۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

فهم (دانایی) در برابر معنا

معنا بنا به تجربه­ ی زیسته­ ی هر فرد، از چیزها به میان می­ آید؛ این تجربه­ ی زیسته­ ی فرد با چیزها به فرد امکان می­ دهد تا چیزها برای فرد، ارزش نشانه ­ای، بیابد. فقط، نشانه ­ها برای انسان­ ها دارای معنا استند نه چیزها. این که چگونه، یک چیز به نشانه، تبدیل می­ شود؛ ارتباط می­ گیرد به حضور این چیز به زندگی انسان یا گروه ی انسانی. واژه­ ها هم چیز استند چه در صورت نوشتاری و چه در ارایه­ ی گفتاری شان. اما تنها واژه­ هایی، برای ما معنا دارند که آن واژه، قبلن برای ما اعتبار نشانه­ بودن را پیدا کرده باشند.
برداشت من از نشانه، این است که چیز به اضافه­ ی ارزش (چیز+ ارزش)، می­ تواند اعتبار نشانه برای انسان یا گروهی انسانی داشته باشد؛ فکر کنید که یک چیز برای شما معنایی، خاص دارد؛ چرا، برای این که شما از آن چیز، خاطره­ای خاص دارید؛ این داشتن خاطره­ ی خاص شما از آن چیز؛ این چیز را برای شما به نشانه­ ای خاص تبدیل کرده است که فقط برای شما همان اعتبار نشانه­ ای را دارد نه برای دیگران.
نشانه، چیزی است که با دیدن آن به ما یادآوری، دست می ­دهد. این یادآوری، فهم و دانایی است که ما قبلن از زندگی مشترک با چیز از چیز داشته­ ایم. در صورتی که با چیز زندگی مشترک نداشته باشیم، دیدن چیز، باعث هیچ یادآوری به ما نمی­ شود، وَ اعتبار نشانه ­بودن را نیز به ما ندارد، وَ هیچ فهم و دانایی از دیدن آن به ما قابل تصور، نیست. بنا به زندگی مشترک و خاطره­ ای که آدم ­ها می­ تواند از یک چیز داشته باشند به اندازه­ ی آدم­ ها می­ تواند فهم و دانایی از آن چیز، قابل تصور باشد.
من برای این که، به اندازه­ ی آدم­ ها می­ تواند از چیزها، فهم و دانایی وجود داشته باشد، به دو دریافت اشاره می­ کنم:
نخست؛ مالینفسکی، مردم شناس، از مطالعه­ ی جامعه­ ی «تروبریاند»، به دریافتی از زبان دست یافت که انسان­ ها یا گروه ی انسانی، تنها نام چیزهای را در زبان شان دارند که آن چیزها در ارتباط به زندگی شان قرار دارند. این دریافت مردم­ شناسانه­ ی مالینفسکی را می­ توان با دریافت فلسفی هایدگری از تجربه­ ی زیسته­ ی انسان با چیزها و جهان نیز ارتباط داد که تجربه­ ی زیسته­ ی هر فرد، می­ تواند تفاوت در تفکر را برای آدم­ ها به وجود آورد.
دوم؛ وجود واژه­ هایی است که در زبانی وجود دارد اما در زبان دیگر، وجود ندارد. یعنی این که نمی­ توان در واژه­ های زبان­ های بشری به طور کامل، واژه­ های معادل، پیدا کرد. این نبود واژه­ های معادل در زبان­ های بشری، بیانگر این می­ تواند باشد که گروه­ های انسانی بنا به تجربه­ ی زیسته­ ی خویش با چیزها؛ از چیزها نام دارند، وَ با چیزهایی که ضرورت زیستن نداشته اند یا مجال زیستن با آن چیزها نیافته اند، برای آن چیزها، نام ندارند؛ در حالی که این چیزها می ­تواند در جغرافیایی که آنها به سر می­ برند به عنوان چیز وجود داشته باشند اما به عنوان نشانه­ ی زبانی (واژه) وجود نداشته باشند. این تفاوت در معادل­ ها تنها در اسم­ های ذات، قابل دریافت نیست در اسم­ های معنا هم می­ تواند قابل دریافت باشد. برای مفهومی، در زبانی، نام وجود دارد اما همین مفهوم در زبان دیگر، شناخته شده نیست، وَ برایش، نام وجود ندارد؛ این تفاوت در اسم­ های معنا را نیز می­توان بنا به نیازمندی­ های روانی گروه­ های انسانی، قابل توجیه، دانست.
این تفاوت معادل در واژه ­های زبان­ ها را می­ توان بنا به ارتباط تجربه­ ی زیسته­ ی انسان­ ها با چیزها و با نیازمندی­ های روانی انسان­ ها و گروه­ های انسانی، دانست؛ که این تجربه­ های زیسته از چیزها و نیازمندی­ های روانی ­آدم­ ها باعث شده تا انسان به کثرت فهم و دانایی از چیزها و جهان رو به رو شودوُ، رو به رو باشد.
در این نوشته، منظور از چیز، همه چه را دربر می­ گیرد؛ تنها به چیزها در جهان واقع ارتباط نمی­ گیرد به واژه­ ها در متن و گفتار نیز ارتباط می­ گیرد؛ واژه­ ها هم می­ تواند فقط یک چیز باشد و هم می ­تواند یک نشانه باشد. کسی، واژه­ ی «عشق» را می شنود یا در متنی می­ بیند ممکن برایش این واژه، فقط چیزی باشد نه نشانه ­ای اما برای کسی دیگری دیدن و شنیدن این واژه می ­تواند یک نشانه باشد که با دیدن و شنیدن­ اش، وسطِ فهم و دانایی­ ای پرتاب شود که این آدم در تجربه ­ی زیسته­ اش با این واژه، دارد.
اکنون می­ خواهیم بپرسیم، چرا فهم یا دانایی در برابر معنا؟ فهم یا دانایی در برابر معنا برای درک­ شدن معنا چی رهگشاهی و روشنگری، می­ تواند داشته باشد؟
فهم و دانایی از هر آدم تا آدم دیگری از یک چیز، متفاوت است. دو آدم، حتا دو برادر یا خواهری که در یک خانه، زیسته اند؛ فهم و دانایی شان از خانه و چیزهای خانه، کاملن یک سان نیست؛ با دیدن چیزهای خانه برای هرکدام شان، فهم و دانایی متفاوتی، دست خواهد داد. پس در فهم و دانایی، به اندازه­ ی آدم­ ها کثرت و تفاوت وجود دارد؛ که این تفاوت و کثرتِ فهم و دانایی ارتباط می گیرد به کثرت و تفاوت آدم­ ها، و تجربه­ ی زیسته­ ی آدم­ ها از چیزها.
تصور از معنا همیشه، طوری بوده است که معنا بیرون از انسان و متن قرار دارد؛ انسان و متن می­ تواند وسیله­ ای باشد برای رسیدن به معنا یا کشف معنا در متن یا در ضمیر انسان. این تصور، اقتداری خاص به معنا بخشیده است که انسان همیشه با آن به عنوان یک امر میتافزیکی، درگیر بوده است.
برداشت از کثرتِ فهم و دانایی، می­ تواند به ما این امکان را بدهد تا به کثرت در معنای متن نیز دست پیدا کنیم. این کثرت از معنا ارتباط می­ گیرد به فهم و دانایی نویسنده و خواننده­ ها که از واژه­ ها و متن، دارد. هر فهم و دانایی از واژه­ ها و متن؛ امکانی می ­­شود برای وجود معناهای ممکن از یک متن. معنایی که برای نویسنده از متن قابل تصور است با  معنایی که برای خواننده ­ها از متن قابل تصور استند؛ از اعتبار برابر برخوردار است؛ زیرا اعتبار هر تصور معنایی و بی معنایی، ارتباط می­ گیرد به فهم و دانایی­ ی متفاوت نویسنده و خواننده­ ها از واژه­ ها، متن و چیزها که از تفاوت تجربه­ ی زیسته­ ی شان از چیزها، ناشی می­ شود.
هر فرد، فهم، دانایی، بینش و طرز تلقی خودش را از چیزها و جهان دارد. افراد، جهان­ های ممکن، برای معنا است. بنابر این، ما در جهان با جهان­ های ممکنِ معنا از متن، رو به رو استیم. فهم، دانایی، بینش و طرز تلقی هیچ فردی نمی ­تواند معیار معنای چیزها و جهان برای همگان تلقی گردد اما بینش و طرز تلقی یک فرد، می­ تواند از معنای چیز، جهان، متن یا جهان متن، جدی گرفته شود؛ این جدی گرفتن، بنا به ارتباط دانایی هر فرد با چیز یا چیزها است.
شاید وقتی ما دچار معنای مطلق شده ایم که طرز تلقی یک فرد از جهان و چیزها برای همگان، معیار قرار داده شده است؛ این معیار قرارگیری، اندک- اندک از چیزها، انسان، متن و جهان، مستقل می­ شود، و به عنوان امر میتافزیکی درمی­ آید تا این که انسان می­ خواهد بیرون از خویش و جهان برای معنا، مراجعه کند.
اعتباردهی به کثرت فهم و دانایی، می­ تواند اقتدار معنای مستقل از انسان و جهان را به چالش بگیرد، وَ معنابخشی جهان و متن را به انسان رجعت بدهد، وَ امری بداند از ساخته و پرداخته­ های انسانی، که بنا به دانایی انسان از چیزها، توسط زبان، در واژه­ ها، بافت زبانی، بافت دستوری، ساختار متن، جهان متن و روابط متن­ ها، به میان می­ آید؛ وَ هیچ اعتباری بیرون از نویسنده، خواننده، فرهنگ، قدرت، اجتماع، وَ تاویل­ های ما از واژه­ ها، ندارد. بنابر این، معنا را می­ توان، حقیقت زبانی دانست که بنا به دانایی افراد از چیزها و جهان، ساخته می ­شود.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

معنا!

 این نوشته، توضیحی است بر اصطلاح «معنا»، «فهم»، «زبان»، «متن»، «اثر»، «خواننده»، «حقیقت» و «نقد» که در نوشته ی «نقد ادبی دچار بحران در افغانستان»، عجالتن، مطرح شده بود. آن نوشته، با رویکرد متفاوت با پیش زمینه ی برداشتی ما از این اصطلاح ها در ارتباط به متن ادبی، پرداخته بود؛ برداشت ما کلن از نقد ادبی، برداشتی است سنتی که در نوشته ی نقد ادبی...، به آن اشاره شد.
توضیح «معنا»، ممکن به دریافت ما از اصطلاح های مطرح در این نوشتار، کمک کند. پس از پرداختن به معنا به اصطلاح های مورد نظر، پرداخته خواهد شد.
از ارایه ی دو پرسش برای روشنگری در باره ی معنا، آغاز می-کنیم:
معنا چیست یا معنای معنا چیست؟
معنا چگونه می تواند شکل بگیرد و ایجاد شود یا معنا در متن چگونه می تواند به وجود بیاید؟

به برداشت من، پرسش از «معنا چیست؟» یک پرسش میتافزیکی است که معنا را بیرون از ما، جهان، متن و زبان، قرار می دهد. این پرسش می تواند پاسخ نداشته باشد؛ اگر بخواهیم پاسخی به این پرسش بدهیم، این خواهد بود که چنین معنا، وجود ندارد. شاید، مشکل این پرسش در ارایه ی این پرسش باشد؛ یعنی در «چیست».
پرسش در باره ی هر امری یا هر چیزی با «چیست»، سوِ تفاهم برانگیز است؛ به ویژه در زبان پارسی. در این گونه پرسش، چیز یا امر مورد پرسش به فراموشی سپرده می شود، و توجه به ماهوِ چیز یا امر مورد پرسش، معطوف می شود. این گونه پرسش؛ پرسش گر، پاسخ دهنده و کسی را که می خواهد در مورد چیزی یا امری، بداند؛ در ساحت مبهم زبانی، قرار می دهد که فقط سخن گفتن در این ساحت، ممکن است؛ چون زبان می تواند در باره ی «هیچ چیز»، هرچه بگوید! (در زبان شناسی به این توانایی هرچه گفتن زبان، جابجایی و بی انتهایی می گویند) بنابر این، پاسخ به «چیست» می تواند «هرچه گفتن» باشد.
چنین پرسش، پاسخ را به سوی نمونه ی ازلی موضوع مورد پرسش می-برد (نمونه ی ازلی که از آن در اساطیر، و فلسفه ی افلاتونی، سخن رفته است) که پاسخ مُثُلی یا فروشی گونه می خواهد؛ فقط می-تواند ارزش محض، باشد.
به طور مشخص، پرسش از معنا چیست در نقد ادبی، پرسشی است سنتی که خاستگاه تیوریک اش به تیوری فلسفه ی میتافزیک، ارتباط می گیرد. معمولن، پاسخ در میتافزیک، مطلق باور، اقتدارگرا و مقدس است؛ کثرت در تاویل را برنمی تابد. معنا، آفریننده ای دارد که آفریننده اش، مولف است. پرسش از« معنا چیست» ما را بیرون از متن به ذهن مولف پرتاب می کند؛ در ذهن مولف هم نمی مانیم، باز هم بیرون پرتاب می شویم که معنا در ذهن مولف از کجاآمده است؛ برای این که در این گونه پرسش، معنا به عنوان یک امر مستقل در نظر گرفته می شود؛ انگار دست غیری در معنا درکار است یا این که معنا خودش، دست غیری است که وارد ذهن مولف می شود.
مرگ مولف بارت یا به تعبیر امروزی همان غیبت مولف، اقتدار مولف را برای در اختیار داشتن معنا، شکستانده است. نظریه ی مطالعات فرهنگی در نقد، هم مولف و هم متن را ساخته و پرداخته ی گفتمان وضعیت و روزگاری می داندکه مولف در آن، می-زیسته و متن در آن، تولید شده است.
متن را می توان در روزگارش؛ با بهره گیری از دیالکتیک هگلی، یک سنتز موقت فرهنگی دانست. این سنتز را برای این موقت باید دانست که در هر روزگار و وضعیت فرهنگی ، متن در موقعیت-گیری متفاوت از روزگارش، قرار می گیرد. این موقعیت گیری متن را می توان بنا به آرای «افق انتظارات» یاس، قابل فهم کرد. انتظارات روانی افراد در هر روزگار، از وضعیت اجتماعی و فرهنگی همان روزگار است که متن را به عنوان سنتزی، دارای معنا می کند. معنایابی متن ادبی، بیرون از گفتمان روزگارش ناممکن است؛ بنابر این، می توان متن ادبی را هم، با برداشت فوکو از درک گفتمان قدرت، خواند.
پس، پرسش «معنا چیست» را می توان معادل دانست با «معنای معنا». تصور معنای معنا ما را به ناکجاآباد می برد، به شهر جابلسا و جابلقا. اگر به جای «معنا» در پرسش معنا چیست، چیز دیگر یا امر دیگری را هم بگذاریم؛ پاسخ میتافزیکی می-خواهد. به جای معنا، می گذاریم؛ «زمان». می پرسیم: «زمان چیست؟». این پرسش، مانند پرسش معنا چیست، پاسخ میتافزیکی و نامحدود می خواهد. زمان را از تحول و تغییر در چیزها، بیرون پرتاب می کند؛ تصور زمان به عنوان چیزی مستقل از چیزها را به میان می کشد؛ انگار زمان بر چیزها می گذرد، و چیزها را دچار تحول، تغییر، پیری و نابودی می کند. این گونه برداشت از زمان در فلسفه ی میتافزیک، و در اسطوره، قابل تصور است. در زروانیسم؛ زروان، خدای زمان است.
درکل، برداشت ما از معنا؛ در معرفت دینی، فرهنگی و ادبی، یک برداشت جادویی بوده است. زیرا نگاه ما به کلمه ها، نگاه جادویی بوده است. تصور می کنیم در هر کلمه، نیروی جادویی، نهفته است که به کلمه، معنا می بخشد. معنا، همین نیروی جادویی کلمه است که ما باید آن را بشناسیم؛ ورنه به معنای کلمه، پی نمی بریم. ما برای یافتن معنا، تا هنوز سرگردان مانده ایم برای کشف جادو و قداست در کلمه ها. این سرگردانی، برای این است که تا هنوز نتوانسته ایم، ژرف ساخت فرهنگی خویش را که استوار بر رمز، جادو و قداست (اسطوره) است؛ مورد مطالعه قرار بدهیم، و دچار تاویل شان کنیم، و تاویل-های ممکنی را از برداشت های اساطیری ما، ارایه بداریم. بنابر این، این ما نیستم که معرفت اساطیری خویش را مورد مطالعه قرار می دهیم به عنوان یک ابژه یا موضوع؛ این اساطیر ما است که هنوز بر کلِ معنابخشی فرهنگی ما سلطه دارد و ما به عنوان یک موضوع، به صورت کل، دستخوش اقتدار اسطوره های خویش ایم. تا این معرفت، نقد نشود، اقتدار و قداست اش را از دست ندهد، ما همچنان برای ارایه ی شناخت معنای متن، در پی معنای معنا، به عنوان یک امر جادویی و مقدس، سرگردان خواهیم ماند. شاید این امر جادویی و مقدس، بی شباهت با اسطوره ی موعود و رهایی بخش، نباشد.
پل ریکور، به این برداشت است؛که جامعه های انسانی از نظر ذهنی و روانی، همیشه نیاز به اسطوره سازی دارند؛ اگر این سطور ها نقد نشوند، مقدس می شوند و به اقتدار می رسند. در صورتی که نقد شوند، امکانی فرهنگی می شوند برای تاویل های ممکن ایجاد معنا.
با تاسف، جامعه ی ما دچار قداست، اقتدار، قهر، غضب و عذاب اسطوره هایش، است. نه تنها اسطوره های گذشته ی شان خردپذیر شده؛ حتا اسطوره سازی های امروزی شان دارند مقدس، مقتدر، مطلق و قهار می شوند، و از خرد و خردپذیری سرباز می زنند.
در اساس، معنا وجود ندارد. اما امری می تواند مقدس، مقتدر و مطلق شود؛ و تصور مطلق گرایی در معنا را به میان آورد و ما را دنبال این بکشاند که معنا چیست و از کجا آمده است!. در صور تی که خواسته باشیم از سر گردانی کشف معنا در نشانه های فرهنگی و در متن رهایی یابیم؛ بایستی بپرسیم که انسان چگونه توانسته است، امر معنادار را ایجاد کند؛ یا چگونه یک نشانه ی فرهنگی، در زندگی انسان معنا یافته است؛ یا این که در متن، معنا چگونه ایجاد می شود، چگونه شکل می گیرد و چگونه به وجود می آید!. این گونه برخورد با شکل گیری و ایجاد معنا؛ رمز، قداست و اقتدار معنا را درهم می شکند، و معناکردن را امر خردپذیر، می سازد.
پرسش این که «معنا در متن چگونه ایجاد شده، چگونه شکل گرفته و چگونه به وجود آمده است؟»، پاسخ محدود و ممکن، می-خواهد. ما را در نهایت از جهان ممکن به بیرون، پرتاب نمی-کند. ما را به جهانی، پرتاب می کند که نسبتن قابل دسترس است؛ این جهان در نهایت بیرون از اقتضاهای روانی خواننده، روان شناسی متن، متن، فرهنگ، روابط بین متون، زبان، بافت زبانی و قدرت، نمی تواند باشد.
با چگونگی ارایه ی پرسش؛پاسخ را نیز می توانیم خردپذیر بسازیم. برای درک این که معنا در یک متن چگونه شکل می گیرد؛ به طرح پرسش های نیازمندیم که از امکان های درون متن بتواند بپرسد؛ درصورتی که پرسش نتواند از امر ممکن در متن، بپرسد؛ پاسخ ممکن را نباید از پرسش توقع داشته باشیم.
این نوشته را با طرح دو پرسش، می خواهیم بالقوه نگه داریم تا خوانندگان بتوانند در باره ی پاسخ دو طرح پرسشی، بیندیشند:
«معنا چیست؟ معنای معنا چیست؟»
«معنا در متن چگونه شکل می گیرد و به وجود می آید؟ یک متن چگونه می تواند معنادار شود؟ انسان چگونه توانسته است امر معنادار را به وجود بیاورد؟ معنا چگونه در زندگی انسان، شکل گرفته و به وجود آمده است؟».

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

ما، تجملِ نهایتِ حیوان شدن، ایم؛ (به شمس جعفری!)

...
باید زمینِ شبِ پیشِ سرِ تان یا سرِ مان گرفته باشد
حالا اشک­هایم پشتِ اما و درختانِ خواب­های تو ایستاده اند­وُ
وَ شاخ هایت بلندم می­کنند از    کجایم
میراث برای خدا
وَ از درد گذشته­ام تا
وَ عقده­ام گرفته است از عقی که بر حتا
عاقد و خواب­های تو کَی می­شود؟!
...

«اوتُمن» در خستگی زمین؛ خستگی سرگیجه­ ی متداوم از چرخیدن! در قرارهای آسمان؛ شبیه ­ی چشمِ موجودِ منتظر، همیشه باز به سوی چیزها؛ چی می­ خواهد، کِی را می­ خواهد ببیند!. هنوز موجودی در این وسط تکرار می­ شود؛ تکرار بر تکرار، محکوم به تکرار؛ دردی که داوود و ملخ­ ها از آن در مزامیر، می­ افسُرد.
آدمی، در وسطِ چیزها، می­ خواهد فرشته شود «مادر! فرشته­ ها چی شکلی اند؟»؛ بی­ خبر از این که مسیرها روشن نیست! شدن، لذتی است که آدمی را می­ کاهد؛ اما در پی شدن است؛ شدنی که دردش را هراکلیتوس در کنار رودخانه، کشیده بود؛ وَ هنوز در عقل خاک تغییرِ دردِ این لذت را می­ کَشد.
روشنی، واژه­ ای است با یک واژک باز، وَ با یک واژک بسته؛ وَ انگاره­ ای­ ست رو به سوی سراب؛ در انگاره­ گی­ اش، تاریک ­تر از انگاره­ ی تاریکی­ ست؛ چون فکرهایی که بشر را همیشه فراگرفته است؛ فکرِ یک رستگاری. اما رستگاری، سیاه­چالی­ ست مجموعی از انگاره­ های روشنایی، که ما به آن پناه می ­بریم؛ وَ روشنایی­ ها سرانجام به سیاه­چالِ سرابِ درونِ خویش، می­ افتد؛ وَ ما دیگر، چی!
بایست از رفتن به دنبال این روشنایی، دست برداشت؛ وَ خود را به درونِ تاریک ­اش پرتاب کرد؛ وَ از دل این تاریکی به خود رسید؛ به خودی که پیش از خودشدن، از هم می­ پاشد!.
ما تجملِ یک درد ایم، ما تجملِ نهایتِ حیوان­ شدن ایم؛ حیوانی که در خاطره­ ی گُنگِ زندگی، نسبت به هر حیوانی، به سر می­ بَرد (انسان)؛ آیا نهایتِ حیوان ­بودن، همین نیست که ما در آن به سر می­ بَریم!؛ ما محکوم به اقتداریم؛ اقتدارِ چشم­ اندازها. شاید این تنها، شاعر است که در وسطِ رنجِ اقتدارها؛ می­ خواهد چشم­ اندازهای مقتدر را پَر-پَر کند، وَ با چشم­ اندازهایی که بین زبان و چیزها برقرار است؛ بازی کند؛ وَ وسطِ بازی، به بازی در بازی، بپردازد وُ، بماند!.


از شمس می­ گویم که ناخواسته، نماد آفتاب شده است! از این روشنی، دلخور است؛ دیری­ست که شمس را به ژرفا پرتاب کرده است؛ به عمق، به عمقی که می­ شود ژرفا را در مشت فشُرد، وَ در آغوش آن خوابید؛ تا خودِ خود را بر این ژرفا چون ابرموجودی، ببینی که جاودانه، ایستاده ­ای وُ، تکرار نمی­شوی! با نیچه، همصدا می­ شوی وُ، انسان را فرا می­ خواهی تا به ژرفا نگاه کند وُ؛ ابرانسان را از ژرفا، از تاریکی، بیارد بیرون!.
شمس، شاعری­ ست که خود و واژه­ ها را به صلیب می­ کَشد تا چشم­ اندازها را عوض کند! او چشم ­اندازها را می ­شکند؛ چشم­اندازی که ارتباط واژه و چیز و معنا را منجمد کرده است؛ وَ راهی نمانده است تا وسطِ این ارتباط رفت؛ اما او، می­ خواهد این انجماد را به هم بزند؛ وَ چشم­ اندازهای موقت و پویا را ایجاد  کند؛ چشم­ اندازهایی که پی هم می ­رسند وُ، یک­دیگر را می ­بلعند! ارتباط واژه و چیزها را به هم می­ زند، ارتباط واژه و واژه را به هم می ­زند؛ واژه ­ها برای او حیثیت انسانی دارند؛ نه ربط اند، نه فعل، نه اسم، نه صفت، نه عدد؛ انسان اند وُ، مرتکب می­ شوند، گناه می­ کنند، به یک­دیگر شان، به هم تجاوز می­ کنند وُ، گرفتار زنا می­ شوند وُ، درگیر عشق، درگیر نفرت، درگیر زندگی، درگیر رفتن، درگیر ماندن، درگیر تاریخ؛... :

...
چه می­کنی   وقتی رگ­هات
اصلاح نمی­شوند اصلن؟
اصلن نمی­شوند اصلن
وقتی جارو برقی باسن مرگ را می­مکد
چه می­کنی؟- اصلن

گیرم که کفش­هایت چیزی بین اصلن وُ زبان
از ون گوگ و هاشورها وُ کفش­های من هم همینطور
که هاشور از سایه­های من وُ می­گیرند وُ همین طور...
گیرم که دکمه­های اصلن و اصلن خیش­ات را چسپاندی
با این چسپ­ها و اصلن وُ نیمه­ام چه می­کنی؟
با این هراس­ها که درحال دویدن   حالا نمی­کنند اصلن
اصلن نمی­کنند اصلن
...

چشم ­اندازها چه زود-زود شکسته می­ شوند وُ، یک­دیگر را نابود می­ کنند وُ، چه ناپایداری عظیمی اینجا رخ می ­دهد، وَ این «اصلن» که دیگر در قاعده­ ی زبان، یک قید نیست، یک موجود است؛ موجودی که گرفتار آگاهی شده، وَ این آگاهی، او را دچار تجاوز، زنا، عشق، نفرت، زندگی، گریز، ماندن، وَ... می­ کند.

شبی تماس که تماس
افتاد خط روی می­افتد شب که تماس (بود)
وَ قرارِ شدید      بی قراری بود     که این جایی جا نیست (که نبود)
امشب      به تنگی می­آویز
دَ
دَ دَ دَ دَ دَ
دَ دَ...

همنشینی واژه ­ها به هم می­ خورد، جانشینی­ ها غیرمعمول، است؛ آشنایی زدایی عظیمی را به میان می­ آورد. این «افتاد خط روی می­ افتد شب که تماس (بود)»؛ شب، تبدیل به یک حس انسانی می­ شود، وَ تماس، این حس انسانی، به دو انسان تبدیل می­ شود، به این معنا که دو جنس (زن و مرد)، به تماس تبدیل می ­شوند، وَ در تماس وحدت می­ یابند وُ، باز از هم جدا می­ شوند در دو فعلِ «افتاد» و «می­ افتد»؛ وَ این دو، فعل نیستند؛ دو استعاره و جانشین اند برای دو انسان (زن و مرد)، وَ یک احساس که هم­آغوشی، است.
متن، لحظه به لحظه، کلیت وَ چشم­ اندازهاش را شالوده ­شکنی می­ کند، محور، مرکز و اقتدارهای درونی ارتباطی­ اش را درهم می­شکند؛ پارادوکس­ ها به وجود می­ آورد: «و قرارِ شدید     بی قرار بود      که این جایی جا نیست (که نبود)»؛ وَ قراردادهای ذهنی ما را (چه در ارتباط واژه­ ها با واژه ­ها، واژه­ ها با چیزها، چیزها با چیزها، حس­ های انسانی با کل احساس انسانی، ارتباط زبان با جهان و کلیت هستی) به چالش می­ کَشد، وَ به این فکر می­ افتیم که ما در فریب متداومی، بین چیزها، زبان، ذهن و جهان، قرار داشته ایم!.
می ­بخشید! این متن (همین متن) نقد نیست. تصوری­ ست شخصی؛ تصوری که «من» و «متن» در آن افتاده است وُ، دارد در چشم ­اندازِ من و متن به اقتدار می ­رسد وُ، ممکن درهم، غرق شوند!؛ شعرها، متنی­ ست با چشم ­اندازهای پویا که می­ تواند از یک چشم­انداز، سرباز بزند. شخصیت انسانی (منظورم شمس جعفری) نیز همین گونه است. این چشم­انداز (یعنی «من») ادعای شناخت وَ درک کلیت او را (کدام کلیت) ندارد؛ شناخت، یک چشم­ انداز است، بی آن­که بداند «من»­ی درون چشم­ انداز، ناخواسته می­ خواهد چشم­ اندازهای متن ­ها وَ شخصیت ­های روانی نویسنده و خواننده را به ایستایی بکشاند؛ انگار من هم دارم متن­ ها و شخصیت روانی شمس و از خواننده (یعقوب یسنا) را به ایستایی می­ کشانم؛ این کار، آشوب­ برانگیز، ویرانگر و تباه ­کننده است؛ چشم­اندازها را به دیوار تبدیل می­ کند، وَ دیوار، متروک می ­شود؛ شاید هیچ ­چیز/­همه­ چیز، ایستاد می­ شوند، می­ خیزند، می­ گریزند، می­ پاشند وُ، ایستاده می ­مانند!
شمس، شاعر نه؛ مجموع اضداد است، چون یک پازل، هر عضو آن را می­توان، ضدِ کلیت­ اش به کارگرفت، مستقل از یک­دیگرش دید و خواند، یا هر عضو آن را در یک کلیت با هم­دیگرش، نگریست.
شعر، فلسفه، عشق، مرگ، ناپایداری، جاودانگی، زندگی، پول، سرمایه، فقر، گرسنگی، شهوت، عفت، فرشتگی و شیطنت، در او وحدت یافته است. او شبیه­ ی یک خدای اساطیری­ ست که پیش از آفرینش، همه عناصرِ وجود و هستی را در خود وحدت بخشیده بود، وَ آفرینش، این همه، از وجود او جدا می­ شود، وَ جهان کثرت را می ­سازد.
شمس، بقایای دوره­ های بزرگ فلسفیدن و اندیشیدن است که دیگر این اندیشیدن­ های بزرگ، در بازار خودکار زندگی و ماشین، به گفته­ ی هایدگر دارد از دست می­ رود؛ ما پرسش در باره­ ی هستی و وجود خویش را فراموش می­ کنیم.
ماشین­ ها به آدم ­ها، مجال فکر نمی ­دهند، کار باید کرد و به ماشین و روزمرگی و تکرار تن باید داد. در جهانی که دیگر فرقی نیست بین آدم­ ها و ماشین ­ها؛ آدم ­ها صفت و خوبی­ هایش را از ماشین­ ها می­ گیرند؛ معیار آدمیت، ماشین است!؛ انسان، در فریبِ تجملِ تکنولوژیکِ سایبری، بی ­خبر از این که دارد به سوی تجملِ نهایتِ حیوان شدنِ خویش پیش می ­رود؛ هنوز در فکر رستگاری و فرشته شدن، است!.
در چنین روزگار، وَ وضعیتی، چگونه می­ توان، جهان را در اندیشیدن، ادراک کرد! جهانی که دیگر با چشم­ های ماشین به یک کمیت تبدیل شده است!؛ اما، هنوز آدمی، وسطِ این زمین، می­ ایستدوُ می ­خواهد با چشمان خویش به جهان نگاه کند، وَ با چشمان خویش، رابطه­ ی خود و جهان را در چشم­ اندازهایی که خود خلق می­ کند، برقرار کند؛ وَ در این چشم­ انداز، بزیید و زندگی کند. چیزها را در شب با چشمان خود ببیند نه در سیطره­ ی نورافگن ­ها. به مهتاب و ستارگان با سفینه نه با تخیل، سفر کند. از میان زمان، مکان، وَ این همه آدم برخیزد و برود به ماقبل تاریخ، به دوره­ای که، کسی هنوز، در غیبت چیزها قرار نگرفته، وَ همواره با چیزهاست؛ نیاز پیدا نشده است که به چیزها بیندیشد؛ اینجا، چه جایی، بزرگ ا­ست؛ چیزها، واژه­ ها و انسان از هم جدا نیستند؛ همه چیز، سُبُک، فارغ­البال و با شُکوه است؛ فقط زیستن هست اینجا!.
در چنین روزگاری، شمس را تنها آدمی، یافتم که فراتر از روزمرگی، ماشین­ شدگی و ربوت-آدم، در تبارِ اندیشیدنِ فلسفی خویش، می­ زیست. او مانند فیلسوفان مشأ است؛ جدی­ترین حرف­ هایش را موقعی که راه می­ رود و قدم می ­زند؛ می­ گوید. ده ­ها تصور و دلواپسی، همزمان به ذهن­ اش، می ­رسد. گاهی به بیرون است و گاهی به درون­ اش. هر لحظه، تصورهای درون­ اش، چشم­اندازهای بیرونی ­اش را به هم می ­زند، وَ او در میان هجوم فکرها برابرت می­ ایستد، وَ آخرین حرفی را که انتظارش را داشتی، باید می­ گفت؛ نمی­ گوید! شاید آخرین حرف را فکرهایش می ­بلعد! او آدم آخرین حرف، نیست. او دلهره­، دل­ نگرانی و دلواپسی ­های وجود و هستی در عصر ماشین شدگی و ربوت شدگی آدمی، است. در این روزگارِ شلوغ از افسردگی، دل­ نگرانی، دلواپسی، استرس و اظطراب، که بین ما و ماشین، بین ما و زندگی و مرگ، بین ما و فروپاشی میتافزیک و خدا، بین ما و پایان جهان، بین ما و واقعیت، بین ما و تصویر و حقیقت، بین ما و زبان و واژه و متن، بین ما و زمین، بین ما و علم، بین ما و ادبیات، وَ سرانجام بین ما و فلسفه، وجود دارد؛ چگونه می ­توان آخرین سخن را مانند پیامبران و امامان زمان، گفت؛...!.
متردد است؛ نگاهان­ اش، ایستایی ندارند؛ بین واقعیت و تصویر و حقیقت، مکث می­ کند؛ در تصویر، چیزی فراتر از تصویر می­بیند؛ متیقین (کدام یقین؛ «من»­ی دکارت؛ که دیگر، از مرکزِ اندیشیندگی افتاده و قواره­ی یک شخصیت داستانی را به خود گرفته است!) نیست که بگوید؛ این واقعیت است، تصویر یا حقیقت!. فقط روی حقیقت، در برجسته شدن­ های تصویر، تاکید می­ کند؛ که این برجسته شدنِ تصویر، حقیقت است، حقیقت!.
حضور شمس، برای سرزمینی که اندیشیدن در آن عتیقه ­­ای است در آغوشِ سنت؛ عطفی است که می­ تواند به اندیشیدن ما پویایی بخشد، وَ ارتباط ما را با چیزها، زبان و جهان به چالش بکشدوُ به تعلیق درآورد.
تنهایی­ هایش، بزرگ­ از هیاهوهایی ­ست که بنام فرهنگ و فکر در این شهر منجمد، از گُلوِ کسانی به صدا درمی­ آیند که اندیشه را به نرخ روز پیشکش می­ کنند، وَ اندیشه را شبیه­ ی قرص­ های خواب­ آور با توصیه، می­ بلعند!. او در تنهایی­ هایش، منطق چیزها و واژه­ های زبان را به هم می­ زند که برای  عقل آدم ­های عتیقه، ویرانگر است. این عقل­ های عتیقه، به مانکن­ های پیشِ فروشگاه­ ها می ­مانند که رابطه­ ی شان با لباس ­ها شان؛ تحمیلی است برای بازار، برای فریب خریدار، شاید یک نیرنگ!. منطق این آدم­ های عتیقه­- عقل، تحمیلی است از رابطه­ ی سنگ شده­ ی چیزها و زبان؛ وسیله ­ای استند وسطِ چیزها و زبان، که هرگز در وسطِ چیزها و زبان به وجود خود شان، پی نخواهد بردند.
شمس، شبیه ­ی دانایی­ ست؛ بی­ قرار، ناپایدار و پویا! او به اندیشیدن می­ ماند که آدمی را در وسط­ اش، پرتاپ می­ کند. او، یک اپیستمه، وَ یک لوگوس یونانی، است.
شمس عزیز! خوب است ما جانورهای خلع سلاح از ماشین ایم؛ می­ توانستیم اسکندر یا چنگیز باشیم، می ­توانستیم بُش یا صدام باشیم، می ­توانستیم قزافی، محمد عمر یا اسامه باشیم. خوب، اتفاق افتاده که دو جانور نسبتن شریف، استیم: شمس جعفری و یعقوب یسنا!. هر دو عاشق سافو ایم که تا هنوز در لزبُن، تن به دریا می ­شویدوُ برای از دست دادن­ هاوُ از دست رفتن­ ها، شعر می­ سراید!.
این اندک­متن، به پاس آشنایی اندیشیدن­های ما به پاس اندیشه­هایت، ارایه شد؛ تقدیم به تو!

«خانه­ی دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه­ی نوری که بر لب داشت به تاریکی شن­ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت،
... .