این نوشته، توضیحی است بر اصطلاح
«معنا»، «فهم»، «زبان»، «متن»، «اثر»، «خواننده»، «حقیقت» و «نقد» که در
نوشته ی «نقد ادبی دچار بحران در افغانستان»، عجالتن، مطرح شده بود. آن
نوشته، با رویکرد متفاوت با پیش زمینه ی برداشتی ما از این اصطلاح ها در
ارتباط به متن ادبی، پرداخته بود؛ برداشت ما کلن از نقد ادبی، برداشتی است
سنتی که در نوشته ی نقد ادبی...، به آن اشاره شد.
توضیح
«معنا»، ممکن به دریافت ما از اصطلاح های مطرح در این نوشتار، کمک کند. پس
از پرداختن به معنا به اصطلاح های مورد نظر، پرداخته خواهد شد.
از ارایه ی دو پرسش برای روشنگری در باره ی معنا، آغاز می-کنیم:
معنا چیست یا معنای معنا چیست؟
معنا چگونه می تواند شکل بگیرد و ایجاد شود یا معنا در متن چگونه می تواند به وجود بیاید؟
به برداشت من، پرسش از «معنا چیست؟» یک پرسش میتافزیکی است که معنا را بیرون از ما، جهان، متن و زبان، قرار می دهد. این پرسش می تواند پاسخ نداشته باشد؛ اگر بخواهیم پاسخی به این پرسش بدهیم، این خواهد بود که چنین معنا، وجود ندارد. شاید، مشکل این پرسش در ارایه ی این پرسش باشد؛ یعنی در «چیست».
پرسش در باره ی هر امری یا هر چیزی با «چیست»، سوِ تفاهم برانگیز است؛ به ویژه در زبان پارسی. در این گونه پرسش، چیز یا امر مورد پرسش به فراموشی سپرده می شود، و توجه به ماهوِ چیز یا امر مورد پرسش، معطوف می شود. این گونه پرسش؛ پرسش گر، پاسخ دهنده و کسی را که می خواهد در مورد چیزی یا امری، بداند؛ در ساحت مبهم زبانی، قرار می دهد که فقط سخن گفتن در این ساحت، ممکن است؛ چون زبان می تواند در باره ی «هیچ چیز»، هرچه بگوید! (در زبان شناسی به این توانایی هرچه گفتن زبان، جابجایی و بی انتهایی می گویند) بنابر این، پاسخ به «چیست» می تواند «هرچه گفتن» باشد.
چنین پرسش، پاسخ را به سوی نمونه ی ازلی موضوع مورد پرسش می-برد (نمونه ی ازلی که از آن در اساطیر، و فلسفه ی افلاتونی، سخن رفته است) که پاسخ مُثُلی یا فروشی گونه می خواهد؛ فقط می-تواند ارزش محض، باشد.
به طور مشخص، پرسش از معنا چیست در نقد ادبی، پرسشی است سنتی که خاستگاه تیوریک اش به تیوری فلسفه ی میتافزیک، ارتباط می گیرد. معمولن، پاسخ در میتافزیک، مطلق باور، اقتدارگرا و مقدس است؛ کثرت در تاویل را برنمی تابد. معنا، آفریننده ای دارد که آفریننده اش، مولف است. پرسش از« معنا چیست» ما را بیرون از متن به ذهن مولف پرتاب می کند؛ در ذهن مولف هم نمی مانیم، باز هم بیرون پرتاب می شویم که معنا در ذهن مولف از کجاآمده است؛ برای این که در این گونه پرسش، معنا به عنوان یک امر مستقل در نظر گرفته می شود؛ انگار دست غیری در معنا درکار است یا این که معنا خودش، دست غیری است که وارد ذهن مولف می شود.
مرگ مولف بارت یا به تعبیر امروزی همان غیبت مولف، اقتدار مولف را برای در اختیار داشتن معنا، شکستانده است. نظریه ی مطالعات فرهنگی در نقد، هم مولف و هم متن را ساخته و پرداخته ی گفتمان وضعیت و روزگاری می داندکه مولف در آن، می-زیسته و متن در آن، تولید شده است.
متن را می توان در روزگارش؛ با بهره گیری از دیالکتیک هگلی، یک سنتز موقت فرهنگی دانست. این سنتز را برای این موقت باید دانست که در هر روزگار و وضعیت فرهنگی ، متن در موقعیت-گیری متفاوت از روزگارش، قرار می گیرد. این موقعیت گیری متن را می توان بنا به آرای «افق انتظارات» یاس، قابل فهم کرد. انتظارات روانی افراد در هر روزگار، از وضعیت اجتماعی و فرهنگی همان روزگار است که متن را به عنوان سنتزی، دارای معنا می کند. معنایابی متن ادبی، بیرون از گفتمان روزگارش ناممکن است؛ بنابر این، می توان متن ادبی را هم، با برداشت فوکو از درک گفتمان قدرت، خواند.
پس، پرسش «معنا چیست» را می توان معادل دانست با «معنای معنا». تصور معنای معنا ما را به ناکجاآباد می برد، به شهر جابلسا و جابلقا. اگر به جای «معنا» در پرسش معنا چیست، چیز دیگر یا امر دیگری را هم بگذاریم؛ پاسخ میتافزیکی می-خواهد. به جای معنا، می گذاریم؛ «زمان». می پرسیم: «زمان چیست؟». این پرسش، مانند پرسش معنا چیست، پاسخ میتافزیکی و نامحدود می خواهد. زمان را از تحول و تغییر در چیزها، بیرون پرتاب می کند؛ تصور زمان به عنوان چیزی مستقل از چیزها را به میان می کشد؛ انگار زمان بر چیزها می گذرد، و چیزها را دچار تحول، تغییر، پیری و نابودی می کند. این گونه برداشت از زمان در فلسفه ی میتافزیک، و در اسطوره، قابل تصور است. در زروانیسم؛ زروان، خدای زمان است.
درکل، برداشت ما از معنا؛ در معرفت دینی، فرهنگی و ادبی، یک برداشت جادویی بوده است. زیرا نگاه ما به کلمه ها، نگاه جادویی بوده است. تصور می کنیم در هر کلمه، نیروی جادویی، نهفته است که به کلمه، معنا می بخشد. معنا، همین نیروی جادویی کلمه است که ما باید آن را بشناسیم؛ ورنه به معنای کلمه، پی نمی بریم. ما برای یافتن معنا، تا هنوز سرگردان مانده ایم برای کشف جادو و قداست در کلمه ها. این سرگردانی، برای این است که تا هنوز نتوانسته ایم، ژرف ساخت فرهنگی خویش را که استوار بر رمز، جادو و قداست (اسطوره) است؛ مورد مطالعه قرار بدهیم، و دچار تاویل شان کنیم، و تاویل-های ممکنی را از برداشت های اساطیری ما، ارایه بداریم. بنابر این، این ما نیستم که معرفت اساطیری خویش را مورد مطالعه قرار می دهیم به عنوان یک ابژه یا موضوع؛ این اساطیر ما است که هنوز بر کلِ معنابخشی فرهنگی ما سلطه دارد و ما به عنوان یک موضوع، به صورت کل، دستخوش اقتدار اسطوره های خویش ایم. تا این معرفت، نقد نشود، اقتدار و قداست اش را از دست ندهد، ما همچنان برای ارایه ی شناخت معنای متن، در پی معنای معنا، به عنوان یک امر جادویی و مقدس، سرگردان خواهیم ماند. شاید این امر جادویی و مقدس، بی شباهت با اسطوره ی موعود و رهایی بخش، نباشد.
پل ریکور، به این برداشت است؛که جامعه های انسانی از نظر ذهنی و روانی، همیشه نیاز به اسطوره سازی دارند؛ اگر این سطور ها نقد نشوند، مقدس می شوند و به اقتدار می رسند. در صورتی که نقد شوند، امکانی فرهنگی می شوند برای تاویل های ممکن ایجاد معنا.
با تاسف، جامعه ی ما دچار قداست، اقتدار، قهر، غضب و عذاب اسطوره هایش، است. نه تنها اسطوره های گذشته ی شان خردپذیر شده؛ حتا اسطوره سازی های امروزی شان دارند مقدس، مقتدر، مطلق و قهار می شوند، و از خرد و خردپذیری سرباز می زنند.
در اساس، معنا وجود ندارد. اما امری می تواند مقدس، مقتدر و مطلق شود؛ و تصور مطلق گرایی در معنا را به میان آورد و ما را دنبال این بکشاند که معنا چیست و از کجا آمده است!. در صور تی که خواسته باشیم از سر گردانی کشف معنا در نشانه های فرهنگی و در متن رهایی یابیم؛ بایستی بپرسیم که انسان چگونه توانسته است، امر معنادار را ایجاد کند؛ یا چگونه یک نشانه ی فرهنگی، در زندگی انسان معنا یافته است؛ یا این که در متن، معنا چگونه ایجاد می شود، چگونه شکل می گیرد و چگونه به وجود می آید!. این گونه برخورد با شکل گیری و ایجاد معنا؛ رمز، قداست و اقتدار معنا را درهم می شکند، و معناکردن را امر خردپذیر، می سازد.
پرسش این که «معنا در متن چگونه ایجاد شده، چگونه شکل گرفته و چگونه به وجود آمده است؟»، پاسخ محدود و ممکن، می-خواهد. ما را در نهایت از جهان ممکن به بیرون، پرتاب نمی-کند. ما را به جهانی، پرتاب می کند که نسبتن قابل دسترس است؛ این جهان در نهایت بیرون از اقتضاهای روانی خواننده، روان شناسی متن، متن، فرهنگ، روابط بین متون، زبان، بافت زبانی و قدرت، نمی تواند باشد.
با چگونگی ارایه ی پرسش؛پاسخ را نیز می توانیم خردپذیر بسازیم. برای درک این که معنا در یک متن چگونه شکل می گیرد؛ به طرح پرسش های نیازمندیم که از امکان های درون متن بتواند بپرسد؛ درصورتی که پرسش نتواند از امر ممکن در متن، بپرسد؛ پاسخ ممکن را نباید از پرسش توقع داشته باشیم.
این نوشته را با طرح دو پرسش، می خواهیم بالقوه نگه داریم تا خوانندگان بتوانند در باره ی پاسخ دو طرح پرسشی، بیندیشند:
«معنا چیست؟ معنای معنا چیست؟»
«معنا در متن چگونه شکل می گیرد و به وجود می آید؟ یک متن چگونه می تواند معنادار شود؟ انسان چگونه توانسته است امر معنادار را به وجود بیاورد؟ معنا چگونه در زندگی انسان، شکل گرفته و به وجود آمده است؟».
معنا چیست یا معنای معنا چیست؟
معنا چگونه می تواند شکل بگیرد و ایجاد شود یا معنا در متن چگونه می تواند به وجود بیاید؟
به برداشت من، پرسش از «معنا چیست؟» یک پرسش میتافزیکی است که معنا را بیرون از ما، جهان، متن و زبان، قرار می دهد. این پرسش می تواند پاسخ نداشته باشد؛ اگر بخواهیم پاسخی به این پرسش بدهیم، این خواهد بود که چنین معنا، وجود ندارد. شاید، مشکل این پرسش در ارایه ی این پرسش باشد؛ یعنی در «چیست».
پرسش در باره ی هر امری یا هر چیزی با «چیست»، سوِ تفاهم برانگیز است؛ به ویژه در زبان پارسی. در این گونه پرسش، چیز یا امر مورد پرسش به فراموشی سپرده می شود، و توجه به ماهوِ چیز یا امر مورد پرسش، معطوف می شود. این گونه پرسش؛ پرسش گر، پاسخ دهنده و کسی را که می خواهد در مورد چیزی یا امری، بداند؛ در ساحت مبهم زبانی، قرار می دهد که فقط سخن گفتن در این ساحت، ممکن است؛ چون زبان می تواند در باره ی «هیچ چیز»، هرچه بگوید! (در زبان شناسی به این توانایی هرچه گفتن زبان، جابجایی و بی انتهایی می گویند) بنابر این، پاسخ به «چیست» می تواند «هرچه گفتن» باشد.
چنین پرسش، پاسخ را به سوی نمونه ی ازلی موضوع مورد پرسش می-برد (نمونه ی ازلی که از آن در اساطیر، و فلسفه ی افلاتونی، سخن رفته است) که پاسخ مُثُلی یا فروشی گونه می خواهد؛ فقط می-تواند ارزش محض، باشد.
به طور مشخص، پرسش از معنا چیست در نقد ادبی، پرسشی است سنتی که خاستگاه تیوریک اش به تیوری فلسفه ی میتافزیک، ارتباط می گیرد. معمولن، پاسخ در میتافزیک، مطلق باور، اقتدارگرا و مقدس است؛ کثرت در تاویل را برنمی تابد. معنا، آفریننده ای دارد که آفریننده اش، مولف است. پرسش از« معنا چیست» ما را بیرون از متن به ذهن مولف پرتاب می کند؛ در ذهن مولف هم نمی مانیم، باز هم بیرون پرتاب می شویم که معنا در ذهن مولف از کجاآمده است؛ برای این که در این گونه پرسش، معنا به عنوان یک امر مستقل در نظر گرفته می شود؛ انگار دست غیری در معنا درکار است یا این که معنا خودش، دست غیری است که وارد ذهن مولف می شود.
مرگ مولف بارت یا به تعبیر امروزی همان غیبت مولف، اقتدار مولف را برای در اختیار داشتن معنا، شکستانده است. نظریه ی مطالعات فرهنگی در نقد، هم مولف و هم متن را ساخته و پرداخته ی گفتمان وضعیت و روزگاری می داندکه مولف در آن، می-زیسته و متن در آن، تولید شده است.
متن را می توان در روزگارش؛ با بهره گیری از دیالکتیک هگلی، یک سنتز موقت فرهنگی دانست. این سنتز را برای این موقت باید دانست که در هر روزگار و وضعیت فرهنگی ، متن در موقعیت-گیری متفاوت از روزگارش، قرار می گیرد. این موقعیت گیری متن را می توان بنا به آرای «افق انتظارات» یاس، قابل فهم کرد. انتظارات روانی افراد در هر روزگار، از وضعیت اجتماعی و فرهنگی همان روزگار است که متن را به عنوان سنتزی، دارای معنا می کند. معنایابی متن ادبی، بیرون از گفتمان روزگارش ناممکن است؛ بنابر این، می توان متن ادبی را هم، با برداشت فوکو از درک گفتمان قدرت، خواند.
پس، پرسش «معنا چیست» را می توان معادل دانست با «معنای معنا». تصور معنای معنا ما را به ناکجاآباد می برد، به شهر جابلسا و جابلقا. اگر به جای «معنا» در پرسش معنا چیست، چیز دیگر یا امر دیگری را هم بگذاریم؛ پاسخ میتافزیکی می-خواهد. به جای معنا، می گذاریم؛ «زمان». می پرسیم: «زمان چیست؟». این پرسش، مانند پرسش معنا چیست، پاسخ میتافزیکی و نامحدود می خواهد. زمان را از تحول و تغییر در چیزها، بیرون پرتاب می کند؛ تصور زمان به عنوان چیزی مستقل از چیزها را به میان می کشد؛ انگار زمان بر چیزها می گذرد، و چیزها را دچار تحول، تغییر، پیری و نابودی می کند. این گونه برداشت از زمان در فلسفه ی میتافزیک، و در اسطوره، قابل تصور است. در زروانیسم؛ زروان، خدای زمان است.
درکل، برداشت ما از معنا؛ در معرفت دینی، فرهنگی و ادبی، یک برداشت جادویی بوده است. زیرا نگاه ما به کلمه ها، نگاه جادویی بوده است. تصور می کنیم در هر کلمه، نیروی جادویی، نهفته است که به کلمه، معنا می بخشد. معنا، همین نیروی جادویی کلمه است که ما باید آن را بشناسیم؛ ورنه به معنای کلمه، پی نمی بریم. ما برای یافتن معنا، تا هنوز سرگردان مانده ایم برای کشف جادو و قداست در کلمه ها. این سرگردانی، برای این است که تا هنوز نتوانسته ایم، ژرف ساخت فرهنگی خویش را که استوار بر رمز، جادو و قداست (اسطوره) است؛ مورد مطالعه قرار بدهیم، و دچار تاویل شان کنیم، و تاویل-های ممکنی را از برداشت های اساطیری ما، ارایه بداریم. بنابر این، این ما نیستم که معرفت اساطیری خویش را مورد مطالعه قرار می دهیم به عنوان یک ابژه یا موضوع؛ این اساطیر ما است که هنوز بر کلِ معنابخشی فرهنگی ما سلطه دارد و ما به عنوان یک موضوع، به صورت کل، دستخوش اقتدار اسطوره های خویش ایم. تا این معرفت، نقد نشود، اقتدار و قداست اش را از دست ندهد، ما همچنان برای ارایه ی شناخت معنای متن، در پی معنای معنا، به عنوان یک امر جادویی و مقدس، سرگردان خواهیم ماند. شاید این امر جادویی و مقدس، بی شباهت با اسطوره ی موعود و رهایی بخش، نباشد.
پل ریکور، به این برداشت است؛که جامعه های انسانی از نظر ذهنی و روانی، همیشه نیاز به اسطوره سازی دارند؛ اگر این سطور ها نقد نشوند، مقدس می شوند و به اقتدار می رسند. در صورتی که نقد شوند، امکانی فرهنگی می شوند برای تاویل های ممکن ایجاد معنا.
با تاسف، جامعه ی ما دچار قداست، اقتدار، قهر، غضب و عذاب اسطوره هایش، است. نه تنها اسطوره های گذشته ی شان خردپذیر شده؛ حتا اسطوره سازی های امروزی شان دارند مقدس، مقتدر، مطلق و قهار می شوند، و از خرد و خردپذیری سرباز می زنند.
در اساس، معنا وجود ندارد. اما امری می تواند مقدس، مقتدر و مطلق شود؛ و تصور مطلق گرایی در معنا را به میان آورد و ما را دنبال این بکشاند که معنا چیست و از کجا آمده است!. در صور تی که خواسته باشیم از سر گردانی کشف معنا در نشانه های فرهنگی و در متن رهایی یابیم؛ بایستی بپرسیم که انسان چگونه توانسته است، امر معنادار را ایجاد کند؛ یا چگونه یک نشانه ی فرهنگی، در زندگی انسان معنا یافته است؛ یا این که در متن، معنا چگونه ایجاد می شود، چگونه شکل می گیرد و چگونه به وجود می آید!. این گونه برخورد با شکل گیری و ایجاد معنا؛ رمز، قداست و اقتدار معنا را درهم می شکند، و معناکردن را امر خردپذیر، می سازد.
پرسش این که «معنا در متن چگونه ایجاد شده، چگونه شکل گرفته و چگونه به وجود آمده است؟»، پاسخ محدود و ممکن، می-خواهد. ما را در نهایت از جهان ممکن به بیرون، پرتاب نمی-کند. ما را به جهانی، پرتاب می کند که نسبتن قابل دسترس است؛ این جهان در نهایت بیرون از اقتضاهای روانی خواننده، روان شناسی متن، متن، فرهنگ، روابط بین متون، زبان، بافت زبانی و قدرت، نمی تواند باشد.
با چگونگی ارایه ی پرسش؛پاسخ را نیز می توانیم خردپذیر بسازیم. برای درک این که معنا در یک متن چگونه شکل می گیرد؛ به طرح پرسش های نیازمندیم که از امکان های درون متن بتواند بپرسد؛ درصورتی که پرسش نتواند از امر ممکن در متن، بپرسد؛ پاسخ ممکن را نباید از پرسش توقع داشته باشیم.
این نوشته را با طرح دو پرسش، می خواهیم بالقوه نگه داریم تا خوانندگان بتوانند در باره ی پاسخ دو طرح پرسشی، بیندیشند:
«معنا چیست؟ معنای معنا چیست؟»
«معنا در متن چگونه شکل می گیرد و به وجود می آید؟ یک متن چگونه می تواند معنادار شود؟ انسان چگونه توانسته است امر معنادار را به وجود بیاورد؟ معنا چگونه در زندگی انسان، شکل گرفته و به وجود آمده است؟».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر