۱۳۹۸ مهر ۱۸, پنجشنبه

مثلثِ عشق در غزل‌مثنوی «عشق» (شعری از زهرا پُردل)

 عنوان این یادداشت را برای این مثلث عشق گذاشتم که سه جنبه یا برداشت از عشق در شعر فارسی در غزل‌مثنوی عشق زهرا پُردل باهم وحدت پیدا کرده است. منظور از سه جنبه‌ی عشق این است‌که در شعر فارسی جنبه‌ی عشق آسمانی (عرفانی)، عشق زمینی و عشق نیمه‌زمینی و آسمانی داریم. عشق در شعر مولانا عرفانی است، یعنی روایت عشق آسمانی است. عشق در شعر سعدی زمینی است، یعنی از عشق انسان به انسان سخن گفته شده است. عشق در شعر حافظ دوپهلو است، گاهی رو به خدا و آسمان و گاهی رو به انسان و زمین دارد.
سوژه‌ی عشق در شعر فارسی یک سوژه‌ی پر کاربرد و محوری است. بنابراین مهم رویکرد و روایت شاعر از عشق است. اگر شاعر رویکرد و روایت خود را از عشق نداشته باشد؛ دچار تکرار یک سوژه‌ی شعری پُر کاربرد و تکراری می‌شود.
به گفته‌ی صایب تبریزی «یک عمر می‌توان سخن از زلف یار گفت/ در بند آن مباش که مضمون نمانده است». عشق از نظر مفهوم و ماهیت شاید ماهیت واحد داشته باشد؛ آنچه‌که مهم است چگونگی نگاه شاعر به عشق است. پس یک عمر می‌توان از عشق سخن گفت اما با این باریک‌بینی و دقت که چگونه از عشق باید سخن گفت تا مضمون‌های تکراری عشق تکرار نشود.
جذبه و گیرایی زبان شاعر در غزل‌مثنوی عشق جذبه و گیرایی شعرهای مولانا را دارد. به‌نوعی عشق همه‌چه را به‌هم وصل می‌کند؛ حتا شاپرک لب چلپاسه را می‌بوسد. در زبان و تعبیرهای شاعرانه‌ی امروزی است‌که شاعر در شعر از گیرایی و جذبه‌ی شعرهای مولانا فراتر می‌رود. «عشق وقتی رو به این سو می‌کند/ پنگوین‌ها را پرستو می‌کند/ آسمان حالی به حالی می‌شود/ هی زغالی- پرتقالی می‌شود... کرم خاکی می‌شود سیگار برگ/ زندگی دیگر نمی‌ترسد ز مرگ...». پرستوشدن پنگوین، پرتقالی‌شدن زغالی، سیگار برگ‌شدن کرم خاکی و... تعبیرهای شاعرانه و تصرف امروزی در زبان و اشیا است. شاعر در این تعبیرهای شاعرانه و تصرف‌های زبانی در اشیا خیلی خوب پیش رفته است. این تعبیرهای شاعرانه از عشق و تصرف‌های زبانی در اشیا است‌که به این غزل‌مثنوی ویژگی بخشیده است.
شاعر سخن از عشق گفته است؛ سخنی‌که در تصرف زبانی و تعبیرهای شاعرانه، تازگی دارد؛ توجه‌ی خواننده‌ را به عشق برمی‌انگیزد و می‌خواهد روایت عشق را از زهرا پُردل بشنود که چگونه با عشق «کفتار، کفتر می‌شود». شاعر با چشمِ عشق «الف» را از کفتار برمی‌دارد و کفتار، کفتر می‌شود: «می‌شود هستی عجیب و منعطف/ می‌شود کفتار، کفتر بی الف». این گونه تصرف در کلمه‌ها است‌که بیشتر به شعر ظرفیت ادبی می‌بخشد.
شاعر با تلمیح و اشاره‌های ظریف بین این غزل‌مثنوی و روایت عشق در شعر و ادبیات فارسی مناسبات بینامتنی ایجاد می‌کند: « حُسنِ یوسف،  دستِ دل را می‌بُرد/ جامه‌ی تقوایمان جر می‌خورد!!!». این مناسبات بینامتنی موجب می‌شود که بیشتر درگیر روایت عشق به‌عنوان امری کلی، ازلی و ابدی شویم. یعنی شاعر می‌خواهد به خواننده از همیشه‌گی امر عشق بگوید که با یوسف، ذلیخا، مجنون و... چه کرد.
در این غزل‌مثنوی عشق موضوع و مضمون واحد و یگانه درنظر گرفته شده‌است. شعر در ستایش عشق است. سه تجربه‌ی متفاوت از عشق در شعر فارسی در شعر وحدت یافته است. تجربه‌ی عشق چه عرفانی و آسمانی، زمینی و نیمه‌زمینی و آسمانی همه ناشی از عشق دانسته شده است؛ عشقی‌که واحد و ازلی است. عشق یکی است و تجلی‌هایش متفاوت است.
بیتِ «عشق وقتی رو به این سو می‌کند/ پنگوین‌ها را پرستو می‌کند» به عنوان بند، چهار بار در قافیه متفاوت تکرار می‌شود. طوری‌که عشق تجلی رابطه بین چیزها است؛ این بیت نیز به‌عنوان بند عشق‌نامه‌ی این شعر رابطه بین هر چهار بخش شعر است. تکرار این بیت در آغاز هر بخش شعر، در واقع ستایش عشق است. با ستایش عشق در آغاز هر بخش پی می‌بریم شاعر به این باور است‌که همه‌چه از سعادت عشق است.
عشق در بخش نخست شعر، تجربه‌ای عرفانی و ازلی است‌که همان عشق آسمانی است. در بخش دوم شعر به تجلی جزیی‌تر عشق در جان افراد برمی‌خوریم. عشق در این بخش شعر گاهی جنبه‌ی نیمه‌زمینی و آسمانی دارد و گاهی جنبه‌ی زمینی و انسانی دارد. اما همچنان منبع و خاستگاه عشق واحد است. فقط تجلی عشق در جان چیزها و انسان بازتاب متفاوت دارد.
شاعر در بخش دوم شعر، کم کم تجلی عشق را جزیی‌تر و زمینی‌تر می‌کند و می‌خواهد بگوید که عشق وقتی در جان آدمی تجلی می‌کند چه کارهایی که با جان آدمی می‌کند! در بیت چهارم بخش دوم شعر، زاویه‌ی دید از سوم شخص به دوم شخص تغییر می‌کند. پیش از آن تجلی عشق به صورت کلی در مناسبات اشیا و جهان مطرح می‌شود اما با تغییر زاویه‌ی دید از سوم شخص به دوم شخص، رابطه‌ی عشق مشخص‌تر می‌شود؛ زیرا به‌نوعی از تجلی و رابطه‌ی عشق در جان یک فرد سخن می‌رود.
عشق در چشم و جان شاعر در شخص دوم (تو) رنگ پیدا می‌کند: «می‌شود هستی‌ت لبخند کسی/ می‌شود پای دلت بند کسی/ تا شوی در چشم او دلخواه‌تر/ دامنت هی می‌شود کوتاه‌تر/ هی لبت تبخال درمی‌آورد/ شانه‌هایت بال درمی‌آورد/ تا خیالش از دلت رد می‌شود/ در دلت یک گله آهو می‌دود/ می‌شوی سرشار از گیلاس و سیب/ گیجی از این حال و احوال عجیب/ می‌تپد شوق شکفتن در تنت/ بوی لیمو می‌دهد پیراهنت/ می‌پزی آش محبت در غزل/ می‌کنی بالشت خیست را بغل».
این بخش شعر از چشم‌انداز عاشقانه، زمینی‌ترین و خاص‌ترین بخش شعر است. اما خاستگاه و وحدت عشق محفوظ است. این جنبه‌ی زمینی و فردی عشق نیز تجلی و جلوه‌ای از عشق است‌که در جان فرد دمیده است و دامن عاشق را کوتاه‌تر کرده و عاشق بالشت بغل شده است.
درحالی‌که فضای مطرح در شعر عمومی است. اما در مصرع‌های «دامنت هی می‌شود کوتاه‌تر، بوی لیمو می‌دهد پیراهنت و می‌شوی سرشار از گیلاس و سیب» می‌توانیم متوجه‌ی شخصیت زن در شعر شویم. می‌دانیم در جان فردی‌که عشق تجلی کرده است، زن است. بنابه این مناسبت می‌توان به‌نوعی تشخیص داد که شاعر شعر نیز زن است.
در بند سوم بار دیگر شعر از فضای نسبتا خصوصی وارد فضای عمومی می‌شود و به ستایش عشق می‌پردازد؛ به ستایش عشق ازلی و ابدی‌ای‌که کهن‌الگو است. اما در این بخش به‌نوعی به توصیف وضعیت عاشق نیز می‌پردازد. زاویه‌ی دید از دوم شخص به اول شخص تغییر می‌کند: «این‌که من از عشق او طاعونی‌ام/ آشکار است از لبانِ خونی‌ام!!!». در بند چهارم شعر، به منبع و سرچشمه‌ی عشق که خداوند است اشاره می‌شود. شاعر به ستایش خدوند می‌پردازد و سعادت عشق را در جان خویش از عنایت خداوند می‌داند.
درکل در شعر می‌توان عشق را به‌عنوان یک کهن‌الگو در نظر گرفت که سرچشمه در مهربانی خداوند دارد و در جان جهان، چیزها و انسان جاری است. از عشق است‌که مناسبت‌ها برقرار است. عشق در هر مناسبتی به رنگ و جلوه‌ای تجلی می‌کند اما خود عشق همچنان واحد و یکپارچه و ازلی است.
بنابه وحدت عشق در ذهن شاعر می‌توان گفت‌که در این شعر جنبه‌های آسمانی، زمینی و نیمه‌زمینی و آسمانی عشق که به‌نوعی در شعر فارسی جدا ازهم بازتاب یافته، در مثلثی وحدت پیدا کرده است. اگر ضلع نخست این مثلث را عشق آسمانی در نظر بگیریم، ضلع دوم آن را می‌توان عشق نیمه‌زمینی و آسمانی گفت و ضلع سوم آن را عشق زمینی درنظر گرفت. اما وحدت هر سه ضلع به‌عنوان یک کلیت، عشق است.
بنابراین در این شعر نمی‌توان از عشق آسمانی، زمینی و نیمه‌زمینی و آسمانی را جدا جدا سخن گفت. موضوع عشق وحدتی‌که در ذهن شاعر دارد؛ این وحدت ذهنی موجب شده است‌که عشق یکی باشد و تجلی و جلوه‌ی آن از جان درخت تا جان انسان متفاوت باشد.
فقط در یک بیت می‌توان از قافیه‌سازی سخن گفت که قافیه از نظر موضوعی یا مناسبت شاعرانه چندان با کلیت بیت و شعر ربط پیدا نکرده است: «عشق وقتی رو به این سو می‌کند/ هرچه مجنون را ارسطو می‌کند». فکر می‌کنم «ارسطو» در این بیت فقط جنبه‌ی شکلی دارد؛ شاعر می‌خواهد در قافیه‌سازی کم نیارد. ارسطو از نظر مناسبت شعری به محتوای شعر ارتباط پیدا نمی‌کند. ارسطو فیلسوف عقل‌گرای یونانی است. عشق انسان را تا ارسطو کند، مجنون می‌کند. در داستان لیلی و مجنون آمده است‌که مجنون را به خانه‌ی خدا بردند تا مجنون از عشق رهایی پیدا کند و به عقل بیاید؛ اما مجنون از خدا خواست‌که شوقِ عشق را در جان او بیشتر کند. اگر این‌گونه می‌شد که عشق ارسطو را مجنون می‌کند، شاید بیشتر می‌چسپید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر