتنی، ندارد.
رویکردِ اسطورهای این خوانش، بیشتر
استوار بر انسجامبخشی عناصرِ واژگانی اساسی متن و عقلانیتِ ارتباطیابی
واژههای متن است که کلن، جهانِ متن را میسازد و فضایی را به عنوان
پدیدهای، ارایه میکند.
فکر میکنم، هر متن یا هر شعر، گنجایشِ
چنین خوانشِ اسطورهای را ندارد. زیرا این خوانش، عقلانیتِ اسطورهای را در
متن در نظر دارد نه عناصرِ اسطورهای را که میتوان با معلومات و اطلاعاتِ
بیرونمتن، در یک متن، خواند.
منظورِ من از عقلانیتِ اسطورهای، نوعی از
دیالکتیک است. که از این دیالکتیک، در انسجامبخشی عناصرِ واژگانی و
ارتباطدهی واژهها به عنوان اشیا و چیزها در متن استفاده میشود، و متن به
عنوان جهان و فضا آفریده میشود و پدیدار میگردد. جهان، همان ارتباطِ
ارگانیکِ کلی متن؛ و فضا، ساحتی که جهانِ متن و خوانندهی متن را فرا
میگیرد.
عناصرِ واژگانی در یک شعر، ترکیبهای
لفظیای است که با انسجامبخشی مفهومهای متضاد، واژگانِ جدید و بنیادینِ
متنِ ادبی ساخته میشود و در مرحلهی بعد، تعدادی از این واژگان، توسط نوعی
از دیالکتیک (عقلی، اسطورهای، علمی) به عنوان چیزها (اشیای هنری سارتر)
ارتباط پیدا میکند و جهانِ متن را میسازند.
روایتِ اسطورهای، بر دیالکتیکِ خاص خودش،
استوار است که با حقیقتهای برساخته (نرمابزارها)، جهان را هستیمند کرده
و انسجام این هستی را میخواند و معنا میکند.
شاید با پشتسر گذاشتنِ دورهی عقلانیت
مدرن، دیالکتیکِ اسطورهای اندکی تاملبرانگیز به نظر آید زیرا عقلانیتِ
مدرن با دیالکتیکهای عقلانی دیگر بشر، مانند عقلانیتِ ادیان عمل میکرد؛ و
حکمِ بطلانِ عقلانیتهای غیر از خود را صادر میکرد- عقلانیت مدرن،
ژرفساخت برحق بودن، مطلق بودن و درست بودناش را شاید از منطقِ ادیان
گرفته بود- تنها عقلانیتی که از عقلانیتِ مدرن سرباز زد؛ عقلانیتِ ادبی و
انسجامیابیهای عناصرِ درونمتنِ ادبی بود. ادیان هم از طریق تاویلها خود
را حامی عقلانیتِ مدرن (عقل و خرد) و عقلانیت علمی (تجربه و آزمون)، نشان
میدهد. با این برخورد، این تصور را میخواهد ارایه کند که علم و عقل؛
ژرفساختاش را از دین گرفته است. همان گفتهی مصظفا ملکیان است که
میگوید: آخوندها، در آغاز به هر پدیدهی علمی به دیدهی تردید مینگرند و
میگویند که اینها کار شیطانی و نشانههای دجال است اما بعد که دیدند،
واقعن هواپیما داره میره به آسمان و مسافر میآرد و میبرد؛ میگویند که
بابا این حرفی است که سال قبل در دین آمده بود و اینها از دین تقلید کرده
اند.
شناخت عقلانیت مدرن یا درکل عقل، بر
دیالکتیکِ منطقی استوار است که صورت و چارچوبِ خاص دارد. بنابر این،
خلاقیتِ ذهن را در آفریدنِ حقیقتهای ادبی- متنی و معناهای ادبی، محدود،
حتا بسته میکند. زیرا خوانشِ دیالکتیکِ عقلی، حقیقتهای ادبی و معناهای
ادبی را نه تولید و نه خوانده، میتواند.
اسطوره، فلسفه و علم، صورتهای از تفکر
بشر یا نرمابزارهای ذهنیای است که هر کدام، دیالکتیکِ خاصِ خودش برای
شناخت و جهان و خلق معنا تحمیل میکند. ما انسان ایم با این صورتها و
نرمابزارهای از تفکر. در وضیعتِ متفاوتِ فردی، اجتماعی و تاریخی ما، صورتی
از این صورتهای تفکر غلبه دارد. دستاوردهای بشری ما نیز ساخته و
برساختهی صورتی از همین صورتهای تفکرِ ماست. بنابر این، در آفرینشِ متونِ
ادبی، دیالکتیکِ اسطورهای؛ در ایجادِ مفاهیمِ فلسفی و منطقی، دیالکتیکِ
عقلی؛ و در ساختنِ ابزار و تکنالوژی و روشها، علم یا دیالکتیک تجربی، نقش
دارد. و همهی این صورتهای تفکر، در ارایهی ماهیت هستیشناسانهی طبیعت
به عنوان یک کلیت (جهان)، اشتراک دارد که این اشتراک از طریق روایت صورت
میگیرد و در روایت است که این صورتهای تفکر، دست به دست هم میدهند.
اسطوره، فلسفه و علم، ارایهی نمودی
نرمابزاری از جهان است اما در مرحلهی بعد یعنی مرحلهای که باید این
نمودها خوانده شوند به نرمابزاری دیگر نیازمند است تا این نمودهای
نرمابزاری را بخوانند. همین مرحلهی دومِ نرمابزاری را میتوان مرحلهای
پیشرفتهتر، از صورتتفکرِ دیالکتیکِ اسطوره، فلسفه و علم، تصور کرد.
موقعی که ما نمایش یا صحنهای از رقص را
ثبت میکنیم؛ این صحنه را به نرمابزرا تبدیل کرده ایم و با این تبدیل،
آنرا تصرف کرده ایم اما برای خواندن و گشودنِ آن به برنامهی نرمابزاری
دیگر، ضرورت داریم.
نرمابزاری که با آن حقیقتهای ادبی- متنی
را خلق میکنیم و این حقیقتها را با آن میتوانیم بخوانیم؛ دیالکتیک و
نرمابزاری اسطورهای، است.
دیالکتیکِ فلسفی مدرن بر تغییر و ویرانی
چیزها استوار است. این گزارهی فلسفی مارکسیسم «ماده نه از بین میرود و نه
نابود میشود بلکه از شکلی به شکلِ دیگر تغییر میکند»، از ویرانی چیزها
خبر میدهد. اگرچه در این گزاره، تغییر یک روند ساده نیست؛ یعنی ماده از
کمی به کیفی، و همینطور از کیفی به کمی، میتواند تغییر کند. اما چیزها با
آگاهی ما و با آگاهی از خود وجود داریم؛ موقعی که این آگاهی از هم بپاشد،
میتوان تصور را کرد که چیز، پایان یافته است.
در دیالکتیکِ اسطورهای، مرزبندی مشخص بین
چیزها وجود ندارد و تغییر هم در چیزها رونما نمیشود. اساسِ دیالکتیکِ
اسطوره، تبدیل و تکرار است. چیزها میتوانند با هم تبدیل شوند. انسان
میتواند خود را درخت و درخت را انسان یا جاندار تصور کند. در منطقِ
اسطوره، بیجان وجود ندارد؛ چیزها همه جان دارند. چیزها پایان، تغییر و
دیگرگونی ندارند؛ به جای پایان و تغییر، مفهوم تبدیل و تکرار وجود دارد. یک
چیز تا بی نهایت، تکرار میشود.
مرگ در اسطوره، زهدان یا معبری برای تولد
دو باره، آغازِ مجدد و تکراری یک چیز است نه پایان و تغییرِ آن. مرگ،
مرحلهای ست که یک چیز در آن تجدیدِ قوا میشود و باز برای تکرار به فعلیت
میرسد. فرق بین واقعیت و ذهنیت، وجود ندارد؛ دیداری کسی همانقدر در رویا
راست و واقعی ست که در بیداری. چون این دیدار در رویا هم روایتشدنی ست و
در جهان واقع نیز. حتا دیالکتیکِ اسطورهای، خیال یا تصوری که در بیداری در
مخیلهی ما میگذرد، آنرا امر واقعی جلوه میدهد. منطقِ فاصلهِ مکان و
زمان، چیز عینی و ذهنی، در دیالکتیکِ اسطوره ای، اعتبار ندارد. یک چیز
میتواند فراتر از منطقِ زمان و مکان، و واقعیت و ذهنیت، عمل کند و وجود
داشته باشد.
این انسجامبخشی چیزها و جهان نیازمندِ
صورتی از تفکر و دیالکتیکی است که امکانپذیری آنرا در ذهنِ آدمی فراهم
کند. این صورتتفکر، دیالکتیکِ اسطورهای میتواند باشد.
شاید به راحتی بگوییم، این امر به توانایی
تخیل امکانپذیر است. این سخن را بارها گفته ایم. از ارستو تا امروز،
انسجامیابی واژگان و اشیای شعر را نیز از توانایی تخیل میدانیم. اما به
این نیندیشیده ایم: چی صورتی از تفکر و نرمابزاری به این تخیلها انسجام
میبخشد و آن را در یک متن، یک متن ادبی، به عنوان حقیقت، ارایه میکند!
آنرا میخواند و به آن ماهیت میبخشد!.
جهان، فضا و انسجامِ جهانِ شعر که مراد از
این جهان همان متنِ شعر است، به توانایی دیالکتیکِ اسطورهای به میان
میآید. فضا در شعر، ساحتی از وحدتِ انسجامیابی مکان، زمان و آگاهی است که
آدمی (خواننده) را دربر میگیرد و جهانِ واقع را برای مدتی، پس میراند و
انسان را واردِ جهانِ متن میسازد که در انسجام آن، صورتی از تفکر که همان
دیالکتیکِ اسطورهای است، حاکم است. فکر کنیم که به عنوانِ امری، واردِ یک
حقیقتِ نرمابزرای شدهایم؛ واردِ یک فیلم، که چیزها و شخصیتها همه صورت
اند و آگاهی؛ و شما هم برای مدتی، صورت و آگاهی شده اید تا این که حادثهای
بیرونی، این فضا را از هم بپاشاند و شما بیایید از آن حقیقت بیرون و به
واقعیتِ سختی که دور وبرِ شما را گرفته، برگردید.
جانِ سیالی که در شعرهای سپهری تداوم
مییابد؛ صورتتفکر اساطیری بشر است نه نشانههای عام و شناختهشدهی
اساطیری. بایست بین عناصرِ اساطیری که همان اسطورهها است و صورتتفکرِ
اساطیری فرق گذاشت. برخیها است که در شعر و متنِ ادبی از شخصیتها و
نشانههای اساطیری استفاده میکنند که این کار چندان اهمیتی، ندارد. مهم
این است که چگونه از صورتتفکر اساطیری، برای ارایهی جهان، کار میگیریم.
سپهری به عنوان نمایندهی بشر با
صورتتفکرِ اساطیری به ارایهی جهان، همچون شناخت، میپردازد. و این
صورتتفکرِ اساطیری است که متن سپهری را چون یک کلیتِ ارگانیک و انداموار،
حفظ و ارایه میکند.
سپهری، نشانههای اساطیری به کار نمیگیرد
بلکه با استفاده از صورتتفکرِ اساطیری، حقیقتهای اساطیری تازه را ابداع و
خلق میکند. او، نبوغِ صورتتفکرِ اساطیری در عصر ما است. انگار! از آن
سوی سدهها برگشته است و در عصرِ مازندگی میکند. او، شاید کودکیهای بشر
است. در مرحلهی از زمانِ زندگی بشر به سر میبرد که این مرحله؛ مرحلهی
خیالی است. همان مرحلهای که لکان آن را مرحلهی خیالی درکودک، مینامد.
هنوز بین زبان و چیزها جدایی وجود ندارد؛ چیزها همان واژههاست و واژهها
همان چیزها. سپهری از هر بلندیای؛ از سر کوهی، از بالای درختی به آسمان
دست مییازد و روشنایی را به مشت میگیرد: «رفته از کاجِ بلندی بالا، جوجه بردارد از لانهی نور».
صورتی از تفکر به عنوان جانِ سیال، بایست
وجود داشته باشد تا به واژگانِ شعر انسجام ببخشد و بینِ اشیای شعر، ارتباط
برقرار کند؛ پیوستِ یک شی را به شی دیگر در بُعد کمی و کیفی، میسر کند. بی
این جانِ سیال، نمیتوان جهانِ متن را ساخت و متن را چون پدیدهای ارایه
کرد.
طوری که سالها پیش افلاتون در فایدروس
گفته بود، هر سخنی باید «چون یک موجودِ زنده خلق شود» یعنی آنرا نتوان به
اجزای متشکلهاش جدا کرد، طوری که ساختنِ چنین کلی، با پیوندِ اجزا
نمیتواند به وجود آید (هاوکس، استعاره، ۱۳۸۰، ص ۵۸). اگرچه منظورِ
افلاتون، سخن و زبان است؛ این منظور را میتوان به شعر نیز تسری داد و گفت
که شعر یک کل، چون یک موجود است.
در هر تیوری ادبی، از انسجامِ عناصرِ شعر و
از کلیتِ شعر سخن رفته است. فرمالیستها نیز این انسجام و کلیت را جدی
گرفته اند که از نظر آنان، این انسجامبخشی، کنارهم قرارگرفتن تباین و تنش
را در متنِ ادبی امکانپذیر و میسر میسازد. اما به این نپرداخته اند؛
دیالکتیکی که به این انسجام، جانِ پیوستاری میبخشد، چیست! اگرچه از
پسزمینه و پیش زمینه سخن گفته اند که به نوعی این پسزمینه و پیشزمینه،
دیالکتیکی عمل میکنند.
زبان، زیرساختِ اساطیری دارد، در آغاز،
ارتباط واژهها با هم و درکل، روابط دستوری واژهها در ساختار گفتار، بر
دیالکتیکی جاندارانگارانهی اسطورهای، استواربوده است. در مرحلهی بعدی
صورتتفکرِ انسان، زبان با اسطوره فاصله میگیرد و با منطقِ خرد ارتباط
میگیرد، و روابط واژها در ساختارِ زبان، میخواهد بر منطقِ خرد، استوار
شود.
واژه برای کاسیرر، نخستین مفهوم سازی
اسطورهای است که توسطِ صورتتفکر اسطورهای بشر ابداع شده اند. بنابر این،
واژه نخستین عناصر و نشانههای اسطورهای است:
«انسان پیش از آن که بر حسبِ مفاهیمِ
منطقی اندیشیده باشد، تجربههای خویش را به وسیلهی تصویرهای اسطورهای
روشن و مجزا نگه میداشت» (کاسیرر، زبان و اسطوره،۱۳۸۷، ص ۷۶).
اسطوره به عنوان یک نرمابزارِ ذهنی و
صورتی از تفکر انسان، شاید نخستین صورتتفکر باشد که بشر توانسته به کمک آن
به طبیعت و اشیا، انسجام بخشد؛ و جهان و هستی را به عنوان یک کلیت، ارایه
کند.
هایدگر به این برداشت است که متوس
(اسطوره) و لوگوس (خرد) در آغاز بیانگر مفاهیم متضاد نبوده، حتا میتوان
تصورِ یگانگی متوس با لوگوس را کرد. بنابر این، لوگوس میتواند شکلِ
تحولپذیرفتهی متوس باشد:
«اسطوره و لوگوس به هیچ وجهی آن چنانکه
علمِ تاریخِ عمومی فلسفه میگوید، به عنوان مفاهیمِ متضاد واردِ فلسفه
نشده، بلکه اصولن متفکرانِ آغازین یونان… این دو واژه را به یک معنا به کار
میبرند» (هایدگر، معنای تفکر چیست، ۱۳۸۵، ص ۲۱).
در آغاز، زبان زیرساختِ اسطورهای داشته و
قواعدِ زبانی بنا به دیالکتیکِ اسطورهای، صورت میگرفته، بعدها برخی از
قواعدِ آن از دیالکتیکِ عقلی، تابعیت کرد.
شعر، به جهان و اشیا انسجام میبخشد، و
این انسجامبخشی جهان را از طریق جانبخشی بین اشیای زبانی با پشتوانهی
دیالکتیکِ اسطورهای، انجام میدهد. اگر روزی، در اثرِ تحولاتِ دیالکتیکی
مغز؛ دیالکتیکِ اسطورهای ذهن، ناکارا شود؛ بشر به پایانِ منطقِ
انسجامبخشی جهان، اشیا، مفاهیم، احساس و عواطف، توسط شعر، رو بهرو خواهد
شد، یعنی آنگاه به پایان شعر رو بهرو خواهیم بود.
بنا به برداشتی که از صورتتفکری
اسطورهای و دیالکتیکِ اسطورهای ارایه شد؛ خوانشِ اجمالی از عناصر واژگانی
و جانپیوستاری اشیای شعر نشانی، صورت میگیرد:
نخست، به مشخص کردن واژگانِ بنیادینِ شعر می پردازیم.دو، کوشش میشود تا دیالکتیکِ اسطورهای در ابداعِ واژگان، واضح شود. سه،
توضیحِ این که: در اثرِ دیالکتیکِ اسطورهای، این واژگان به اشیا تبدیل
میشوند و با جانبخشی اسطورهای، این اشیا زنده میشوند و در یک رابطهی
جانپیوستاری باهم ارتباطِ ارگانیک مییابند. چهار،
چگونه، فضایی در ساحتِ اساطیری به وجود میآید که جهانشناختی کلی اساطیری
در این ساحت، توسط صورتتفکرِ اساطیری، میتواند تبیین شود.
واژگانِ اساسی معمولا در شعر ابداع میشوند که صورتِ مجازی و استعاری دارند. واژگانِ اساسی شعر نشانی اینهاست:
خانه، دوست، فلق، سوار، آسمان، رهگذر، شاخهی نور، تاریکی، سپیدار، کوچهباغ، خوابِ خدا، سبز، عشق، پرهای صداقت، مکث، آبی، پشتِ بلوغ، سمتِ گلِ تنهایی، پای فوارهی جاویدِ اساطیرِ زمین، ترسی شفاف، صمیمیتِ سیالِ فضا، خش خش، کودک، کاجِ بلند، جوجه، لانهی نور.
نشانی با آنکه شعرِ کوتاه است اما
بیشترین واژگان را دارد. شاید در شعرِ معاصرِ پارسی دری، شعری به این
کوتاهی پیدا نشود که این همه واژگان، داشته باشد.
واژگانِ شاخهی نور، کوچهباغ، خوابِ خدا،
پرهای صداقت، پشتِ بلوغ، سمتِ گلِ تنهایی، پای فوارهی جاویدِ اساطیرِ
زمین، ترسی شفاف، صمیمیتِ سیالِ فضا، لانهی نور، پیش از اینکه در انسجامِ
کلی شعر به شی تبدیل شوند؛ از مفاهیم به تصویر تبدیل و ابداع شده اند. در
این ابداع، دیالکتیکِ اسطورهای به این واژگان، جان بخشیده و آنها را ویژه
کرده است. تبدیلهای شگرف از واژه به اشیا و از اشیای بیجان به جاندار،
صورت میگیرد. در این تبادل، واژگان، هویتِ ویژه مییابند و در یک
جانپیوستاری اساطیری، سیالیتِ فراگیر، این اشیا را فرا می گیرد:
در فلق بود که پرسید سوار. فلق، روشنایی آفتاب پیش از طلوع که در بخشی از آسمان تاریکی را میشکافد. سوار در فلق قرار دارد.
چگونه میتوان تصور کرد که سوار در آسمان باشد! پیوستاری بین فلق و سوار،
پیوستاری است که با دیالکتیکِ اسطورهای برقرار میشود. همینطور،
پیوستاریهایی که بین:
آسمان و مکث؛ رهگذر و شاخهی نور و تاریکی و سپیدار و سوار؛ کوچهباغ و خوابِ خدا و سبزتر؛ عشق و پرهای صداقت و آبی؛ کوچه و پشتِ بلوغ؛ سمتِ گلِ تنهایی و سوار؛ پای فوارهی جاویدِ اساطیری زمین و سوار و ترسی شفاف؛ صمیمیتِ سیالِ فضا و خش خش؛ کودک و کاجِ بلند و جوجه و لانهی نور و خانهی دوست.
برقرار میشود، همه بر ژرفساختِ
اسطورهای، استوار است. در غیر آن چگونه میتوان: مکثِ آسمان! را پیش از
آنکه دیالکتیکِ اسطورهای، تبدیلی در ماهیتِ آسمان ایجاد نکرده باشد و
آسمان را به عنوانِ یک جانور ارایه نکرده باشد- باور کرد. همین طور در: «پای فوارهی جاویدِ اساطیرِ زمین» تبدیلیهای جانپیوستاری ژرف و شگرف، با دیالکتیک اسطورهای، صورت میبندد.
این جانپیوستاری چیزها، از واژگانِ شعر و
مصرعهای شعر فراتر رفته؛ جانپیوستاری کلیای را بینِ اشیای شعر، برقرار
میکند و در این برقراری، تبادلهای دیگر نیز رخ میدهد؛ این تبادل، فضا و
ساحتِ شعر را میآفریند.
در این مرحله میتوان:
خانه دوست، سوار، رهگذر، سپیدار، کوچهباغ، سمتِ گلِ تنهایی، پای فوارهی جاویدِ اساطیرِ زمین، کودک، کاجِ بلند، جوجه و لانهی نور
را در نظر گرفت. جانپیوستاری کلی بین این نشانیها ایجاد میشود و این
نشانیها باهم ساحتی را به وجود میآورد، و این ساحت، یک ساحتِ وجودی است و
فضا در این ساحتِ وجودی و بر این ساحتِ وجودی، ایجاد میشود. این ساحتِ
وجودی یک ساحتِ اساطیری است و فضایی که بر آن ایجاد میشود باشکوه و فرا
جهان واقعی، است.
آنچه که پس از این همه تبادلها دریافتنی
میشود؛ خودمرجعگی نشانیها در این شعر است. این نشانیها را فقط میتوان
در ساحت و فضای این شعر (جهانِ شعر) یافت، و این ساحت و فضا را نمیتوان
بیرون از شعر در مرجعِ دیگر تصور کرد.
فکر میکنم، این خودمرجعگی و خلقِ حقیقتِ
فرا واقعیت، در جهانِ متن از ویژگی های شعر نشانی، است. در هیچ شعر پارسی
دری این چنین خودمرجعگی و حقیقتسازی را نمیتوان یافت. این خودمرجعگی
استوار بر صورتتفکرِ اسطورهای، است. و این متن، یک برساخته و حقیقتی است
که توسط دیالکتیکِ اسطورهای در انسجامیابی عناصرِ درونی شعر، خلق شده
است. با آن که انسجامِ درونی شعر برخوردار از دیالکتیکِ اسطورهای است اما
در آن هیچ نشانهی اساطیری بیرون متن را نمیتوان یافت. نشانههای اساطیری
همه با صورتتفکرِ اساطیری در درون این متن ابداع شدهاند و مرجعِ شان به
خود شان در درونِ متن، رجعت میکند. شاعر در خلق شعر از نهایتِ عقلانیتِ
اساطیری کار گرفته است نه از نشانههای اساطیریی که در روایتهای اساطیری
وجود دارد. اهمیت شعر هم در این است که در این شعر میتوان صورتتفکرِ
اساطیری را دریافت که چگونه در خلق معنا و مفهوم، کار میکند.
در دیالکتیکِ اسطورهای، غیر از تبادل و
جاندارانگاری، تکرار، اهمیتِ مهم دارد؛ آنچه که در آخرِ شعرِ نشانی، اتفاق
میافتد؛ آغازِ شعر است. یعنی آغاز در پایانِ شعر پس از یک سفر، تکرار می
شود: باز، همان سوار است و همان خانهی دوست. شاخهی نور و رهگذر/ کودک و
لانهی نور/ شاخهی نور.
انتشار در مد و مه: تیر ماه ۱۳۹۰ (اختصاصی)