۱۴۰۲ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

صالح جهش، شیادی که حتا از جیب پدر پیرش دزدی می‌کرد

صالح در این اواخر در هماهنگی چند نفر، چرندنامه‌ای نوشته است‌که از نظر ساختاری و محتوایی نه تاریخ است و نه خاطره و نه کتاب. زیرا کتاب از خود ناشر دارد و باید انتشاراتی آن را نشر کرده باشد. در غیر آن هر نوشته‌ای بی سر و ته، کتاب نیست، چرندیاتی است‌که تعدادی از افراد طبق سلیقه‌ی خود، عقده‌های شخصی‌شان را در دهان صالح داده‌اند و بنام صالح بیرون داده‌اند. این لوده بدون این‌که مسایل فنی و تخصصی را درک کند، خوش شده که کتاب بنامش نوشته شده است. این چرندنامه، عقده‌ی صالح و چند نفر دیگر است‌که گپ به دهان صالح داده‌اند و اتهام به افرادی است که با آن‌ها مشکلات شخصی دارند. در حقیقت، چند نفر چوب به کون صالح زده اند و نام او را کشمیش گذاشته اند. قبلا صالح پیش رحیم الدین و... معروف به مردگاو بود و شماری ادعا داشتند که فرزندان صالح فرزندان ژنتیکی ما استند. 

صالح در چرندنامه خود بر شماری از جمله بر انجینر قادر و علی احمد تاخته است. من از قادر و علی احمد دفاع نمی‌کنم، اما صالح با قادر مشکل شخصی دارد، به قادر اتهام بسته است. صاحب نظر سنگین با علی احمد و قادر مشکل شخصی دارد و بنابراین صالح که چوکره و زبان‌چه‌ی صاحب نظر است، بر اساس دیکته‌ی صاحب نظر به علی احمد نیز اتهام زده است. 

صالح به من در این چرندنامه‌ی خود اتهام‌هایی را بسته است‌که بر اساس مشکل شخصیش این کار را کرده و خواسته عقده‌گشایی کند و احساس حقارت خود را در برابرم بیان کند. زیرا صالح فرزندخوانده پدرم است که از پس مادرش آمده است. او همیشه در برابر جایگاه و شهرت من احساس حقارت می‌کند و تا افغانستان بود به من تملق می‌کرد که به او کمک کنم. صالح یک روز خانه‌ام آمد و با تملق زیادی گفت در وزارت دفاع کسی مرا در نظر نمی‌گیرد، زیرا حمایت‌گر قومی ندارم. برادرانم شاهد این صحنه استند. من به صالح توسط اسدالله سعادتی وکیل پارلمان کمک کردم و سعادتی او را به جوهری معرفی کرد و تا این‌که صالح برای تحصیل به هند رفت و از هند که آمد هم‌چنان برای فرصت‌طلبی و مصلحت شخصیش به خانه‌ی من رفت و آمد داشت و بعد از درگذشت پدرم نیز به خانه‌ی من می‌آمد. اینکه صالح را پس مادرآمدگی گفتم به این معنا است، پدرم وقتی با مادر صالح ازدواج کرده، صالح یک ساله بوده است، اما پدرم او را به فرزندخواندگی قبول کرده است. بنابراین صالح فرزند ژنتیکی پدرم نیست، بلکه فرزندخوانده پدرم است و از پس مادر خود آمده است. 

صالح به تمام معنا یک فرصت‌طلب، استفاده‌جو، شیاد و دروغ‌گو است. سال‌ها پیش، پدرم بنابر مشکلی در یکی از زمستان‌ها به کابل آمد تا زمستان را در خانه‌ی صالح سپری کند، متاسفانه صالح پولی که پیش پدرم بود، پولش را دزدی کرد و پدرم را از خانه بیرون کرد. خدا خیر بدهد سخیداد خان را که آن زمستان به پدرم در خانه‌ی خود جای داد و شغلی برای پدرم پیدا کرد.

صالح در دوره‌ی طالب قبلی، می‌خواست پدرم را فریب بدهد که پدرم زمین و گوسپندانش را بفروشد و به او بدهد تا صالح با خانواده‌اش برود خارج و بعد پدرم را بخواهد. ما فهمیدم که این شیاد، دروغ می‌گوید، بنابراین پدرم را فهماندیم که این کار را نکند. صالح که در این نیرنگ، دندانش به سنگ خورده بود، از نیرنگ دیگری استفاده کرد. پدرم سالانه، بره‌های گوسپندانش را کابل می‌برد که بفروشد. بره‌ها را به کابل برد و فروخت، اما صالح، پدرم را شب به خانه‌اش برد و صبح آن شب که پدرم برمی‌خیزد، متوجه می‌شود، پول بره‌هایش در جیب کرتیش نیست، به صالح می‌گوید که پولم نیست، صالح می‌گوید که پسرش گیو امشب از خانه فرار کرده و پول را او دزدی کرده است. این سازمان‌دهی را خود صالح کرده بوده که پسرش را از خانه بیرون کند تا دزدی بنام او شود. وقتی پدرم از کابل به دره آمد، بسیار ناراحت بود، زیرا زحمت یک‌ساله‌اش گم شده بود، تشویش می‌کرد خرج و مصرف زمستان را چگونه پیدا کند. پدرم فکر کرد، شاید صالح درست گفته و پسرش گیو، پول را دزدی کرده است. متاسفانه، سال آینده نیز صالح پدرم را خانه برد و بازهم پول پدرم را دزدی کرد و بنام گیو پسرش کرد. این بار گیو به قریه آمد، پرسیدیم که پول را گرفتی، کجا کردی؟ گیو گفت من یک روپیه از خانه نگرفته‌ام، مرا هر دو بار از خانه کشیدند که دزدی پول به نام من شود. صالح با شنیدن این حرف پسرش، او را مورد لت و کوب قرار داد و پسرش مدت‌ها از خانه فراری بود.

بنابر برخی از ملاحظه‌ها وارد جزییات خانوادگی او نمی‌شوم، اگر لازم شد آن موارد را مستند ذکر خواهم کرد. اما این را باید بگویم سال‌ها است صالح از ما جدا است و خانواده‌ی ما و صالح یکی نیست. پدرم از وقتی که با مادر من ازدواج کرده است، دو فرزند خانم قبلیش که یکی از آن‌ها همین صالح است، از ما جدا شده است و خانواده‌ی خود را داشته است. خانواده‌ی ما شامل پدرم و برادران و خواهرانم می‌شده است، که هیچ‌کدامی از برادران و خواهرانم از صالح راضی نیستند و هم‌سو و هم‌نظر با صالح نیستند و صالح از نام خانواده‌ی ما سوءاستفاده می‌کند.

صالح تنها به پدرم خیانت نکرده است، به ابراهیم آرزو نیز خیانت کرده است، زیرا پس از مرگ ابراهیم آرزو، دولت به فرزندان ابراهیم آرزو یک اپارتمان داد، اما از آن‌جایی‌که فرزندان ابراهیم آرزو کوچک بودند، آن خانه را صالح بنام خود کرد. درحالی‌که حقیقت این است، تنها کسی گه بیشترین حمایت را در خانواده‌ی ما از ابراهیم آرزو دریافت کرده، صالح است. اگر ابراهیم آرزو این آدم را در کودکیش خانه خود نمی برد و از او حمایت نمی‌کرد، صالح را کسی به عنوان پیاده هم در وزارت دفاع نمی‌گرفت. اگر صالح ذره‌ای وجدان و به ابراهیم آرزو احترام داشته باشد، خانه‌ی ابراهیم آرزو را به فرزندان ابراهیم آرزو پس می‌دهد. 

در دوره‌ای که دفاتر جدید امامتی رویکار شدند، صالح با استفاده از نام ابراهیم آرزو خود را با دفاتر امامتی نزدیک کرد و شماری از مقامات کنسل برای نام ابراهیم آرزو از صالح حمایت کردند و صالح توانست پسر خود را در کمپنی مخابراتی روشن در موقف خوب مقرر کند. اما صالح پس از چند مدتی با استفاده از موقف پسرش و با چند فرد دیگر، پول کمپی روشن را دزدی کرد و به اعتماد و اعتبار امام و دفاتر امامتی نیز خیانت کرد. پسرش برای این کار از شرکت روشن اخراج شد، ولی صالح بازهم با استفاده از فسادی که در کنسل وجود داشت و روابطی که او با مقامات کنسل داشت، توانست از زیر بار این دزدی بیرون شود. صالح بیشتر از یک لک دالر از آن دزدی، سهم خود را گرفت و هم‌چنان تا هنوز مورد حمایت همان افرادی قرار دارد که صالح زمینه‌ی این دزدی را در کمپنی روشن برای آن‌ها فراهم کرده بود.

صالح ادعا کرده یعقوب یسنا با دین و مذهب ارتباط ندارد، به صالح باید بگویم که در زمان حکومت خلق، عکس و مجسمه‌ی سر لنین در خانه‌ی تو بود و تو عضو حزب خلق که یک حزب کمونیستی است، بودی. بعد از این‌که دفاتر امامتی، رویکار آمدند و کمپنی روشن و... آغاز به فعالیت کرد، برای استفاده از این دفاتر، وانمود کردی اسماعیلیه استی، اما با دزدی از روشن و با سوءاستفاده از دفاتر امامتی، به اسماعیلیه نیز بی‌احترامی کردی. تو غیر از منفعت خود، هیچ دین و مذهبی نداری. این‌که دفاتر امامتی در افغانستان به جایی نرسیدند، حضور افراد کمونیستی مانند شما بود که هیچ احساس و اعتقاد مذهبی‌ای نداشتند و فقط دفاتر امامتی را برای پول و فساد می‌خواستند و تصرف کرده بودند. 

متاسفانه صالح در پایان زندگی پدرم نیز به پدرم خیانت کرد. حاجی اسماعیل پدرم 82 ساله بود و مشکل پروستات داشت، کابل آمد تا پروستاتش را درمان کند، اما صالح پدرم را به بیمارستان تابان معرفی کرد که او با رییس آن بیمارستان ارتباط داشت و مریض معرفی می‌کرد و کمیشن می‌گرفت. آن بیمارستان بدون توجه به بیماری زمینه‌ای مریضان، متاسفانه افراد را عملیات می‌کرد. بدون این‌که به قند خون پدرم و سایر مشکلاتش توجه کند، پدرم را زیر تیغ عمل برد و پدرم بر اساس آن عملیات دچار مشکل شد و بیمارستان پدرم را جواب داد و پدرم را بغلان در خانه‌اش بردیم و در خانه وفات کرد.

پدرم شبی که فردایش از بیمارستان باید خانه می‌رفت، مرا به بیمارستان خواست و آن شب پیش پدرم بودم، پدرم گفت محمد یعقوب متوجه شدی صالح مرا به کشتن داد. گفتم پدر شما همیشه خیانت این آدم را نادیده می‌گرفتید و متوجه نمی‌شدید. پدرم به من سفارش کرد که شما و برادرانت از این آدم دوری کنید، من که پدرش بودم به من خیانت کرد، به شما حتما خیانت می‌کند. وقتی که پدرم را خانه بردیم، صالح نیز آمد، اما پدرم علاقه‌ای نداشت با او گپ بزند. برادرانم شاهد استند ‌که پدرم آخرین سخنانش را پیش از مرگ به من گفت و به من اعتماد کرد. صالح آن‌چه را در این چرندنامه درباره‌ی پدرم، من و خانواده‌ی ما گفته، دروغ است و بر اساس عقده‌ی شخصی‌ای‌که با من دارد، عقده‌پراگنی کرده است.  

صالح از نام پدرم و از آدرس خانوادگی ما سوءاستفاده کرده است، ما استفاده‌جویی او را محکوم می‌کنیم. صالح مسوولیت خانواده‌ی خود را دارد و باید از خانواده‌ی خود حرف بزند. صالح در بین خانواده‌ی ما هیچ احترام و جایگاهی ندارد که از نشانی ما حرف بزند، زیرا صالح به باور اعضای خانواده‌ی ما دزد منفعت خانواده‌ی ما و خاین به خانواده‌ی ما است. 

این مورد را به روایت محمد اسحاق خان اضافه کنم:

«کسی که خود را نماینده‌ی خانواده معرفی می‌کند، در کنار خانواده باید باشد و با خانواده زحمت کشیده باشد. صالح، خوب یادت است و برادران و البرز شاهد استند که غلام‌نظر زمین‌های کلان‌گذر را دعوا انداخت و شما به برادران و البرز گفتید بروید دیوار غلام‌نظر را چپه کنید، من استم. وقتی برادران و البرز رفتند به دره تا از ملکیت پدری دفاع کنند، تو پای خود را پس کشیدی و به غلام‌نظر زنگ زدی و گفتی من وارد این ماجرا نبودم و نیستم. برادران و البرز را تو دچار مشکل کردی و هر کدام سی هزار افغانی هزینه دادند و شماری از برادران را حوزه می‌خواست در کابل بندی کند که خوش‌بختانه، رییس حوزه آقای بسم‌الله تابان با یعقوب یسنا شناخت داشت و یسنا از ایران به بسم‌الله تابان زنگ زد و گفت بردارانم را در حوزه نگاه نکن و بگذار آزاد باشند، دعوای ما حقوقی است. صالح تو در خرجی که آمد، شریک نشدی و بنابر قصد شوم خود همه‌ی ما را دچار مشکل کردی. این کار تو خیانت به خانواده و برادران بود. من بعد از این خیانتت که خودم شاهد آن بودم، دست از برادری تو شستم. خدا یعقوب یسنا را خیر بدهد که با آقای امان ریاضت رییس دفتر وزیر عدلیه صحبت کرد و مرا به وزارت عدلیه فرستاد تا این‌که وزارت عدلیه دعوا را توقف داد. صالح تو به جای این‌که از آدرس خانواده نمایندگی و صحبت کنی، کمی سر به زانو بگذار و شرم و حیا کن!»

به هر صورت من نمی‌خواستم وارد این موارد شوم، اما صالح در این مدت تلاش کرد، عقده‌گشایی کند و احساس حقارتش را بیان کند و در چرندنامه‌اش به من بتازد؛ بنابراین خواستم عجالتا کمی از شیادی‌ها صالح بگویم، اگر لازم شد با جزییات خواهم نوشت. 

ارتباط خرد و شادی در شاه‌نامه

ستایش از شادی و خرد در فرهنگ، دین و اساطیر ایرانی، جای‌گاه خاصی دارد. اگر در دین ایرانی که دین زرتشتی است، دقت کنیم نیایش و عبادت نیز گونه‌ای از شادی است. هر روز در ماه‌های ایرانی نام ویژه‌ای دارد که نام ایزدان زرتشتی و ایرانی است. در یکی از روزهای ماه نام ماه و نام روز یکی است و این نام در حقیقت نام ایزد نگه‌بان همان ماه است، بنابراین در این روز برای آن ایزد نیایش صورت می‌گرفت. نیایش در فرهنگ ایران باستان شادمانی و جشن است. ریشه‌ی واژه‌ی جشن از یسن، یسنا و یزشن می‌آید که ستایش و نیایش معنا می‌دهد.

ایرانیان غیر از این جشن‌ها در هر ماه، جشن‌های دیگری مانند جشن نوروز، مهرگان، سده، چله و... نیز داشتند که این جشن‌ها شادمانی‌های سراسری و ملی بودند و همه باهم در این جشن‌ها شرکت می‌کردند. جشن‌های ماهانه بیش‌تر جشن‌های بود که در سطح روستا و شهرستان برگزار می‌شدند، اما جشن‌ها و نیایش‌های روزانه نیز در فرهنگ ایران باستان وجود داشتند که به پنج گاه در شبانه‌روز ارتباط داشت و تصور بر این بود که یک شبانه‌روز به پنج گاه (زمان) تقسیم می‌شود و نگه‌بانی از هر گاه را یک ایزد به دوش دارد، بنابراین ایرانیان در این پنج‌گاه نیز نیایش و جشن‌های کوچک در سطح خانواده و روستا داشتند که با ایزد نگه‌بان همان گاه برای گسترش خوبی و نیکی هم‌سویی و هم‌دلی می‌کردند.

این‌که شادمانی و جشن خاست‌گاه عبادت در فرهنگ ایرانی بود، معنا و کارکرد خاصی روانی، فکری و فرهنگی داشت. شادمانی و جشن در فرهنگ ایرانی از روان محافظت می‌کند و سرخوشی و نیرو را در روان فزونی می‌بخشد. هرچه سرخوشی و نیرو در روان بیش‌تر شود، دلبستگی روان به زندگی بیش‌تر می‌شود، هرچه روان ناخوش، افسرده و کم‌توان و کم‌نیرو شود، دلبستگی روان به زندگی کم می‌شود. بنابراین بایستی روان را شاد نگه داشت.

در شاه‌نامه، اهمیت شادمانی تنها به توان‌بخشی و نیروبخشی روان ارتباط نمی‌گیرد، بلکه به خرد نیز ارتباط می‌گیرد. اگر روان فرد و جامعه افسرده شود، خردورزی نیز در فرد و جامعه کاهش پیدا می‌کند، خشونت و نارضایتی از زندگی بیش‌تر می‌شود. فردوسی در شاه‌نامه خیلی بیت معناداری در این باره دارد: «چو شادی بکاهی، بکاهد روان// خرد گردد اندر میان ناتوان» بر اساس این نظر، هنگامی‌که شادی در فرد یا جامعه کم می‌شود، در حقیقت از توانایی روان کاسته شده است و کم‌توان شدن روان یا افسردگی روان موجب ناتوان شدن خرد می‌گردد.

در متون دیگر ایرانی، مانند اوستا، بندهشن و... درباره‌ی شادمانی و پیامد خوب روانی آن تاکید شده است، اما از ارتباط شادمانی، روان و خرد چندان واضح سخن گفته نشده است. در این بیت شاه‌نامه کارکرد مثلث (سه‌گانی) شادمی، روانی و خرد به خوبی روشن شده است. بنابراین بایستی ما از این بیت شاه‌نامه، مثلث شادمانی، روان و خرد در فرهنگ ایرانی را استخراج و به‌عنوان یک قاعده و روشِ فرهنگ زندگی معرفی کنیم.

جای‌گاه شادمانی در روان‌شناسی ام‌روز مشخص و معلوم است؛ اگر خانواده و جامعه‌ای ناشاد باشد، مناسبات زندگی در آن خانواده و جامعه، مختل می‌شود و خرد و عقل‌ورزی نیز کارکرد خود را از دست می‌دهد. درصورتی بخواهیم جامعه‌ای داشته باشیم که روان فردی و جمعی آن جامعه خوب کار کند و به زندگی دلبستگی داشته باشد، بایستی زمینه‌ی بازی و شادمانی فردی، خانوادگی و جمعی را بیش‌تر کرد تا روان افراد، خانواده و جامعه سرخوش و با نشاط شود. هرچه روان فردی و جمعی سرخوش و با نشاط بود، خردورزی نیز در آن جامعه بیش‌تر می‌شود و خرد و عقل افراد خوب کار می‌کند.

اگر درباره‌ی اجرای کارها بیندیشیم و از خرد بهره بگیریم، کارها به‌خوبی انجام می‌پذیرد و خشونت در مناسبات انسانی کم‌تر اتفاق می‌افتاد؛ درصورتی‌که نیندیشیم و از خرد استفاده نکنیم در اجرای کارها و مناسبات بشری دچار خشونت می‌شویم. استفاده از خرد به روانی متمرکز ارتباط می‌گیرد و داشتن روانی متمرکز به این ارتباط دارد که به اندازه‌ی کافی شادی داشته باشیم تا روان ما آرامش داشته باشد. روان ناآرام منبع خشونت و پرخاش است. بنابراین ارتباط شادمانی، روان و خرد، مثلث زندگی عقلانی و خردورزانه است‌که در فرهنگ ایرانی و شاه‌نامه به اهمیت ارتباط این سه تاکید شده است.

به تعبیر فردوسی اگر رابطه بین شادمانی، روان و خرد گسسته شود، فرد پای خود را به بند می‌اندازد: «گسسته‌خرد پای دارد به بند!» خردمندی را باید در مناسبات انسانی و اجرای کارها در نظر بگیریم، اما خردمندی نیازمند به شادمانی و روان سرخوش و آرام است. اگر شادمانی داشتیم و روان ما سرخوش و آرام بود، می‌توانیم از خرد بهره ببریم.

«کسی کو خرد را ندارد ز پیش// دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش!» اگر دقت کنیم، چه در سطح فردی، چه در سطح جمعی و دولتی، اکثر کارها و رفتارهایی را که انجام می‌دهیم، سرانجام خود ما یا جامعه آن را باید جبران کند و غیر پیشمانی، آسایش و بهبودی برای افراد و جامعه ندارد. چرا چنین است؟ بنابر تعبیر فردوسی (چو شادی بکاهی، بکاهد روان// خرد گردد اندر میان ناتوان) ما از شادی فردی و جمعی کاسته‌ایم، افراد و جامعه دچار کاهش آرامش روان شده‌اند و خرد فردی و جمعی نیز ناتوان شده است؛ بنابراین هر تصمیمی را درباره‌ی سرنوشت افراد و جامعه می‌گیریم، بر اساس عقده، زور و خشونت و کینه‌کشی و انتقام است‌که فقط خشونت را بیش‌تر می‌کند و نتیجه‌اش این می‌شود که روزی جامعه آن را جبران کند. اما معلوم نیست، جبران آن چگونه خواهد بود؛ زیرا عقده تولید عقده می‌کند، خشونت تولید خشونت می‌کند و انتقام به انتقام‌گیری می‌انجامد.

اگر بخواهیم خردمندانه تصمیم بگیریم بایستی به مثلث شادمانی، روان و خرد در فرهنگ ایرانی مراجعه کنیم و شادمانی را در جامعه بیش‌تر کنیم و بگذاریم افراد بازی‌ها و شادمانی‌های خود را داشته باشند. بازی و شادمانی موجب آرامش روان فردی و جمعی در جامعه می‌شود. خردورزی و تصمیم‌گیری‌های عقلانی، نتیجه‌ی آرامش روان فردی و جمعی است. درصورتی‌که رابطه بین شادمانی، روان و خرد گسسته شود، به تعبیر فردوسی، پای خود را به بند می‌اندازیم و از کرده‌ی خویش ریش و پیشمان می‌شویم.

بهتر است توانایی شنیدن سخن خردمندانه را داشته باشیم و روان فردوسی را بیش‌تر از این نگران نکنیم: «خرد را و جان را که داند ستود؟!// وُ گر من ستایم، که یارد شنود؟!»