یک
مجموعه داستان «مرا با کبوترها
پر بده» از نوشته های ماهرخ غلامحسین پور، نویسنده ایرانی، است که شامل شش داستان
کوتاه می شود. محتوای داستان ها به سه امر مهم انسانی «زندگی در مهاجرت، نوستالژیا
برای زندگی در وطن، وَ احساس و عواطف زنان»
می تواند ارتباط بگیرد؛ بنابر این، داستان های مرا با کبوترها پر بده را می
توان از جملهی ادبیات اجتماعی معاصر ایران دانست که چشم اندازی از زندگی روانی
انسان معاصر ایرانی به ویژه زندگی انسان مهاجر ایرانی، ارایه می کند.
دو
داستان ها با زاویه دید سوم شخص
و اول شخص ارایه می شوند؛ به نوعی روایت بین همین دو زاویه دید، حرکت می کند.
معمولن روای داستان ها از جملهی شخصیت های محوری داستان ها است، غیر داستان «مرا
با کبوترها پر بده» که راوی بیرون داستان دارد و داستان «کمی از جنوبم زیر دندان
اتوبان همت» که داستان بیش تر دیالوگ است، و راوی چندان مشخص ندارد. راوی اکثر
داستان ها زن اند و شخصیت های محوری داستان ها نیز معمولن زنان اند.
زبان داستان ها، توصیفی و معاصر
است، با ظرافت بیانی و روانی لهجه ای و گویشی ارایه شده است که می تواند نمونه ای
باشد از گویش فارسی معاصر در ایران. زبان، کاملن زبان گفتاری و روزمره است، بار
سنتی و کلاسیک ندارد، توصیف ها نیز سُبُک، روان و معاصر است:
«کلمات عین پروانه ها سرخوش
عاشق توی هوا گم می شوند. ابروی چپش را کمی می برد بالا. روی شکم خوابیده و دارد
با پاهاش بازی می کند، ساق پای خوش تراشش شبیه به یک قلهقند سفید یزدی توی خلا
اتاق پیچ و تاب می خورد. چشمش به صحفهی تلویزیون است که سریال آبکی سه شنبه شب ها
را نشان می دهد» (سایه ها، 41).
این توصیف، توصیف نسبتن مدرن
است که بار کلاسیک توصیفی از زبان فارسی را ندارد؛ معمولن توصیف ها همین گونه
روان، قشنگ، ساده و زمینی است که خواننده را درگیر بار سنتی، کلاسیک و میتافزیکی
زبان فارسی نمی کند؛ تنها یک نمونهی توصیفی نسبتن میتافزیکی در همهی داستان ها
داریم:
«زیباست. یک جور زیبایی اساطیری
و اثیری. یک جور زیبایی دست نیافتنی و غیر قابل لمس که انگار توی مه و از راه دور
مثلا از برزخ به تو نگاه می کند و هالهی نور اثیری و آن دنیایی هم دور و بر صورتش
را گرفته. ده، دوازده ساله به نظر می رسد، با موهایی شلال و چشمایی گیرا» (سایه
ها، 46).
با آنکه زبان، بیان و ارایهی
این توصیف گفتاری و معاصر است اما منطق و عقلانیت زبان، سنتی، کلاسیک، اساطیری و
میتافزیکی است که این گونه توصیف میتافزیکی، توصیف های زنان بوف کور صادق هدایت را
به یاد آدم می آورد.
جمله ها در داستان ها، کوتاه و
گفتاری است که چنین رویکردی نسبت به جمله در ارایه داستان، از رویکردهای معاصر
داستان نویسی است که داستان را از منطق نخبه گرایانه، ادیبانه و منشی منشانه، می
کشاند به سوی زبان و عقلانیت عام مردم؛ زیرا دیگر آن شکاف طبقاتی از زبان در جامعه
وجود ندارد که زبان ادبی یا زبان گروه های اجتماعی متفاوت را از هم جدا بسازد.
ماهرخ غلامحسین پور
سه
از نظر داشتن شخصیت ها، داستان
ها معمولن سه شخصیت داستانی دارند که دو شخصیت محوری و یک شخصیت میانجی اند که در
پایان داستان ها وارد حادثهی محوری داستان می شوند، وَ به حضور و اهمیت شان در
داستان پی برده می شود؛ به نوعی نویسنده با آوردن شخصیت میانجی، حادثهی اصلی در
داستان را به تعویق می اندازد، تا این که در پایان داستان بی آنکه نویسنده در پی
ارایه پایان داستان باشد، یا داستان را به آخر برساند، با پر رنگ تر کردن شخصیت
میانجی در روایت داستان، از حادثهی محوری داستان گره گشایی می کند بی آنکه داستان
پایان یافته باشد، حادثه ای که تا پایان داستان به تعلیق درآمده بود، کشف می شود و
داستان همچنان با فرجام باز، پایان می یابد.
حضور ناصر سیاه در داستان «مرا
با کبوترها پر بده» و حضور المیرا در داستان «زنگار گور و استخوان...» از حضورهای
است که تا پایان داستان اهمیت حضور شان درک نمی شود، به نوعی حادثهی اصلی داستان با
حضور این دو شخصیت به تعلیق کشانده می شود تا این که در پایان داستان، از حادثهی
اساسی گره گشایی می شود و اهمیت حضور این دو شخصیت نیز درک می شود.
این که داستان کوتاه، چند شخصیت
مشخص داشته باشد، حضور هر شخصیت به حادثهی اساسی داستان ارتباط داشته باشد، از
شلوغی شخصیت ها جلوگیری شود از خوبی های داستان کوتاه است؛ زیرا در داستان های
کوتاه معمولن حضور هر چیز و هر شخصیت باید با حادثهی داستان ارتباط برقرار کند؛
در غیر آن حضور شان اضافی و زیادی به نظر می رسد. در داستان های مرا با کبوترها
پربده، این موارد رعایت شده است؛ و داستان ها معمولن از استخوان بندی مناسبی
برخوردار استند؛ یعنی که آغاز و وسط و پایان را خواننده می تواند تصور کند؛ البته
داستان های کوتاه فاقد استخوان بندی آغاز و وسط و پایان هم می تواند وجود داشته
باشد که چندان خواننده محور نیستند و فاقد حادثه می باشند و بیشتر به طرح ادبی یا
پارچه ی ادبی می مانند تا به روایت داستانی.
زمان و مکان در داستان کوتاه معمولن
زمان و مکان نسبتن فشرده است؛ این که ما در داستان کوتاه با زمان، مکان و حادثهی
نسبتن مشخص رو به رو استیم؛ زیرا داستان کوتاه بخشی از زندگی یک شخصیت را در
ارتباط با چند شخصیت در زمان خاص و مکان خاص روایت می کند که نه کل زندگی یک شخصیت
را؛ از این نگاه گاهی، در داستان های «مرا هم با کبوترها پر بده» این تصور برای
خواننده ایجاد می شود که تعدادی از این داستان ها داستان بلند باشد؛ زیرا زیرا به
گونه ای، به کل زندگی یک شخصیت داستانی در داستان پرداخته می شود؛ درحالی که
داستان کوتاه بی آنکه کل زندگی یک شخصیت داستانی را درنظر داشته باشد، می خواهد
برشی از زندگی یک شخصیت داستانی را برداشته و در زمان خاص و مکان خاص ارایه کند.
اما در داستان های این کتاب، انگار نویسنده در پی این تلاش است تا نمایی نسبتن کلی
از زندگی شخصیت اصلی داستان ها ارایه کند؛ مثلن در داستان «مرا هم با کبوترها پر
بده» این مجموعه داستان؛ نمایی کلی از زندگی بتول و علی ارایه شده است؛ اگرچه
داستان انگار از سر خاک علی به بعد شروع می شود اما روایت در داستان طوری فضاسازی
می شود که زندگی علی نیز از تصورات بتول روایت می شود؛ درحالی که حادثهی اصلی
داستان ارتباط می گیرد به عشق و علاقهی ناصر سیاه به بتول که در پایان داستان
قابل تصور است؛ درحالی که این حادثه، زیاد برجسته نشده است و حوادث در داستان شلوغ
شده است که چندان درک نمی شود که حادثهی اساسی در داستان کدام حادثه است.
با آنکه همه داستان ها فضای به
یادماندنی دارد، فضاسازیی که در داستان ها شده است، به داستان امکان می دهد که
خواننده با فضای داستان درگیر شود و پس از خواندن داستان هم درگیری اش با داستان
باقی بماند؛ شخصیت ها و حوادث داستان را به یاد بیاورند؛ اما از نظر فرم و ساختار
به نظرم دو داستان این کتاب «کمی از جنوبم زیر دندان اتوبان همت» و «زنگار گور
استخوان...» از داستان های می تواند باشد که از نظر معیارهای داستان کوتاه رویکرد
ساختاری خیلی قوی دارند؛ زیرا این دو داستان برشی است از بخشی از زندگی شخصیت
داستانی که داستان درباره اش روایت می شود.
داستان کمی از جنوب زیر دندان اتوبان همت، دیالوگی
است که بین یک زن و شوهر برای چگونگی رانندگی اتفاق می افتد؛ نویسنده تا آخر
داستان را با دیالوگ به پیش می برد که این پرداخت بیانگر توانایی نویسنده است؛ در
نهایت نویسنده با دیالوگ بدون هیچ گونه قضاوتی نشان می دهد که چگونه کار زنان،
ارادهی زنان و حق مالکیت زنان نادیده گرفته می شود و به زنان از طرف مردان توهین
صورت می گیرد یا به کار زنان به نگاه حقارت بار دیده می شود:
«پدر مرد گفت: ماشین به اسم
تویه یا زنت؟ شنیدم به اسم زنته؟ مگه صد بار نگفتم به زنا نباید رو داد. مادرت
الان 40 ساله زن منه یه هله پوکم به اسمش نیست.
مرد گفت: کردم به اسم اش که
خوشحالش کنم. اون که سوار نمی شه. عملا ماشین خودمه.
پیرمرد گفت: رانندگی بلده؟
مرد گفت: نه بابا؛ یه گواهینامهی
تفکی داره ولی رانندگیاش مزخرفه. خودشم ادعایی نداره» (کمی از جنوب زیر دندان
اتوبان همت، 74).
این همه که گفته شد، نگاه نسبتن
عمومی بود نسبت به کل داستان ها، درحالی که اصولن نمی شود که از مجموعِ داستان های
یک کتاب، در یک نوشتار، سخن گفت؛ زیرا هر داستان، نگاه کارکردی خاص خودش را می
طلبد که باید به هر داستان جداگانه پرداخته شود؛ بنابر این؛ از بین همهی این
داستان ها، به طور نمونه با نگاه نسبتن خاص به داستان «زنگار گور و استخوان...»
پرداخته می شود؛ نام این نوشتار (یه جوری اروتیکه مرگ) نیز به طور مشخص برای خوانش
همین داستان، انتخاب شده است.
چهار
داستان زنگار گور و استخوان...
با فضاسازی سوریال روایت می شود که کمتر داستان کوتاه فارسی می تواند چنین فضاسازی
سوریال را داشته باشد؛ بنابر این، این گونه فضاسازی سوریال برای این داستان کوتاه
می تواند امتیاز باشد، وَ این داستان را در جملهی داستان های کوتاه پست مدرن
ادبیات فارسی قرار می دهد زیرا این داستان در پی برقراری اتصال کوتاه بین زندگی و
مرگ است.
این گونه فضاسازی ها را تا جایی که من داستان
های کوتاه فارسی را خوانده ام می توانیم در داستان سه قطره خون از صادق هدایت،
دوباره از همان خیابان از نجدی، پلکان از خسروی و... بیابیم؛ مهم تر از همه، چنین
داستان های موقعی که با زاویه دید اول شخص ارایه شود به اهمیت داستان افزوده می
شود برای این که در دید زاویه اول شخص، روایت بیشتر امکان کانونی شدن را پیدا می
کند؛ زاویه دید اول شخص، آنچه را می بیند بیان می کند؛ از این رو بین خواننده و
شخصیت داستانی، حس آشنا و روان شناختانه برقرار می شود. داستان زنگار گور و
استخوان... نیز با زاویه دید اول شخص ارایه می شود.
روایت داستان زنگار گور و
استخوان...، روایتی پسا مرگی است که شخصیت داستان (راوی داستان نیز است)؛ دلواپسی
و ماجرای بعد از مرگ اش را بیان می کند؛ روایت از آنجا آغاز می شود که راوی می
میرد؛ البته راوی این که چگونه می میرد و ماجرای بعد مرگ اش تا به قبر را به یاد
می آورد در روایت تک گویی درونی یا همان یادآوری ذهنی و سوریال. اما از نظر زمانی روایت دو ساعت و سی و پنج
دقیقه را در برمی گیرد؛ آنهم در جای نسبتن مشخص که در درون قبر باشد؛ این موقعی
است که خواهر المیرا به دیدن قبرش می آید و روای همه چه را با یادوری باخود، انگار
روایت می کند.
داستان در زمان مشخص آغاز می
شود و در زمان مشخص پایان می یابد:
آغاز داستان: «امروز بیست و
هشتمین روزه که خاکم کرده ان. درست بیست وهشت روز و شش ساعت و دوازده دقیقه»
(زنگار گور و استخوان...، 76).
پایان داستان: «سعی می کنم بهش
بگم بیست وهشت روز و هشت ساعت و 45 دقیقه. آخه این جا روزا خیلی سخت می گذرن.
نباید یه روز شو از قلم بندازی عزیزم» (زنگار و استخوان... 92).
این آغاز و پایان داستان است از
نظر زمان. انگار کل داستان در این دو ساعت و سی و سه دقیقه، به یاد روای می آید؛
آنهم ماجرای بعد از مرگ روای است که در
این مدت بیان می شود.
دو حادثهی نسبتن مهم و محوری
در این داستان وجود دارد، یکی مرگ روای و دیگری هم رابطه عاشقانه و جنسی آلبرت
(شوهر) و المیرا (خواهر) راوی باهم؛ البته به نظر من حادثهی محوری که به نوعی کل
داستان به آن ارتباط می گیرد، رابطه آلبرت و المیرا است که راوی بعد از مرگش،
موقعی که خواهر و شوهر راوی سر قبر او می آید، از رفتار ندامتبار خواهرش به این
رابطه پی می برد.
نویسنده با رویکرد اجتماعی و
روان شناختی، زندگی انسان ایرانی مهاجر را بیان می کند؛ انسانی که بعد از مرگ اش
هم نگران جسم اش است و علاقه دارد که بدن اش را ببرند به وطن اش به ایران؛ اما
نویسنده نشان می دهد که این خواست انسان ایرانی پس از مرگ اش هم بنا به مشکلات
موجود جهان و کشور شان، وَ وضعیت زندگی انسان معاصر، چندان میسر نیست؛ طوری که
راوی خیلی می خواهد که کسی پیدا شود تا مرده اش را در ایران خاک کند اما کسی نیست
که مرده راوی را به ایران ببرد و خاک کند.
نویسنده در این داستان وضعیت
روانی انسان مهاجر را به خوبی به نمایش می گذارد؛ روان شکاف شکاف و سوراخ سوراخ که
نشانی از غربت عمیق روان انسان مهاجر ایرانی در کشورهای غربی است. راوی که زندگی
اش را در مهاجرت به تنهایی سپری کرده است و غیز آلبرت شوهرش و خواهر دانشجویش کسی
نداشته که بهش سر بزند، پس از مرگ نیز چشم به راهی دارد تا کسی بیاید بهش سر بزند:
«آلبرت و المیرا که باهم میان
از دور خوشحال می شم. یه هفته بود که المیرا نیومده بود دیدنم. مادرم می گفت آدم
باید چهارتا دختر داشته باشه که وقتی مرد چارطرف قبرش وایسن و براش گریه کنن»
(زنگار گور و استخوان...، 90).
در این داستان، نویسنده کوشیده
است با نتخاب و به وجود آوردن چنین شخصیت/راوی، درگیری روان شناسانه و هستی
شناسانه از انسان مهاجر ایرانی نیز ارایه کند؛ درگیری روانی ای که انسان مهاجر
ایرانی بنا به دلواپسی های دوری از وطن نمی خواهد بمیرد می خواهد بعد از مرگ،
دلواپسی هایش زنده بماند؛ من فکر می کنم زنده ماندن راوی پس از مرگ، بایستی به همین
دلواپسی انسان مهاجر ایرانی ارتباط داشته باشد؛ انسانی که جهان اش ویران شده است؛
در غرب نمی تواند آن چنان که لازم است فهم هستی شناسانه و روانی از زندگی برایش
بسازد؛ وَ وطن اش هم دیگر برایش جای زندگی نیست؛ جایی که در آن یک انسان معاصر با
آزادی های ممکن انسانی در آن بتواند زندگی کند، ممکن نیست؛ بنابر این، خانه هستی
روان انسان ایرانی به ویژه انسان مهاجر ایرانی، ویران است؛ انسان مهاجر ایرانی با
عالمی از دلواپسی می میرد اما دلواپسی های او زنده می ماند:
«همهاش نگران دستم بودم که
نکته شب برسه و کفتارا بیان ببرنش. نمیدونم اساسا مرده ها هم به دست نیاز دارن یا
نه؟ اما نسبت بهش احساس تعلق میکردم. یه بخشی از تنم بود. باهاش خیلی کارا کرده
بودم. دلم میخواست حالا که دیگه نمیشد منو تو ژیشکوف خاک کنن، لااقل آلبرت همت
میکرد و منو برمیگردوند ایران کنار پدرم و مادرم تو بهشت زهرا. رو گورم مینوشتن
جنت مکان خلد آشیان، جوان ناکام. حالا چرا این همه جا و مکان به خاک سپردنم برام
مهم شده؟ انگار بین هتل چهار ستاره و شش ستاره وا موندم» (زنگار گور و استخوان...،
80).
داستان های این کتاب درکل با
مرگ و مفهوم مرگ درگیری دارد که این درگیری به داستان ها امکان زیرساخت روان
شناختی مرگ را فراهم کرده است که این زیرساخت روان شناختی از مرگ در داستان زنگار
گور و استخوان... به اوج خود می رسد؛ انگار در این داستان، به گونه ای رابطه
برقرار می شود بین مرگ و انسان که روای این رابطه را اروتیک توصیف می کند:
«کاشکی مرگ نبود. این چه ستم
بزرگی بود به انسان؟ این که بهت زندگی می دیم؟ زمین زیبا مال تو. ولی دایما دلشوره
پس گرفتنشم بهت می دیم. هر لحظه ممکنه ازت بگیریمش. اما الان که مردم می بینم اون
قدر که تو زندگی ازش می ترسیدم ترسناک نیست. یه جوری اروتیکه مرگ. سکر عجیبی توش
هست. انگار که دایما نشه باشی» (زنگار گور و استخوان...، 90).
پنج
در داستان ها منطق داستانی و
امکان داستانی خیلی خوب اند، یعنی هر داستان عنصر قصه دارد؛ عنصر قصه به داستان
امکان می دهد تا داستان را خواندنی و به یادماندنی کند؛ من که هر داستان را خواندم
پس از خواندن داستان، چیزی در ذهنم ماند که این چیز به نظرم همان عنصر قصه در
داستان بود. از نظر عنصر منطق قصه و امکان داستانی، هر داستان این کتاب حتا می
توانست گنجایش روایت یک داستان بلند را نیز داشته باشد.
داستان ها از پیرنگ اجتماعی،
مهاجرت و روان شناختی مرگ برخوردار است که این پیرنگ ها به طوری جدی می تواند مناسبات
انسانی داستان ها را با زندگی انسان معاصر به ویژه انسان معاصر مهاجر ایرانی،
برقرار کند.
سرشناسه ی کتاب:
نام نویسنده: ماهرخ غلامحسین
پور
نام کتاب: مرا هم با کبوترها پر
بده
ناشر: بوتیمار، مشهد، 1392
تیراژ: 1000
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر