دوازده جلسهی اصول نگارش اینجا ارایه شده است، میتوانید
استفاده کنید.
۱۴۰۰ خرداد ۱۰, دوشنبه
۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه
حاشیهنویسیای بر گفت وگوی روشنفکرانهی مصطفا ملکیان و کریم سروش
چند روز پیش گفت وگویی در کلاب هاوس بین ملکیان و سروش در
بارهی روشنفکری و حقیقت برگزار شد. این گفت وگو در حوزهی معرفتی ما رویداد
مهمی بود، زیرا در عرصهی اندیشه در حوزهی معرفتی ما به اندازهی ملکیان و سروش
اگر افرادی وجود دارند، انگشتشمار اند. مهمتر از همه این استکه سروش و ملکیان
عمری است در راستای معرفت و روشنفکری به صورت پیگیر کار کردهاند. بنابراین وقتی
نام این دو را میشنویم، شاخصه و ویژگیایکه از این دو به یاد میآوریم، معرفت و
روشنفکری است.
سروش در عرصهی روشنفکری دینی و نواندیشی دینی کار کرده و
ملکیان از روشنفکری و نواندیشی دینی فراتر رفته است، زیرا به نظر ملکیان تعبد
(بندگی) و روشنفکری را نمیتوان باهم جمع کرد. اما سروش تعبد و روشنفکری را در
نواندیشی دینی جمع میکرد. ظاهرا سروش نیز در چند سخنرانی پسین خود به گونهای از
بحث تعبد و روشنفکری فراتر رفته است.
من این گفت و گو را دو بار شنیدم و یادداشتهایی برداشتم.
بارت میگوید برخی از متنها فقط خواندنی استند اما برخی از متنها خواندنی-نوشتی
استند. یعنی موقعیکه متنهایی را میخوانی، تو را به اندیشه وامیدارد؛ بنابراین
میخواهی در بارهی آن متن بنویسی. گفت وگو سروش و ملکیان برای من فقط شنیدنی نه،
بلکه شنیدنی-نوشتنی بود.
حاشیهنویسیای بر این گفت وگو برای دو هدف انجام دادهام:
نخست اینکه به بحث روشنفکری بیشتر دامن زده شود؛ دوم من نیز در کتاب روشنگری
افسون درگیر بحث روشنفکری و حقیقت بودهام و چند یادداشت در بارهی روشنفکری و
حقیقت نوشتهام. بنابراین میخواهم به عنوان یک افغانستانی، به تعبیر شاعرانه با
اتکا به سخن این بزرگان مخمسی ارایه کنم که پلی بین بحث روشنفکری در جامعهی
ایرانی و افغانستانی زده شود.
ملکیان سالها پیش برای خردگرایی و اندیشیدن آزاد از
نواندیشی و روشنفکری در محدودهی دینی و مذهبی گذر کرده بود. در سخنرانیهای
پسین سروش نیز دیده میشود که او برای خردگریزی پسامدرنیستی به گونهای از
نواندیشی در محدودهی دینی و مذهبی و روشنفکری در محدودهی خردگرایی گذر کرده
است. حاشیهنویسی خود را بیشتر به خردگرایی ملکیان و خردگریزی سروش در بارهی
روشنفکری و حقیقت انجام دادهام.
روشنگری، روشنفکری و حقیقت
در یادداشت «استعارهی روشنفکری» در کتاب روشنگری افسون
به اساس درک روشنگری از روشنفکر کیست نه، از «روشنفکری چیست» پرسیدهام. منظورم
از روشنفکری چیست این بود که روشنفکری، کار، کردار و عملکرد است. چه این کردار
نوشتاری و نظری باشد و چه رفتار مدنی و شهروندی باشد. پرسش از روشنفکر کیست به
نظرم گمراهکننده است. زیرا با پرسش از روشنفکر کیست، در پی ساختن کیش شخصیت به
کسی بنام روشنفکر استیم. این کیش شخصیتسازی تفاوتی از کیش شخصیتسازی پیشوا،
مرشد، پیر و پیامبر ندارد. بنابراین هیچ فردی تمام عمر روشنفکر نیست، اما بنابه
کرداری روشنگرانهایکه در بخشهایی از زندگی خود انجام میدهد، میتواند کار
روشنفکری انجام داده باشد.
اما پرسش این استکه چه کسی با چه شرایطی از دانایی و معرفت
میتواند کردار روشنفکری انجام بدهد؟ پاسخ من در آن یادداشت این بود که آن فرد
بایستی به دانایی و معرفت روشنگرانه رسیده باشد. دانایی روشنگرانه به برداشت
کانت این استکه فرد از صغارت خودخواستهی خود با عقلانیت و خرد انتقادی و روشنگر
گذر کرده باشد و دیگر به پیر، مرشد، پیشوا و پیامبر برای هدایت نیاز نداشته باشد و
بتواند مناسبات خویش را از نظر اجتماعی، فرهنگی و سیاسی در جامعه درک و مدیریت
کند. چوناین فردی اگر خواسته باشد، میتواند کردار روشنفکری انجام بدهد.
افراد و جامعهایکه هنوز در صغارت خودخواستهی خویش دچار و
گرفتار باشند به خرد و عقلانیت روشنگرانه نرسیدهاند؛ بنابراین نمیتوانند کردار
روشنفکری انجام بدهند. توقع کردار روشنفکری از چوناین افراد و جامعهای درست
نیست. اگر قرار باشد درک حقیقت را به کردار روشنفکری ارتباط بدهیم و به این نظر
باشیم، کسیکه کردار روشنفکری انجام میدهد، باید این کردار را به اساس درک حقیقت
انجام بدهد؛ طبعا درک حقیقت نیز به درک عقلانیت و خرد افراد و جامعه ارتباط میگیرد.
افراد و جامعهایکه در دورهی پیشاروشنگری به سر میبرند، ساختار اندیشه و
عقلانیت آنها با ساختار اندیشه و عقلانیت افراد و جامعهی پساروشنگری تفاوت میکند.
بنابراین درک هر دو گروه از حقیقت متفاوت است و حقیقتها و ارزشهای متفاوت خود را
دارند.
از این نظر، افراد و جامعهایکه در اکثریت وارد مناسبات
فرهنگی و عقلانی روشنگری نشدهاند، نمیتوانند حقیقت را بنابه مولفهها و گزارههای
عقلانی مدرن درک کنند. از این افراد و جامعه نمیتوان توقع داشتکه کردار روشنفکری
را به اساس درک حقیقت روشنگرانه انجام بدهند. به نظر من مردم در ایران نسبتا و در
افغانستان اکثرا در فرهنگ و مناسبات دینی و مذهبی پیشاروشنگری زندگی میکنند. در
چوناین جامعههایی همه نمیتوانند روشنفکر باشند یا کردار روشنفکری انجام
بدهند.
این نظر سروش که همه میتوانند روشنفکر باشند، حداقل در
چوناین جامعههایی، خوشبینانه و سادهانگارانه به نظر میرسد. اگر پیشبینی ما
این باشد که هر شهروندی میتواند در آینده روشنفکر باشد و کار روشنفکری انجام
بدهد؛ این پیشبینی در جامعههاییکه در مناسبات فکری و فرهنگی روشنگرانه به سر
میبرند، ممکن است و در جامعههاییکه هنوز در مناسبات فکری و فرهنگی بدوی و مذهبی
به سر میبرند، فقط یک پیشبینی خوشبیانه برای فرهنگسازی آیندهنگرانه میتواند
باشد.
در این صورت پرسش این میتواند باشد که در چوناین جامعههایی
روشنفکران هدایتگر لازم استکه مارکس و انگلس از این گونه روشنفکران سخن میگفت؟
به نظر من در چوناین جامعههایی نخست اساس آموزش علمی باید گذاشته شود و کار علمی
و روشنگرانه صورت بگیرد تا کردار روشنفکری به اساس درک حقیقت علمی و روشنگرانه
شکل بگیرد. در صورتیکه کار علمی و روشنگرانه صورت نگیرد، چگونه میتوان وارد
مناسبات عقلانی مدرن و روشنفکرانه شد؟!
با این مقدمات و چشماندازها وارد گفت وگو ملکیان و سروش میشوم.
من در آغاز دانشجویی چند کتاب از سروش خوانده بودم. بعدا با آثار ملکیان و دیگران
آشنا شدم. پس از آشنایی با آثار ملکیان از سروش عبور کردم و با ملکیان همسویی
پیدا کردم. میکوشم همسویی و تاثیرپذیریام از ملکیان در این یادداشت تبارز
نداشته باشد که موجب یکجانبهگرایی شود.
روشنفکری و حقیقت در خردگرایی ملکیان
اگر خاستگاه اندیشهی فلسفی بشر را به گذشته برگردانیم و
از دولتشهر فلسفی آتن آغاز کنیم، مصطفا ملکیان در این گفت وگو نسبتا موضع سقراتی
و افلاتونی در بارهی روشنفکری و درک حقیقت داشت. به این معنا که خودشناسی و
نسبتا هدایتگری را برای روشنفکری و درک حقیقت مهم میدانست. اگر با چشمانداز
فلسفههای معاصر به شیوهی بیان و پرداخت ملکیان در بارهی روشنفکری و درک حقیقت
توجه کنیم، شیوهی بیان و پرداخت او همسویی با فیلسوفان تحلیلی و حلقهی وین
داشت؛ یعنی به راسل و پوپر نزدیک بود. بنابراین ملکیان خردگرایی و عقلانیت مدرن را
پیشفرض گرفته در بارهی روشنفکری و درک حقیقت پرداخت. من سخنان ملکیان را در این
شش بخش دستهبندی میکنم:
یک: روشنفکری را تقریر
حقیقت و تقلیل مرارت دانست. منظور از تقریر حقیقت اینکه روشنفکر حقیقت را بگوید
و بنویسد. منظور از تقلیل مرارت اینکه روشنفکر با کردار مدنی از رنج و تلخی
زندگی جامعه بکاهد. بنابراین روشنفکری جنبهی نظری و عملی دارد. جنبهی نظری
تولید دانش و حقیقتگفتن است. جنبهی عملی کردار مدنی و شهروندی به حمایت از حقیقت
برای کاهش رنج جامعه است.
روشنفکر در جایی اگر متوجه میشود که ضرورت تقریر حقیقت و
تقلیل مرارت تفاوت میکند. اگر تقریر حقیقت کند، از تقلیل مرارت چشمپوشی کرده
است، اگر تقلیل مرارت کند، از تقریر حقیقت چشمپوشی کرده است. در این صورت روشنفکر
باید جانبدار تقریر حقیقت باشد. تقریر حقیقت مهمتر از تقلیل مرارت است. زیرا
روشنفکری خدمت به تقریر حقیقت است.
دو: روشنفکر نباید با
احساسات و عواطف مردم بازی کند و فرهنگ و احساسات و عواطف مردم را توصیف کند و خود
را سخنگو و نمایندهی مردم جا بزند. احساسات و عواطف و فرهنگ مردم اگر عیب دارد،
روشنفکر داور و منتقد احساسات و عواطف و فرهنگ مردم بنابه عیبهاییکه در احساسات
و فرهنگ مردم وجود دارد، باشد. زیرا نابهسامانیهای جامعه به مناسبات فرهنگی و
اجتماعی مردم میتواند ارتباط داشته باشد. از این نظر، لازم نیست روشنفکر حتما
خود را مجیزگو، متملق و چاپلوس مردم نشان بدهد و بگوید فرهنگ مردم عیب ندارد.
سه: خواست مردم و نیاز
مردم و خوشایند مردم و مصلحت مردم تفاوت دارند. ممکن خوشایند و خواست مردم چیزی
باشد که به نیاز و مصلحت مردم ارتباطی ندارد. در این صورت، روشنفکر طرف نیاز و
مصلحت مردم را بگیرد و خواست و خوشایند مردم را نقد کند. ملکیان مثال میزند که
خوشایند و خواست پسرم چیزی استکه به نیاز و مصلحت او ارتباطی ندارد. بنابراین من
به عنوان پدر باید به فرزندم بگویم که خوشایند و خواست تو با مصلحت و نیاز تو صادق
نیست. بنابراین خوشایند و خواست مردم میتواند کاذب باشد. روشنفکر باید خوشایند و
خواستهای کاذب مردم را نقد کند. برخورد روشنفکر با باور، خواست و نیاز مردم
انگیزشی نه، استدلالی و منطقی باشد.
چهار: روشنفکر نباید مبهم
سخن بگوید. مبهم و پیچیده سخنگفتن از سویی ناقض حقیقتگویی است و از سویی موجب
رنج کسانی میشوند که میخواهند حقیقت را دریابند. بنابراین کسیکه از جایگاه
روشنفکر، مبهم و پیچیده سخن میگوید و مینویسد، در واقع تقریر حقیقت و تقلیل
مرارت نکرده است. بنابراین چوناین فردی هر دو هدف روشنفکری را نقض کرده است.
پنج: روشنفکر ایدیولوژیزده
و دگماندیش نباشد که به یک ایدیولوژی ایمان داشته باشد و مومن به یک ایدیولوژی باشد.
مومن بودن به یک ایدیولوژی مانند مومن بودن به یک دین و مذهب است. کسانی پروندهی
یک موضوع را بسته و پایانیافته اعلام میکنند که رییس و مومن دین، مذهب و
ایدیولوژی خاصی باشند. اما برای روشنفکری پروندهای بسته نمیشود، مذاکرات و گفت
وگو میتواند باز باشد.
شش: هویت روشنفکری هویت
سیار است. روشنفکر نمیتواند بگوید من تغییرپذیر نیستم و هرچه را من میگویم درست
است. هویت فکری روشنفکر بنابه مطالعات باید تغییرپذیر باشد و اگر سخن روشنفکر در
گفت وگویی بنابه دلایلیکه طرف دیگر ارایه میکند، نقد و رد شود، باید بپذیرد که
ادعای او دقیق یا درست نبوده است. روشنفکر در پی دموکراتیزهکردن دانش، آگاهی و
معرفت باشد. از آنجاییکه روشنفکری دموکراتیزهکردان دانش و معرفت است، روشنفکری
و تعبد و بندگی (دینداری) باهم قابل جمع نیستند.
من سخنان ملکیان را در این شش مورد دستهبندی و ارایه کردم.
میدانم در مواردی فراتر از سخنان او رفتهام. اما امید دارم که به تعبیر ملکیان،
امانت در سخن را رعایت کرده باشم و سخنان ملکیان را به مصلحت خود مصادره نکرده
باشم. اینجا همان بحث هرمونیا فرشتهی یونانی پیش میآید که آنچه را میگویم لفظ
سخنان ملکیان است، یا برداشت من از سخنان او به لفظ خودم است. به هر صورت، دوستان
میتوانند سخنان ملکیان و سروش را در کانال یوتیوب ملکیان بشنوند.
روشنفکری و حقیقت در خردگریزی سروش
اگر خاستگاه بحث روشنفکری و درک حقیقت را بحثهای فلسفی
دولتشهر فلسفی آتن بدانیم؛ کریم سروش بیشتر از جایگاه سوفیستها به موضوع روشنفکری
و درک حقیقت پرداخت. طوریکه سوفیستها معیار همه چه را انسان میدانست و حقیقت
مشخص و ثابتی را رد میکرد؛ کریم سروش نیز هویت روشنفکری و درک حقیقت ثابت را رد
کرد. به اساس چشمانداز فلسفههای معاصر، شیوه و پرداخت سروش در بارهی روشنفکر و
حقیقت با فیلسوفان قارهای مانند نیچه، هایدگر، هورکهایمر و... است. اما موضع
سروش در بارهی روشنفکر و حقیقت با بحثهای پیشین او در بارهی روشنفکر و حقیقت
تفاوت داشت. سروش به عنوان یک روشنفکر و نواندیش دینی به حقیقتی باور داشت و روشنفکری
را رازدانیای میدانستکه این راز گفته نشود و پیش رازدان حفظ شود.
انسان هویت فکری پویا دارد. اینکه هویت فکری کریم سروش
تحول کرده است، نشانی از اهمیت هویت فکری و روشنفکری او است. کریم سروش در واقع
در نقد و نسبت سخنان ملکیان سخن گفت. اگرچه در ادامهی گفت وگو تاکید کرد که قصد
او مناقشه یا نقد سخنان ملکیان نبوده است، بلکه بیان موضع مستقل خودش در بارهی
مفهوم روشنفکر و حقیقت بوده است. من سخنان سروش را در این شش بخش دستهبندی میکنم:
یک: روشنفکر و حقیقت
ماهیت ثابتی ندارند که ما مشخص کنیم روشنفکر این و حقیقت این است. بنابراین ماهیت
ثابتی برای روشنفکر و حقیقت نمیبینم و رابطهی حقیقت و روشنفکر را نمیدانم. ما
نمیتوانیم کسی یا کسان مشخصی را روشنفکر قلمداد کنیم و قفسی برای آنها بنام
روشنفکر در نظر بگیریم. روشنفکر بیماهیت است و تعریفی ندارد. در صورتیکه مشخص
نیست روشنفکر چیست و حقیقت چیست، چهگونه میتوانیم برای تعدادی به اساس تقریر
حقیقت و تقلیل مرارت تکلیف روشنفکری مشخص کنیم. در ضمن بهتر بود جناب ملکیان
حقیقت را با مشقت همقافیه میکرد. زیرا حقیقت و مرارت همقافیهی مناسبی نیستند.
دو: عقلانیت تابع مناسبات
فرهنگی و اجتماعی جامعه است. بنابراین عقلانیت و درک حقیقت از یک جامعه تا جامعهای
تفاوت میکند. پس نمیتوان در بارهی عقلانیت و حقیقت ثابتی در همهی جامعهها سخن
گفت و به اساس آن عقلانیت ثابت و حقیقت ثابت برای کار روشنفکری وظیفه و تکلیفی
مشخص کرد.
سه: تعریف روشنفکری به
این اساس که روشنفکر تقریر حقیقت و تقلیل مرارت کند، جامع و مانع نیست. پزشکان
و... نیز تقریر حقیقت و تقلیل مرارت میکنند. زیرا به بیماران حقیقت را میگویند و
با درمان، درد و رنج بیماران را میخواهند کاهش بدهند. بهتر این است برای روشنفکران
قفس نسازیم، همه میتوانند کار روشنفکری کنند.
چهار: در روزگار پسامدرن
چهگونه میتوانیم از حقیقت سخن بگوییم؟ از کدام حقیقت سخن بگوییم؟ پیچیدگی جامعه
و فرهنگ در روزگار پسامدرن باعث شده استکه لایههای زیادی حقیقت را بپوشانند و
درک حقیقت مشکل و فهم ما از حقیقت متنوع و متکثر شود. با وصفی که کریم سروش درک
حقیقت را متکثر و متنوع میداند اما به حقیقتی باور دارد. برداشت سروش این است
خطای فهم ما موجب تکثیر درک حقیقت شده است.
پنج: شفقت و مهربانی بر
خلق روشنفکری است و همه میتوانند روشنفکر باشند و کار روشنفکری کنند. کشاورزان،
سیاستمدران، معلمان و... میتوانند کار روشنفکری کنند. اینکه افراد خاصی را
روشنفکر بدانیم، قفسسازی برای روشنفکر است و درست نیست.
شش: کریم سروش با وصفیکه
اشارههایی به حقیقت و کار روشنفکری داشت، اما پرسش اینکه روشنفکر کیست؟ روشنفکر
چیست؟ حقیقت چیست؟ را درکنشده و مشخصنبوده دانست.
سرنوشت روشنفکری و حقیقت چیست؟ خردگرایی یا خردگریزی؟
حاشیهنویسیایکه در بارهی آرای این دو اندیشمند ایرانی
و پارسی زبان داشتم؛ بهتر است در بارهی این حاشیهنویسی، ابراز نظر و داروی کنم.
ممکن حاشیهنویسیام دقیق نباشد و در حاشیهنویسی دچار فهم هرمونتیکال کثرتگرایانه
از سخنان این دو اندیشمند شده باشم. به هر صورت، گریزی از فهم هرمنوتیکال کثرتگریانه
نیست.
آنچهکه در گفت و گو ملکیان و سروش جایگاه محوری داشت
خردگرایی و خردگریزی بود. منظور من از خردگریزی نیز نوعی از معرفت فلسفی است. یعنی
اینکه خرد و عقلانیت قادر به اثبات ادعاییکه در بارهی درک حقیقت و... دارد،
نیست.
معرفت خردگریزانه از نظر فلسفی استوار بر بینشی استکه
عقلانیت و خردگرایی را مانند سایر کلانروایتهای دینی و... یک کلانروایت و برساخته
میداند. اما از نظر عرفانی ستوار بر این بینش استکه عقلانیت انسان قادر به شناخت
حقیقت نیست. ممکن تعدادی مانند منصور حلاج و... حقیقت را نسبتا درک کنند، اما گفتن
حقیقت هزینه دارد. بنابراین بهتر است رازدار حقیقت باشند و حقیقت را به همه نگویند.
کل حقیقت پیش خداوند است. پیوستن به حقیقت، فناشدن در حقیقت ازلی و ابدی است.
خردگرایی استوار به این نظر استکه خرد انسان میتواند قادر به شناخت مناسبات فکری
و فرهنگی انسان و جهان باشد. بنابراین در پی استدلال، تحلیل و اثباتگرایی است.
امروز بیش از اندازه، تکیه بر خردگرایی میتواند مورد نقد
باشد. اتکای بیش از حد بر خردگریزی عرفانی و معرفتهای پسامدرنیستی نیز قابل نقد
است. در خردگرایی مفاهیمی مانند روشنفکر، حقیقت و... پیشفرض عقلانی دارند.
بنابراین خردگرا با پیشفرض عقلانی این مفاهیم در بارهی این مفاهیم استدلال میکند
یا اینکه با تکیه بر عقل، تحلیل و توضیحی از این مفاهیم ارایه میکند. کاریکه
ملکیان در بارهی این مفاهیم انجام داد. از پیشفرضهای موجود عقلانی در بارهی
مفهوم روشنفکر و حقیقت استفاده کرد و خودش نیز با تکیه به عقل خود در بارهی این
مفاهیم استدلال کرد.
اما در روزگاریکه معرفتهای پسامدرنیستی مطرح است، ملکیان
در مواردی نسبتا موضع خردگرایانهای افلاتونی، سقراتی و مارکسیستی قابل نقد داشت.
منظور از مارکسیستی این نیستکه ملکیان مارکسیست است. منظور از موضع مارکسیستی این
استکه مارکس و انگلس بنابه اتکای بیش از حد به عقلانیت انسان، مفاهیمی مانند روشنفکر،
حقیقت و... را پیشفرض میگرفتند و تعبیر و تعریف ثابتی از این مفاهیم داشتند.
وقتیکه ملکیان میگوید روشنفکر به مردم مصلحت آنها را بفهماند. از این سخن
ملکیان میتواند این برداشت افلاتونی تعبیر شود که فیلسوف باید مصلحت مردم را به
مردم بفهمانند. زیرا مردم نمیدانند و نیاز به هدایتگر دارند.
نیاز بود که ملکیان در بارهی روشنفکر و حقیقت بیشتر صحبت
میکرد. زیرا نمیتوانیم به اساس خردگرایی روشنگری و مدرن درک این مفاهیم را پیشفرض
بگیریم. در این روزگار، بهتر این است، منظور عقلانی خود را در بارهی مفاهیمیکه
صحبت میکنیم، توضیح بدهیم. این توضیح در سخنان ملکیان چندان طرح نشد.
کریم سروش از موضع روشنفکری و نواندیشی دینی خود فراتر رفت
و بسیار خردگریزانه به مفاهیم روشنفکر و حقیقت پرداخت. فکر میکنم برخورد خیلی
خردگریزانه با این مفاهیم، نوعی از شانهبالاانداختن به این مفاهیم بشری است.
اگرچه در بحث معرفتشناسانه برای به چالشکشیدن مفاهیم خردگرایانهای مدرن میتواند
اهمیت خود را داشته باشد.
سروش برای به چالشکشیدن این مفاهیم از گزینهی معرفت
پسامدرن استفاده کرد، اما در خردگریزی خود تا پستمدرن باشد، بیشتر عارف خردگریز
بود. زیرا در برداشتهای فلسفی پسامدرن حقیقتی وجود ندارد، حقیقت برساختههای
فرهنگی و اجتماعی جامعههای بشری است. سروش به این نظر بود حقیقتی وجود دارد اما
درک ما از حقیقت در روزگار پسامدرن بنابه مناسبات فرهنگی و اجتماعی پیچیده و دشوار
شده است. زیرا بر حقیقت لایههای زیادی افکنده شده و حقیقت پوشیده شده یا حقیقت
خود را دور از دسترس کرده است. بنابراین خطای فهم ما از حقیقت، موجب کثرت و تنوع
درک حقیقت شده است؛ درحالیکه حقیقتی وجود دارد.
این برداشت سروش از حقیقت، پسامدرنیستی نه، بلکه عرفانی و
دینگرایانه است. عارفان و دینگرایان به این برداشت استند که همه حقیقت را درک
نمیتوانند. پسامدرنها به این برداشت استند که حقیقت برساخته و جعل جامعههای
بشری است، هویت نامشخص و پویا دارد. سروش از گزینهی پستمدرن برای رد مفهوم مدرن
روشنفکری و حقیقت استفاده کرد اما موضع عرفانی و نواندیشانهی دینی خود را در
بارهی وجود حقیقت برای خود حفظ کرد.
انگار هنوز روشنفکری و حقیقت برای کریم سروش همان «رازدانی عرفانیای استکه عارف راز را افشا نکند». یعنی خود سروش حقیقت را میداند، اما گفتن حقیقت را برای مردم که یارا و توان شنیدن حقیقت را ندارند، لازم نمیداند. این «رازدانی که راز در آن افشا نشود» نیز زبان مبهم دارد و طبق برداشت ملکیان و فلسفهی تحلیلی موجب رنج انسان میشود. زیرا از نظر روشنفکری سخنگفتن مبهم بیان حقیقت نیست، در تلهاندازی انسان برای درک حقیقت است.
۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه
تفاوت هست و است
در بارهی «هست» و «است» زیاد نوشته
شده است. معلوم نیست، با تفاوت کاربردیایکه هست و است در متون پارسی و با تفاوت
دستوری و زبانیایکه دارد، چرا مغالطه ایجاد شده است تا «هست» را به جای «است» به
کار ببریم. به صورت مشخص «هست» با دیگر شکلهای خود مانند هستی، هستنده، هستومند
و... اسم استند. اما «است» فعل است و در زبان فارسی کارکرد و کاربرد فعلی دارد.
«است» میتواند در «هست» ریشه داشته باشد، زیرا «هست» وجود معنا دارد و «است» نیز در کارکردِ فعل، وجود، موقعیت و ربط چیزها را نشان میدهد. «هست» و صورتهای دیگر آن که «ه» دارند، معمولا اسم استند. اما «است» کارکرد و جایگاه فعل در جمله دارد. بنابراین هست، هستم، هستی، هستیم، هستید و هستند درست نیست. است، استم، استی، استیم، استید و استند درست است. زیرا «ه» «هست» در صورت فعلی آن به «ا» تبدیل شده است. این تبدیل شدن معمولا در کاربرد واژه ها از یک وضعیت دستوری به وضعیت دستوری دیگر رخ می دهد.
درکل کاربرد «هست» و صورتهای دیگر
آن در جایگاه فعل درست نیست. «است» را باید در جایگاه فعل به کار ببریم: کتاب
بالای میز است. فعل «است» در اینجا موقعیت را مشخص میکند. کتاب سپید است. «است»
در اینجا ربط کتاب را با سپیدی مشخص میکند. در جهان اقوام زیادی استند. «استند»
در اینجا موجودیت را نشان میدهد. فرید مریض است. «است» در اینجا استناد میدهد.
اینکه تعدادی تاکید دارند اگر
منظور موجودیت چیز باشد باید فعل به صورت «هست» بیاید. اما در رابطه، استناد و
موقعیت «است» بیاید. این تفکیک را فقط زبانشناسان میتوانند بدانند. اصولا به چوناین
تفکیکی نیاز نیست. این تفکیک گمراهکننده و ذهنی است. «است» بنابه بافت جمله،
موجودیت، موقعیت، رابطه و استناد را نشان میدهد و مشخص میکند. در است، استم،
استی، استیم، استید و استند ربط و استناد مطرح است. رابطهی «است» و شناسه (شخص
اول، دوم، سوم و...) منظور است، نه موجودیت که هست، هستم، هستی، هستید، هستند
بنویسیم.
بنابراین برای اینکه از سرگردانی
کجا «هست» و کجا «است» را به کار ببریم، رهایی یابیم؛ «هست» را در کارکرد اسمی و
«است» را در کارکرد فعلی به کار ببریم. زیرا «است» صورتی از «هست» استکه کارکرد
فعلی یافته است و صورتهای دیگر «هست» کارکرد اسمی دارند.
انجام سخن اینکه کارگیری «هست» در
جایگاه فعل درست نیست. در فعل اگر منظور موجودیت باشد، موقعیت باشد، ربط باشد
و... «است» به کار میرود. بنابه بافت جمله، درک میشود که منظور از موجودیت،
موقعیت، ربط و... است. «هست» مشخصا «وجود» معنا دارد. هستی کیهان، جهان، گیتی و
کاینات معنا دارد. هستنده موجود معنا دارد. ممکن جان داشته باشد یا نداشته باشد.
هستومند موجود جاندار معنا میدهد.
من بیتهایی را نقل میکنم که
کاربرد «هست» به عنوان اسم مشخص میشود:
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
***
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
(فردوسی)
***
گفتم به حس و عقل توان دید هست را
گفتا ز عقل نیست مر اندیشه را گذار
***
هست ماند ز علم دانامرد
نیست گردد به جاهلی نادان (ناصر
خسرو)
***
قالب از ما هست شد نی ما از او
باده از ما مست شد نه ما از او
***
گفت ایزد جان ما را مست کرد
چون نداند آنکه را خود هست کرد؟
***
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
(مولوی)
***
بلند از آن یافت کاو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد (سعدی)
***
چوناین کنند بزرگان ز نیست هست
کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه
(فرخی)
***
ای هستکن اساس هستی
کوته ز درت درازدستی
***
اول و آخر به وجود و صفات
هستکن و نیستکن کاینات (نظامی)
یادداشت: بیتها از فرهنگ دهخدا گرفته شده است.
۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه
جلسهی چهارم: نگارش ادبی
تفاوت نگارش ادبی با نگارشهای دیگر در چگونگی
استفاده از زبان است. در نگارشهای دیگر معمولا از زبان برای اطلاعرسانی استفاده
میشود. استفاده از زبان و واژهها جنبهی مصداقی، تکمعنا و بدون ابهام و تخیل
دارد. یعنی توسط زبان خبری ارایه میشود، اطلاعی داده میشود و سخنی در بارهی
مناسبت و چیزی در جهان واقع گفته میشود که مصداقپذیر و دارای معنای مشخص و نسبتا
ثابت و غیر قابل تفسیر و تاویل است.
اما در نگارش ادبی از زبان برای اطلاعرسانی استفاده
نمیشود. زبان جنبهی مصداقی ندارد. یعنی واژههای زبان و نگارش ادبی را نمیتوان
در جهان واقع به مصداق و چیزی ارجاع داد. زبان نگارش ادبی دستور زبانِ خلاقِ ویژه
به خود را دارد که این دستور زبان برای چه گفتن نه برای چگونه گفتن طراحی شده است.
منظور از چه گفتن قصد ارایهی اطلاع و خبری است. مثلا
گفته میشود: «فریده وارد خانه شد.» منظور از چگونه گفتن این استکه یک موضوع به
شیوههای متفاوت بیان شود: «وقتی فریده وارد اتاق شد، انگار رنگ جهان و آسمان عوض
شده بود. شور و شعف در چهرهی فریده موج میزد. آنگاه خوشایندی و شادی تصور کردنی
نه، در فضا احساسشدنی و لمسشدنی بود. ...»
مناسبات معنایی واژهها در زبان و نگارش ادبی تخیلی
است. بنابراین مناسبات معنایی واژهها در متن ادبی تکمعنا نه، چند معنا است.
ابهام و تخیل در مناسبات معنایی نگارش و زبان ادبی وجود دارد که موجب تفسیر و
تاویلهای متفاوتِ معنای متن ادبی میتواند شود. متن و نگارش ادبی هرچه خلاق، چند معنا،
ابهامبرانگیز، تخیلبرانگیز، قابل تاویل و تفسیرهای متفاوت باشد، اهمیت بیشتر
ادبی دارد.
پارچهی ادبی (انشا)
پارچهی ادبیکه به آن قطعهی ادبی و انشا نیز میگویند
یادداشت کوتاه ادبیای استکه فرد احساس و عواطف خود را در بارهی موضوعی مینویسد.
این موضوعها میتوانند وطن، عشق، زندگی، پدر، مادر، فرزند، فصلهای سال و... باشند.
پارچهی ادبی بیشتر برای مشق و تمرین نویسندگی
صورت میگیرد. معلمهای ادبیات و نگارش در دورهی مکتب از دانشآموزان میخواهند
که پارچهی ادبیای در بهار و... بنویسند. منظور من نیز از یاد کردن پارچهی ادبی
در گونههای نگارش ادبی برای این استکه به خوانندهها یادآوری شود تا برای
نویسندگی و تقویت قدرت تخیل خود پارچههای ادبی بنویسند.
زیرا نوشتن پارچههای ادبی میتوانند ورودی به
داستاننویسی و نوشتههای بلند ادبی باشند. نویسنده در نوشتن پارچهی ادبی با تخیل
احساس و عواطف خویش را نسبت به موضوعی شگوفا میکند، بعد با تاثیرپذیری از احساس و
عواطف خویش در بارهی موضوع مینویسد.
توصیف ادبی
توصیف ادبی با پارچهی ادبی و توصیف خبری مانندی
دارد. در توصیف خبری معمولا اساس و محور توصیف یک حادثهی واقعی است. پارچهی ادبی
بیشتر بیان احساس و عواطف نسبت به یک موضوع، مفهوم و چیز است. در پارچهی ادبی
نیز از توصیف استفاده میشود. اما این توصیف فقط توصیف ظاهر و برون نیست، توصیف
احساس، عواطف، روان و درون نیز است.
توصیف ادبی توصیف ظاهر یک حادثهی داستانی، یک
شخصیت داستانی، یک مکان داستانی، یک فضای داستانی و... است. بخشهای از هیجانانگیز
داستان را توصیف ادبی شکل میدهد. نویسنده با توصیف استکه فضاها، مکانها و...
داستان را میسازد. توصیف در داستان میتواند متحرک و روایی یا ثابت و ایستا باشد.
توصیف متحرک و روایی طوری استکه ظاهر یک شخصیت
فیلم در رفتار آن شخصیت نشان داده میشود. توصیف ثابت و ایستا طوری استکه دوربین
بر بخشی از بدن شخصیت از نزدیک تمرکز میکند و آن بخشی از بدن شخصیت را نشان میدهد.
داستان
داستان کاملترین ژانر و نوع غالب نگارش ادبی در
ادبیات جهان است. داستان ساختار، طرح (پیرنگ) و کلیت روایی مخصوص به خود را دارد.
داستان گونههای متفاوت دارد که داستانک، داستان کوتاه، داستان بلند و رمان است.
اگر داستانک را در نظر نگیریم هر داستانی شخصیت، حادثه، ساختار، قصه، نقل، پیرنگ
و... دارد که به صورت روایی بیان میشود (داستانهای پست مدرن میتواند تفاوت کند).
نویسنده یا نویسندگی به معنای خاص داستاننویس و
داستاننویسی است. در تعریف داستان گفته شده است: «داستان اثری است منثور و رواییکه
مبتنی بر تخیل و جعل باشد.» منظور از واژهی جعل کپی و نقلی نیست، بلکه «ساختگی»
است. یعنی نویسنده پیرنگ، شخصیت، حوادث، روایت و... داستان را با قدرت تخیل خود میسازد.
هر اثری را داستان گفته نمیتوانیم، زیرا داستان باید به نثر و روایی باشد.
در روایت داستان معمولا از توصیف، نقل و نمایش
استفاده میشود. به توصیف ادبی اشاره شد. منظور از نقل بیانِ پیهمِ حوادث و
رویدادهای داستانی است. مثلا: «احمد که داخل اتاق شد، مبایلی روی میز بود، مبایل
را برداشت، متوجهِ یادداشتی شد که زیر مبایل گذاشته شده بود. ...».
در داستان روایت نقلی و روایت نمایشی داریم. امروز داستاننویسان بیشتر از روایت نمایشی استفاده میکنند. در روایت نقلی گفته میشود: «احمد قهر شد.» در روایت نمایشی قهر بودن در چهره و رفتار احمد نشان داده میشود: «چشمان احمد سرخ شده بود، گونهها و لبهایش میلرزیدند، رگهای گردنش قرمز و برجسته شده بودند، پیهم با دو دست بر میز میکوبید. ...».
برای اینکه یک فرد بتواند به مرحلهی داستاننویسی برسد، لازم استکه داستان مطالعه کند و خاطره، پارچهی ادبی و توصیف ادبی بنویسد؛ بعد وارد مرحلهی داستاننویسی شود. زیرا داستاننویسی مطالعه، تمرین نویسندگی، تجربهی هنری و خلاقیت ادبی میخواهد.