عقل
یا خرد در اندیشه ی انسانی خاستگاه اساطیری دارد؛ خرد در متن های زرتشتی
«خرتو» آمده، این خرتو، نام فرشته ای است که انسان را به تدبیر وا می دارد
تا انسان به وجود هورا مزدا پی ببرد؛ تا این که این برداشت از خرد در
شاهنامه ی فردوسی می شود: بنام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه
برنگذرد. دایمون یا نفس برای یونانیان، فرشته ای رانده شده است که در قفس
تنگ تن انداخته شده است، به تن و بدن
ارتباطی ندارد، سرانجام از قفس تن بیرون می شود؛ برداشت از لوگوس نیز برای
یونانیان خاستگاه اساطیری دارد که عبارت از نیرویی نامریی ای است که به
جهان نظم می بخشد. فلسفه ی افلاتون، همچنان رابطه ی عقل و بدن را از هم جدا
نگه داشت که عقل به جهان برین یا مُثُل تعلق داشت و بدن به جهان مادی و
تغییر پذیر. عقل برای مردمان سامی -که عرب ها نیز شامل تبار سامی اند-
خاستگاه اساطیری دارد، روایت رسیدن عقل را از جهان برین تا وجود انسان، همه
می دانیم که عقل کل از کجا چگونه منزل به منزل تجلی می کند تا می تجلید به
عقل مستفاد؛ بحث عقل، قصه ی دراز دارد می توانید در فلسفه ی ابن سینا این
قصه را ادامه بدهید؛ وَ این که معنای عقل در زبان عرب است بستن پای شتر.
همین تصور اساطیری از عقل و خرد تا هنوز در اندیشه ی انسانی، در تحول نمادین، تداوم پیدا کرده است؛ وَ تا هنوز می پرسیم عقل چیست، به گونه ی مانند دکارت بحث عقل و بدن را جدا می انگاریم، وَ تصور می کنیم که عقل خاستگاه بیرون از وجود ما دارد، و در وجود ما جاگذاشته شده است؛ این تصور اساطیری جدایی نفس (عقل و فکر و ذهن) با بدن، در فلسفه ی دکارت در ثنویت دکارتی نفس و بدن نمادین می شود؛ دکارت در اصل 8 «در اصول معرفت انسانی» اصول فلسفه اش، به تمایز نفس و بدن می پردازد، و نفس را جوهری بکلی متمایز از بدن می داند.
به هر صورت، قصه ی عقل و خرد، می تواند خیلی دراز شود؛ می خواستم بگویم که خاستگاه عقل، جنس و بدن انسان است؛ یعنی جنس زن و جنس مرد، بنا به تفاوت های جنسی و بدنی شان، جهان و چیزها را برای شان نمادین می کند؛ با این نمادین کردن جهان و چیزها، از جهان و چیزها دانایی ارایه می کند؛ و این دانایی می شود روایت عقل یا خرد؛ اما عقل جنس مذکر، بنا به سلطه ای که داشته است، عقل جنس مونث را تصرف کرده، و سلطه ی خویش را بر بدن جنس زن وارد کرده است، این وارد کردن سلطه بر بدن جنس زن، سبب مهندسی اخلاقی مذکرانه ی بدن جنس زن شده است؛ بنا به مهندسی مردانه ی اخلاقی بدن زن؛ عقل جنس زنانه نیز تحت انقیاد مردانه درآمده است؛ زنان هم بی آنکه بدانند از چشم انداز جنس مرد، به خودشان، به چیزها و به جهان نگاه می کنند؛ بنابر این، هرآنچه که بنا به عقل جنس زن، نمادین شده است، ضد عقل و بد و حاشیه ای به شمار می رود، وَ هرآنچه که بنا به عقل جنس مرد نمادین شده است، عاقلانه و خوب و مرکزی پنداشته می شود.
بنا به تجربه ی زیسته ای که خودم از تن و بدن خویش دارم، این گونه می اندیشم که عقل هر فرد بنا به امکان های بدنی اش، وَ رابطه ی این امکان های بدنی اش با جهان، شکل می گیرد؛ بنابر این، می تواند در شکل گیری عقل هر کسی این مهم باشد که صاحب چگونه بدنی استیم؛ من فکر می کنم اگر بدنم و مهندسی که فعلن بدنم دارد، اگر از بدن فعلی ام تفاوت می کرد؛ امروز عقل نسبتن متفاوت از عقل فعلی ام می داشتم؛ با تفاوت بدن ها و جنس ها، عقل نیز تفاوت می کند؛ شاید.
همین تصور اساطیری از عقل و خرد تا هنوز در اندیشه ی انسانی، در تحول نمادین، تداوم پیدا کرده است؛ وَ تا هنوز می پرسیم عقل چیست، به گونه ی مانند دکارت بحث عقل و بدن را جدا می انگاریم، وَ تصور می کنیم که عقل خاستگاه بیرون از وجود ما دارد، و در وجود ما جاگذاشته شده است؛ این تصور اساطیری جدایی نفس (عقل و فکر و ذهن) با بدن، در فلسفه ی دکارت در ثنویت دکارتی نفس و بدن نمادین می شود؛ دکارت در اصل 8 «در اصول معرفت انسانی» اصول فلسفه اش، به تمایز نفس و بدن می پردازد، و نفس را جوهری بکلی متمایز از بدن می داند.
به هر صورت، قصه ی عقل و خرد، می تواند خیلی دراز شود؛ می خواستم بگویم که خاستگاه عقل، جنس و بدن انسان است؛ یعنی جنس زن و جنس مرد، بنا به تفاوت های جنسی و بدنی شان، جهان و چیزها را برای شان نمادین می کند؛ با این نمادین کردن جهان و چیزها، از جهان و چیزها دانایی ارایه می کند؛ و این دانایی می شود روایت عقل یا خرد؛ اما عقل جنس مذکر، بنا به سلطه ای که داشته است، عقل جنس مونث را تصرف کرده، و سلطه ی خویش را بر بدن جنس زن وارد کرده است، این وارد کردن سلطه بر بدن جنس زن، سبب مهندسی اخلاقی مذکرانه ی بدن جنس زن شده است؛ بنا به مهندسی مردانه ی اخلاقی بدن زن؛ عقل جنس زنانه نیز تحت انقیاد مردانه درآمده است؛ زنان هم بی آنکه بدانند از چشم انداز جنس مرد، به خودشان، به چیزها و به جهان نگاه می کنند؛ بنابر این، هرآنچه که بنا به عقل جنس زن، نمادین شده است، ضد عقل و بد و حاشیه ای به شمار می رود، وَ هرآنچه که بنا به عقل جنس مرد نمادین شده است، عاقلانه و خوب و مرکزی پنداشته می شود.
بنا به تجربه ی زیسته ای که خودم از تن و بدن خویش دارم، این گونه می اندیشم که عقل هر فرد بنا به امکان های بدنی اش، وَ رابطه ی این امکان های بدنی اش با جهان، شکل می گیرد؛ بنابر این، می تواند در شکل گیری عقل هر کسی این مهم باشد که صاحب چگونه بدنی استیم؛ من فکر می کنم اگر بدنم و مهندسی که فعلن بدنم دارد، اگر از بدن فعلی ام تفاوت می کرد؛ امروز عقل نسبتن متفاوت از عقل فعلی ام می داشتم؛ با تفاوت بدن ها و جنس ها، عقل نیز تفاوت می کند؛ شاید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر