اصولا این پرسش که
«چرا نقد ادبی مدرن در افغانستان شکل نگرفتهاست» چندان درست نیست. اینکه چرا
درست نیست؛ دلیل دارد. نقد ادبی به معنای امروزی از دانشهای مدرن است. یعنی بعد
از رنسانس و روشنگری این دانش شکل گرفتهاست. در واقع از پیامدهای نظریههای
فلسفهی مدرن در نسبتِ ادبیات به غیر ادبیات است. طوریکه فلسفهی مدرن نسبت به فلسفهی
کلاسیک برداشتِ هستیشناسانهاش را به جهان، انسان، زندگی، مرگ، دولت، جامعه، فرد،
جنسیت، دین، زبان و فرهنگ تغییر داد و فهم جدید از این مفاهیم ارایه کرد؛ چیستی
ادبیات را نیز مورد پرسش قرار داد و نسبتهای تازه بین مفهومِ ادبیات و مفاهیمِ
مدرنِ جهان، انسان، زندگی، مرگ، زبان و... برقرار کرد.
در این برقراری مناسباتِ
ادبیات با مفاهیم مدرن، نظریههای ادبی شکل گرفتند که پیامد این نظریهها نقد ادبی
مدرن یا گفتمان نقد ادبی بود. اینکه گفته شد پرسش «چرا نقد ادبی مدرن در
افغانستان شکل نگرفتهاست» چندان درست نیست؛ به این دلیل چندان درست نیستکه باید
بپرسیم «گفتمانهای مفاهیم مدرن فلسفی چقدر در افغانستان شکل گرفته و توسعه یافتهاند
که گفتمان نقد ادبی شکل بگیرد؟!» نقد و گفتمان نقد ادبی به عنوان مفهوم مدرن، جدا
از شکلگیری گفتمانهای فلسفی مدرن نمیتواند شکل بگیرد.
«آیا شما به این
نظرید که نظریههای فلسفهی مدرن و تفکر هستیشناسانهی مدرن در افغانستان شکل
گرفتهاستکه نقد ادبی نسبت به توسعه و شکلگیری نظریههای فلسفی مدرن، چندان شکل
نگرفته و توسعه نیافتهاست؟». من غیر از کتابهای خواب خرد و خرد آواره از علی
امیری مباحثی دیگر را ندیدهام که دربارهی مباحث عقلانی مطرح شدهباشد. خواب خرد
و خرد آواره هر دو مباحث کلانروایتی و بهنوعی تکراری استندکه بیشتر مباحث کلامی-عقلی
در این دو کتاب مطرح است.
متاسفانه علی امیری
بعد از خواب خرد جلو نیامد، حتا دچار عقبگرد به کتاب «اسلام» شد. به گفتهی آقا
شیدانی در کتاب اسلام دچار روایت رمانتیک از اسلام شدهاست. روایتیکه علی شریعتی
گرفتارش بود. همین استعارههای خرد آواره و خواب خرد نیز بهگونهای رمانتیک استند.
در قلمرو فرهنگی ما چه پیش از اسلام و چه بعد از اسلام خرد به مفهوم فلسفی و
یونانی آن شکل نگرفت. اگر در آرای فارابی، ابن سینا و... مطرح شد؛ آنهم مباحث
کلامی بود تا مباحث خرد و عقلانیت به معنای فلسفی و یونانی آن.
به نظر من اگر قرار
باشد بحث خرد را در قلمرو فرهنگی جامعهی خود آغاز کنیم، بایستی از آرامش دوستدار
آغاز کرد؛ یعنی از «امتناع تفکر در فرهنگ دینی». اساطیر و ادیان میتوانند نقدپذیر
و عقلپذیر شوند اما نمیتوان از درون اساطیر و ادیان خرد و مباحث فلسفی، استخراج
کرد.
رویکرد علی امیری
بیشتر بررسی تاریخی تاریخ کلام است. اشاره به آثار علی امیری برای این نبود که
آثار امیری اهمیت ندارند؛ اهمیت دارند اما به مباحث عقلانی و فلسفی مدرن چندان
ارتباط ندارند که این آثار را مبنای برخورد ما با فلسفهی معاصر غرب بدانیم.
بنابراین چندان تاثیری بر گفتمان نقادی نمیتواند داشتهباشند. در چنین فقر تفکر
چگونه میتوان از نقد ادبی مدرن سخن گفت. نقدیکه رویکرد و مبنای آن به ادبیات
برخاسته از معرفتشناختی و هستیشناختی فلسفههای مدرن است.
شاید توانستهباشم
منظورم را از اینکه نمیتواند گفتمانهای نقد ادبی جدا از گفتمانهای فلسفی شکل
بگیرد، رساندهباشم. سؤ تفاهم « چرایی شکلگیری نقد ادبی مدرن» اگر رفع نشد، حداقل اندکی توضیح
دادهشد. با توضیح این سؤ برداشت، میتوان چند سؤ برداشتِ دیگر را در بارهی چرایی
شکلگیری نقد ادبی مدرن در افغانستان مطرح کرد.
تعدادی برای اینکه
وانمود کنند ایشان نقد ادبی میدانند یا منتقد اند،کلی حکم صادر میکنند «نقد ادبی
در افغانستان وجود ندارد.» با این حکم رفع مسوولیت میکنند. این حکم دو مشکل دارد.
اول حکمکننده، خود درک درست از شکلگیری نقد ادبی در مناسبت با نظریههای فلسفی
مدرن ندارد. دوم حکمِ مطلقِ ردِ نقد ادبی درست نیست. بهتر است گفتهشود نقد ادبی
مدرن چندان شکل نگرفتهاست. زیرا نقد وجود دارد اما بیشتر با رویکرد سنتی. اینکه
نقد ادبی، مدرن نمیشود؛ طبعا بدون شکلگیری و درکی نسبتا درست از فلسفههای مدرن
نمیتواند فقط نقد ادبی به معنای واقعی مدرن شود.
تعدادی میگویند نقد
ادبی در افغانستان فاقد مبنای نظریههای ادبی است و کسی در افغانستان نظریههای
ادبی را نمیداند. اما این افراد فکر نکردهاند یا نمیکنند؛ اگر دیگران نظریههای
ادبی را نمیدانند، آنها که میدانند چیکار کردهاند. در این حکم نیز سؤ برداشت
وجود دارد: «آیا میتوان نظریههای ادبی را در کتابهاییکه امروز زیر نام نظریههای
ادبی تهیه شدهاند؛ بیخواندن فلسفهی فیلسوفانیکه نظریههای ادبی از فلسفهی
آنها استخراج شدهاند؛ دانست؟». مثال میدهم تعریف بیزمان کانت را از امر زیبا؛
اینکه «امر زیبا سودمند نیست» چگونه میتوان بیدرک از «نقد قوهی حکم و شی فینفسه»ی
کانت در خواندنِ کتابهای نظریههای ادبی دانست؟ درحالیکه جرمی بتنام امر زیبا را
امر سودمند به منفعت فرد میداند!.
شاید پرسیده شود «پس
منتقد ادبی کیست؟» منتقد بهنوعی همهچیز دانِ فاقدِ تخصص و حرفه (تشبیهبدان، وزنبدان
و عناصر داستانبدان) است؛ زیرا نقد ادبی، حرفه و رشتهی تخصصی و دانشگاهی نیست.
منتقد ادبی، فردی خودساخته استکه در نسبتِ مفهومِ ادبیات با مفاهیم غیر ادبیات
مثل مفهومهای زندگی، انسان، عشق، مرگ، جنسیت، فلسفه، تخیل، علم و... میاندیشد.
در نسبتِ ادبیات و این مفاهیم فرافکنی میکند. این فرافکنی، تخیلبرانگیز و
اندیشمندانه است؛ نه تکنیکی، که مشخص کند این تشبیه این استعاره است.
تعدادی از مرجعیت در
نقد ادبی صحبت میکنند؛ اینکه فردی یا افرادی مرجع در نقد ادبی افغانستان وجود
ندارد که نقد را مدیریت کنند و ترافیک نقد ایجاد کنند و بگویند چه کسانی صلاحیت
نقد دارند و چه کسانی فاقد صلاحیت نقد اند.
به نظر من نقد ادبی
این حکمها را برنمیتابد که بگوییم چه کسانی نقد کنند و چه کسانی نقد نکنند. در
حقیقت، دانش و خرد انتقادی برای همین استکه بستر نقادی را توسعه بدهد و نقد را از
رویکرد سنتی و تکمحور آن به دموکراسی نقادی و گفتمانهای نقادی تبدیل کند. اینکه
چرا به عرصهی دموکراسی نقدهای ادبی و گفتمانهای نقادی وارد نشدهایم؛ برای این
استکه گفتمانهای فلسفی و خرد مدرن در جامعهی ما شکل نگرفتهاند و نهادینه نشدهاند.
به تاکید میگویم همه حق دارند نقد کنند اما اینکه نقد چه کسی جنبه خواهد داشت و
تاثیرگذار خواهد بود؛ مهم است.
این سؤ برداشتها
موجب چند معضل در نقد ادبی شدهاند؛ اینکه اگر این کارها را انجام بدهیم نقد ادبی
مدرن میشود؛ درحالیکه انجام این کارها معضل در نقد ادبی مدرن است: معضل نخست این
استکه بیدرک مبنای فلسفی نظریه و دیگاهِ هستیشناسی آن نظریه نسبت به ادبیات؛
چند نقل قول از نظریهای ارایه میکنند و بعد شعر و داستانی را به آن نقل قولها
خم میکنند که اینگونه برخورد به نظریه و ادبیات، موجب تهیگی نظریه و ادبیات میشود.
معمولا کسانیکه گویا نقد دانشگاهی مینویسند این کار را میکنند.
معضل دوم اینکه تصور
میکنند معنای شعر و داستان را از درون نظریهای استخراج کنند؛ درحالیکه اصولا باید
بین جهانِ متن و نظریه مناسبت برقرار کرد. نه اینکه معیار، نظریهای را قرار داد
و بعد به اساس آن معیار دید که متن معنا دارد یا ندارد. درست این استکه ببینیم چه
جهانشناختی و نظریهای را میتوان در متن ادبی دریافت که به نظریهای ربط داد و
این جهانشناختی و معنای متن را گشود و به آن توسعهی مفهومی بخشید.
معضل سوم مرجعیت در
نقد ادبی است. مرجعیت در نقد ادبی برداشت سنتی از نقد است. یادآور همان ملکالشعرای
دربارهای سلطنتی است. ملکالشعرا جواز لقب شاعری را به شاعری صادر میکرد. خوب و
بد شعر شاعری را ملکالشعرا میسنجید. در واقع ملکالشعرا مرجع نقد، سنجش و زیباییشناسی
شعرها بود.
حتا اگر این مرجعیت
را در نقد، یک مرجع حرفهای و تخصصی بدانیم؛ با اینهم حضور چنین مرجعیتی در نقد
پرسشبرانگیز است. فکر کنید که این مرجع تشبیه، استعاره، وزن و عناصر داستان را بفهد؛
آیا او منتقد حرفهای است و فقط او صلاحیت نقد را دارد؟ سخن از این منتقد حرفهای
در ادبیات در واقع به بحث سنتی و کلیشهای در داوری ادبیات ارتباط میگیرد. اگر به
این منتقد حرفهای با مداراتر نگاه کنیم، فقط میتوانیم به چنین منتقدی گویا حرفهای
در کارگاههای نقد شعر و داستان جایگاهی درنظر بگیریم که نقش آموزشی داشتهباشد.
از یاد نبریم که
بازار و سرمایه منتقدی را بنام منتقد عامهپسند تولید کردهاست. منتقد عامهپسند
معاملهای تجاری بین ناشر و روزنامههای پُر شماره است. انتشاراتهای معروف ستونی
را در روزنامهها خریداری میکنند. رسانه، فردی را بنام منتقد حرفهای در این ستون
استخدام میکند. این منتقد حرفهای عامهپسند برای چاپ کتاب آن انتشارات تبلیغ میکند.
نباید به این مناسبات بازاری اغوا شد. بحث من از نقد و منتقد بحث بازاری آن نیست؛
بحثی استکه منتقد با نقد ادبیات، نسبتِ ادبیات را در نگرانیهای هستیشناسانهی بشر و در امکانِ
هنری، معرفتی و نمادین زبان برقرار میکند. یعنی نقد ادبی بررسی، تاویل، تفسیر و
فرافکنی مفهوم هستی و جهان در پدیدهای بنام ادبیات است.
من عرض کردم که نقد
ادبی پیامد دانشهای مدرن فلسفی است؛ یکی از میانرشتهایترین دانشها است.
بنابراین نمیتوانم شخصی را بهعنوان منتقد بهرسمیت بشناسم. میتوانم بگویم فروید
روانشناس است، نقد ادبی نیز انجام دادهاست، به اعتبارِ انجامِ کار خود منتقد نیز
است. لکان روانشناس است، نقد ادبی نیز انجام دادهاست، به اعتبارِ انجامِ کار خود
منتقد نیز است. سارتر فیلسوف است، نقد ادبی نیز انجام دادهاست، به اعتبارِ انجامِ
کار خود منتقد نیز است. دریدا فیلسوف است، نقد ادبی نیز انجام دادهاست، به
اعتبارِ انجامِ کار خود نیز منتقد است. ارسطو فیلسوف است، نقد ادبی نیز انجام دادهاست،
به اعتبارِ انجامِ کار خود منتقد نیز است. یاکوبسن زبانشناس و نشانهشناس است، نقد
ادبی نیز انجام دادهاست، به اعتبارِ انجامِ کار خود منتقد نیز است. زرینکوب،
سعید نفیسی، حسین پاینده و شمیسا ادیب استند، نقد ادبی نیز انجام دادهاند، به
اعتبارِ انجامِ کار شان منتقد نیز اند.
کانت فیلسوف است در
بارهی چگونگی فهمِ امر زیبا در هنر که شامل ادبیات نیز میشود نظر دادهاست، اما
کسی کانت را منتقد ادبی نمیداند؛ چرا؟ برای اینکه کانت آثار ادبی را نقد نکردهاست.
بنابراین منتقد کدام شخص متخصص و حرفهای مثل مهندس، پزشک و... نیست. یک پزشک نیز
میتواند منتقد باشد؛ درصورتیکه مثل فروید کارِ نقد انجام بدهد. به این اساس،
منتقد بودن بنابه انجامِ نقدِ آثار ادبی است. شاید ادیبانی باشند که گفتمانیهای
مدرن فلسفی نسبت به ادبیات را میدانند اما کارِ نقد انجام نمیدهند؛ کسی آنها را
بنابه حرفه و تخصص شان منتقد ادبی نمیگویند. شاعران و داستاننویسان نیز میتوانند
منتقد باشند. شاملو شاعر است، بنابه کاریکه در نقد انجام داده، منتقد نیز است.
نیما شاعر است، بنابه کاریکه در نقد انجام داده، منتقد نیز است.
منتقدبودن و نقد ادبی
انجامدادن مشخصا کار ادبیکردن نیست. بلکه کار بینارشتهای کردن است. بنابراین
منتقد ادبی بودن یک حرفه و یک تخصص نیست، بلکه یک اعتبار استکه فردی بنا به انجام
نقد این اعتبار را کمایی کردهاست. در هیچ دانشگاهی رشتهای بنام نقد ادبی وجود
ندارد که در نقد ادبی متخصص تربیه کند. کسی ادیب است، اما نقد نمیکند، نمیتوانیم
بگویم منتقد است. کسی فیلسوف است، نقد انجام نمیدهد، نمیتوانیم بگوییم منتقد
است.
حرفه و تخصصی بنام
منتقد یا منتقد ادبی وجود دارد. منتقد و منتقد ادبی، امری عام و خاص است. عام این
استکه هر کس میتواند بنابه ذوق و برداشتی، متن ادبی را نقد کند؛ اما خاص به این
معنا است، نقدهاییکه معنادار و توسعهدهندهی مفهوم متن اند و موجب جنبه و گسترش
معنای متن میشوند. این نقدها را فیلسوفان، روانشناسان، ادیبان و... انجام میدهند.
اینکه تاکید شد نقد
ادبی نمیتواند بدون شکلگیری گفتمانهای فلسفی شکل بگیرد، منظور از معنای خاص نقد
است؛ زیرا نقد به معنای خاص کاری بینارشتهای بین ادبیات و غیر ادبیات است، نه یک
کار ادبی محض. شعر سرودن یک کار ادبی است. داستاننوشتن یک کار ادبی است. تصحیح متنهای
ادبی یک کار ادبی است. نقد نه حرفهای مشخص ادبی و نه کاری مشخص ادبی است و نه
نگهبانی از بایگانیهای ادبی است.
نقد به معنای نگهبانی
از بایگانیهای ادبی و ترافیک ادبی، سخن ژانپل سارتر را در «ادبیات چیست» به یاد میآورد
که گفته بود کار تعدادی از منتقدان نگهداری از بایگانیها است. خود سارتر نیز منتقد
است، آثاری بسیاری از نویسندگان را نقد کردهاست. اما نقد سارتر با نقدهای ساختاری
بیروحِ دانشگاهی فرق میکند. نقد سارتر توسعهی مفهومی معنای متن ادبی بهاساس
اگزیستنسیالیسم فلسفی است.
برداشتِ ما متاسفانه گویا
در مدرنترین برداشت از نقدِ مدرن این استکه ادبیات را به نقل قول در نظریهای
تقلیل بدهیم. بعد ساختاری از پیش مشخصشدهای را بر نوشته اعمال کنیم: چکیده، کلید
واژگان، مسالهی تحقیق، پیشینهی تحقیق، بدنهی تحقیق، نتیجه و ذکر فهرست منابع.
یعنی کار آرشیفی و بررسی سند انجام بدهیم. از دهها اینگونه مقالات، فقط یکی میتواند
تازه و علمی باشد؛ اکثرا تکرارِ رعایتِ ساختاری از قبل مشخصشده در مقالهها استکه
مقالهها دیدگاهِ انتقادی و سخنی دربارهی اثر ادبی ندارند.
درست استکه در مقالهنویسی
دانشگاهی و ساختارمند مشکل داریم، باید مقالههای دانشگاهی و ساختارمند را تمرین
کنیم تا یاد بگیریم. اما یادگیری روش بهعنوان ابزار برای تحقیق و پژوهش با تقلیدِ
ظاهر و روساخت از مقاله فرق دارد. متاسفانه ما از هرچه سؤ استفاده میکنیم، ظاهر و
روساخت آن را کپی میکنیم و این کپی را به تکرار بازتولید میکنیم. روش، تحلیل
محتوا، بیان مساله و رویکرد انتقادی و علمی را کنار میگذاریم. این کنارگذاری
رویکردِ انتقادی استکه تعدادی فقط کپی روساختِ مقالهی دانشگاهی، معروف به مقالهی
رسمی و نقد را بازسازی میکنند.
از کپی روساخت و ظاهر
مقالهها که بگذریم؛ روزی یک استاد دانشگاه به من دو کتاب را نشان داد و گفت یسنا
ببین این دو کتاب از هم چه فرق دارند. فرق نخست این بود که مولف این دو کتاب دو
فرد بود؛ یکی افغانستانی و دیگری ایرانی. اما کتابها هیچ تفاوتی نداشتند. فرد
افغانستانی که استاد دانشگاه نیز است، کتاب فرد ایرانی را در افغانستان بنام خود
چاپ کردهبود. آن استاد دانشگاه که این دو کتاب را به من نشان داد، گفت که استاد
دانشگاه افغانستانی سافت کتاب استاد رهنمای خود را از ایران گرفته بوده که کتاب
استاد خود را در افغانستان چاپ میکند؛ تحصیل را که تمام کرده و افغانستان آمده،
تصمیماش تغییر کرده و کتاب را بنام خود چاب کردهاست. تا این حد سرقت میکنیم اما
از این سخن میگوییم که در افغانستان نقد ادبی وجود ندارد یا نقد ادبی شکل نگرفتهاست!
تاکید میکنم اینکه
وجود فردی بنام منتقد حرفهای و متخصص ادبیات موجب نقد مدرن میشود، از اساسِ
اشتباه است. اشاره کردم که نقد ادبی کاری ادبیِ محض نیست. متخصص ادبیات در شکلگیری
نقد ادبی مدرن چندان تاثیرگذار نیست. پنجاه سال میشود ما تا درجهی دکتر متخصص
ادبیات داریم اما نقد ادبی و گفتمانهای نقد ادبی در ادبیات ما شکل نگرفتهاست؛
چرا؟ مشخص استکه فیلسوف و اندیشمند نداشتهایم؛ با اندیشههای فرهنگی و فلسفی
مدرن برخورد نداشتهایم. نقدِ متخصصِ ادبیات ما کتاب نقد پروفیسور دکتر عبدالقیوم
قویم استکه در دانشگاههای افغانستان تدریس میشود. چند نمونهی نقد که در این
کتاب ارایه شدهاست، بحث تشبیهی ادنا، اوسط و اعلی است.
در نقد ادبی مدرن اینکه
یک منتقد حرفهای وجود داشتهباشد که فقط نقد را بهعنوان کار ادبی انجام بدهد؛
چنین منتقدی حرفهای و متخصصی وجود ندارد. زیرا نقد ادبی کاری محض ادبی نیست. نقد
ادبی کاری در نسبتِ ادبیات با زیباییشناسی، روانشناسی، معناشناسی، جامعهشناسی،
زبانشناسی، فرهنگشناسی، نشانهشناسی، گفتمانهای قدرت و... است. مثال میدهم: کار
دریدا معمولا تحلیل متن، آنهم متن ادبی است. اما دریدا فیلسوف است. دریدا بود که
در دههی هفتاد میلادی بر نقد ادبی در فرانسه و... تاثیر گذاشت و برداشت از فهم
متن و نقد ادبی را متحول کرد.
متن و متن ادبی،
محتواهای هستیشناسیک دارد. فهم انسان را در مناسبات با زندگی، زبان و جهان در خود
دارد. میتواند مورد توجهی فیلسوف، روانشناس، جامعهشناس، نشانهشناس، زبانشناس،
مردمشناس، فرهنگشناس و... قرار بگیرد. در نتیجهی این توجه، آنچهکه ارایه میشود
نقد ادبی است. فردیکه نقد را نوشته، فراتر از تخصص و حرفهاش به اعتباری منتقد
ادبی نیز است.
اگر بخواهم این
یادداشت را جمع کنم، باید به آغاز یادداشت برگردم. اینکه سؤ برداشت از نقد و معضلهای
نقد (درکل چگونگی درک ما از نقد) به فقر تفکر و اندیشهی فلسفی در مناسبات فرهنگی
و اجتماعی ما ارتباط میگیرد. این فقر تفکر و اندیشهی فلسفی با درک یک فرد یا دو
فرد در جامعه، رفع نمیشود. زیرا اندیشه باید زمینهی فرهنگی و اجتماعی پیدا کند
تا به تفکر جمعی و گفتمان فکری تبدیل شود؛ درغیر آن تفکر فرهنگی و اجتماعی مدرن،
توسعهی فکری و گفتمانی پیدا نمیکند.
بنابراین نقد نمیتواند
تافتهای جدابافته از تفکر و اندیشهی مدرن باشد؛ اندیشهایکه در مناسبات فرهنگی
و اجتماعی زمینه و توسعه یافتهباشد. تا اندیشه و تفکر مدرن در مناسبات فرهنگی و
اجتماعی توسعه پیدا نکند و به گفتمان تبدیل نشود، در نقد دچار این معضلها و سؤ
برداشتها خواهیم بود؛ یعنی لکنت ما در نقد برطرف نمیشود.
عدمشکلگیری نقد ادبی
مدرن موجب میشود، ژانرهای ادبی دستهبندی نشوند. ادبیات گرانمایه و تُنُگمایه
تفکیک نشوند. ارتباط ادبیات از نظر معنامندی با فرهنگ، نشانهشناسی، زبانشناسی و
سایر گفتمانهای معرفتی و هستیشناسانه توسعه پیدا نکند. مناسبتهای ادبی و اعتبار
آثار به اساس روابط شخصی باشد. هر فرد زد وبند و مناسبات شخصیاش بیشتر بود، گویا
اعتبار آثارش نیز بیشتر است. طوریکه اکنون اعتبار آثار ادبی در کابل به اساس زد و
بندهای شخصی سنجیدهمیشود. مهمتر از همه در نبود گفتمان نقد ادبی، ادبیات نیز
وارد مناسبات معنامند زندگی مدرن و دغدغههای معاصر بشری نمیشود. برای اینکه
شاعر و نویسنده، زیباییشناسی و دغدغههای ادبی سنتی را تکرار میکند. زیرا جامعه
نیز از نظر مناسباتِ فرهنگی و اجتماعی درگیر ارزشهای سنتی زندگی است. این درگیری
سنتی جامعه در مناسبات فرهنگی و اجتماعی، بر چگونگی تولیدِ زیباییشناسی و محتوای
متن ادبی تاثیرگذار است. پس ما باید برای مدرنشدن ادبیات و نقد ادبی، نخست
مناسبات فرهنگی سنتی را با گفتمانهای فرهنگی مدرن مورد نقادی قرار بدهیم تا
مناسبت فرهنگی سنتی دچار تحول به مناسبات فرهنگی مدرن شوند. سپس میتوان جدیتر و تاثیرگذارتر
وارد گفتمانهای نقد ادبی مدرن و تحول زیباییشناسی و چیستی سنتی ادبیات به ادبیات
مدرن شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر