درباره بعضی از متنها
نمیتوان نوشت یا حداقل باید گفت نمیتوان قضاوت کرد و برای قضاوت خویش دلیل
تراشید وَ درباره قضاوت، توضیح داد؛ زیرا متن توطیههای لازم و فرافکنیهای لازم
را درباره خود، انجام داده است که قضاوتکردنِ مشخص درباره متن دچار چالش میشود.
«نامش را خودت بگذار» نیز از جمله چنین متنهای
است. اگرچه تعدادی این متن را رمان گفتهاند اما من بنابه پیشفرضهایکه دارم نمیتوانم
با صراحت به این متن رمان بگویم؛ بنابراین با نگاه عام نه خاص به «نامش را خودت
بگذار» متن میگویم. شاید حق با من نباشد؛ زیرا با پیشفرضهای به مفهوم رمان و
داستان برخورد میکنم که ممکن این پیشفرضها ساختارگرا است.
اینکه در این یادداشت به «نامش...» متن
گفته میشود به این معنا نیست که این متن، رمان یا داستان نیست، بلکه با مدارا میتوان
به آن شعر، داستان، خاطرات و حتا نظریهپردازی گفت؛ یعنی این متن میتواند همهچه
باشد. پس با این توضیح از هر نامیکه برای اشاره به این متن کار گرفتم، خرده
نگیرید که چرا از این متن، گاهی بهنام داستان، شعر، خاطره یا نظریهپردازی و...
یاد میشود! تاکید باید کرد، این متن بهنوعی از نظر ژانری از نامگذاری مشخص سرباز
میزند، وَ منتقدیکه بنابه پیشفرضهای مشخص قصد دستهبندی آن را زیر عنوان ژانری
مشخص بنام رمان، شعر، خاطره و... دارد، شاید چندان پیرنگ و معیاری برای این دستهبندی
ژانریاش نداشته باشد. اگر به این متن داستان بگوییم باید کنار داستان «واره» را
نیز گذاشت (داستانواره). همینطور اگر شعر، خاطره یا نظریهپردازی میگوییم،
بازهم «واره» را باید فراموش نکرد.
داستان نامش را خودت بگذار با زبان نسبتا
رها و خودبسنده و غیر ارجاعی که بیشتر شعرواره است آغاز میشود:
«باد بر پنجره میزد، پنجره میلرزید در برابر باد. پنجره، پنج جره، جره میرود
در برابر باد.»
زبان در چنین رویکردی بیشتر
شعرواره است که نزدیک به طرح ادبی است؛ زیرا این آغاز چندان حادثهمحور و روایی
نیست بلکه بیشتر توصیفی است. نویسنده/راوی تا درگیریاش قصه یا روایت باشد، شاید
بیشتر با زبان درگیر است که بهنوعی با تکرار کلمهها و با قصد جدانویسی غیر معمول
یک کلمه (پنج جره، جره...) میخواهد با کلمه یا زبان بازی کند. درکل زبان در
داستان میخواهد زبانی رقصان باشد که زبان این جنبه رقصندهگیاش را میخواهد با
آهنگینی، توصیف و تکرار برجسته بسازد و خواننده را درگیر کند. در بخشهای از متن
این جنبه اتفاق میافتد اما در بخشهای به ویژه در پایان داستان آنجا که روایت
اساطیری گلگمیش وارد متن میشود، متن بیشتر جنبه مستقیمگویی و سرراست پیدا میکند.
روایت در داستان از سوم شخص به دوم شخص و از دوم شخص به سوم شخص عبور میکند.
بیشتر زاویه دید دوم شخص در روایتِ داستان غالب است؛ آنهم زاویه دید دوم شخص که
جنبه تکگویی بیرونی دارد. یعنی طوری بهنظر میرسد که شخصیت داستان دارد با خودش
سخن میگوید، ظاهرا مخاطبی در برابرش نیست.
یوسف نویسنده/ راوی/ شخصیت، وَ رویا
راوی/شخصیت در داستان است. یوسف که نویسنده است، حضور و دخالت خود را در داستان
اعلام میکند و به عنوان راوی و شخصیت داستان ظاهر میشود. بعد رویا را به عنوان
راوی و شخصیت اصلی وارد داستان میکند که رویا زندهگی عاشقانهاش را با یوسف
روایت میکند. در ضمن از افرادی دیگر نیز نام میبرد که یکی از این افراد شوهرش
است اما با ظواهری، بابر و بهخصوص با علی بنابه ناگزیریهای ارتباط دارد.
آنجا که نویسنده رویا را وارد داستان میکند؛
داستان بیشتر صورت و بیان نامهای پیدا میکند. طوریکه اشاره شد روایت داستان
بیشتر تکگویی بیرونی و نامهای است، بنابراین عمل و کنش در داستان خیلی کم است،
داستان چندان جنبه نمایشی نه بلکه جنبه توصیفی دارد، حتا از شخصیتهای که رویا نام
میبرد، این شخصیتها چندان دیالوگ انجام نمیدهند فقط رویا آنها را جستهگریخته
به یاد میآورد و از آنها میگوید.
یوسف نویسنده
داستان بارها از شیوه قاعده و قواعد داستانسازی در داستان میگوید؛ به این معنا
که میخواهد بگوید دارم من داستان مینویسم که قصد ارایه حقیقتِ قصهای را ندارم.
به این گونه برخورد نویسنده در داستان، فراداستان میگویند که بیشتر نظریهپردازی
درباره قاعده و قواعد داستان و افشاکردن جنبههای بلاغی داستان است. این رویکرد
بیشتر در داستاننویسی پساساختارگرا و پست مدرن مطرح است که در این داستان نیز به
چنین رویکردی توجه شده است.
در داستان
نویسنده خود را معرفی میکند. میگوید من یوسف نویسنده داستان استم، برای رویا مینویسم.
بنابه این برخورد نویسنده با داستان میشود این گونه تاویل کرد که نویسنده، رویا
را به عنوان شخصیت داستان خلق کرده است اما رویا عاشق او شده و دست به یخناش
انداخته است؛ اینکه حالا مرا خلق کردی، من دست از سرت برنمیدارم. میشود از چشمانداز
روانکاوانه نیز از یوسف و رویا تاویل ارایه کرد، بهنوعی یوسف و رویا را ظاهرا یک
شخص دانست؛ فرق نمیکند بنام یوسف بشناسیم یا بنام رویا. اگر این شخص را بنام یوسف
بشناسیم باید رویا را آنیمای یوسف بدانیم، وَ اگر بنام رویا بشناسیم باید یوسف را
آنیموس رویا بدانیم. درهرصورت میتوان از چشماندازهای ممکن از مناسبات یوسف-رویا
تاویل ارایه کرد.
تا جاییکه
برای ارایه این داستان رویکرد تعیین کرد، میتوان از دو رویکرد سخن گفت: کوشششده
داستان با رویکرد پساساختارگرا ارایه شود، وَ فضاسازی و مناسبات رویدادها سوریال
باشد. با چنین رویکردِ داستان پردازی در حوزه ادبیات داستانی زبان فارسی رضا
براهنی، شمیسا و... نیز داستان نوشتهاند؛ اما این رویکرد در افغانستان چندان
معمول نیست، اگرچه گرایش خسرو مانی در «ریسمان شنی» و کاوه جبران را در «لوهاران»
با مدارا میتوان نزدیک به همین رویکرد دانست اما نه با این صراحت که در رمان نامش
را خودت بگذار، ساختار شکستانده میشود و نویسنده معمولا درباره تکنیک داستان صحبت
میکند و با این صحبت میخواهد علیه داستان توطیه کند.
پرسش و مساله
اینجاست، رویکردهای را که نویسنده میخواهد در این متن-داستان پیاده کند، تا چهاندازه
اتفاق میافتد؟ بنابراین جدا از چهگفتن، مهم اتفاق همین رویکردها است که نویسنده
دغدغههای پیادهکردن این رویکردها را در داستاننویسی دارد! در داستان کوشش میشود
با زبان بازی شود، تکنیک به چالش کشیده شود، فضاسازیهای نسبتا سوریال تجربه شود.
بازی با زبان صورت میگیرد اما این بازیها زیاد به برداشتهای دریدا از مناسبات
بازیگوشانه دالها نزدیک نمیشود. در بخشهای از داستان که بازی با تکنیک پیش میآید
و داستان میخواهد وارد فراداستان شود، زمینهسازی لازم برای این کار صورت نمیگیرد.
با اشارههای ضمنی دچار این تردید میشویم که یوسف، رویا را وارد داستان کرده است
اما اینکه با چه رویکرد و زمینهسازی رویا وارد داستان شود، چندان برای این ورود،
زمینهسازی صورت نگرفته است. در صورتیکه فضاسازیهای لازم نسبت به بازیهای زبانی
بهخصوص نسبت به تکنیک و صحنهسازیها صورت میگرفت، آنگاه میتوانست صحنهها و
فضاسازیهای سوریال نیز در داستان بهخوبی اتفاق بیافتد.
فکر میکنم
بنابه دغدغههای زیادی که نویسنده داشته است، میتوان گفت همهچه عجولانه اتفاق
افتاده است. داستان پُر از دغدغه است؛ زیرا نویسنده هرچه دغدغهِ هستیشناسانه
دارد میخواهد در داستان وارد کند؛ بنابراین ورود اینهمه دغدغه، داستان را اضافهبار
از دغدغه میکند. نظریه-دغدغههای نسبت به دین، سیاست، خرافات، عشق، گرایشهای
جنسی، رابطه فیلم و رمان، فلسفهورزی، خاطرات کودکی و میانسالی، تاریخ (از ریاست
جمهوری داوود تا کرزی) و... در داستان مطرح است که پیهم وارد داستان میشوند و
داستان را مضاعف از دغدغه میکنند.
هرچهکه داستان
از میانه به سوی بخشهای پایان میگذرد، روایت به مستقیمگویی نزدیک میشود. در
«لوح چهارم» بهنوعی اطلاعات-روایت اساطیری گیلگمیش وارد میشود که این اطلاعات
واردشده میتوانست کمتر و ضمنی مطرح شود. در «پاسخنامه» بهصورت مستقیم به
خاطرهگویی پرداخته میشود که این خاطرهگویی بیشتر جنبه اتوبیوگرافیک دارد: «برای
من نوشتن از بازی با تصویر و کتابهای پدرم شکل میگیرد. ...» بهتر بود این خاطرات
روایی و داستانی بیان میشد. در «کلمات و روایات» نیز بیان، مستقیمگویی است که
نویسنده دارد درباره خود معلومات میدهد.
منظور از روایی
و داستانی بیانشدن این خاطرات این است که این خاطرات و معلومات با صحنهسازی و در
صحنهها روایت میشد تا جنبه داستانی پیدا میکردند. اگرچه نویسنده برای قضاوتکردن
و حکمکردن درباره «نامش را خودت بگذار» دست وپای ما را میبندد؛ زیرا حتمی نیست
که ما به این متن با معیارهای مشخص داستاننویسی، شعر، خاطرهنویسی، جستار، نظریهپردازی
وارد شویم و متن را به یکی از این گونهها تقلیل بدهیم. نخست نام این داستان سو
تفاهمبرانگیز و غلطانداز است؛ یعنی هر نامی میخواهی به این متن بگذار! در ضمن
در پایان متن نیز نویسنده درباره زبان، متن، ساختار، نویسنده، مخاطب و خواننده
نظریهپردازی کرده و درکل درباره چگونگی داستان پردازی و نوشتن «نامش را خودت
بگذار» نوشته است که هر گونه قضاوت ژانری و... را نسبت به متن دچار چالش میکند.
بنابراین میتوان
این متن را با مدارا به عنوان چالشی در برابر روایت، ساختار، داستان و حتا نوشتن
دانست که میتواند خواننده را بهسوی چشماندازهای متفاوت نسبت به این مفاهیم
بکشاند. ما در روزگار کثرتِ فهم از متن، داستان، روایت و شعر قرار داریم که تا حدی
میتوان این کثرتِ فهم را به ذوق، دریافت و گرایش روحی-روانی نسلها و افراد بهعنوان
خواننده ربط داد؛ بنابراین بیداوری صریح، این یادداشت درباره «نامش را خودت
بگذار» تکمیل نه بسته میشود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر